با بیتِل ها؛ هاروکی موراکامی / فیلیپ گابریل
با بیتِل ها؛
هاروکی موراکامی / فیلیپ گابریل
ترجمه فارسی: گیل آوایی
چیزی که در مورد پیر شدن عجیب می دانم این نیست که پیر شده ام. نه این که جوانیم بی آن که درک کنم سپری شده وُ پا به سن گذاشته ام. چیزی که غافلگیرم می کند این است که چطور مردمِ هم نسلِ من پیر شده اند. چطور همۀ آن دخترانِ زیبا و دلربایی که می شناختم حالا چنان پیر شده اند که چندتا نوه هم دارند. حتی کمی اندوه آور است. اگرچه من از این حقیقت هرگز اندوهگین نیستم که من هم به همان صورت پا به سن گذاشته ام.
فکر می کنم چیزی که در باره دخترانی که بزرگ شده اند می شناختم مرا باز هم وا می دارد به این که رویاهای جوانی برای همیشه از بین رفته اند. مرگِ یک رؤیا به نوعی می تواند اندوهگین تر از زنده بودن آدمی باشد[۱].
دختری هست، منظورم زنی که زمانی دختر بود. دختری که خوب یادم هست. اگرچه اسمش را نمی دانم. و طبیعتاً نمی دانم حالا کجاست یا چه می کند. چیزی که در باره اش می دانم این است که او به همان دبیرستانی می رفت که من می رفتم و در همان سال بود( چون او هم همان شناسه ای بر سینه داشت که من داشتم) و او از بیتل ها[۲] براستی خوشش می آمد.
سال ۱۹۶۴ بود، سالی که بیتلها در اوج شهرت بودند. نزدیکای پاییز بود. دورۀ تازۀ دبیرستان شروع شده بود و کار درس و مدرسه باز در روند عادی افتاده بود. او با عجله از راهروی دراز و تاریک ساختمان مدرسه می گذشت، دامنش بالا می رفت. تنها کس دیگری که در راهرو بود، من بودم. او پخش صوتِ همراه[۳] را مانند اینکه چیزِ خیلی گرانبهایی بوده باشد، به سینه می فشرد. پخش صوتِ موسیقیِ بیتل بود. همان که عکسی سیاه وسفید، چهار بیتلز را با نیمسایه داشت. به دلایلی، مطمئن نیستم چرا، بخوبی یادم است که نشخۀ اصلی بود. آلبوم اصلِ بریتانیایی، نه نسخۀ امریکایی یا ژاپنی.
او دختر زیبایی بود. آن هنگام حداقل از نگاه من بسیار زیبا بود. بلند قامت نبود اما موهای سیاه بلند، پاهای باریکی داشت. او با عطر دلپذیری بود( ممکن است خاطرۀ اشتباهی باشد، نمی دانم. شاید او اصلا رایحه خوشی هم نداشت. اما چیزی که یادم است این است که او وقتی از کنارم می گذشت، عطر دلنشینی به مشامم می خورد.) او در خاطر من اینطور مانده که دختری زیبا و بی نام، آلبوم بیتل ها را به سینه می فشرد.
قلبم به تپش می افتاد، نفسم را نگاه می داشتم و طوری بود که انگار همۀ صداها ساکت شده بودند، طوری که انگار من در تۀ استخری افتاده باشم. تنها چیزی که می توانستم بشنوم صدای ضعیف یک زنگ در عمق گوشهای من بود. طوری که کسی با استیصال سعی می کرد پیامی را به من می رساند. همۀ اینها ده یا پانزده ثانیه طول می کشید. پیش از آن که آن را بشناسم از بین می رفت و پیام مهم وجود داشت و مانند رشتۀ رویا ها که محو می شد.
روشنای ضعیف راهروی دبیرستان، دختری زیبا، پیچ وُ تاب دامنش ” با بیتلها”
همان تنها زمانی بود که آن دختر را دیدم. طیِ دو سال، در همان فاصلۀ زمانی تا فارغ التصحیل شدنم. ما هیچ وقتِ دیگر از برابر هم نگذشتیم. وقتی که به آن فکر می کنی، چیزِ خیلی عجیبی ست. دبیرستانی که من می رفتم مدرسۀ بزرگِ عمومی ای بود که در بالای کوه در کوبه[۴] قرار داشت و ششصد و پنجاه دانش آموز در همه رشته های تحصیلی داشت.
( ما نسلی موسوم به نسل انبوه زاده شدگان// فراوان زاده شدگان-م// بودیم. بنا براین پیداست که تعدادمان زیاد بود.). نه اینکه هرکدام، دیگری را می شناخت. در حقیقت من نام بسیاری را نمی دانستم و شمار زیادی از بچه های مدرسه را نمی شناختم. اما با این حال از آنحایی که من تقریباً هر روز به مدرسه می رفتم و اغلب در همان راهروی مدرسه می گذشتم، به طرز وحشتناکی دچار دلهره می شدم که نکند باز آن دختر زیبا را نبینم. هر بار که از آن راهرو می رفتم، دنبال او می گشتم.
آیا او مانند دود محود شده بود؟ ( ایا او دود شده هوا رفته بود-م) یا در اوایل نیمروز پاییز، نه این که شخصی واقعی دیده بودم بلکه توَهُمی چیزی مثل آن داشتم؟ شاید او را در خافظه ام خیالپردازانه تجسم کرده بودم؟ یا به محض این که از کنار هم گذشتیم، در نقطه ای که حتی طوری که شخص واقعی دیده باشم، او را نمی شناختم؟( فکر می کنم آخرین امکان، محتملترین باشد)
بعدها با چند زن آشنا شدم و با آنها رفتم. و هر بار با زن تازه ای آشنا می شدم حس می کردم طوری که ناخودآگاه همان لحظه ای را تجربه کنم که پاییز ۱۹۶۴ در راهروی نیمه روشن دبیرستان تحربه
کرده بودم.
آن سکوت، آن تپشهای قلبم، حس خیره کننده ای که نفسم بند می آمد، صدای زنگی که به گوشم می رسید.
گاهی قادر بودم این حس را بازیابم، که در وقتهای دیگر اینطور ممکن نبود. و در وقتهای دیگر می توانستم وجود آن حس را در خود حفظ کنم طوری که برایم عینی و ملموس بود. در هر رویدادی، احساساتی در من جان می گرفت و زمانی که این حس به من دست می داد، طوری بود که انگار دستگاه اندازه گیری ای داشته باشم و شدت آن را در تمایلات خود می سنجیدم.
وقتی نمی توانستم آن حس را در دنیای واقعی داشته باشم، می گذاشتم حافظه ام از آن حسها در من بیدار شوند. در این صورت، خاطره ام یکی از آن ارزشمندترین ابزار حسی ام می شد، حتی معنای زنده بودنم. مانند بچه گربه ای گرم، نرم، لولیده درون من، میان جیب بزرگ کتِ من که بخواب رفته باشند.
و اما در مورد بیتلها
یک سال پیش از اینکه من آن دختر را ببینم، زمانی بود که بیتلها خیلی معروف شدند. در آوریل ۱۹۶۴، آنها پنج ترانه شان در جدول بهترین ترانه های مربوط به یک گروه موسیقی امریکا را بخود اختصاص می دادند. موسیقی پاپ چنین چیزی را هرگز بخود ندیده بود. آن پنج ترانۀ معروف اینها بودند:
۱- عشقم را نمی توانی بخری
۲- در پیچ وُتاب خودت باش وُ فریاد کن
۳- ترا دوست دارد
۴- می خواهم دستت را بگیرم
۵- لطفاً خوشحالم کن
تک ترانۀ ” عشقم را نمی توانی بخری” به تنهایی دو میلیون پیشخرید داشت، که همین پیشخرید، آن را صفحۀ طلایی می نمود پیش از آن که در واقع حتی رکوردِ فروشش را داشته باشد.
بیتلها البته در ژاپن نیز بسیار معروف بودند. وقتی رادیو را
روشن می کردی یکی از ترانه های آنها را می شنیدی. من خودم هم ترانه هایشان را دوست داشتم و همه شان را می دانستم. هرکدام را می پرسیدی، می توانستم بخوانم. در خانه وقتی درحال مطالعه بودم(یا تظاهر به مطالعه می کردم)، بیشتر وقتها رادیو با صدای بلند روشن بود. اما حقیقت را بگویم اینکه من هرگز از دوستداران بیتلها نبودم. من هرگز ترانه هایشان را جستجو نمی کردم. برای من گوش دادنشان نوعی بی خیالی بود. موسیقی پاپ از بلندگوهای کوچک رادیوترانزیستوری پاناسونیکِ[۵] من پخش می شد. از یک گوشم می شنیدم و از گوشِ دیگر بیرون می دادم( یک گوشم در بود و یک گوشم دروازه-م). به نوعی موسیقیِ زمینه ای در دوران جوانیم بود. یک جور تصویرِ زمینۀ ایِ موسیقیایی…..ادامه>>> به دلیل طولانی بودن داستان از انتشار کامل آن در اینجا پرهیز کرده ام. برای خواندن دنبالۀ داستان و نیز آگاهیهای لازمِ دیگر، به نشانیهای زیر مراجعه فرمایید:
با بیتِل ها–هاروکی موراکامی / فیلیپ گابریل/ترجمه فارسی: گیل آوایی
[۱] مرگِ رؤیا اندوهگینتر از زنده بودنِ بیرؤیاست(گ.آ)
[۲] Beatles گروه موسیقی راک بود که در سال ۱۹۶۰ در شهر لیورپول بریتانیا تشکیل شد. این گروه مرکب از جان لنون، پاول مک کارتی، جرج هاریسن، و رینگو استار بود و تاثیرگذارترین گروه راک شناخته شدند.
[۳] LP = Long play(-ing) چیزی مانند واکمن یا ضبط/پخش موسیقیِ همراه
[۴] Kobe
[۵] Panasonic