احمد خلفانی؛ دیدار

احمد خلفانی؛

دیدار

وقتی یوسف را دیدم احساس کردم که او را صدها و شاید هزارها سال صدا زده‌ام.

چیزهایی در او پیر شده بود و چیزهایی همانطور جوان مانده بود. جوانی، همان جوانی بی رنگی که من در او سراغ داشتم، هنوز هم اینجا و آنجا بر چهره‌اش نشسته بود، همچون برکه‌های صاف و زلال در میان جنگل، و یا همچون واحه‌هایی کوچک و دست نخورده در دل بیابانی سوخته. و پیری نیز که در همان حوالی بود، ظاهرا با این برکه‌ها و واحه‌ها کاری نداشت و عقب کشیده بود. البته که پیری نیز مناطق خاص خودش را در چنگ داشت، در لابه‌لای این‌ها و نیز در جوارشان، دور تا دور چشمان یوسف، و پیری، وقتی یوسف می‌خندید، قلمروش را بیشتر و بیشتر می‌کرد.

و با وجود این فکر می‌کنم که درست نیست کسی را پیر یا جوان بنامیم. همیشه بخش‌هایی از یک شخص پیرند و بخشهایی جوان و تنومند. هر انسان مجموعه ایست از اعضایی مختلف، اعضایی که در کنار هم، و گاهی بی خبر از هم، یا پیرند و فرتوت و یا جوانند و سرمست. و همه این‌ها بستگی به این دارد که آن بخش آدمی چقدر زندگی کرده و چقدر تجربه کرده است. دستهای پینه بسته ای را می‌شناسیم، و نیز دستانی را می‌شناسیم بدون لمس، بدون حس لمس. و چشمانی را می‌شناسیم که به هیچ چیز نگاه نکرده‌اند. و گوش‌هایی که از تمام جار و جنجال‌ها و بگومگوها تنها وزوزی نامفهوم شنیده‌اند. و مغزهایی که چیزی را تجربه نکرده‌اند، نه شکست و نه پیروزی را. و نیز بخشهایی ـ مثل همان قلمروهایی که من بر صورت یوسف دیدم ـ که دیده بودند، چشیده بودند، تجربه کرده بودند و پیر شده بودند، و بخش‌های دیگری که هنوز مترصد فرصتی بودند که نوبتشان شود که از پناهگاه به در آیند، و نوبتشان نمی‌رسید، و آنها، همانطور منتظر در پناهگاه خود مانده بودند.

من فکر می‌کنم که اصولا هر کسی همینطور است. جوانی و پیری همیشه در جوار همدیگر، بهتر است بگوییم لابه‌لای همدیگر در یک همزیستی مسالمت آمیز بسر می‌برند (می‌گویم ظاهرا، چرا که هر کدام از آنها ممکن است پنهان یا آشکار، آرام آرام، مثل خوره آن یکی را بجود.)

از دور که نگاه می‌کنیم، هر دو را یکی می‌بینیم، در صورتی که آنها می‌توانند از هم کاملا جدا باشند، همانطور که بر چهره یوسف جدا و متمایز بودند. گاهی ممکن است که کسی این دو را با هم و در عین حال جدا از هم، همزمان با خود به گور بسپارد.

وقتی از نزدیک، آن جوان آشنای رعنا را در وسط بیابان سوخته‌ی چهره یوسف دیدم برای من کاملا آشنا آمد؛ او همان بود که ده‌ها سال پیش می‌شناختم، ولی آن یکی را که در کنار همین جوان، بر صورتش نشسته بود به جا نیاوردم. حتی بعد‌ها هم به جا نیاوردم.

و وقتی دیدمش، با اینکه دو نفر را در کنار هم در وجودش می‌دیدم، دو نفری که سالها کنار هم و با هم بودند و در یک همزیستی مسالمت آمیز همدیگر را از درون و بیرون جویده بودند، به طرفش دویدم و داد زدم: یوسف، یوسف. و طوری داد زدم انگار که یوسف یک نفر بود. و صدایم نیز طوری بود انگار که یعقوب ازیافتن پسرش به وجد آمده باشد.

و او جوابم داد. با صدایی که فکر می‌کردم باید دو صدا باشد، یکی جوان و آن دیگری کهنسال، که هر دو، همزمان با هم، به سویم می‌آمدند.

و صدای خودم چنان قوی بود که پژواکش را از کوه بلندی که نمی‌دانم در کدام قاره هستی‌ام گم شده بود شنیدم.

و پیش از اینکه به یوسف برسم و بازوانم را برای بغل کردنش از هم بگشایم، به این اندیشیدم که این صدای من است که از کوه منعکس می‌شود و برمی‌گردد، یا اینکه صدایی بسیار قدیمی است که در من خفته است و حالا، با دیدن یوسف، مثل یک جوان، بیدار شده است.

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۴

احمد خلفانی از سال۱۹۸۶ در آلمان زندگی می‌کند. وی ادبیات تطبیقی خوانده و تا به حال چهار کتاب به زبان آلمانی و با اسم شناسنامه‌ای خود Salem Khalfani به چاپ سپرده است. اولین کتاب او با عنوان “تشابهات پوچی” که در نشر Tectum شهر ماربورگ به چاپ رسیده، تحقیقی است و مقایسه­ای­ست بین قصر کافکا و “در انتظار گودو” از ساموئل بکت. مجموعه شعر “شناگر شب” و همچنین رمان­های “آب والنسیایی” و “اولین روزهای جهان” را نشر سوژه Sujet شهر برمن Bremen منتشر کرده است. خلفانی همچنین داستان‌های کوتاه و مقالات متعددی نیز در نقد و بررسی کتاب به فارسی نوشته و در نشریات و سایت‌های مختلف به چاپ سپرده است.