منصور فتوحی قیام؛ در انباری چه خبره؟
منصور فتوحی قیام؛
در انباری چه خبره؟
نشسته بودم کف اتاق و روزنامههای کهنه رو ورق می زدم که صدایی به گوشم رسید. یک لحظه به جای چشمام، گوشام حساس شد. با کنجکاوی گوش دادم ببینم صدای چی بود و از کجا.
ـ شاید دایی اومده خونه؟
با دقت بیشتری گوش کردم. صدا کمی بلند تر، دو باره اومد. مثل این که چیزی به چیزی خورده باشه…
سکوت…
ـ چی بود خدایا؟
به نظرم صدا از طرف در و راهپله نبود. حالا صدای خش و خش آرومی رو میشد شنید.
ـ انگار صدا از زیر مییاد، از انباری.
فقط یه انباری پایین بود که اون رو هم با همین اتاقی که دایی توش بود، یه جا اجاره میدادن.
ـ یعنی این وقت شب کی اونجاس؟ دایی که اونجا کاری نداره. وقتی هم که خسته از سر کار میرسه، یک راست مییاد بالا.
چشامو بستم و تمام حواسمو تو گوشام جمع کردم. همه جا سکوت بود.
از دور صدای قار قارِ موتورسیکلتی، سکوتو میشکافت و پیش میاومد. وقتی از مقابل آپارتمان سه طبقهای که دایی یه نیم طبقه شو اجاره کرده بود رد میشد، انگار با تمام قدرتش زور میزد تا همه صداشو تا ته بیرون بده. از صداش معلوم بود که خیلی زوار دررفتهس. موتور و صداش دور و دورتر شد. سکوتِ دو پاره شده، چون موجی دوباره بههم رسید و یک دست شد.
با دقت خودمو روی صدای مشکوکی که اومده بود متمرکز کردم…
سکوت…
چـــــک…
صدای افتادن قطره آبی از شیرآب آشپز خانه داخل سینک ظرفشویی، در فضای اتاق چنان موج زد که مغزم را پر کرد. چشمامو بستم و دوباره خودمو به سکوت سپردم.
ـ نه، اشتباه نکردم. یه صدای اضافه مییاد. مثه وقتی که یه چیزیو رو زمین می کِشن…
سکوت …
صدای چرقچرق دیوارها حواسمو دوباره پرت کرد. نگاهی به دیوارا انداختم.
ـ با یه تکون همش میریزه پایین. حواسمو دوباره جمع کردم و با دقت گوش دادم. صدا ی مشکوک دوباره اومد.
ـ انگار یکی داره راه میره؟
صدای چند تا بطری که به هم خورد و…
سکوت…
ـ گربه که نمیتونه باشه. گربه که پاش صدا نداره. وقتی هم از کنار بطری یا چیزی رد میشه، مثل اینِ که لیز میخوره. طوری رد میشه که صدا از چیزی در نمییاد. هزار تا فکر تو سرم دورمیزد.
ـ یعنی کسی اونجاس؟
بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم طرف دیوار. گوشِ راستمو به دیوار چسبوندم تا صدا رو بهتر تشخیص بدم. پلکهامو بستم و گوش دادم.
سکوت…
یکی از همسایه ها سیفون کشید. صدای آب از داخل دیوار انگار که درست از بغل گوشم رد میشد. صدای شرشر آب مدتی ادامه پیدا کرد و بعد یواش یواش کم شد.
ـ مثل اینکه سیفون پر شد، و دوباره سکوت…
گوشمو بیشتر به دیوار فشار دادم. ونگهِ بالِ پشهی پادرازی تو گوش چپم پیچید. دست چپمو تند حرکت دادم و پشه رو از کنار صورتم دور کردم و بیاراده چندین بار دستمو به صورت و گردن و پشت گردنم کشیدم.
سکوت…
ـ درسته. یه صداهایی از پایین مییاد. انگار یه نفر اونجاس. داره خرتوپرتهای توی انباری رو جا به جا میکنه. یعنی دزد اومده؟
با این فکر یکه خوردم و از دیوار جدا شدم.
ـ حتمن اسلحه داره. چه شکلیه؟ من که تا حالا دزد ندیدم. فقط شنیدم.
ـ وای… حتمن قیافه وحشتناکی هم داره. قوی و پر زورم هس. تا منو ببینه بی معطلی شلیک میکنه. دزدها رحم ندارن که. خدایا حالا چه کار کنم؟
نمیدونم چرا همیشه اینجور وقتا شاشم می گیره و حالت دل پیچه پیدا میکنم. دستامو که یخ کرده بود به هم مالیدم و بعد تندتند کشیدم روی رونهام.
ـ بهتره اول برم دستشویی.
ـ نه احمق. اگه بری دستشویی ممکنه از صدای سمفونی اسهالِ صاب مردت که هفت طرف خونه رو خبر می کنه، دزدِ بفهمه یکی این بالا است. اونوقت چی؟
پاها و لُمبههامو به هم فشردم، تا از فشار دلپیچه کم بشه، یا حداقل نریزه.
ـ اگه ریخت چه خاکی به سَرُم بریزم؟
ـ بهتره برم دستشویی.
تق… دوباره صدایی اومد. پشیمون شدم. پیشونیم عرق کرده بود. نمیدونستم چه کار باید بکنم.
ـ اگر برم توالت بهتره. از سرو صدای ترتری که راه میندازم ممکنه بفهمه یکی خونه هست و بترسه و در بره.
-نه خره. اگه اومد بالو با چاقو چیکار میکنی؟ گیر میکنی تو خَلوی که نه پنجره داره نه هواکش. دادَم بزنی، صدات به جایی نمی رسه و کار تمومه.
ـ بالاخره چه غلتی بُکُنَم خوبه؟
لُمبِه هامو محکم تر به هم چسبوندم؛ بلکه از فشارش یه خورده کم تر بشه و یا یه کم بره بالا. نشستم. نشسته فشارش کمتره.
سرم رو آوردم پایین و این بار گوش راستم رو به کف اطاق چسبوندم تا اطمینان پیدا کنم، صدا واقعن از انباری بوده یا جای دیگه؟ خشکم زد. صدای خش و خش از انباری به خوبی شنیده می شد.
ـ مگه دزدها رحم و مروت میفهمن؟ یه مشت الواط مفت خور. مادر قوهها ( قهبه ) مگه چیزی حالیشون هس.
سعی کردم حواسمو بدم به زمین و چیزی که ازش میشنوم.
ـ درسته، یکی داره کارتن های توی انباری رو آروم جا به جا میکنه.
ـ اگه چیزی ببره چی؟ نمیشه که!!. باید یه کاری بُکُنم. برم به همسایهها خبر بدم…
ولی… از درو همسایه های دایی هم که کسی منو درست نمی شناسه. اصلن چی بهشون بگم؟ ممکنه فکر کنن من خودم دزدم. تازه، اگه اصلن دزدی در کار نبود چی؟ کلی آبرو ریزی میشه که.
حسابی قاطی کرده بودم. نه می تونستم عملی انجام بدم و نه می تونستم ساکت بمونم.
نمیدونستم که دائی قبلن چه چیز هایی داشته. ولی …حالا…؟
ـ راستی چه چیز هایی تو انباریش داره؟
من انباری رو چند باری دیده بودم. چیزایی که یادم مییاد: یه بخاری دیواری قدیمی و قراضه. یه علاءالدین رنگ و رو رفته که چند جاشم رنگش پریده بود. یه نصف گونی پیاز و مقداری سیب زمینی تو یه تشت پلاستیک سفید.
ـ اینا که مهم نیس. سیب زمینی و پیاز!
به خودم تَشَر زدم: فکرکن ببین چه چیز مهمی تو انبارش داره؟
سعی کردم انباری رو دقیق تر تو ذهنم مجسم کنم.
ـ چسبیده به دیوار سمت راست یه قفسه فلزی هس. توش چه چیز هایی بود؟
ـ اون بالا… آره بالای قفسه یه رادیو ترانزیستوری سفید قدیمی خاک گرفته. بغلش یه تلویزیون پرتابل سیاه و سفیده که از وقتی یادم هست اونجاس. زیرش، آچار، پیچ گوشتی، سیم و پلاک کهنه برق، چند تا لامپ ، کیسه پلاستیک، شیرآبی خرابی که عوضش کرده بودن، یه جعبه فلزی پر از واشر و پیچ و مهره و میخ و رولپلاک و…
ـ دیگه… دیگه چی…عجله کن. فکر کن. فکر کن. خدایا… تا بخواد یادم بیاد، دزده همه چیزا رو بار زده رفته.
ـ آهــــا داره یادم مییاد…چند جفت کفش، یه قفس خالی قناری …و…دیگه…
بــــــــــــوق!!…
ـ مرگ پدر سگ ننه انی.
با صدای بوق ماشینی که از خیابون رد می شد، سه گز پریدم هوا. دستام می لرزید. گوشمو از زمین برداشتم و نشستم.
فکر کن … فکر کن. دیگه چی؟ دیگه چی یادت مییاد؟
– این طرف انباری هم که به جز یه لاستیک زاپاسِ پیکانی که سالها پیش فروخته بود و یک دبه نفتی پلاستیکی سبز رنگ دیگه چیزی نیس… دیگه چیزی یادم نمییاد.
ـ اون روبرو چی؟ اون روبرو که تخت هست.
ـ درسته، درست روبروی در، اون ته یه تخت چوبی یه نفره هس که به جای یه پایَشَم آجر گذاشتن. زیرشم چند تا کارتن سربسه هس با دو سه تا جعبه چوبی که توشون شیشه های آبلیمو و آبغوره و سس گوجه فرنگی هس.
ـ رو تخت؟… رو تخت چی؟
ـ رو تختم که به جز چند دس رختخوابِ ملافه پیچ شده و چند تا پرده تا شده و چند تا بالش چیزی نیس. اینا هم که به درد دُزی نمیخوره. نمیدونم… شایدم یه چیزایی تو کارتنای سربسه داشته باشه.
گوشمو دوباره به زمین چسبوندم. هنوز صدای خش و خش مییومد.
ـ هـــا،… یادم اومد. سرمو از زمین برداشتم و بلندشدم نشستم.
ـ آره درسته. کنار لاستیک پیکان چند تا چمدون هس که رو هم چیدنشون. آره درسته، که یکیشون دستش کنده شده و یکیشونم زیپش خرابه و بسته نمیشه.
ـ آخه آدم عاقل، تو چمدونی که خرابه، چیزی قایم می کنن؟
ـ درسته ولی… ولی… دوتا چمدون دیگه هم زیر اونا هس که درشون همیشه بسه. شاید تو اون چمدونا یه چیزایی هس و من خبر ندارم. این جوری نمی شه. باید یه کاری بکنم.
ـ زودی باش. بلند شو. نباید بذاری که دست رنج دائی رو یه مفت خور نامرد از چنگش در بیاره و ببره.
کمی به خودم اومدم. پاشدم و خیلی یواش و آروم رفتم طرف در اتاق. دستگیره رو یواش فشار دادم پایین. در، بی سرو صدا باز شد. از لای در، راه پله رو دید زدم. خبری نبود. نورِ چراغ خیابون، از پشت شیشهی مات و بلند نورگیر پاگرد، تمام راه پله و پاگرد رو روشن کرده بود. برای همین، لامپ راه پله رو که مدتها پیش سوخته بود عوض نمی کردن.
یــــــواش اومدم بیرون. دمپاییهامو پوشیدم. دست به میله نرده و دولا دولا و خیلی آروم، همونطور که پایین رو میپاییدم، پله ها رو یکی یکی تا پا گرد، پایین رفتم. با دقت نگاه کردم. خبری نبود. گوشهامو تیز کردم. همون صدای خش و خش میاومد.
از بالا سر کشیدم و در ورودی رو وارسی کردم. یه لنگهاش نیمه باز بود.
ـ پس دَرَم باز گذوشته که وقتی دستاش پُره، برای در رفتن مشکلی نداشته باشه، مادر سگ.
همینطور که میله نرده پله ها رو تو دست عرق کردم می فشردم و حواسم به پله های انباری بود، بقیه پله ها رو یکی یکی و بی سر و صدا رفتم پایین تا رسیدم جلو در ورودی. دیوارها و موزاییک کف از انعکاس نور تیر چراغ برق خیابون به شیشه های رنگی در ورودی، پر از لکه های رنگا رنگ شده بود. انباری درست روبروی در ورودی و چند پله پایین تر قرار داشت. لکه های سبز و زرد و آبی شیشه های رنگی انگار به طرف راه پله و در انباری کش اومده بودن و روی در انباری کوچیکتر به نظر میرسیدن. لای در انباری هم کمی باز بود.
بدون اینکه چشم از در انباری وردارم، با دستم لنگه درِ ورودی ساختمون رو که نیمه باز بود کامل باز کردم. نور چراغ خیابان تا آخر پلهها و درِ انباری رو روشن تر کرد.
ـ خوب شد. این جوری هم روشن تره، هم دزده، وقتی متوجه من بشه هر چیزی رو که برداشته میاندازه و پا به فرار می ذارد.
ـ خدایا من تا حالو دزد ندیدم. عکسایییم که تو روزنامهها ازشون میندازن، از پشت گرفتن. ولی، شنیدم تا متوجه بشن یکی داره میاد، فرار می کنن. اگرم کسی سر راهشون وایسه حمله میکننو چاقو میزنن. یعنی ترجیح میدن فرار کنن و گیر نیفتن.
ـ آره وقتی در باز باشه درمیره و منم سالم میمونم.
سرمو از در خونه کردم بیرون و دو طرف خیابونو نگاه کردم، به امید این که شاید کسی ردبشه و بتونه کمکم کنه. نگهبان پیر مجتمع نو ساز بغلی، که لباسی هم رنگ پلیس ها داشت توی اطاقک نگهبانی نشسته بود. دلم قرص تر شد.
ـ حد اقل شبیه پلیسا که هس.
چشمم به روبرو افتاد. اون طرف خیابون ، زیر نور چراغ، خانمی که به نظر میرسید کلاهی به سر داره، ایستاده بود. سرشو بر گردوند و چند لحظه به من نگاه کرد. سایه کلاه نصف صورتش رو پوشونده بود. فقط از لب قرمزش به پایین دیده میشد. پس از چند لحظه دوباره سرش را به سمت چپش و به طرف طول خیابان بر گرداند. شاید منتظر تاکسی و یا کسی بود.
اگر چه دلم یه کم قرص تر شده بود ولی به هیچ کدومشونم نمی تونستم موضوع رو بگم.
ـ اومدیم هیچ دزدی در کار نبود. اونوقت چی؟
ـ ولی… اگه دزد باشه چی؟ نمی دونم. تا دزد و دیدم ، داد میزنم آی دزد، آی دزد. اون خانمم از ترس جیغ می زنه و همسایهها خبر میشن. اینجوری بهتره.
لنگه نیمه باز در رو کامل باز کردم و با قوت قلب بیشتری به طرف پله های انباری رفتم. نفسمو تو سینه حبس کردم و دو باره، دست به میله نرده، دولا دولا و یواش به طرف در انباری، پایین رفتم.
ـ پدر سگ انگار پنج تا پله انباری شده پنجاه تا. چرا تموم نمیشه.
داشتم خفه می شدم. پله سوم از حرکت وایسادم. نفسمو بی سرو صدا بیرون دادم و به آرومی نفسی کشیدم. گوش کردم. حالا صدای خش و خش به خوبی شنیده می شد.
به خودم گفتم: برو جلو نترس…برو…
پاهام میلرزید. هرطور بود دو پله آخرو هم رفتم پایین. حالا پشت در انباری بودم. طرفی که لولای در انباری قرار داشت به دیوار تکیه دادم.
ـ اینطور اگه خواست فرار کنه جلوش نیستم. پشتمو با تمام نیروم به دیوار فشار میدادم بلکه تا اونجایی که ممکنه سر راه قرار نگیرم. با ترس و لرز، در انباری رو یواش با دستم هل دادم عقب. در به آرومی باز شد و نور چراغ خیابون تا ته انباری رو روشن کرد. چیزی پشت تخت تکان خورد.
ـ ک…ک…کی … اونجا است؟ مُردم تا گفتم.
مردی از پشت رختخوابها سرشو بالا آورد.
ـ ت…تـــو.. تـــو.. کی هسی؟ ای…اینجو چیکار میکنی؟
حالا سر تا پایم میلرزید. اونم با دیدن من چشماش داشت از کاسه بیرون میپرید. . میان سال بود، با مو های کم پشت جو گندمی. با زور خودشو از پشت تخت بیرون کشید. هیکل درشت و نسبتاً چاقی داشت. یه بالش هم تو دستش بود.
ـ خدایا الان منو میکشه.
زبونم بند اومده بود. خواستم داد بزنم، ولی صدام در نمیاومد. دهن و گلوم خشکِ خشک شده بود. هر چی زور داشتم جمع کردم تو گلوم و داد زدم: دُ….دُ….دُ… دزد. دزد.
یادم به نگهبان ساختمان بغلی افتاد. فریاد زدم: آ…آ…آقوی پلیس… آقوی پلیس …دزد… دزد.
بالشی رو که دستش بود با تمام قدرت به طرفم پرتاب کرد. شکر خدا تفنگ تو دستش نبود.
بلند تر داد زدم آقوی پلیس دزد… دزد. حالا به من رسیده بود و با دستش محکم منو هل داد. چون به دیوار تکیه داده بودم نیفتادم. دستاش خالی بود. چاقوم نداشت. با سرعت رفت که از پله ها بره بالا. حالا من جرأت بیشتری پیدا کرده بودم. دست انداختم و کمربندشو گرفتم. افتاد روی پلهها. نالهاش در اومد: آآآآخ.
تلاش کرد همونطور چهار دست و پا از پله ها بالا بره. ولی من کمربندشو محکم تر چسبیدم. یه زور دیگه زد بلکه از دستم خلاص بشه. این بار کشیدمش عقب. مقاومت چندانی نکرد. روشو به من کرد و گفت: چیزی ورندوشتم.
دستاشو نشونم داد و ادامه داد: می بینی که، دستامم خالیه. هیچی ور ندوشتم. بزار برم.
با تعجب و عصبانیت پرسیدم: چی؟ بزارم بری؟ مرتیکه اومدی دزدی حالو بزارم بری؟ پدرتِ در می یارم.
جربزم بیشتر شده بود. رو به طرف در ورودی داد زدم: آقوی پلیس، آقوی پلیس، دزد، دزد. سایه ای جلو در ظاهر شد. همون خانمی بود که اونطرف خیابون وایساده بود.
خوب شد، کمک رسید. دزده هم سرشو به طرف در چرخوند و خانم رو که حالا در چهار چوبه در وایساده بود دید. دوباره تلاش کرد خودشو از چنگ من در بیاره. موفق نشد. احساس قدرت کردم. این بار با التماس گفت: من که چیزی ور نداشتم. تورو خدا بزار برم. نفهمیدم. بزار برم.
بی درنگ حرکتی کرد که بره. کمر بندش رو محکم تر کشیدم عقب. حالا شیر شده بودم.
ـ صبر کن. کجا با این عجله. حالا که گیر افتادی نفهمیدی؟
خانمه همونطور که حاج و واج ما رو نگاه می کرد پرسید: چی شده؟
با کمی فریاد جواب دادم : دزد خانم، دزد…
ـ دیگه نمی کنم. تورو به خدا بزار برم. ببخشید، غلط کردم. بار اولم بود. بزار برم.
خانمه که حالا اومده بود داخل گفت: چیزی هم برداشته؟
دزد دستاشو نشونش داد و گفت: نه. نه چیزی بود، نه چیزی ورداشتم.
ـ مگه شهرِ هِرته. اومدی دزدی، خجالتم نمیکشی میگی هیچی نبود؟ بوگو نتونوسم،
وَ اِلا همه رو بار زده بودم.
خانمه گفت: بزار بره.
بلند گفتم: چی میگی خانم. شما اومدی کمک من یا کمک دزد؟ اگه نرسیده بودم همه چیزامونو برده بود و بد بختمون کرده بود. اونوقت شما جواب میدادی؟
ـ عجب گوهی خوردم؟ غلط کردم. دیگه از ای غلطا نمی کنم، بزار برم. بزار برم.
چیزی نمونده بود گریه کنه.
خانمه گفت: شما بزرگواری کن. شما ببخش. بزار بره.
ـ اگه زورش به من رسیده بود و زده بود منو درب و داغون کرده بود چی؟ بازم میگفتین بزارم بره؟ خونهی خودتونم اومده بود همینو میگفتین؟
به نظرم رسید، دزده با این هیکلش چه ترسیده. انگار ریده تو خودش. پاهاش داشت میلرزید.
کمر بندش هنوز تو دستم بود. احساس قدرت و پیروزی میکردم.
خانمه گفت: خواهش می کنم بزار بره؛ و در همین حال دست کرد توی کیفش و کیف پولیشو در آورد.
من مونده بودم حاج و واج که چه اتفاقی داره میافته.
خانمه چندتا اسکناس از کیفش در آورد و به طرف دزد گرفت و گفت: بیا اینو بگیر و برو.
کمی کمر بند دزد را محکم تر گرفتم و گفتم: چه کار می کنی خانم؟ بیا اینو بگیر برو!!!
خانمه به آرومی گفت: بزارش بره. بزرگواری کن. بزارش بره.
دزد سرشو به طرف من برگردوند. تو چیشاش اشک حلقه زده بود. بی اختیار دستم از کمر بندش رها شد.
سرش را زیر انداخت و بلند شد. دستی به ساق پایش که به پله خورده بود کشید.
خانم پول را به طرفش دراز کرد. دزد دستشو پس کشید.
خانم با دست دیگهش دست دزد رو گرفت و پولو کف دستش گذاشت.
ـ چه کار میکنین خانم؟ اومده دزدی بهش دس خوشم میدین؟
خانمه گفت: مهم نیست. راه دوری نمیره. بزار بره.
دزد شرمنده نگاهی به پول انداخت و مثل اینکه بغض گلوشو گرفته باشه، رو به خانم کرد و گفت: نصف شو میدم به ایشون. و با دستش به من اشاره کرد.
ـ چیکار میکنی؟ اومدی دزدی حالا میخوای منم شریک کنی؟ لازم نکرده.
دزد گفت: آخه قفلشونو شکستم.
من به در انباری نگاه کردم قفل آویز شکسته بود. یه پیچ گوشتی هم روی زمین افتاده بود.
خانم دست زد به بازوی دزد و با اشاره سر به او فهماند که برو. دزد همانطور که دستش را با پول مچاله شده به جیب فرو میبرد به طرف در رفت. از پشت میدیدم که شونههاش با هق هق گریهای بی صدا بالا و پایین میشد.
سکوت…
از در که بیرون رفت، صدای ترکیدن بغضش رو شنیدم؛ و صدای مویه اش را که دور می شد.
سکوت…
چند لحظه بی حرکت، به نوری که از پشت شیشههای رنگی روی صورت خانمه افتاده بود خیره موندم . قطرات اشک بی صدا رو گونههای آبی و قرمزش پایین مییومد.
ـ من که گیج شدم. میشه لطفن به منم بگین این جا چه خبره؟
خانمه جواب داد: من بیرون منتظر ماشین شوهرم بودم که دیدم این آقا داره می یاد. اول شک کردم. یعنی خودشه؟ وقتی نزدیک تر شد، زیر نور چراغ، مطمئن شدم که بله، خودشِ. ولی خیلی تغییر کرده بود.
حرفشو قطع کرد، آهی کشید. دستمالی از کیفش در آورد، اشکاشو پاک کرد و ادامه داد: رسید به این خونه که درش باز بود. چند لحظه ایستاد. انگار مردد شده باشه. چند قدم رفت جلو. بعد یه نگاهی به پشت سرش کرد. برگشت و وارد خونه شد. در رو هم نیمه باز گذاشت.
به ساختمان که نگاه کردم گفتم: ای بابا، پس اینجا زندگی میکنه. بعد این همه سال؟ تو یه ساختمون کلنگی؟ این که داره می ریزه. وسط ساختمونای نوساز اطرافش مثل یه وصله نا جور میمونه.
خانمه دست مشت شدهاش رو با دستمالی که توش مچاله شده بود نزدیک دهنش گرفته بود و خیره به رنگ شیشهها ادامه داد: با یاد آوری قیافهاش، رفتم تو دنیای خودم غرق شدم. زمان چه زود گذشته. وقت از دستم در رفت. تا یه موتوری با قارهاش منو از خیالاتم بیرون کشید. نفهمیدم چه قدر گذشت. دو دل بودم. بیام زنگ بزنم؟ نزنم؟ هی دل دل کردم. خیلی دلم می خواست صداشو بشنوم. بعد از مدتی بالاخره گفتم: اَلَ الله… میرم و زنگ می زنم. همین طور بی هوا اومدم وسط خیابون. نزدیک بود یه ماشین زیرم کنه. با بوقش به خودم اومدم. برگشتم سر جام و از فکرش اومدم بیرون. گفتم: شایدم صلاح نبوده.
آه بلندی کشید. اشکاشو دوباره پاک کرد. فینشو بالا کشید و ادامه داد: چند لحظه بعد یه نفر که فکر می کنم خودت بودی سرشو از در کرد بیرون. بدون اینکه چراغی روشن کنه. دو طرف خیابونو پایید. یه نگاهی هم به من کرد. به نظرم مشکوک اومد. انگار ترسیده بود. مشکوک هم عمل کرد. در رو کامل باز کرد و تو تاریکی برگشت تو.
حرفشو قطع کرد. دستمال دیگهای از کیفش در آورد و فینشو گرفت.
ـ شوهرم دیر نمیکنه. معمول سر موقع مییاد. نمیدونم چرا حالا دیر کرده؟
سرشو از در بیرون کرد و نگاهی به سمت راست خیابون انداخت. بر گشت به طرف من و ادامه داد: هنوز منتظر شوهرم بودم که صدای دزد، دزد رو از اینجا شنیدم. دلم هری ریخت. گفتم ای وای … دزد اومده خونش. برم کمکش کنم… که دیدم…
نتونست حرفش رو تموم کنه. دستشو با دستمالی که توش بود گذاشت رو دهنش و در همون حالت بینیشو با دو انگشت شصت و اشارهش گرفت تا صدای گریهاش بیرون نیاد. ولی اشکاش روی گونههاش سرازیر بود.
پرسیدم: مگه کی بود؟
با این سوال من بلند زد زیر گریه و رفت به طرف در.
میون گریهاش شنیدم گفت: معلمُمون بود.
سکوت…
نوامبر ۲۰۱۷ راین هایم
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۴
منصور فتوحی قیام زاده سال ۱۳۳۳ شیراز است. تحصیل کردهی رشته تاریخ است و با علاقه ای که به باستان شناسی داشته به مطالعه در این مسیر پرداخته است. وی به مدت ۱۱ سال رییس تخت جمشید، پاسارگاد و نقش رستم بوده و در رابطه با آثار باستانی مجموعه سخنرانی هایی در آلمان و فرانسه داشته است. در تاریخ و باستان شناسی مقالاتی از وی منتشر شده. علاوه بر آن دستی هم در ادبیات ازجمله شعر و داستان کوتاه دارد.