احمد اژدر؛ چند شعر

احمد اژدر:

هنگامه­ها

…فرصتی را که داشتم،
ساعتی شِنی نبود،
که بازَش گردانم .
مهلتی بود ُ گذشت.
و تو ای ­دوست،
دیگر به دیدار ِ گور ِ من نیا.
من در انتظارم تا،
آوایِ خوش ِ جرینگ جرینگِ جان را،
در نوای ِ نوش نوش گفتن ِ شادَت بشنوم.
من این را،
از دوستی، شنیده­ام،
که زندگی را همراهم بوده ُ هست هنوز.

( با یادِ سروده­ی زیبایِ، منوچهر دوستی)

******

ارثییه

… خِنزِر پنزر ِهزارساله­ی اجدادم،
چنان در لابلای نُه­تویِ جانم جاری شده!
که هیچ مویرگی حتّا،
در من،
سلّولِ جدیدی را نیافریده است.
هرچه تَن دادم به دردِ زایمان­هایم،
بازهم نتوانستم کودکانه­ای را پدید آورم،
که در رؤیاهایم آرزو می­کردم.

گویا، باید هیزم ِ خودم را به یکباره بسوزانم!
شاید که،
قُقنوس ُ سمندری،
از خاکسترم برویانم.

******

در کنار ِ بِرکه ُ چنار

در بیراهه­ای، کنار ِ برکهُ چنار ایستاده بودم.
رهگذری آمدُ گفت: دُرُست بنگر،
آخرین بَرگِ پائیزی را،
یک دنیا سخن دارد اکنون برای ما.
برگ، از بالا بلندِ چنار، رقصان فرود آمد وَ بَر برکه افتاد.
صدها دایره را پیاپی ایجادکرد،
… وَ برکه را از سکونُ گیجی­اش به تکاپو وُ حرکت انداخت.
رهگذر، با تبسّمی دوستانه،
از من گذشت ُ رفت.

******

اُوراد ِ عتیقه

… وَ گناه، اوّلین کلام ِ آلوده­ای بود که آفریده شد
عَهدِ عتیقُ جدید گواهی می­دهند بَر صداقتِ من
حوّا خدا را سواری نداد
آدم به جَزایِ تمرّد از فرمان،
بَهایِ خوشه­ی گندم و شیرینِ شهدِ سیب را
به­دنبالِ نیمه­ی عزیزش، از بهشت رانده شد .

خدا هرگز عاشق نشد .
از پَسِ طویله­ی زمان امّا،
عَطَشِ حسرتِ إنزال را،
به گَرده­ی باکره­ای معصوم، فرو­ریخت!
نوزادی بی پدر،
بی آنکه بنامِ یتیمِ خویش،
کسی را بجُرمِ زنا مجازات کُنَد
صلیب ِ سنگینِ گناهِ بندگان را بدوش می­کشید .
و عاشق­ترین بشر
نا رَفته به حجله­گاه،
غم ِ سکوت را،
به­حُرمَتِ معشوق، دَم بر پسر نَزَد.
من، در چنین حصار
در عاشقانه­ترین قرار
اقرار را بر زنازادگییِ خودم، به­تصویر می­کشَم !!!

******

دخترم ریحانه

… سحرگاه است،
و من خوابُ بیدارم گویا!

عالی­جناب قاضییِ شرع،
مدّت­هاست که حکم­اش را صادر وَ ابلاغ کرده .

دادستانِ عدلِ الهی،
در صبحٍ کاذب­اش بپاخاسته
تا در وعده­گاه
حُکمِ ولییِ أمر را اجرا کُنَد.
ریسمانِ خدا را خوب وَرانداز می­کند ،
مبادا گرهِ طناب کارساز نباشد !

… همه چیز مُهیّاست
جلّاد کنارِ دار
سُرخپوشی بر سر
با دو سوراخی که چشمانی بخون نِشَسته در کمین،
وَ گوش به­فرمان .

به دخترم می­گوید دادستان:
أشهدَت را بگو . شاید که آمرزیده شَوی!
خدا توبه کاران را می­بخشاید.

دخترم می­گوید: این منم که باید خدای تو را ببخشایم،
تو کیستی احمق!
دادستان با خشم: بگو لاالاه اِلّا الله، شاید رستگار شوی .
دخترم می­گوید: انالحق، اِی بی­شعورِ ظِلّ اللهِ ذلیل .

چشمانِ سرخِ جلّاد فرمان را گرفته از قبل،
از چهره­ی برافروخته­ی ارباب،
وَ لگد می­کوبد به چارپایه­ی تکیه­گاهِ دخترم .

… سحرگاهان است،
و من هنوز گویا در خواب!
دخترم ریحانه می­رقصد در باد،
در فضائی آزاد.
شبنمِ سپیدِ سحر، بر صورتش نِشَسته است.
نسیمی صبحگاهی نوازشش می­کند بجای من .
وَ در پیشِ­رو
شطِّ علیلِ شب استُ صحرائی بیکران،

پُر از گلگونه­ی شقایق­هائی،
که همچنان دخترم، رقصان در باد .
در حجابی از اسیدُ فریاد
وَ منُ ما فقط: وای ازین بیداد!!!

******

پی سببی نیست،
که پویایِ بیراهه­ها شده­ام .
از بسی دیرین،
دلزده­ای مُنحرفَم،
بی مهارُ لگام
توسَنی بی زین
با انحراف از هرچه شاهراهُ صراطِ مستقیم،
و سبکبار از هر خرافهُ دین
… چه دلچسبُ دلخواه است،
این رهائی، از بودنی بیهوده،
و آزادییُ شتابِ بهوده­ی خویش را
در شدن­ها دیدنِ شیرین .

******

بر بیراهه­ها گام می­زدم
تپّه­ها و کشاله­های کوه­ها را می­پیمودم
همچنان در رؤیاهای نوجوانی­ام،
عاشقِ قلّه­ها بودم .
آنجا که از ماه، بر من مهتاب می­بارید،
آسمانِ آبی را می­دیدم،
که سوسوی رَخشانِ هر ستاره­اش،
انعکاسِ خوابِ ماهیان بود از دلِ دریا .

در نسیم ِسبزهُ آب،
شبنم ِ چشمانم می­سُرید بر گونه­هایم،
و از چشمه­هایِ درونِ سینه­ام،
تیپُ تاپِ دل، می­چکید،
بر بسترِ گل­های باغچه
و صحرا وُ دشت ُ باغ،
پُر بود از خوابگاهِ شقایق­ها

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۴