گیل آوایی؛ پایان آغاز است

 

رقصِ شعله بر تاجِ شمع

خیال می رقصاند باز

وهمِ شب

گیسو افشان

چونان شبحی سرگردان.

 

بی ماه، بی ستاره،

خیابان دلمُرده

شهر،  بی رهگذری مست!

واخوان می کند پرنده ای نجوای مرا

سکوت می شکند در پهنۀ نگاهی

 که هیچ جا نیست!، همه جا هم!

 

(گ.آ )

 

 

گاهی چشم به راهی. چشم به راهِ چه یا که، نمی دانی اما چشم به راهی. مثل کسی که حس می کند هر لحظه اتفاقی می افتد یا بیافتد. گاهی می شوی چونانکه عنکبوتی بر شبکۀ تارهای تنیده اش گشت می زند. از گوشه ای به گوشۀ دیگر سرک می کشد. گاه می شوی مانند پاره ابری در آسمانِ یادهایت. می نشینی بر بالِ نسیمی آرام آرام می روی از یک یادِ دور تا یک یادِ نزدیک. و  این هم دست خودت نیست. همین است که می روی یا برده می شوی.

شاید برای تو هم چنین باشد که با همۀ دیده ها و شنیده هایت، یک چیز، یک نشانه، یک شناسه در خاطرت نقش می بندد. دلت می خواهد می توانستی طرحی بریزی، نقشی بزنی بر بومِ اندیشه هایت، یادهایت. می توانستی بیافرینی هر آنچه که ترا می کشد، می برد. اما مگر می شود!؟ بعضی چیزها را نمی شود بازآفرینی کرد. اگر می شد، آن یگانه ای نمی شد که در نگاه تو نقش زده است. اصلاً می دانی!؟ هر کسی دیوانگیهای خودش را دارد. دیوانگیهایی که در خودِ آدم با آدم است و هیچکس آن را نه می داند، نه حتی می فهمد. شاید دیوانگی هم گویا نباشد. شاید سرگشتگیهای خودت با خودت باشد. بله. سرگشتگی درست تر است. دیوانگی بیانِ آن را ندارد. سرگشتگی! سرگشتگی آن حس و درکی که منظور است می رساند. سرگشتگیِ خودت با خودت! 

خوب اگر خوش داشتی می توانی دیوانگیش بنامی. در اصلِ ماجرا فرقی نمی کند. تا حالا دیده ای کودکی که با اسباب بازیهای خودش خلوت می کند و دنیای کودکانه اش را می سازد!؟ دنیایی که گاه حتی از آن زمان و مکانش دور می شود. هنگام که می بینی بزرگسالانه با عروسکهایش می گوید، می خواند انگار نه انگار. گاهی آدمهای بزرگ هم آسمان وُ ریسمان می بافند! به همین سادگی. همچون بزرگسالیِ کودکی در بازی با اسباب بازیهایش. اتوپیای آدمی در خودش زیبا و حتی واقعیست.

صدای عجیبی مرا به خودم می آورد. از فکرم دور می شوم. خیالم را وا می دهم. نگاهم به بلندبالاییِ یک درخت بود و رقص شاخۀ پاییزیش با باد، که حواسم نبود تا اینکه صدای ناهنجار عجیبی مرا به خودم آورد. سراپا گوش می مانم. مانند کسی که بخواهد نجوای آرامی را بشنود. اما دیگر صدایی بگوش نمی رسد. همان سکوتِ پیش از صدای ناهنجار است.

پیپم خاموش شده است. آن را باز می گیرانم. دودش را هوا می دهم. در رقصِ پیچاپیچِ دود، فکرم باز می رود. باز فکرم  می رود به کیس با آن حال و هوای مستانه اش، فکرم می رود به سوفی وُ نازک آرای خرامانش، فکرم می رود به یک دریا آرامشی که در نگاه او بود……

 

چشمانِ آبیش گیرا بود!. گیرا! نگاهش چنان مهربان و ژرف بود که وقتی نگاهت به نگاهِ او می افتاد، بخواهی نخواهی، در ژرفای نگاهش آرام می گرفتی. یک آرامشی به تو دست می داد که اگر بی قرار می بودی یا از چیزی به جان آمده بودی، مانند یک موجِ عاصیِ سرکشی که به ساحل می رسد و می گسترد، رها می شدی، آرام می گرفتی. مادرِ سوفی[۱] را می گویم. زنی پا به سن گذاشته وُ از آب وُ آتش گذشته بود.

کِیْس[۲] درست می گفت. حق با او بود که می گفت سوفی هم دستِ کمی از مادرش نداشت. یعنی مثل مادرش بود اما به نظر من، سوفی مانند مادرش بود ولی نه همۀ مادرش. مادرِ سوفی ویژگیهایی داشت که در سوفی نمی شد دید اما چهره هاشان همچون سیبی به دو نیم شده می ماند. مادرِ سوفی مانند یک کشتیِ از توفان گذشته می ماند که به اسکلۀ پرتی رسیده و لنگر انداخته بود. اما سوفی هنوز در تب و تابِ توفانهایی بود که گاه به گاه می شد آن را در او حس کرد. سوفی هم مانند مادرش موهایی افشان،  نگاهی ژرف، رفتاری که بی شباهت به رقص باله  نبود، داشت. خرامان راه می رفت و لباس در تن او می رقصید یا تنش، ماجرای تو بود و نگاهی که داشتی.

سوفی را نمی شناختم. مادرش را هم. کیس بود که مرا با آنها آشنا کرده بود. از همان اولین آشنایی ما، گاه و بی گاه، دیداری داشتیم. کیس انگار برای دیدارهای هر از گاهی کارکشته بود. حرف نداشت. چقدر هم  از این شناسه اش خوشم می آمد.

چند وقت بود در تنهایی خودم بودم، یادم نبود. شاید به آن فکر نمی کردم. در یک بی حوصلگی خاصی که خودم را با یک من عسل هم نمی شد تحمل کنم، رفته بودم. ماشین را در گوشۀ پرتی پارک کردم. به جایی می رفتم که همیشه یک برنامه ای در آن بود. بخودم گفتم شاید از این بی حوصلگی در بیایم. چیزی نگذشت که به آنجا رسیدم.

سالن بزرگی بود. بزرگ!، انگار که تا آن سرِ دنیا کشیده شده بود. سقف آن بلند بود. چراغهای چسبیده به سقف روشن بودند و روشنایشان در همۀ سالن چنان پخش شده بود که همه چیز را به روشنی وا می تاباند.

وسطِ سالن بیشتر از هر جای دیگری به چشم می آمد. صندلیهای سفید دورِ یک میزِ دراز چیده شده، روی هر کدام نشسته و گپ می زدند. همیشه همینطور بود. اینکه پیش از آغاز برنامه که بیشتر آن اجرای کنسرتهای مختلف موسیقی بود و گاه هم تئاتر یا سخنرانیهای خاص می گذاشتند.  در این سالن جمع می شدند تا وقتی که برنامه شروع شود. در فاصله استراحتها هم همه به این سالن می آمدند. گاه حس می کردم که این بخش از دیدارها جالب تر و مهمتر از خودِ برنامه بود. شور و شوق خاصی داشت که هنگام اجرای برنامه حس نمی شد. و من هم پای ثابت کنسرتها و تئاترهای آن بودم.

وقتی که وارد سالن شدم نا گاه نگاهها بسوی من جلب شد.

طوری نگاه می کردند که انگار از سیاره که نه بلکه از جهان دیگری آمده بودم. حالا سیارۀ دیگر یا جهانی دیگر! ماجرایش را بگذارید به حساب آن نگاهها و تفاوتی که آدم خود را در آن نگاهها می یابد و باید بماند هم. بماند، چون دست و پایش را گم نکند! بماند و وقارش را حفظ کند. وقاری که شاید انگار نه انگاری باشد به نگاههایی که به اوست.

هوا چندان سرد نبود. کت پشمی پوشیده بودم با شلوار جین و کیفِ چرمیِ همیشه با من، از شانه ام آویزان بود.

نگاهشان را گرفته بودم اما به روی خودم نمی آوردم. آرام و با وقارِ بیشتر، که بیشتر از نگاههای به من ناشی می شد، به سوی پیشخوانِ انتهای سالن رفتم.

روی چارپایۀ بلند که جای نشستنش چرمی و نرم بود، نشستم. بی آنکه کیفِ چرمی از شانه برگیرم، به بانوی زیباروی مهربانِ پشتِ پیشخوان گفتم قهوه ای برایم بیاورد. چیزی نگذشت که قهوۀ تازه با پیاله کوچکی که در آن شیر بود و پیشدستی ای که در آن دو عدد بیسکویت قهوه ای قرار داشت، جلوی من گذاشته شد. سربلند کردم. از بانوی مهربان تشکر کردم. او رفت و من همچنانکه به هیچ چیز و همه چیز فکر کنم، در فنجان قهوه کمی شیر ریختم و جرعه ای از  آن نوشیدم. ناگهان دیدم یکی از در وارد شده، برایم دست تکان می دهد. من  هم دست تکان دادم و او را

که با من قهوه ای بنوشد، فرا خواندم.

یک لحظه فکر کرده بودم که شُورْ۫س۫[۳] بود اما بعد مطمئن شدم که خودِ کِیْس بود. شورس و کیس خیلی بهم شبیه بودند یعنی از نگاه من اینطور بودند اما کیس می گفت باید چیزیم باشد که آنها را شبیه هم می دیدم. راستش شورس بیشتر رفتار و کردارش مانند کیس بود حتی ادا و اطوارهایی که در می آورد مثل کیس بود. هر بار هم وقتی سه نفری بودیم می گفتم که دو قلو هستند، شورس می خندید ولی کیس می گفت مانند آب و آتش با هم فرق می کنند. هیچ چیزشان شبیه هم نبود. ولی خوب من اینطور می دیدم اگر چه بیشتر با کیس قرار وُ مدار داشتم. آنقدر که با کیس بودم با شورس نبودم.  با کیس بیشتر صمیمی بودم یعنی بودیم. و این دوستی ما پیش از دوستی با شورس بود. من و کیس ماجراهایی با هم داشتیم. با شورس اما داستان فرق می کرد. او دوست و همکار کیس بود و گاهگاهی به خانۀ کیس می آمد.  می گویم گاهگاهی چون بیشتر، وقتی که خانۀ کیس بودم، او  را می دیدم. همسن و سالِ کیس بود. هر چیزی را آسان می گرفت. به چیزی چندان گیر نمی داد و عموماً از کسی دلگیر نمی شد. همسرش بیماری ام اس داشت و زندگیش چنان بود که وقتی از آن می دانستی فکر می کردی که کوه هم اگر بود فرو می ریخت ولی طوری که بخواهد از کوچکترین اندوه بگریزد، همیشه چیزی در چنته داشت که همۀ حال و هوای اندوهبار را به رماند. برای من کیس و شورس دو روی یک سکه بودند که یک روی آن شادی بود و روی دیگرش اندوه. یک رویش به خود آمدن بود و یک رویش از خود گریختن.  یک بار سه نفری در ساحل قدم می زدیم. هر سه نفر ما یک بطری آبجو دستمان بود و از رستوران ساحلی بیرون آمده بودیم. شورس با هما حال و هوای شوخ و خوش به حالانه چیزی تعریف کرد که هم کیس و هم من از خنده روده بر شدیم. شورس به نقطه ای ساحل اشاره کرد:

–  آن جا را نگاه کن. تصور کن کنار آب قدم می زنی و با دریا خلوت کرده ای. موج می آید لَخت وُ مست وُ رام! آرام آرام می روی. نگاه می کنی. دل می دهی. دل می شوی! و دل می زند دریا، ترا وُ خیالت را! ناگاه نگاهت به زیبایی می افتد عریان!، نشسته و ننشسته! می شاشد!

خشکت می زند. می مانی نگاهش کنی، نکنی!؟ خوش به حالت می شود تو هم حضرت والا را در بیاوری و بشاشی. و می شاشی هم! و با لبخندی از خود راضی!، نگاهی می اندازی به زیبایی که حسِ شاشیدن را به جانت انداخت!  و در کمال تعجبت می گویدت: چه می چسبد! شاشیدنِ در طبیعت! و

تو دل می زنی به دریا و می گویی:

  • – آخ اگر شاشیدن با گاییدن هم باشد! چه می چسبد!

اما زیبای شاشو! به فاصله ای نه چندان دور اشاره می کند. اشاره اش را با نگاهت دنبال می کنی، می بینی گردن کلفتی، آن چنانی، ایستاده و دست تکان می دهد! و تو نمی دانی او به تو دست تکان می دهد یا به زیبای شاشوی کردنی!؟ و تو می مانی به او دست تکان بدهی یا بزنی به سرِ بختِ جاکشت!

بختِ جاکش!، برای اینکه زیبایی کردنی سرِ راهت قرار بگیرد به همین سادگی! اما گردن کلفتی شاخ و شانه بکشد با پوزخندی که:

– بکنی! می کنم!

و تو میان دو انتخاب می مانی با کوهِ تردید چه کنی!

ها!؟ بگو! اگه بودی چه می کردی!؟

 

با همۀ شوخ بودنها و سخت نگرفتنها، شورس آدم شریف و

صمیمی ای بود. مهربانیش مرز نداشت. شاید همین شناسه ترین حسِ مشترکی بود که در شناختِ او برجسته می شد.

کیس مردی میانسال با موهایی پُرپشت و جو گندمی بود.

ساده و صمیمی بود. انگشتان دستش کشیده و استخوانی و دراز می نمود. اوایل که می دیدمش، از نگاه من انگشتانش طوری بود که همیشه حس می کردم هر سازی می نوازد و می داند. ولی هر چه بیشتر گذشت، او را با پیانو بیشتر شناختم. پیانویی که یک پای پیاله زدنهای ما بود هنگام که فرصتی دست می داد و مستی ای آن چنانی می کردیم.  خانه اش کنار دریا بود. از پنجرۀ خانه اش می شد گسترۀ دریا را تا کرانۀ دور دید و دل داد، بویژه گاهانِ آفتابنشین که درخشش بی دریغ خورشید یک دریا آتش به چشم انداز ما می افشاند.

یکشنبه های دلگیر را با پیاله ای به آخر می بردیم و نوای پیانویی که گاه خوش به حالش می شد، مستانه می رفت و پشتش می نشست و می نواخت. همیشه هم پیاله اش را روی پیانو می گذاشت و گاه و بی گاه جرعه ای می نوشید و با نوای پیانویش مرا با خود می کشاند.

وقتی کنارم نشست، گفت:

– داری قهوه می خوری!؟

– رانندگیِ لعنتی مگه میذاره!

 

چند سالی از آن وقت می گذشت هنگامی که مشروب می خوردم، رانندگی نمی کردم. از وقتی که به پسرم قول داده بودم یعنی قول هم نداده بودم از من قول گرفته بود مشروب خورده رانندگی نکنم. داستانش هم اینطور بود که یک شب پس از شام، پسرم بلند شده روبرویم ایستاد و دست دراز کرد:

– بابا قول بده مشروب که خوردی رانندگی نکنی!

 

من هم دستش را گرفتم و با حال و هوایی که دست کوچکش چنان مردانه در دستم بود فشردم و او گفت:

– قول مردونه است ها بابا!

– مردونه بابا، باشه مردونه! قول می دم.

 

هم روی مردانه بودنِ قولی که از من گرفت تاکید داشت و هم اینکه در دادگاه موارد زیادی از همین رانندگیِ مستانه دیده بود و مستِ بی تقصیر هم بخاطر مست بودن محکوم می شد. و این دادگاهی شدنهای رانندگانِ مست را می گفت تا مجابم کند که مست، رانندگی نکنم. من هم خوش به حالم می شد که کار به جایی رسیده است که پسرم از من قول ” مردانه” می گیرد. به هر روی از آن پس بود که سرِ قولم ایستاده بودم نه اینکه به قول خودم عمل کرده باشم بلکه به پسرم فکر می کردم یعنی جلوی چشمانم می آمد با آن قیافۀ جدی و مردانه ای که از من قول مردانه گرفته بود که مشروب خورده رانندگی نکنم.

و کیس هم وقتی می دید قهوه می خورم می فهمید که به پسرم قول داده بودم. همیشه هم و این بار هم گفت:

–  می دونم قول دادی!

 

خواستم قهوه برایش سفارش دهم که پیش از من به بانوی مهربان گفت:

– اسکاچ لطفاً! با یخ.

 

چنان وسوسه ای به جانم افتاد تا من هم با او ویسکی بنوشم که بی شباهت به این نبود که بین سرِ قول بمانم یا قولم را بشکنم. چیزی مثل مردی و نامردی! در همین حس بودم که کیس دستی به موهایش کشید. سر گرداند. لبخندی زد. به این و آن در اینجا و آنجا نگاهی می انداخت و رو به من لبخندی می زد. لبخندش هم طوری نبود که کسی را به سخره گرفته باشد یا از آن لبخندهای ایرادگیرانه از این یا آن باشد. لبخندش برای فکر یا حسی بود که از نگاه کردن به اینجا و آن جا، به این و آن، به او دست می داد و صحنه پردازیهای ذهنی خودش را داشت. این حس و پرداختهای ذهنیش را بارها در جاهای مختلف به مناسبتهای مختلف برایم گفته بود. می دانستم که او حس و فکر، حال و هوای خاص خودش را از هر چیز که می دید و برخورد می کرد، داشت. گاهی چنان تصویری از یک درامِ آن چنانی می داد که شگفت انگیز می  نمود و گاه چنان ماجرای طنزی وا می گفت که وا می ماندم از آن همه خلاقیت و حساسیت و فکرِ بکری که در کلۀ چنان کوچکی جا گرفته بود! همیشه هم برایم چنان تداعی می شد که خم شوی و از لای پاهایت به پشت سر نگاه کنی. برای اینکه بدانی چه می گویم پاهایت را از هم باز کن و خم شو و به پشت سرت نگاه کن. آن وقت می فهمی چه می گویم.

فنجان قهوه دستم بود و جرعه ای از آن می نوشیدم که گفت:

– چی داری برام؟

 

نگاهش کردم. چهرۀ آرامِ او منتظر پاسخم بود. بی آن که حرفی بزنم، لبخندی زدم. او گفت:

– چی داری؟

 

فنجان قهوه را روی پیشخوان گذاشتم. دست در جیب پشت شلوارم کردم. کیف پولم را در آوردم. از میان کیفم، پاره کاغذی بیرون کشیدم. پاره کاغذی که با مِداد روی آن شعر کوتاهی نوشته بودم تا سرِ فرصتِ بهتری دوباره بخوانم چه گفته بودم. او  هم با دیدنِ کیف پول و پاره کاغذی از آن، لبخندی زد. انگار عادتم را باز بیاد آورده باشد.

از روی پاره کاغذ، شعرم را برایش خواندم:

Once you may find me out showing up[۴],

a shadow like,

step by step

Even the  note of a whispering

In your solitude songs

You find me out becoming part of you

A breezing like

You taste its freshness on your skin

 

Well!

It’s a different world

Another world these days

We’ve become the one who is none!

هنوز به خودم نیامده بودم که گفت:

– چی! چی!؟ دوباره بخون!

 

باز هم برایش خواندم. او جرعه دیگری از جام ویسکیش سر کشید. طعم ویسکی در دهانش را مزه مزه کرد و دستی به موهایش کشید. داشت فکر می کرد. نگاهش به قفسه های مشروب بود که در آن سوی پیشخوان، تمام دیوار را پر کرده بود. می خواست چیزی بگوید که چشمش به سوفی افتاد. بلند شد. دستی به سوی او تکان داد و او را فراخواند.

سوفی، همکارِ او، یعنی نه فقط همکارِ کیس بلکه دوستِ مشترک ما بود. سوفی زنی بسیار خوش ذوق و با احساس بود. نگاهی عمیق در عین حال بی هیچ پوشیدگی و کنجکاوی داشت. با او حتی اگر نمی خواستی هم راحت بودی. می گفت و می گفتی. فروتنیش، همچون خودِ او، دوست داشتنی بود و به دل می نشست. هنگامی که با او بودی، همدمیِ زنانۀ یک زن را براستی حس می کردی. همدمیِ زنانه ای که انگار نیمی از تو بود که ترا کامل می کرد.

سوفی خرامان و آرام می آمد. راه رفتنش چنان بود که گویی باله می رقصید. نگاهم به او بود و با خودم می اندیشیدم که چطور ممکن بود او را ندیده بوده باشم. با شگفتیِ غریبی به خود می گفتم که من او را ندیده بودم، چرا او مرا ندیده بود!؟ در چند و چون همین فکر بودم که او

بلند شده بود و داشت به طرف ما می آمد……..

 

یک لحظه وا می روم. درست می آید می نشیند پای پنجره. انگار که چیزی وسطِ چشم انداز من همه چیزِ در سکون و سکوت را بهم بریزد. نگاهم را به خود جلب می کند. می بینمش. چشمانش مثل آسیاب بادی چرخ می زند. به همۀ دور و برش نگاه می کند. کوچکترین حرکت را گویی زیر نگاه خودش می گیرد. به بالهایش چند نک می زند. پرهای بالهایش را انگار تمیز می کند. به این سو و آن سو سر می گرداند. پر می کشد. می رود. همچنان که به پروازش چشم می دوزم، پاهایم را می کشم. زانویم تیر می کشد. حواسم نیست چند وقت  است به حالت نشسته پاهایم را جمع کرده ام. خودم را جابجا می کنم. پیپ را روی میز می نهم. کیسه توتون را بر می دارم، سرجایش می گذارم. چیزی فکرم را مشغول کرده است. آینه ای در برابرم، دیوار پشتِ سرم را می نمایاند. به تابلوی نقاشیِ سالهای سالم در آن خیره می شوم. درختانش هیچ فرقی نکرده اند. آبگیرش همانطور است و مِهی که سایه ای از دلگیری را بر آن پاشانده است. سر بر می گردانم. چه داشتم فکر می کردم؟ آه! یادم آمد.

با کیس بودم. او داشت ویسکی می نوشید و من قهوه. سوفی داشت خرامان به طرف ما می آمد.

 

 

 

۲

 

راستی!، گفتم که سوفی را من از یک مهمانی ای که با کیس رفته بودم، می شناختم!؟؛ نگفتم!؟ این کیس بود که گفته بود من حتماً به آن مهمانی بیایم. دلش می خواست من هم  با سوفی آشنا شوم.

چه خوب است که دوست، دوست می آورد اگر دوستی ها را ارج گذاشت و دوست ماند. دوست ماندن مهمتر از دوست شدن است. آدمی ممکن است ده ها و حتی صدها و هزاران کس را ببیند. گذرا و هر از گاهی، اما میان آنها به شمارِ انگشتان، کس یا کسانی وارد حریم دوستیت می شوند. و دوست می مانند و دوست می مانی هم. فرق دوست با آشنا، یکیش همین است. آشنا می آید و می رود اما دوست، انتخابیست که یک وقت به خودت می آیی می بینی انتخاب کردی و انتخابت کرده است. در حریم تو قرار می گیرد و تو نیز در حریم او. دوست، انتخاب تو است و فراتر از حتی خانواده و خویشانت. دوست را تو در گذرِ سالهای زندگیت انتخاب می کنی اما خانواده و خویشان را خواه ناخواه در پیوند با خود داری. دوست، گرامی تر از خانواده و خویشان است. دوست، دوست است. دوست می شوی و می شوند و دوست می مانند و می مانی. و فکر می کنم هم سوفی و هم کیس، این را نه اینکه باور داشته باشند بلکه اینطور بودند. دوست می ماندند، و ماندند هم.

مادرِ سوفی با من خیلی خوب بود. طوری بود که سوفی می گفت بیش از او با مادرش دوست هستم. مادرش برایم حرف می زد. بارها پیش آمده بود که کنارش می نشستم و او می گفت و من نمی دانم چه حسی باعث می شد که به حرفهایش مشتاقانه گوش می دادم. انگار جای خالیِ عزیزترینم را در من پر می کرد. خودش هم شاید این را حس کرده بود یا من اینطور فکر می کردم. صمیمیت او با من و من با او طوری بود که کیس بارها با من شوخی می کرد و ماجراها از آن درست کرده بود.

خانه ای که سوفی در آن بزرگ شده بود، در میانۀ جنگلی از حاشیه شهر بود. مادرش در آن تنها می زیست. پدرش مرده بود. تنها فرزند خانواده اش بود. هنوز پنجاه سالش نشده بود. چهره اش بیشتر به مادرش رفته بود.

بارها با کیس بحثش شده بود. غروب یک روز آفتابی بود که در حیاط خانۀ مادرِ سوفی، میز و صندلی چیده و نشسته بودیم. روی میز خوراکیِ ساده ای بود که مادر سوفی آماده کرده بود. خنکای نسیمی که می وزید، تا ژرفای جان آدمی می نشست. نگاهم به یک عکس بود که مادرِ سوفی آورده بود تا نشانم دهد. عکسی از کودکیِ سوفی بود با پدرش. سوفی در لباس سنتیِ هلندی بود و پدرش کفش چوبی[۵] پوشیده، لبخند می زد. لباسِ باغبانی تنش بود و چشمانش به دوربین، چنان که به کسی که به عکس نگاه می کرد انگار به او خیره شده باشد. نمی دانم به سوفیِ کوچک نگاه می کردم یا به پدرش، توجهم به لباسهای او بود یا کفش چوبیِ پدرش، هر چه بود حواسم به کیس و سوفی نبود که چه می گفتند و چه می شنیدند. انگار عادتم است که در صحبتها یا بهتر بگویم بحثهای جمعی، چنین می شوم یعنی چندان به صحبتها دقت نمی کنم و از آنها دور می شوم. علتش هم این است که چنین صبحتهایی روی موضوع مشخصی متمرکز نیست. هرکس چیزی می گوید، مانند از هر دری سخنیست، و سرانجامش هم هیچکس هیچ جمعبندی یا نتیجه ای از صحبتها ندارد. ولی بعضی حرفها طوری می شود که خواه ناخواه حواست را بخود جلب می کند. و این بار هم همینطور شده بود. یک لحظه هنگامی که حرفهایشان جدی تر شده بود، شش دانگ حواسم را جمع کردم بدانم چه می گفتند. سوفی می گفت که آدمها طوری که بزرگ شده اند، در جامعه ای که بوده اند، به بسیاری از رسوم و نگاهها، رفتارها و برخوردها و کنشها و واکنشها، عادت کرده اند. و این عادت حتی بخش مهمی از شخصیتشان شده است. شناسه شان شده است. فرهنگشان با هم فرق می کند. فرهنگشان که فرق کند شخصیتشان هم متفاوت است. آدمهای از جوامع متفاوت، با هم متفاوتند. فرهنگشان، رفتارشان، باورشان، کنشها و واکنشهاشان و بسیاری دیگر از این نمادها ولی در بیشتر برخوردها و داوریهای خودت، این تفاوتها را وقتی در می یابی که با آنها بی طرفانه روبرو شوی. شناختن این تفاوتها برای همۀ آدمها مهم است. کسی که برایت اهمیت داشته باشد سعی می کنی به این تفاوت بیشتر فکر کنی. اگر آزرده شوی، به سخره بگیری، به دیده اهانت یا حتی حقارت ببینی مشکل تو هست نه آن که از آن دیده یا آزرده شده ای.

ایراد گرفتن، حتی مسخره کردنِ چیزی، بسیار راحت تر از درک کردن آن است. تفاوتها را باید شناخت. باید فهمید. باید واقعیتشان دانست. اینها واقعیتِ هستِ آدمهاست. اگر این تفاوتها نبود، دنیای ما وحشتناک بود. این تفاوتها، رنگین کمان آدمهاست.

می دانی!؟ سختیهای روستایی را وقتی که فهمیدی، به

راحتیِ زندگیِ شهری پی می بری. خوش داشتنِ سادگی،

زندگی روستایی در مقایسه با زندگی شهری، زندگی صنعتی خودش را نشان می دهد اما این خوش داشتنِ صِرف، کافی نیست. باید آن را در درون خودت با خودت حل کرده باشی و در حس درون تو جا کرده باشد، ریشه دوانده باشد، تا انسانت کند. انسان بودن یکیش هم در این نمودهاست.

شاید هنرِ آدمی در بودن با آدمهای متفاوت است وگرنه بودن در آدمهای مانندِ هم که هنر نیست! مثل آسمان خاکستری و تمام ابریست که نه از آفتاب خبری باشد نه باد، نه پاره ابری حتی! آدمی این چنین اخته شده، درجا می زند. زیباییِ آدمی در تفاوتهاست نه در همانندی. آدمی با تفاوتها، تکامل می یابد. می گویی نه!؟ کمی فکر کن!

هرچیزی جدای از معنا و مفهومی که دارد، برای تو با درک و حس و فهم و شناخت تو یک معنای انتزاعی دارد که در فکر و بیان و حس تو برای تو و توسط تو تعریف می شود. و این همه اش بستگی به درک و پیوند خودت با آن دارد. به همان اندازه هم گسترۀ معناییش مشخص می شود که هیچ دلیلی برای کامل بودن آن نیست اگر این را بفهمی، برای هیچ چیز سینه چاک نمی کنی! و بر درستیش پافشاری نمی کنی. با چنین برخوردی از خودت با خودت، در تو از تو تحمل معنا و درک متفاوت را ایجاد می کنی. صبورتر برخورد می کنی.

وسط حرفشان پریدم و گفتم:

– وگرنه مثل مگسی که در یک لیوان آب افتاده و فکر می کند دنیا را آب گرفته! برخورد می کنی.  اگر بپذیری که هیچی، اولین گام در کسی بودنِ خودت برداشته ای.

هر دو نفر خندیدند و باهم گفتند:

– همین. همینه که گفتی!

 

درست مانند همین گپ زدنها در خانۀ کیس بود. کیس، سوفی و مرا هم دعوت کرده بود. شام خورده بودیم. هنوز میز را جمع نکرده بودیم. سوفی داشت برایم حرف می زد. کیس سراغ پیانو رفته بود. جام شراب دستش بود. هنوز روی چارپایه ننشسته بود و داشت صفحۀ نُتها را ورق می زد. گاه گاه نگاهم به کیس بود که چه می کند. سوفی در حالیکه جرعه ای از شرابش را نوشیده بود به من گفت:

– همیشه مردی را دوست داشته ام که اشتباه بود. عشقِ اشتباهی. می فهمی!؟

– یک کم!

– واسه چی  یک کم!؟

– یک کم مثلاً این که چرا عشق اشتباهی!؟

– آخه وقتی گیر افتادم بعد فهمیدم اون نبود که

فکر می کردم!

– چرا اول فکر نمی کنی بعد بفهمی!؟

– یعنی چی!؟

– یعنی این که….. یعنی این که…..ول کن مهم نیست!

– نه بگو! یه چیزی میخوای بگی خوب بگو!

– می خوام بگم که یه وقت ممکنه که با اولین نگاه عاشق بشی. یه وقت هم هست که با گذشت زمان، یک وقت بخودت می آیی که نفسِ تو به او بنده. نمی توانی بدون اون نفس بکشی. اون اولین نگاه، حسیست که تو داری نه اون. ولی در حالت دوم، حسِ مشترکی در تو و اون کم کم شکل می گیره. پا می گیره، رشد می کنه. همه ات رو در خودش می گیره. اون وقت دیگه ماجرا یک چیز دیگه اس. اما چیزی که تو حس کرده بودی و با همون حس فکر کرده ای که عاشقش شده ای، فقط حس خودت از نگاه خودته. نه اون. با همون حس هم همۀ هنرت رو به کار بردی تا بدستش بیاری. تازه این یک سوی سکه است! می دونی!؟ یک وقتهایی هست که دوست داشته شدن مهمتر از دوست داشتنه. می خوای دوست داشته بشی. اما…..

– اما چی!؟

– اما عشق که به این حرفا نیست! عشقی که از

پیش تعریف بشه، واسه چیزی یا حتی حسی باشه، دیگه عشق نیست! یک جور کاسبکاریِ عاطفی و حسیه! احساس آدمی که اینطور بشه، خودبخود سر از یک جور آلودگیِ درونی خودِ آدم در میاره! عشق که…. عشق….

– عشق چی؟

– ول کن! دیگه قاطی کردم. من خودم هم نمی دونم چی دارم می گم! حوصله فکر کردن ندارم.

– خودت تا حالا عاشق شدی!؟

– آره! معلومه! بی عشق آدم خفه میشه!

– چی شد!؟

– دوستش داشتم. خودش هم نمی دونست. انگار یه دیوار بین ما بود. یه دیوار، یه مرز، یه چیزی که آدم از بیانِ این جور حسها وا می مونه. وقتی هم دستمون رو شد، همیشه دلم می خواست تنها باشیم اما همیشه یا کسی با او بود یا بچه هاش…

– بچه هاش!؟

– آره

– مگه شوهر داشت؟

– داشت ولی دیگه نداشت. اما بچه داشت!

– دیوونه شدی!

– چرا دیوونه!؟ مگه نمیشه از یک ازدواج بچه هم

داشت  و تنها بود!؟

–  چرا! میشه! فهمیدم چی می گی! اولش نفهمیده بودم.

– تو اصلاً همیشه بعداً می فهمی!

 

ناگهان صدای خندۀ کیس با آهنگ ملایمی که از آن همیشه خوش به حال من می شد، در هم آمیخت. همانطور که می نواخت گفت:

– همۀ ما همینطوریم! همیشه بعداً می فهمیم! فقط مشکل ما اینه که نفهمیده……..

 

سوفی با حالت جدی ای به کیس نگاه کرد. نگاه هم که نه، چشم غرّه رفت. کیس خودش را جمع کرد و چیزی نگفت.

 

 

۳

 

مادرِ سوفی می گفت زندگی هیچ وقت راحت نیست. در عین راحتی سخت، و در عین سختی راحت است. از سختی که گذشتی می فهمی سخت بود و از راحتیش که گذشتی می فهمی راحت بود. سخت تر یا شاید پیچیده تر از همه اش این است که زندگی را آن طور که هست بتوانی بیینی. درست مثل آدمی که می بینی. دیدنت اگر آنطور که اوست ببینی خوب است واقع بینیست اما آنطور که فکر می کنی است ببینی، ماجرای دیگریست. اصلاً می دانی!؟ زندگی مانند یک دریاست. گاه آرام، گاه توفانی. آدمی، مانند کشتی ایست که خودش ناخدای آن است. خودش است که سرنوشتش را در این دریا رقم می زند. یکی در دریا گم می شود از این سو به آن سو می رود نه ساحلی در نظر دارد نه جایی که قرار بگیرد. انگار که دنبال یک ناکجای ذهنی و اتوپیاییش بگردد. درعین پیداییش سرگردان است و در عین سرگردانیش پیداست.  طوری می شود که یا در توفانهای دریا چنان گرفتار می آید که همیشه در جدال با توفانهاست. بی قرار و عاصی و حتی  خسته.  می توانی اسیر توفانها بمانی تا غرق شوی یا خودت را بکشانی به جایی که آرام بگیری.

یک وقتهایی می رسد که باید لنگر بیندازی. باید از توفانِ زندگیت دست بکشی. یک وقتی که دیگر باید قرار بگیری. به همان اسکله ای که رسیده ای، دست از کنکاشها و چالشها و به در و دیوار زدنها بکشی و پهلو بگیری و لنگر بیندازی. لنگر انداختن به شوهر کردن یا زن گرفتن نیست. لنگر انداختن، تن دادن به یک جاری متداولِ برّه وار نیست. لنگر انداختن، دست کشیدن از این سو و آن سو رفتن یا کشیده شدن است. وقتی در بندری پهلو گرفتی، انتظاراتت را کنار بگذار. بی قراریهایت را دور بریز. دست از جاه طلبیها و چالشها و این در و آن در زدنها بکش.

لنگر بینداز. با خودت مهربان باش. وقتش رسیده که دستی به سر و گوش خودت بکشی یک خسته نباشیِ

انسانی  به خودت بگویی که از توفانها، هر چه که بوده، گذشته ای. لنگر بینداز و آرام بگیر. همان لحظه ات را ببین. آن را دریاب. همینکه از آن همه این در و آن در زدنها رسیده ای به جایی که می توانی لنگر بیندازی، را ببین. به دور و برِ خودت نگاه کن……

بیشتر وقتها، هنگام که برایم حرف می زد، نگاهش می کردم. وقارِ دوست داشتنی ای داشت. فروتنی و تحملِ او به دلم می نشست. اگر چه چند سالی بود که بازنشست شده بود اما هنوز هم دلش برای دانشجوهایش تنگ می شد. از شهر و ازدحام انبوهِ آن خوشش نمی آمد. گاهی که از شهر به خانه اش باز می گشت، مانند پرنده ای می نمود که بالهای بسته اش را باز کرده باشند…..

 

فکرم بی اختیار می گریزد. می رود. دست خودم نیست. رقصِ برگی با باد، پرواز پرنده ای در اوجِ آبی آسمان که بال گشاده سرمست گشت می زند، عابری که سرخوشانه به هر کس بر می خورد لبخند می زند، پیرِ نشسته بر صندلی چرخداری که به گردشِ فرار از تنهاییش بیرون آمده است، زنی کشان کشان سبد خریدش را در یک دست و دست دیگر در دست بچه اش که یکی می گوید و یکی می شنود، سکوت خانه ام، نقشِ هزار بار دیده ام بر دیوار، نگاه حتی گذرایی در آینه و خیره شدنِ کسی در آن به من، چنان فکرم را می کشد می برد که یک وقت  به خودم می آیم می بینم همه جا هستم جز آنجایی که باید باشم. چشمانم خسته اند. عینکم را بر می دارم. دستی به پلکهای چشمم می کشم.

خودم را روی کاناپه ای که نشسته ام، رها می کنم. هیچ

نمی فهمم. درست مثل آن دفعه ای که بی اختیار رفته بودم. هیچ حالیم نشده بود چه وقت رفته بودم. خوب اینطور شده ام. گاه گاه به آهی می روم بی آنکه حواسم باشد. نه بی پرواییِ خیال جلودارش است نه فکرِ چموشی که انگار به فرمان من نیست….

برابرِ یک دیوار ایستاده بودم. از این سوی نگاهِ من تا آن سوی نگاهم،  دیوار بود. خشت خشتِ آن را می توانستم بشمارم. خطی گاه کشیده دراز، گاه میان دو نقطه پایان می یافت. خشتها یکسان بودند. چنان یکسانی ای که حتی یک لک نمی شد بر آنها دید. بی لک، بی نشان، سفید، سفید همچون برف، برفی که انگار یک ریز و بی ایستا ببارد و دانه های برف پی در پی چنان شود که جز برف و سفیدای از آسمان به زمین هیچ به نگاهت نیاید.

ایستاده، مانده، خیره شده بودم. سفیدای دیوار، به گردش نگاهم نقش می زد.  نقشی که نبود.  نقشی که هم بود و هم نبود. نقشی که گاه به هر نفس حتی دیده تر می شد. دیواری سفید، بی لکه ای حتی دم به دم داشت تغییر می کرد. شاید شانه ای که بر گیسوی خیال می کشیدم، می نمود شاید اندیشه های پریشانم بر سفیدای دیوار نقش می زد.

وا رفته، جا به جا شدم. از این سوی نگاه تا به آن سوی نگاهم سرک کشیدم. دیواری بلند، سفید با نقشهایی که وسوسه ام می کرد. وسوسه ای سمج که بدانم، که بشناسم، که بفهمم. به دیوار نزدیک شدم. نزدیک، نزدیک تر. ایستادم در برابری دیواری که میان من وَ دیوار هیچ نبود. من بودم وُ دیوار. من بودم وُ نقشهایی که در برابر من بودند. نقشهایی که سفیدای دیوار را ورای خود می گسترد.

ایستاده بودم و می اندیشیدم. نقشهای دیوار، اشکارتر بر گسترۀ نگاهم نشست. دقیق شدم. با تمرکزی که به آهی همه چیز را وا داده باشم، به نقشها نزدیک شدم. هر نقش قاب عکسی بود انگار با چهره ای که می شناختم و نمی شناختم. در خود کنکاش می کردم  و با خود کلنجار می رفتم. کجا دیده بودمش. می شناختم اما نمی شناختم. دست دراز کردم. روی چهرۀ در قاب عکس دست کشیدم تا غبار از آن بزدایم. از یک سوی قاب تا سوی دیگرش، از یک نقطه تا نقطه ای دیگر دست کشیدم. نه غباری مانده بود نه چهره ای. قابی مانده بود بی عکس وُ چهره وُ نقشی که دیده بودم. سفیدای دیوار پدیدار شده بود و خطی از خشتی میان آن در قاب عکس.

ایستاده بودم. وا مانده، در یک شگفتیِ غریبی به قاب عکس چشم  دوخته بودم. کنجکاوانه به قابی دیگر به چهره ای دیگر کشیده شدم. هر غبار زداییِ من، به قابی خالی می انجامید و سفیدایی که خطی از خشتی در آن بود.

شگفتزده وُ مانده وُ کنجکاو از یک قاب عکس به قابی دیگر

رفتم. با هر دستکشیدنِ روی قاب، چهره های آشنای ناآشنا محو می شدند. یک به یک دست کشیدم. قابهای خالی ماندند بی چهره و نقشی. دیوار بود و خشت خشتی در میان خطهای کشیده از یک سوی نگاه من تا آن سوی نگاهم. سفیدای دیوار با قابهای خالی مانده بود. انگار چهره هایی دیگر در سایۀ سفیدای دیوار مانده بودند شاید چرخی دیگر، نوبتی هم. چشم باز کردم. به خودم آمدم سعی کردم آنچه گذشته بود را به یاد آورم. همه چیز همانطور بود که بود. از هیچ جایی صدایی نمی آمد. چند کلمه ای زمزمه کردم. چند کلمه از یک شعر که در حد همان چند کلمه باقی ماند. تکرارش می کردم بی آنکه تمامش کنم. گاهی در سکوتِ خودت چنان غرق می شوی که از صدای خودت هم نه تنها جا می خوری بلکه آنقدر سکوت کرده ای که حتی صدای خودت هم یادت رفته است! برایم بارها پیش آمده است….

 

منتظر کسی نبودم. ناگاه تلفن زنگ زد. با صدای تلفن، مانند طوفانی نا به گاه، وا رفتم. وا نرفتم، از جا پریدم، یکه خوردم. نمی دانم چرا بی هیچ پیش حسی و مقدمه و دلیلی به ذهنم رسید که مدتِ گویی زیاد هم گذشته، از کیس خبر نداشتم. یعنی شاید خیلی درگیر بودم. و نه از کیس خبر داشتم نه اصلاً به خودم بودم که در کجای گذران روزهایم قرار داشتم. شورس زنگ زده بود. می خواست از کیس خبری بگیرد. اگرچه تعجب کرده بودم اما یک نگرانی در من شعله کشید از اینکه چه شده بود شورس می خواست از من خبر از کیس بگیرد. گفتم این روزها خیلی در گیر بودم و  نمی دانم چه می کند. از من خواست به دیدن کیس برویم. گفتم فردا تماس می گیرم و خبرش می کنم. تلفن را روی میز کوچک گذاشتم.

 چشم از آن بر گرفتم. به سقف اتاق خیره شدم. رنگش با رنگ دیوار فرق می کرد. رنگِ دیوار، سفید آبیِ کم رنگ اما سقف سفیدِ یک دست بود که بنظرم تیره می شد. از سقف به دیوار از دیوار به پنجره از پنجره به نمای بیرون نگاه کرده و نکرده، پلکهای چشمم داشت سنگینی می کرد. یک خلسۀ خمارِ خواب و هرگز نخوابیده!، که باز تلفن زنگ زد. هم شگفتم زد هم جا خوردم. یک وقت می بینی سکوتت چنان می شود که در و دیوار و خانه برایت شکلک در می آورند طوری که حتی از صدای خودت جا می خوری اما یک وقت هم هست که انگار تلفن کردنها در نوبت مانده یکی پس از دیگر سر می رسند. هر چه بود گوشی را برداشتم. مادر سوفی بود. تا بخواهم چیزی بگویم، از صدای گریه اش وا ماندم. شگفتزده پرسیدم:

– چی شده؟

 

صدای گریه اش بیشتر شد. می گریست. لحظه ای قیافه اش برابر نگاهم تجسم شد. نمی دانستم چه بگویم. هر چه سعی کردم هیچ کلمه ای نتوانستم به زبان بیاورم. لحظه ای به همین حال گذشت. باز پرسیدم:

– لطفا بگو چی شده؟

– سوفی… سوفی…..

– سوفی چی!؟ آروم بگیر بگو سوفی چیش شده؟

– سوفی…دخترکم از پله ها افتاده… افتاده.. اصلاً تکان نمی خوره…نفس نمی کشه…. اصلاً….

 

هر طور بود سعی کردم او را آرام کنم. سپس پرسیدم:

– بیمارستان زنگ زدی؟  آمبولانس خبر کردی؟

– آره…

 

این را گفت و زار زار گریست. هق هق گریه اش کلافه ام می کرد. داشتم دیوانه می شدم. هیچ چیز به اندازۀ گریه زن مرا در هم نمی شکند. گریه زن ویرانم می کند. گریۀ زن، گریۀ دختر، گریه کودک! بخصوص وقتی که گریۀ از فقر باشد از نداری از گرسنگی از بیچارگی از….آه… که ویران کننده است. براستی فرو می ریزم. دیوانه ام می کند. خواستم چیزی بگویم اما ناگهان گفتم:

– دارم میام

 

وقتی رسیدم، شلوغ بود. خیلی ها آمده بودند که نمی شناختم. کیس پیشتر خودش را رسانده بود. با خیلی ها حرف می زد. مادر سوفی کنارش بود. یک ریز می گریست. اشکهایش دیوانه ام می کرد. میانشان انگار گم شده بودم. درونم چنان آشوبی برپا بود که نمی توانستم آرام بگیرم. وقتی نگاه کیس به من افتاد، دستم را به حالتی که نمی توانم بمانم، تکان دادم و رفتم.

سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم. از بخش فوریتهای پزشکی به من گفته شد که امشب هیچکاری نمی توانم بکنم. فردا بیایم. از بخش پذیرش بپرسم به من می گویند.

ماندنم در بیمارستان بی فایده بود از طرفی چه کاری می توانستم بکنم!؟ هیچ! از آنجا بیرون آمدم. رفتم. هوا تاریک شده بود. مستقیم به خانۀ مادر سوفی رفتم. دم در ایستادم. سر و صدایی نبود. با خود اندیشیدم  مادر سوفی باید آرام گرفته باشد. شاید هم با کیس رفته بود. نمی دانستم. پریشان بودم. با آن حال پریشان و سراسیمگی، بودن در آنجا یا حتی با مادر سوفی، بدتر می شد. راه افتادم.

در تاریکای شبانه می رفتم. بارانی آرام در گرفته بود که نمِ آن به صورتم می زد طوری که روی گُر گرفته ام را خنک کند. یقۀ بارانیم را برگرداندم. سر در یقه بارانی برده، می رفتم. کجایش دستم نبود. آن قدر در خودم غرق شده بودم که حالیم نشده بود فاصلۀ خانۀ مادر سوفی تا شهر را چه وقت طی کرده بودم. خیابان درازی که تا مرکز شهر ادامه داشت، گرفتم و رفتم. هیچکس دیده نمی شد. سکوت عجیبی بود. گاه گاهی برق چراغ ماشینی می زد و رد می شد. درختان حاشیۀ خیابان همچون سایه هایی گاه گسترده گاه پاره ای قطع شده از روشنای تیر چراغ خیابان مرا گم و پیدا می کرد. در روشنای شبانۀ خیابان می رفتم. نیمکتی از دور به چشمم خورد. به آن رسیدم. روی آن نشستم. نمِ خیس آن را حس کردم. به روی خود نیاوردم. روی نیمکت نشستم و دل به سکوت شبانۀ بارانی شهر دادم. سکوت یک شهر بود و غوغایی که در من برپا بود. در سکوتی شبانه زیر نم بارانی که می بارید به سوفی فکر می کردم. به مادر سوفی که هیچگاه چنان بی دست و پایش ندیده بودم. در استیصال محض، چنان می نمود که همه چیزش را حاضر بود بدهد، سوفی کنارش بود بی هیچ آسیبی و بی هیچ حادثه ای. همان سوفیش بود که بود. در هم شکسته بود. از خود می پرسیدم چطور ممکن بود سوفی چنان افتاده باشد که از هوش رفته باشد. پلکان خانه شان باریک و دراز تا بالا کشیده می شد و روی آن چیزی مانند پوشش روی پله  ای کشیده شده بود. امکان اینکه پای آدم می سرید بسیار کم بود اما سوفی افتاده بود.  باید پایش گیر کرده باشد یا چه می دانم یک چیزیش شده باشد. اما چرا مادر سوفی آنطور می گریست. در هم شکسته بود. به خودم گفتم: هر کسی یک جوری به آخرِ تواناییش می رسد. یک وقت است که آدم ته می کشد تمام می شود. می شکند. وقتی که شکست، اشک یاریش می دهد.

با خودم خلوت کردم و مرور همۀ آنچه که در سر داشتم.

هیچ وقت آن شب را از یاد نبردم. همیشه سایه ای از آن در ناخودآگاهِ من با من بود. هنوز هم حتی.

بخصوص وقتی که در نا به گاهی تلفن زنگ می زند. نمی دانم چرا تلفنهای نا به گاهی در من اتفاقی

ناخوشایند، دردناک، ناگهانی را تداعی می کند. عادتِ بد و احمقانه ایست! احمقانه!…..

 

روی مبل جابجا شدم. پیپِ خاموش را در دست می فشردم. بادِ ملایمی می وزید. شاخۀ بی برگِ درخت، پاییز را به زمستان می کشید. آسمانِ آبی، نگاهم را می برد تا ناکجای خیالم که تلفن زنگ زد. به صفحۀ کوچک آن نگاه کردم. شماره نامشخص بود. به حالتی جواب بدهم یا نه، تلفن را برداشتم.

صدای آشنایی گفت:

– اَلو سلام!

 

این ” الو سلام” خاصِ او بود. و چقدر صمیمی و مهربان و دوست داشتنی. گاه در اوج تنش و چالش و هزار جوش و خروش، ” الو سلام” مانند آب می شد بر شعله های سرکش آتش. آرام می گرفتم. به خودم آورده می شدم. منِ مرا در من می یافتم. و اینکِ من نیز باز چنان شد.

وقتی صدایش را باز می شنوم، همه چیز جورِ دیگری می شود. دارد می آید. صدای آرامَش مرا به خود می آورد. از فکرم دور می شوم. خیالم را وا می دهم. نگاهم باز می رود به بلندبالاییِ درختی که رقص شاخۀ پاییزیش با باد، دلبرانۀ همآغوشی ساز می کند برای یک زمستان آبستن تا بهار بزاید و هستِ چرخۀ هستی هوار زند.

مانند کسی که بخواهد نجوایی را در هیاهویی بشنود، سراپا گوش می مانم. صدای نجواگونه اش در گوشم می پیچد.

پیپم خاموش شده است. آن را باز می گیرانم. دودش را هوا می دهم. در رقصِ پیچاپیچِ دود، فکرم می رود به این که او می آید و با ملانکولیِ چشمانش مرا می برد.

 

 

همین!

 

گیل آوایی

gilavaei@gmail.com

شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۸ – ۲ نوامبر ۲۰۱۹/ هلند

 

 

[۱] Sofie / Sophie

[۲] Kees

[۳] Sjors

[۴] دیدی یک وقت پیدایم شده است
سایه واری،گام به گام!
نُتِ زمزمه ای حتی، از آوازهای خلوتت!
می بینی یک وقت تُوی تو شده ام
انگار که نسیمی

خنکایش را می چشی
از پوست گُر گرفته ات!

دنیای دیگری شده است
یعنی
جورِ دیگریست این روزها!
شده ایم کسی که هیچکس نیست!

[۵]  Klomp/klompen کفش چوبیِ و سنتی هلند