ملیحه تیره گل؛ جنگ ایران و عراق

ملیحه تیره گل؛

جنگ ایران و عراق

در آفرینش­های ادبی در تبعید

(بریده­ای از یک متن بلند)

 

دلم می­خواست که جنگ نبود/ تو دستِ سربازا دیگه/ مسلسل وُ تفنگ نبود/

عشق دو تا آدم به هم/ از هر نژاد و هر زبان/ قصه­ی نام و ننگ نبود […]

(اکبر ذوالقرنین، نان و ترانه (مجموعه­ی ترانه)، سوئد: انتشارات آرش، ۱۹۹۶، ص ۷۲)

«جنگِ ایران و عراق»، یکی دیگر از مؤثرهای کانونی بود که با ضایعاتِ هشت ساله­ی خود، در ذهن و اندیشه­ی شاعران، داستا­ن­نویسان، و نمایش­نامه­نویسانِ تبعیدی خزید، و به شکل­های مختلف بر آفرینش­های ادبیِ آنان تأثیر گذاشت.  پیش از معرفیِ کوتاه از نمونه­ی آن­ها، بایسته است به چند اثر اشاره کنم که نه می­توان آن­ها را از قلمرو بحث حاضر کاملاً بیرون گذاشت، و نه می­توان آن­ها را به طور دربست در این قلمرو پذیرفت. من این جا آن­ها را با عنوان «میان مانده­ها» شناسائی می­کنم:

 

یک) یکی از آفرینش­های ادبی با بن­مایه­ی جنگ ایران و عراق، رمان «آداب زیارت»، نوشته­ی تقی مدرسی است. اما، نه خودِ تقی مدرسی به معنای دقیق کلمه «تبعیدی» بود، و نه «آداب زیارت» او. چرا که زنده یاد تقی مدرسی از دهه­ها پیش از انقلاب ۵۷ مقیم امریکا بود و رمان «آداب زیارت» او نیز در سال ۱۳۶۸ (۱۹۸۹) توسط انتشارات «نیلوفر» در تهران منتشر شد. در عین حال، هستی­ی این رمان را می­توان به عنوان پیامدی از «مؤثرهای کانونی» برشمرد.  به ویژه که مقاومت نویسنده علیه  تبلیغات تحریف­آمیز حکومت- پیرامون تاریخ ایران و رویدادهای درونی­ی جنگ- در این اثر حضوری آشکار دارد. نمونه­اش، بازگشتِ ذهنی­ی شخصیت داستان (هادی بشارت) است به دوران عظمت امپراتوری­ی ایران و ناوگان­های عظیم هخامنشیان در جنگ با یونان. کما این که منتقدان وابسته به جمهوری­ی اسلامی، این رمان را – به عنوان روایتگر «شکست و ناامیدی»- خلاف شئون «دفاع مقدس» برآورد کردند.

 

دو) «دل دلدادگی»، اثر شهریار مندنی­پور نیز از جرگه­ی «میان مانده­ها» برشمرده می­شود. گستره­ی اصلی­ی فضا/ زمانِ این رمانِ دوجلدی «جنگ ایران و عراق» است؛ اما نویسنده­اش از میانه­های دهه­ی ۱۳۷۰ در امریکا اقامت داشته است؛ منتها، هم در زمان نگارش و انتشار این اثر  مقیم ایران بوده، و هم کتاب، در سال ۱۳۷۷ (۱۹۹۸) توسط انتشارات «زریاب» در تهران منتشر شده است. به بیانی دیگر، رمان «دل دلدادگی» در فهرست کتاب­شناسی­ی یکی از نویسندگان تبعیدی رقم می­خورد؛ بدون آن که در زیستگاه تازه­ی نویسنده نوشته شده باشد؛ و شاید که درونه­ی مضمونی­ی این رمان در رانده­شدنِ او از ایران بی­تأثیر نبوده است. کما این که بر پیشانی­ی این اثر نوشته است: «نثار گورهای جمعی­ی انسان و کودکانی که به جهان نبخشیدیم.» و تا جائی که می­دانیم، عبارتِ «گورهای جمعی» در تاریخ معاصر ما،  کشتار زندانیان سیاسی را به ذهن متبادر می­کند؛ و به لحاظ ترمنولوژیک، در سپهر جنگ ایران و عراق محلی از اِعراب نداشته است و ندارد.

 

سه) «عقرب روی پله­های راه آهن اندیمشک، یا، از این قطار خون می­چکه قربان!» نوشته­ی حسین مرتضائیان آبکنار است، که در سال ۱۳۸۵ (۲۰۰۶) توسط «نشر نی» در تهران منتشر شد؛ و نویسنده­ی آن نیز در زمان چاپ اول این اثر در ایران می­زیست؛ و تا جائی که خبر دارم، با این که در سال­های اخیر در خارج از ایران زندگی می­کند، هنوز رسماً شهروند ایران است. به همین دلیل این داستان بلند[۱] را نمی­توان به عنوان «پیامدی از مؤثرهای کانونی» شناسائی کرد، اما از آن جا که بر خلاف دستورالعمل­های «سازمان تبلیغات اسلامی» به داستان­نویسانِ «دفاع مقدس»، هم ساختار ذهنی­ی «عقرب …» و هم محتوای آن، از پدیده­ی «جنگ» تقدس­زدائی کرده است؛ و از آن جا که تجدید چاپ  آن در ایران ممنوع شد؛ اشاره به این داستان مهم در قلمرو «جنگ» را از وظایف بحث حاضر دانستم.[۲]

 

چهار) نمونه­ی دیگر از گروهِ «میان مانده­ها»، داستان «محاق» نوشته­ی منصور کوشان است، که پیش از دوران تبعید نویسنده، و در ایران به چاپ رسیده است؛ این رمان نیز، آوارگی و درماندگی­ی مردم ایران را به عنوان پیامدهای این جنگ نمادینه کرده است.[۳]

 

پنج) جنگ، بن­مایه­ی داستان­های کوتاه «قاصدک»، «امید»، و «توفان»، نوشته­ی مه­کامه رحیم­زاده را نیز رقم زده است. این سه داستان در مجموعه­ی «اتاق صورتی» در تهران منتشر شده­اند. اما مه­کامه رحیم­زاده این کتاب و آثار دیگر خود را از کانادا برای من پست کرده و تاریخ امضاء او هم ۲۰ مه ۲۰۰۳ است.[۴] در هر حال، من مطمئن نیستم که باید این آثار را در زمره­ی  «آفرینش­های ادبی در تبعید» بگنجانم یا نه. در نتیجه، در این جا به آثاری می­پردازم که به زعم من، «تبعیدی» برشمرده می­شوند. (اشاره کنم که منظور من از واژه/ ­مفهومِ ««تبعید»، همانا  گریزهای ناگزیر از ایران انقلاب­زده، یعنی  «خودتبعیدی» است؛ و نه به معنای کلاسیک آن، یعنی «نفی بلد».)

 

نمونه­ها را- به ترتیب حروف الفبا- از رمان، نمایش­نامه، و داستان کوتاه می­آغازم، و سپس به شعر و ترانه می­رسم. منتها، در این مجال اندک، فقط به نام اثر و نویسنده­اش بسنده می­کنم و با درنگی کوتاه بر داستانی از نسیم خاکسار، متن حاضر را به پایان می­برم.

 

رمان «شمایل مانا» از مختار پاکی —- رمان «خسرو خوبان» از رضا دانشور.

نمایش­نامه­ی «پروانه­ای در مشت» از ایرج جنتی عطائی —- نمایش­نامه­ی «حرکت با شماست مرکوشیو» از رضا قاسمی.

داستان کوتاه «عرعری برای شما» از یاشار احد صارمی —- «نوبت» از مسعود برزگر —- «جا به جا» از علی حسینی —- «قصه­ی کوچه­ی بی­قواره و چهار پیرزن» از نسیم خاکسار —- «آفاق» از حسین دولت­آبادی —- «سربازها» از پرویز رجبی –«ننه خرامان» از فوزیه رجبی —- «پرستوهای سنگی» از پریوش سیم و زر —- «جنگ گوجه فرنگی» از ناصر شاهین پر—- «ماه­های آخر» از محمود صفریان —- «سپیدی­ی صبح» از کیوان فتوحی —- «زغال» از داریوش کارگر —- «آن واقعه» از حسین نوش­آذر —- «دائی در زندان» از پیمان وهاب­زاده.

ترانه و شعر از :  رامین احمدی —- مینا اسدی —- خسرو باقرپور —- اکبر ذوالقرنین— بهزاد رزاقی —- یدالله رؤیائی —- ماندانا زندیان —- فرامرز سلیمانی —-ع. شفق —  رضا شنطیا —- عباس صفاری —- لیلا فرجامی —- شهیار قنبری —- حبیب محبیان —- مجید نفیسی.

 

خاکسار، نسیم. «قصه­ی کوچه­ی بی­قواره و چهار پیرزن»، لس­انجلس: انتشارات بنیاد سینمائی­ی برداشت ۷، ۱۳۶۷ (۱۹۸۸)،  ۲۴ صفحه.

 

نسیم خاکسار، داستان­نویس و نمایش­نامه­نویس، از سال ۱۳۶۲ از ایران گریخت و پس از مدتی آوارگی از کشور هلند پناهندگیِ سیاسی گرفت. نسیم ، که کار نویسندگی را در ایران و با آفرینش داستان­ برای کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود، در تبعید به  آفرینش رمان و داستان کوتاه و نمایش­نامه پرداخت. اکثر این آثار، از مؤثرهای کانونی تأثیر پذیرفته­اند. تا جائی که به «جنگ ایران و عراق» مربوط می­شود، درون­مایه­ی کم­رنگی از آن را در رمان «بادنماها و شلاق­ها» می­خوانیم. اما این جنگ در داستان­ کوتاه «قصه­ی کوچه­ی بی­قواره و چهار پیرزن»، بن­مایه­ی قصه برشمرده می­شود. از آن رو که انبوهی از سربازانِ ارسالی به جبهه­های این جنگ را نوجوانان تشکیل می­دادند،  نسیم، این داستان را برای کودکان و نوجوانان نوشته است. و از آن رو که واعظان مسجدها- به تأسی از «فرمانِ» «رهبر»شان-  در تشویق جوانان و خانواده­هاشان برای فرستادن خردسالان به جبهه­های «جنگِ حق علیه باطل»  بر سر منبرها داد سخن می­دادند، نسیم داستان­نویسی­ی ما نیز از همین ابزار سود جسته که «فرمان» و «فرمانروا» را به سخره بگیرد و تشویق­های این چنینی را با ابزار دستِ خودِ «فرمانروا» بی­رنگ کند.

 

«قصه­ی کوچه­ی بی­قواره و چهار پیرزن» با زبانی طناز، با ساختاری آکنده از کنش­ مقاوم، و با صبغه­های پررنگ نمایشی، مردمی را تصویر می­کند که در خانواده­های پرجمعیت و پُربچه؛ در یک «محلّه»ی بی­نام و نشان، فقیرنشین، با خانه­های کاهگلی، و «دور از یک شهر بزرگ»، زندگی می­کنند، و در برابرِ فرستادن کودکان­شان به جبهه و بر میدان­های مین، مقاومتی پیگیر  و موفق نشان می­دهند. و داستان از آن جا شروع می­شود که یک روز زن­های این محله­، «رنگ پریده» و هراسان، از خرید باز می­گردند و به مردهای «بیکار»ی که طبق معمولِ روزانه در کوچه دور هم جمع می­شوند و در گپ زدن­هاشان «اول و آخر حکومت را یکی می­کنند»، خبر می­دهند که:

 

کمیته­چی­ها دست به یکی کردند تا بچه­هامان را هر طور شده این بار بفرستند جبهه. […] می­خواهند همه­ی اهالی­ی محل را بزرگ و کوچک تا چند شب در مسجد پائین­محله جمع کنند. آن وقت آخوندی بالای منبر، سر پیر پاتال­ها را با روضه­ی کربلا گرم کرده، کمیته­چی­ها و پاسدارها بچه­ها را ببرند گوشه­ای و تفنگ­هاشان را هی باز و بسته کنند؛ خشاب و گلوله­ها را مثل اسباب­بازی بچینند دور بچه­ها، تا دل آن­ها را ببرند. […]. (ص۶)

 

«آبجی نارنج» که از طرف زن­های دیگر این خبر را می­گزارَد، ادامه می­دهد: «من که مسجد برو نیستم. نه خودم می­روم و نه می­گذارم بچه­هام بروند.» و چنین است که تمام زن­های محله با او همداستان می­شوند. البته، مردم این «محله» در فرایند مقاومت خود، با «جنگ» با «مسجد» با «حاج آقا» («آخوندِ مسجد)، و با «کمیته­چی­ها» و پاسدارهای فرستاده­ی «حاج آقا»، کوچک­ترین مخالفتی ابراز نمی­کنند، بلکه با هزار شگرد هوشمندانه، از رسم اسلامی­ی «خاکسپاری»، «شب هفت» و «چهلم»، و از ذهنیت خرافی­ی پاسدارها و هراس آن­ها از «جن» و «روح» سود می­جویند، تا بالأخره، نه تنها اعلام رسمی­ی این فرمان میسر نمی­شود، بلکه «آخوند مسجد» رأی می­دهد که «این محله نظر کرده است. برای سربازگیری دیگر کسی به آن جا نرود.» شگفتا که تخیل فرهیخته­ی نسیم خاکسار در این داستان، برای نشان دادنِ مقاومت مردم، همان راهی را برگزیده است که رسم اسلامی تجویز می­کند. اما جذابیت داستان و هشیاریِ نسیم در پرورش آن، فقط شامل جنگ و سربازگیری نیست. بلکه  تاکتیکی را به نمایش می­گذارد که نافرمانی در برابر هر فرمانی را ممکن می­سازد و «نه» گفتن به «قدرت» را با افتخار جواز حضور می­دهد. و شگفت­انگیزتر این که راویِ داستان هیچ کلام ناروا و  ناسزائی نسبت به آمران و عاملانِ قدرت به کار نمی­بَرَد، مگر  «اول و آخر حکومت را یکی می­کنند»؛ که البته آن هم ناسزای کلانی در خود پنهان دارد به گویشِ تهرانی، و نه به گویش مردم «محلّه»ای به «دور از شهر بزرگ».  نکته­ای که در بحث حاضر اهمیت دارد این است که فرستادن کودکان خردسال به جبهه­ها برای «مین یابی»، در سال­های پایانیِ جنگ از سوی حکومت جمهوری اسلامی تجویز و تشویق می­شد؛ یعنی زمانی که نسیم خاکسار دیگر در ایران نبود. در نتیجه، می­توان این داستان را به عنوان تأثیر پذیریِ نویسنده­ی تبعیدی از  «مؤثرهای کانونی» شناسائی کرد.

 

 

[۱]  حسین مرتضائیان آبکنار بر پیشانی­ی کتاب یادشده  (صفحه­ی ۵) نوشته است: «تمام صحنه­های این رمان واقعی است.» اما در خوانش من، این اثر، بیش­تر از خصوصیات یک «داستان بلند» برخوردار است تا یک «رمان».

[۲]  این کتاب، با عنوان «عقرب»، توسط لوسیل مارتین، مترجم فرانسوی، به زبان فرانسوی ترجمه شد، و در اوایل سال ۲۰۱۱ (۱۳۸۹) توسط انتشارات «لوور» منتشر شد. حسین مرتضائیان آبکنار، که خود در سال­های پایانی­ی جنگ (۱۳۶۵ تا ۱۳۶۷ ) دوران سربازی را گذرانده، شاهدی دست اولی برای ویرانی­های عینی و ذهنی­ی ناشی از جنگ برشمرده می­شود. او، افزون بر داستان «عقرب …»، تأثرات خود را در داستان کوتاه «داستان رحمان» (در مجموعه­ی «کنسرت تارهای ممنوعه»، تهران: نشر آگاه، ۱۳۷۸) و در داستان کوتاهِ «کوچه­ی شهید» (در مجموعه­ی «عطر فرانسوی»، تهران: نشر قصه، ۱۳۸۲) بازتابانده است.

[۳]  منصور کوشان، محاق، شیراز: نشر شیوا، ۱۳۶۹.

[۴]  مه­کامه رحیم­زاده، اتاق صورتی (مجموعه­ی داستان)، تهران: نشر مهرنوش، ۱۳۸۰.