رستم ما، رستم آنها

حسن زرهی

خدا خدا می‌کردیم ماه رمضان بشود. نه برای افطاری‌ها و سحری‌ها که از هر غذای دیگری دلچسب‌تر بودند. خدا خدا می‌کردیم ماه رمضان بشود و پدر به هیکل فرمان بدهد برود گروگ، چند کیلومتری چالاکو، همانجا که ما خیال می‌کردیم آن سر دنیاست و چقدر دلنشین‌تر و آبادتر است از چالاکوی ما با آن دن دل انگیزش.

ماه رمضان که می‌شد، هم خاتون می‌آمد،  هم سید برکت. سید به اصرار مادر می‌آمد. خویش پدریش بود. پیرمردی که مثل قدیس‌ها نور از صورتش می‌بارید. برای هر سی روز ماه رمضان شعر و داستان و مثل و متل داشت، همه اما با چاشنی دین و معتقدات محکم خودش. سید برکت با من میانه‌ی خوبی داشت. ملا احمدم می‌خواند  و مادر چه لذتی می‌برد‌ از این آینده‌ی دور اما در کلام سید دم دست.

پدر پوزخندش را می‌زد جوری که یقین داشت هر چه بشوم ملا نخواهم شد. من اما دل تو دلم نبود تا خاتون قصه‌پرداز برسد.

ماه رمضان ماه شب بیداریها و قصه‌های از قند شیرین‌تر خاتون بود. ماه افتادن در رودخانه‌ی رویاها، ماه عشق‌های شیرین و تلخ‌انجام، ماه رستم، ماه سهراب، ماه ورقه و گلشا، ماه شیرین و فرهاد، ماه حسین کرد، ماه محمد حنیفه.

یک بار به پدر گفتم، چرا ماه رمضان این همه کوتاه است. با حیرت نگاهم کرد و گفت: باورت شده ملا احمدی! فهمیدم از حرفم خوشش نیامد. خیال کرد لابد از منظر مذهبی می‌گویم و روزه گرفتن در آن روزهای بلند و پایان‌ناپذیر را هیچ می‌شمرم، یا دارم به قول خودش در دام خرافات مادر می‌غلتم. من اما قصدم خاتون و سید برکت و شب تا سحرنشینی‌ها بود و آن همه آدم که دور تا دور مجلسی بزرگ ما می‌نشستند تا خاتون  قلیانش را بکشد،  گل چای تازه دمش را جرعه جرعه بنوشد، دست بر هم بکوبد و به بانگ بلند و دل نشین بگوید: غیر خدا هیچکس نبود، شیرین بود و فرهاد بود، یا ورقه بود و گلشا، یا رستم بود و سهراب، هر چه بود شیرین و شورآفرین و دلبرانه بود. این زن سالمند خوش سخن خوش ادا از هر جوانی و زیبایی دیگری برای من و بچه ها دوست داشتنی‌تر بود. به قول علی برایش می‌مردیم. او خود این همه را می‌دانست. حتی می‌دانست که شوق ما به شنیدن اوست که ماجراهای قصه‌گویی‌های رمضانی مکرر می‌شوند. او یک ماه قصه می‌گفت، یک سال زندگی می‌کرد و منتظر ماه رمضان دیگر می‌ماند و پدر هر وقت کسی به گروگ می‌رفت از خاتون غافل نمی‌ماند.

این یکی ماه رمضان خیلی دیر آمد. من شرمم می‌شد دم به ساعت به مادر یا پدر یا کنیز یا هیکل یا هر کسی که دم دستم بود بگویم این رمضان چرا نمی‌آید. نمی‌گفتم. اما دل تو دلم نبود تا رمضان بشود.

قصه‌های خاتون را تو همه‌ی رمضان‌هایی که آمده بودند و رفته بودند و به قول مادرم به طرفت‌العینی می‌ماندند مثل آب روان بلد بودم. خیال کرده بودم، روزی قصه‌های خاتون خاتمه خواهند یافت و او که قصه‌ی تازه و دیگر ندارد که سی روز آزگار طول بکشد، نخواهد آمد. و اگر بچه‌ها و بزرگترها و مخصوصاً مادر و پدر دلشان قصه خواست، خودم هر کدام را که بخواهند به همان شیوه‌ی خاتونانه خواهم گفت. و بچه‌ها و بزرگترها و رئیس‌ها و خان‌ها و ملاها و مردمان مهم به من زل خواهند زد و مثل خاتون دم و بازدمشان گره خواهد خورد به زیر و بم‌های قصه‌هایم. پدر اما می‌گفت: خاتون همه‌ی قصه‌های دنیا را بلد است. همه‌ی کتابهای عالم را خوانده است. خودش می‌خندید و می‌گفت، حالا همه نه، اما هر چه کتاب توی کل بیابان است، هر چه کتاِبِ پدرها و پدربزرگ‌هاست خوانده است. از سی جزو قرآن هم سی تا قصه برای سی روز ماه رمضان دارد.

ملاها می‌گفتند خاتون کفر می‌گوید. و ما مانده بودیم مگر زنی به این مقدسی می‌تواند کفر بگوید؟ و پدر می‌خندید و می‌گفت: خوبی خاتون همین است. قصه هایش مال خودش هستند. قرآن و شاهنامه و شیرین و فرهادش هم با دیگران توفیر دارد. من فرق‌شان را نمی‌دانستم. اصلاً نمی‌دانستم بیرون از خاتون این قصه‌ها هستند یا نیستند، اما می‌دانستم روایت خاتون در همه‌ی جان من می‌دود و مرا خوشبخت می‌کند.

بزرگتر که شدم، مکتب که رفتم، حافظ و سعدی و قرآن و محمد حنیفه و ورقه و گلشا و شیرین و فرهاد که ختم کردم، دیدم مال خاتون یک سر و گردن از همه بالاتر است.

ملا آمنه گفت: پسر رئیس شاهنامه را خودت توی خانه بخوان. شاهنامه بابابزرگت را بخوان، شنیده‌ام به اندازه‌ی شاهنامه حاشیه نوشته است.

او هر چه می‌گفت من به سالهای کودکی دل‌انگیز خویش می‌غلتیدم و دلم هوای شب‌های قصه‌گویی خاتون را می‌کرد. بعد از خاتون پدر هر قصه‌گو که آورد به دل ما ننشست. دست کم به دل من ننشست. اگر نشست به قدر خاتون ننشست!

رفتم سر گنجه‌ی بابابزرگ. همان که گویی به جان مادر بند بود. شاهنامه‌ی پدربزرگ را اما نیافتم. مادر که آمد گفتم شاهنامه‌ی بابابزرگ کجاست؟ گفت: شاهنامه بابابزرگ؟ از کی تا حالا فردوسی شده است بابابزرگ تو؟ هر دو خندیدیم. بعد گفتم منظورم همان شاهنامه‌ای است که بابابزرگ خوانده و حاشیه نوشته است.

گفت: از کجا می‌دانی؟

گفتم: ملا آمنه می‌گوید. قبلش هم ملا زینب گفته بود. گرم گلستان و بوستان بودم جدی نگرفته بودم. حالا اما دلم می‌خواهد قصه‌ی رستم بخوانم. رستم و سهراب. می‌گویم دلم هوای شب‌های قصه‌گویی خاتون کرده است. مادر سرش را می‌دزدد تا اشکهایش را نبینم. خاطر خاتون را خیلی می‌خواهد.

شاهنامه را که مادر از نهانکده‌ی مخصوص خودش در انبار تاریک و باریک خانه بیرون آورد گفت: جان تو و جان این کتاب.

می‌دانستم عاشق این یادگار پدرش است. گفتم اول همه رستم و سهراب می‌خوانم. وقتی تمام شد، دلم گرفت. بابابزرگ به دلیلی که روشن نبود مهمترین بخش قصه را از کتاب کنده بود. یا کتابی داشت که مهمترین بخش قصه درش نبود. به مادر که گفتم: خندید و گفت: پسرم قصه‌ی رستم و سهراب همین است که توی شاهنامه‌ی فردوسی آمده. گفتم یعنی چه؟ حکایت خورجین سیاه چه می‌شود؟ حکایت سرگردانی چهل شبانه روزی رستم برای سفید کردن خورجین و زنده شدن سهراب چه می‌شود؟ مادر گفت: روایت خاتون را می‌گویی؟ آنچه خاتون می‌گفت خاتون‌نامه بود! از مادر ناامید شدم. می‌خواستم هر جور شده روایت سفید کردن خورجین سیاه را از پدر یا از ملا زینب یا از ملا آمنه یا سید کامل  یا هر عالم دیگر بپرسم. مادر اما انگار چندان متوجه موضوع نبود.

به مکتب ملا زینب رفتم. در مکتب خروس او بودم. هر ملایی خروسی داشت که در درست‌خوانی و معانی از دیگران باید‌ پیشی می‌گرفت. جان می‌کندم که ملا زینب سرفراز بماند. گفتم شاهنامه‌ای که این همه ستایشش می‌کردی اصل قصه‌ی رستم و سهراب را ندارد! یعنی بخش اصلی، خورجین مشکی را ندارد. خندید. انگار مادرم شد وقتی ماجرا را برایش گفته بودم. گفتم چرا می‌خندی؟ گفت رستم و سهراب، ماجرای خورجین مشکی ندارد. گفتم مگر خاطرتان نیست که نصف قصه‌ی رستم و سهراب خاتون همین خورجین مشکی بود. خورجین سیاهی که باید‌ رستم با کافور هندی سفیدش می‌کرد تا سهراب زنده شود. مگر نه این که چهل روز آزگار رستم سر به بیابان نهاد و از هر کس و ناکس سراغ کافور هندی گرفت تا شاید‌ خورجین مشکی را سفید کند و سهرابش زنده شود؟ چه بی‌خوابی و بی‌آبی و بی‌جایی رستم کشید تا شاید آن کافور نایاب هندی را از آن عجوزه‌ی سیستانی بستاند و سهرابش را زنده کند. حالا می‌گویید اینها در شاهنامه نیست؟ اینها را فردوسی نگفته است؟ اینها حرفهای خاتون است؟ رستم و سهراب اوست؟

و می‌روم به روح روایت خاتون و خورجین چون شب سیاهی که می‌شود گره بخت رستم برای زنده شدن سهراب، به طلسمی که در فاصله ی سیاهی و سپیدی این خورجین ایستاده است. و خاتون برای هر گام و گله‌ی رستم از روزگار به هنگام که خورجین مثل بختک سیاه بر دوشش سنگینی می‌کند، به نفس نفس می‌افتد  و ما جدا می‌شویم از رمضان، از مجلسی بزرگ خانه‌مان که سراسر آدم بود، از سحری و افطاری و شب‌چره و شب و شلوغی و شادمانی و می‌افتیم به راه پر سنگلاخی که رستم می‌رود. همه‌ی وجودمان آرزوی سفیدشدن سیاهی خورجین است و جان سهراب که در گرو کافور هندی همچنان نیمه می‌ماند و اگر چهل روز، چهل شبانه روز به سر برسد! نه این محال است!

خاتون مهلت نمی‌دهد خیال ما به جانب بد برود. لابد در یکی از همین شب‌ها و روزهای مانده به چهلم، رستم معجون جان‌بخش را به دست می‌آورد و خورجین شب به روشنایی روز می‌شود و سهراب جوانِ جوان‌بخت به فرمایش خاتون از زمین برمی‌خیزد، خاک از تن می‌تکاند، پدر در آغوش می‌گیرد و قصه به خوبی و خوشی ختم می‌شود و ماه رمضان به عید فطر گره می‌خورد و ما به روزگار پس از رمضانی‌ها پرت می‌شویم.

حالا نه خاتون هست نه سید برکت. قصه گوهای دیگر هستند. ماه رمضان هم می‌آید و می‌رود. من و مادر و حتی پدر که به روی خودش نمی‌آورد اما خاتون را می‌خواهیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *