بهروز شیدا؛ آیا؟

بهروز شیدا

آیا؟

گذری از رمان لیورا، نوشته‌ی فریبا صدیقیم

در جستاری که پیش رو دارید، خط‌هایی از رمان لیورا، نوشته‌ی فریبا صدیقیم، را می‌خوانیم. از تعدادی از ایستگاه‌های پُرپرسش زنده‌گی‌ی لیورا می‌گذریم.

   خلاصه‌‌‌ای از رمان لیورا را بخوانیم.

۱

رمان لیورا در سه فصل از زاویه دید اول شخص، زاویه دید لیورا، روایت می‌شود.

     فصل اول شامل این بخش‌ها است: پوشه‌های زرد و کهنه، لس‌آنجلس کدر، این الو گفتن نرم، کاش هرگز ندیده بودمش، مادر و تونل قصه، آگاتاکریستی نظاره‌گر، کاش می‌شد زندگی را مثل یک بافتنی از هم شکافت و دوباره بافت، آگاتا کریستی فعال، قهوه‌ای‌تر از قهوه، لیا چل خودش را کشت، یک چشمش یوسف بود، فیتیله فردا تعطیله، انجمن افشای خیانت زنان و مردان!، این همه اقیانوس بی‌رحم، دفتر جدید.

   فصل دوم شامل این بخش‌ها است: «دوستش داری!» زنیکه‌ی بارونی، با تصویرها، عصای چوبی، پدرتر از همیشه، بازیکنی بی‌شماره، کفش عروسی، تولد تو، سالن عوضی، اسم‌ بازی، تامار، پدر.

   فصل ‌سومدر یک بخش روایت می‌شود: قبرهای تازه‌تر.

   لیورا زنی میان‌سال و از خانواده‌ای کلیمی است که اکنون در لس‌آنجلس زنده‌گی‌می‌کند. در دوران کودکی در نهاوند زنده‌گی می‌کرده است؛ هم‌راه با پدر، مادر، مادربزرگ، برادرش، یوسف و خواهرش، ادنا. در دوران جوانی به‌هم‌راه خانواده‌اش به تهران نقل مکان کرده است.

   در سال‌های نخست پس از انقلاب اسلامی هوادار یک سازمان سیاسی‌ی چپ بوده است. همان هنگام مرد جوانی به‌نام همایون را دوست داشته است که او نیز هوادار همان سازمان بوده است. همایون برای ادامه‌ی تحصیل به انگلستان رفته است. لیورا در شرکتی استخدام شده است. در آن‌جا مردی به نام کیان هم کار می‌کرده است که چندی بعد شرکت خود را تأسیس کرده است. لیورا با کیان ازدواج کرده و اکنون هفده سال است با او زنده‌گی می‌کند.

   لیورا در لس‌آنجلس کشف می‌کند که کیان با زنی دیگر رابطه دارد. روزی همایون که کارشناس ترکیبی از روان‌شناسی و سیاست است، برای سخن‌رانی به لس‌آنجلس می‌آید. لیورا برای دیدار همایون، به جلسه‌ی سخن‌رانی‌ی او می‌رود.

    سه زن در زنده‌گی‌ی لیورا حضوری از یادنرفتنی داشته‌اند. ادنا، تامار، لیا. ادنا خواهر لیورا است که پس از ازدواج برای همیشه از خانواده‌اش دور می‌شود. تامار معشوق پدر لیورا بوده است. شوهر تامار، عنایت، تاجر پارچه بوده است و مدام بین شهر و روستا رفت‌وآمد داشته است. یک بار اما رفته است و دیگر بازنیامده است. لیا، زنی تنها و پریشان‌احوال بوده است که در دوران کودکی‌ی لیورا در نهاوند، خود را در اتاق‌اش با چادرش دار زده است.

   پدر لیورا در لس‌آنجلس می‌میرد. تامار اکنون در خانه‌ی سالمندان در نیویورک زنده‌گی می‌کند. لیورا گاهی برای مادرش که دچار حواس‌پرتی است، کتاب می‌خواند.

   در پایان رمان لیورا کیان و لیورا در دو سوی قبر پدر لیورا نشسته‌اند. لیورا کتاب خیام را روی قبر پدر می‌گذرد.

    چند تکه از فعالیت‌های سیاسی را در رمان لیورا بخوانیم.    

۲ 

لیورا و کیان در خانه‌شان در آمریکا هستند. لیورا روسری کرده است و مثل همه‌ی کلیمیان دیگر رو به یکی از دیوار‌های خانه ایستاده است و تقیلا[i]ی صبح‌گاهی می‌خواند. صدای کیان می‌آید: «جالبه. مگه تو مذهب رو مدت‌ها پیش کنار نذاشتی؟ من فکر می‌کردم اصول اولیه‌ی کمونیست شدن اینه که کاملآ قبول کرده باشی مذهب دردی رو ازت دوا نکرده. پس رجعت به گذشته هم داریم. ها؟»[ii]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا لیورا زمانی تقدس ایدئولوژی‌ی زمینی را جای‌گزین تقدس ایدئولوژی‌ی آسمانی کرده است تا بر تردیدها و تنهایی‌ها و هراس‌های خود مرهم بگذارد؟

   آیا لیورا پس از دل‌ کندن از تقدس زمینی، تقدس آسمانی را تنها مرهم یافته است؟

   آیا تنها مرهم تردید و تنهایی، باور به چشم‌اندازهای پرسش‌ناپذیر است؟  

   لیورا روزهای بعد از ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰ را تصویر می‌کند؛ روزهای سرکوب و دست‌گیری و اعدام و گریز نیروهای اپوزیسیون: «فعالیت‌های سیاسی در شهر تهران مثل چراغ خانه‌ها در نیمه‌ی شب یکی‌یکی خاموش شده بودند و دیگر هیچ دستورالعملی به ما نمی‌رسید، هواداران و اعضا خود را به دادستانی انقلاب معرفی می‌کردند و رهبران با رنگ پریده و لباس‌های راه‌راه به شکل میله‌های زندان در تلویزیون ظاهر می‌شدند و یک فریب بزرگ را نمایش می‌دادند[iii]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا جمهوری‌ی اسلامی با نمایش ره‌برانی که از زیر آوار شکنجه به تلویزیون آمده‌اند، ببیننده‌گان تلویزیون را در زندان فریبی دیگر اسیر می‌‌کند؟   

  آیا ندامت ره‌بران سازمان‌های سیاسی در تلویزیون نشان موقعیتِ ره‌روانی است که در تقابل با جمهوری‌ی اسلامی به راه کسانی رفته‌اند که خود فریب درک توهم‌آمیز‌ خویش از شرایط سیاسی را خورده‌اند؟

   لیورا از احساس پوچی بعد از بسته شدن پنجره‌ی مبارزه‌ی سیاسی می‌گوید؛ از دل‌تنگی برای روزگاری که ایدئولوژی و فعالیت سیاسی اصل بود: «ایدئولوژی شده بود تنها دریچه‌ی روشن من به روی زندگی؛ عشق و نفرت از همین دریچه بود که معنا پیدا می‌کرد، عشق به ‌زحمت‌کشان و کارگران و دهقانان و هر کسی که رنج طبقاتی دیده بود حلال بود و عشق‌های شخصی بین زن و مرد از هر طرف کنترل می‌شد، باید و نبایدهایش تعیین و اعمال و گاه مذموم شمرده‌می‌شد.»[iv]

   این تکه را چه‌‌گونه بخوانیم؟

   آیا باور به ایدئولوژی گزینش‌های فردی را ناممکن می‌کند؟   

   آیا عشق به‌ توده‌ها در تعارض با عشق فردی است؟

  آیا آرزوی فردای دیگر چشم مهربان امروز را نابینا می‌کند؟

   آیا سرکوب آزادی‌های فردی در سازمان‌‌های سیاسی‌ی اپوزیسیون نشان بی‌باوری به آزادی در جهان فردا است؟

   پس از آغاز دوران سرکوب سخت و عریانِ نیروهای اپوزیسیون در سال‌ ۱۳۶۰، سبزی‌فروش محله با نگاه‌اش لیورا را تعقیب می‌کند: «در روزهایی که دیگر از سایه‌های‌مان هم می‌ترسیدیم و می‌دانستیم که باید آهسته‌تر برویم و آهسته‌تر بیاییم، سبزی فروشه را با همان ژاکت مندرس کاموایی توی مغازه‌اش می‌دیدم و نگاه سنگین او را بیشتر از همیشه از پشت آن شیشه‌ی سرتاسری کدر احساس می‌کردم.»[v]

   این تکه را چه‌‌گونه بخوانیم؟

   آیا در آن سال‌ها بخشی از توده‌ها در تقابل با کسانی که خود را پیش‌گام توده‌ها می‌‌دانند، در کنار قدرت حاکم می‌ایستند؟

   آیا تقدس بخشیدن به توده‌ها و باور به حمایت آن‌ها تنها راهی برای اعتبار بخشیدن به ایدئولوژی‌ی خویش است؟

  آیا حکومت‌های سرکوبگر و تمامیت‌خواه تنها با حمایت بخشی از توده‌ها که نقش لشگر قدرت حاکم را ایفا می‌کنند، قادر به ادامه‌ی حیات اند؟

   جمهوری‌ی اسلامی یکی از دوستان لیورا را در آن سال‌های سرشار از زندان و شکنجه و مرگ، اعدام کرده است: «یکی از دوستان دانشکده‌ام را اعدام کرده بودند و به‌جای آن‌که چهره‌ی سبزه و مهربانش را در کنار خودم، در خانه‌ی فقیرانه اما گرم‌شان ببینم که […] تا نیمه‌شب توی رخت‌خواب بیدار می‌مانیم […] تا بحث و جدل کنیم و مشکلات عالم را حل، حالا اسمش را ببینم لابه‌لای اسم‌هایی که مثل مورچه ریخته بودند روی صفحه‌ی روزنامه: اعدام!»[vi]

   آیا این تکه را جز این‌گونه می‌توان خواند که سرکوب ددمنشانه‌ی جمهوری‌ی اسلامی  قطار مرگی آفریده است که مرزهای تاراج مورچه‌وار جان انسان را درنوردیده است؟

   چند تکه از فرضیه‌های روان‌شناسی را در رمان لیورا بخوانیم.

۳

همایون به‌عنوان روان‌شناس در سخن‌رانی‌اش در آمریکا بر مبنای یک فرضیه در مورد دلایل ژنیتیک گزینش‌های سیاسی‌ سخن می‌گوید: «[…] این فرضیه بر این اعتقاد است که طبق تحقیقاتی که در علم روان‌شناسی از یک طرف، و از طرف دیگر در علم ژنیتیک و علوم سیاسی شده، ارجحیت‌ها و منش‌های سیاسی از همان کودکی شکل می‌گیرند و تحت تأثیر عوامل ژنیتیکی هستند […]»[vii]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا گزینش‌های سیاسی تنها درچهارچوب ویژه‌گی‌های ناگزیر روانی ممکن است؟

   آیا گزینش‌های سیاسی‌ی انسان راهی برای جست‌وجوی مرهم یا گریز از دردی است که به‌ناگزیر در وجود انسان نشسته است؟

   لیورا پس از شنیدن این تکه از سخن‌رانی‌ی همایون، به‌یاد زمانی می‌افتد که همایون با او از توابانِ زندان‌‌های سیاسی‌ی جمهوری‌ی اسلامی می‌گفته است: «بریدن یعنی چی؟ طبیعیه که انسان هوشمند سعی می‌کنه موقعیت خطر رو تشخیص بده و امکان‌هایی برای برون‌رفت از اون پیدا کنه. ما چون عاشق قهرمان‌سازی هستیم دوست داریم قهرمان به هر قیمتی، حتی به قیمت جونش، خودش رو برا ما جاودانه کنه تا ما راضی باشیم. در حالی که قهرمان هم می‌تونه بدل به آدمی بشه که مثل همه‌ی آدم‌ها داره برای بقا تلاش می‌کنه.»[viii]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا هوشمندی و گزینشِ بقا به‌هر بهایی، توأمان مادر و فرزند اند؟

   آیا شرکت در نبردی نابرابر که بهایش نیستی است، تنها شورشی تراژدی‌گونه است؟

   آیا شورش تراژدی‌گونه جز افسوس ثمری ندارد؟

   پس از آغاز تعقیب و سرکوب نیروهای سیاسی در سال ۱۳۶۰ همایون که مخالف ادامه‌ی فعالیت سیاسی است در گفت‌وگو با لیورا چنین می‌گوید: «با قهرمان بازی می‌خوایم احساس عمیق گناه‌مون رو بشوریم.»[ix]

     این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا ادامه‌ی تقابل با حاکمیت تباه نشان تلاش شکست‌خورده‌‌گانی است که به‌دنبال توجیه گزینش‌های یک‌سره خطای خود هستند؟

  آیا کسانی که در برابر شر حاکم شکست‌خورده‌‌اند، تلاش می‌کنند از مقاومت‌شان تصویر پیروزی بسازند؟

   چند تکه از روابط عاشقانه را در رمان لیورا بخوانیم.

۴

لیورا پس از خیانت کیان و جدایی‌ی ذهنی از او، در لس‌آنجلس، با مردی به‌نام مایک رابطه پیدا کرده است: «بعد از آن قرار اینترنتی، یک هفته‌ای می‌شود که با مایک تماس برقرار کرده‌ام و تلفنی حرف می‌زنیم. برای کاری رفته نیویورک و تا چند روز دیگر برمی‌گردد. می‌گوید:

توی همین یک هفته که با هم حرف می‌زنیم احساس می‌کنم سال‌هاست تو رو می‌شناسم.»[x]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟  

     آیا جست‌وجوی تکه‌ی گم‌شده‌ی وجود، یعنی عاشق – معشوق، هرگز به انجام نمی‌رسد و چون پیوند حاصل شود، در گیری‌ و جدایی هم در راه است؟

   آیا آخرین مرحله‌ی رابطه‌ی عاشقانه درگیری‌های تلخ یا جدایی است؟

   آیا انسان نه تاب تنهایی را دارد نه امکان تداوم رضایت‌بخش رابطه‌ی عاشقانه را؟

   لیورا در لس‌آنجلس آخرین نامه‌ای را به‌یاد می‌آورد که هنگامی که در ایران بوده است، همایون از انگلستان برای او نوشته بوده است: «گفته بود این آخرین نامه‌ای است که برایم می‌نویسد، که هیچ‌وقت با گدایی، عشق را نمی‌توان به دست آورد.»[xi]

  این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

  آیا لیورا از ترک همایون از آن‌جهت در رنج است که زنده‌گی با او را تجربه نکرده است؟

  آیا فراقی که به پیوند منجر نشود، فراقی است که در آن حسرتِ پیوند و باور به نیکی‌ی عاشق – معشوقِ ازدست‌رفته همیشه‌گی است؟

   لیورا در جلسه‌ی سخن‌رانی‌ی همایون در لس‌آنجلس به هم‌سر همایون خیره شده است: «دوباره به پشت زنش خیره می‌شوم. آیا این زن که آینده‌ی او شد چیزی از من در خود داشت؟ آیا کسی را انتخاب کرده که به من شباهت داشته یا درست به عکس کسی را پیدا کرده که کوچک‌ترین شباهتی به من نداشته باشد.»[xii]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا میل به داشتن نقش مانده‌گار در ذهن عاشق – معشوق از دست‌رفته نیازی همیشه‌گی است؟

   لیورا جلسه‌ی سخن‌رانی‌ی همایون را طوری ترک می‌کند که همایون او را ببیند: «عاقبت بی‌اراده بلند می‌شوم و به طرف در حرکت می‌کنم. از این‌که همه با نگاه تعقیبم کنند ابایی ندارم. می‌خواهم همایون مرا ببیند. می‌خواهم حداقل این دیده شدن موجی از خاطره را از ذهنش عبور دهد و مرا برای لحظاتی هم که شده در ذهنش بازآفرینی کند.»[xiii]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا حضور در ذهن عاشق – معشوق‌ ازدست‌رفته مرهمی بر قلبی است که از یاد او رهایی ندارد؟

   لیورا برای پاسخ مثبت به خواست کیان به دفتر جدید او آمده است: «وقتی کیان در را باز کرد، آن‌ها هنوز آن‌جا ایستاده بودند و وقتی در را پشت سرم بستم دیگر نبودند. کیان از همان لحظه‌ی اول فهمید که این بار طور دیگری آمده‌ام. وقتی دست‌های هم را گرفتیم می‌لرزیدیم.»[xiv]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا هنگام گزینش عاشق – معشوقی دیگر برای جانشینی‌ی عاشق – معشوق از دست رفته‌ نیاز و هراس درهم می‌آمیزند؟

   «حالا توی خواب‌هایم هر دو بودند. گاه مشخص و گاه محو. این بار هم هر دو آن‌جا بودند؛ همایون همان‌طور  قد بلند و شیک‌پوش توی بالکن خانه‌ای ایستاده بود، دستش را گذاشته بود روی نرده و از آن بالا داشت به ما نگاه می‌کرد که در خیابان‌روبه‌رویش، من یک طرف جوی آبی ایستاده بودم و کیان طرف دیگر.»[xv]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا حتا گزینش عاشق – معشوقی که وجودش آبستن تردیدها است، بر تنهایی ارجحیت دارد؟   

    لیورا بر سر مزار پدرش از آگاهی‌ی خود از رابطه‌ی کیان با زنی دیگر پرده برمی‌دارد: «چرا تنها اومدی این‌جا؟ چرا اونو با خودت نیاوردی؟ چرا این همه داری به من دروغ می‌گی؟!

ابروهایش بالا می‌رود و سرش را می‌دهد عقب: کی؟

همونی که مدت‌هاست جای من و خونه‌ رو برات گرفته، همون که قایمش کردی این‌جا. و دست می‌گذارم روی قلبم.

با چشمانی گشاد نگاهم می‌کند. لب پایینش را می‌جود و سرش را پایین می‌اندازد. سکوتش پتکی را به شقیقه‌ام می‌کوبد. عاقبت سرش را بلند می‌کند و با صدای بسیار آرامی می‌گوید:

پس فهمیده بودی!…»[xvi]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟      

   آیا معنای این تکه این است که لیورا به‌درد تمام جرئت لمس تمامِ زخم رابطه‌ی کیان با زنی دیگر را پیدا کرده است؟

   چند تکه از وسوسه و عمل خودکشی را در رمان لیورا بخوانیم.

 ۵

لیورا هنگامی که در لس‌آنجلس با کیان زنده‌گی می‌کند، فکر خودکشی در سرش می‌چرخد: «دوباره آرزوی مردن توی این سر خالی می‌چرخد. وسوسه می‌شوم بروم روی یکی از بام‌های بلند شهر و خودم را از آن جا بیندازم پایین.»[xvii]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا  انتخاب لحظه‌ی مرگ وسوسه‌ای است که گاه هم‌چون تنها راه گریز از بن‌بست‌های ناگزیر در سر می‌چرخد؟ 

   اندیشه‌ی خودکشی از دوران کودکی در ذهن لیورا نطفه بسته است: «این فکر از همان دوران کودکی وقتی که لیا چل خودش را کشت نطفه‌اش در من بسته شد و بعد از این‌که پدر از زندگی ما محو شد گاه و بی‌گاه می‌آمد و گلویم را می‌گرفت. […] با تصور این‌که قادرم هر وقت بخواهم به زندگی‌ام پایان دهم احساسی از فراغ بال و اختیار درونم را پر می‌کرد، غمی سنگین توأم با آزادی.»[xviii]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا حوادث کودکی رد خویش را برای همیشه در ذهن انسان باقی می‌گذارند؟

   آیا خودکشی نشان گزینشی آزادانه در جدال با تقدیری است که انسان را به‌هنگام مرگ دست‌بسته می‌‌خواهد؟

   لیورا از تأثیر خودکشی‌ی لیا بر خود می‌گوید: «لیا خودش را کشت و مرگ از اتاقش نشت کرد بیرون و دنبال من هم راه افتاد. چیزی در درون من هم مثل اتاقش بوی مرگ گرفت. […] در نگاه لیا چیزی می‌دیدم که در نگاه بقیه‌ی آدم‌ها نبود.»[xix]

   این تکه را چه‌گونه بخوانیم؟

   آیا برچسب دیوانه‌گی به دیگران گاه برآمده از تفاوت آن‌ها با مسخ‌شده‌گی‌ی همه‌گانی است؟

   آیا گفتمان مسلط و داوری‌ی دیگران گاه دیوانه‌گان را به ‌سوی مرگ می‌راند؟

   چند تکه از روابط بینامتنی را در رمان لیورا بخوانیم.

۶

در دوران کودکی‌ی لیورا، پدرِ لیورا به ادنای سیزده – چهارده ساله چنین می‌گوید: «آقاجون اون کتاب دایی جان ناپلئون را از تو کتابخونه برام می‌آری؟»[xx]

   آیا رمان دایی جان ناپلئون،[xxi] را می‌توان پوزخند به قهرمانان جعلی، خودشیفته‌گی، نگاه توطئه‌اندیشانه خواند؟

   مادر لیورا کتابی را که ادنا قصد خواندن‌اش را دارد، به کنج‌کاوی می‌نگرد: «مادر با حرکتی تند خم می‌شد، کتاب را از جلوی او برمی‌داشت و به جلدش نگاه می‌کرد و طبق عادتی که داشت آن را بو می‌کشید و اسمش را می‌خواند؛ لبه‌ی تیغ. و بعد کتاب را باز می‌کرد و دو سه خطی از وسط‌های کتاب را با صدای بلند می‌خواند […]»[xxii]

 آیا رمان لبه‌ی تیغ،[xxiii] را می‌توان ‌جست‌وجوی چرایی‌ی هستی، فریاد گم‌شده‌گی، جست‌وجوی معشوق دل‌خواه خواند؟

   لیورا از رابطه‌ی خویش با مادرش در دوران کودکی می‌گوید: «کلمه‌ی متل قوی‌ترین ارتباط بین من و مادر بود، کلمه‌ای که مطمئن بودم می‌شنود، گوش می‌دهد، اطاعت می‌کند و به من احساس قدرت می‌دهد: متل بگو.

این بار هم اطاعت کرد. چند تخمه را زیر دندان شکست و شروع کرد به گفتن قصه‌ی امیرارسلان نامدار.»[xxiv]

   آیا قصه‌ی امیرارسلان نامدار[xxv] را می‌توان ستایشِ ایثار مردان عاشق در راه پیوند با معشوق، جست‌وجوی عاشق‌مردان افسانه‌ای، پناه به افسانه از تلخی‌ی واقعیت خواند؟

   لیورا به‌یاد می‌آورد که در دوران کودکی در نهاوند با دختربچه‌های دیگر‌ در پشت بام پناه می‌گرفته است و به زنانی که در حیاط تامار جمع‌می‌شدند، زل می‌زده است؛ زنانی که منش‌شان با زنان سنتی‌ای چون مادرش فاصله‌ها داشته‌ است: «با صدای شد خزان بدیع‌زاده کمی آرام می‌گرفتند […] باصدای علی نظری آخه به من بگو تو ای سنگ صبور تو صبوری یا من صبور ازجا می‌پریدند، قهقهه‌های‌شان می‌پیچید توی فضا و شالی دور باسن می‌بستند و کمرها را قر می‌دادند […] حتی با آهنگ پر از سوز و گداز رفت و دنیای درد و حسرت در دل من مانده صدای قهقهه‌های‌شان به اوج می‌رسید و پیچ و تاب کمر و لرزش سینه‌های‌شان بی‌قرارتر می‌شد […] تا یکی از زن‌ها روی سینی مسی ضرب بگیرد و تامار با صدای صاف و کشیده‌اش برای‌شان آواز بخواند:

بیا که بریم به مزار ملا ممد جان… سیل گل لاله‌زار باوا دلبر جان…»[xxvi]

    آیا ترانه‌ی خزان عشق[xxvii]را می‌توان رنج پایان‌ناپذیر عاشق از بی‌وفایی‌ی معشوق خواند؟

    آیا ترانه‌ی سنگ صبور[xxviii]را می‌توان تلخی‌ی تحمل فراق همیشه‌ی معشوق خواند؟

    آیا ترانه‌ی ملاممدجان[xxix] را می‌توان آواز تمنای پیوند و فریاد وفاداری‌ی همیشه‌ی عاشق و معشوق به یک‌دیگر خواند؟   

    لیورا حس کرده است که کیان در لس‌آنجلس با زن دیگری رابطه دارد. برای آرامش ذهن‌اش رادیوی خانه را روشن می‌کند. رامش غزلی از مولانا می‌خواند: «… گر چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می‌کنم …»[xxx]

   آیا این غزل[xxxi] مولانا را می‌توان آواز برزخ توأمان حضور و غیاب معشوق خواند؟

    لیورا هفت ماه پس از رفتن همایون به انگلیس برای او در نامه‌ای چنین نوشته است: «لابه‌لای صفحات کتاب فروغ پر است از صدای صاف و مردانه‌ی تو. […]

تمام مدتی که دارم به ترانه‌های انتخابی تو که برایم ضبط کرده‌ای گوش می‌کنم، هوس می‌کنم با هم روی تخته سنگی نشسته باشیم، دلکش بردی از یادم را، رامش رودخونه‌ها و پروین درد عشق و انتظار را بخواند […]»[xxxii] 

   آیا اشعارفروغ[xxxiii] را می‌توان آوای عشق و میل به آمیخته‌گی با جسم و جان عاشق – معشوق خواند؟

   آیا ترانه‌ی بردی از یادم[xxxiv]را می‌توان مانده‌گاری‌ی یاد توأمان دردآور و شادی‌بخش معشوق از دست‌رفته خواند؟

   آیا ترانه‌ی رودخونه‌ها[xxxv] را می‌توان باور به‌ یگانه‌گی و تلاش برای غوطه در امواج رهایی خواند؟ آیا ترانه‌ی درد عشق و انتظار[xxxvi]را می‌توان اندوه فراق معشوق و چشم به‌راهی‌ی همیشه‌گی خواند؟

   لیورا پس از این‌که به مجسمه‌ای دست می‌کشد که از کیان ساخته است، با خود فکر می‌کند: «آیا مثل قهرمان داستان ویلیام فاکنر که استخوان‌های معشوقش را در تخت‌خوابش نگه داشته بود، من هم باید سایه‌ی او را همیشه کنارم داشته باشم؟»[xxxvii]

  آیا داستان ویلیام فاکنر، یک گل سرخ برای امیلی[xxxviii]را می‌توان تاراج هستی‌ی معشوق در هراس از ترک خویش توسط او خواند؟  

   کمی دیگر رمان لیورا را بخوانیم.

۷

رمان لیورا،به‌صورت تکه‌تکه در دو زمان گذشته و حال روایت می‌شود. گذشته‌ی لیورا، حوادثی که در ایران رخ داده‌اند، در زمان گذشته روایت می‌شوند؛ اکنون لیورا، حوادثی که در لس‌آنجلس رخ داده‌اند، در زمان حال. زمان حال اما انگار ردپای گذشته را همیشه بر خود دارد. زمان گذشته هم در ذهن‌ها می‌چرخد هم بینش‌ها و منش‌های شخصیت‌ها را زیر نفوذ می‌گیرد هم برگذشتن از آن تبدیل به تنها راه رهایی می‌شود.

   در زمینه‌ی فعالیت‌های سیاسی انگار سرکوب جمهوری‌ی اسلامی با سرگشته‌گی‌ها، شتاب‌ها، ایدئولوژی‌های پرسش‌نا‌پذیر چنان درهم می‌آمیزند که یقین بی‌خلل سر چرخاندن همیشه‌گی را جای‌گزین خود می‌کند.

   در زمینه‌ی فرضیه‌های روان‌شناسی انگار انسان بی‌آن‌که خود بخواهد در خانواده و دوران و سرزمینی به جهان پرتاب می‌شود که گزینش‌هایش ناخودآگاه از ویژه‌گی‌هایی هم‌جنس یا هم‌سان رنگ می‌گیرند.

    در زمینه‌ی رابطه‌‌های عاشقانه انگار فراق، تنهایی یا خیانت معشوق جای‌گزین پیوند می‌شوند. انگار آرزوی پایانِ خوش رخ نشان نمی‌دهد.

   بسیاری از متن‌هایی که در رمان لیورا به آن‌ها اشاره می‌‌شود انگار جز تصویر خیال‌بافی و افسانه و آرزو و فراق نیستند. رمان دایی‌جان ناپلئون خیال‌بافی‌ها را به‌سخره می‌گیرد. قصه‌ی امیرارسلان افسانه است. رمان یک گل سرخ برای امیلی در سوک ناممکن بودن پیوند و یگانه‌گی با معشوق فریاد می‌‌زند. اشعار فروغ آوای میل پیوند با جسم وجان عاشق – معشوق اند. ترانه‌ی ملاممد جان شوق و انتظار لحظه‌ی پیوند با عاشق – معشوق است. غزل مولانا آواز دل‌تنگی و تمنای پیوند با معشوقی از جهانی دیگر است. ترانه‌های خزان عشق، سنگ صبور، بردی از یادم، درد عشق و انتظار، زخم فراق از معشوق را می‌‌نالند. ترانه‌ی رودخونه‌ها آرزوی رسیدن به دریای رهایی را فریاد می‌کند.

   در رمان لیورا انگار قاره‌ی روان، قاره‌ی دوران تاریخی، قاره‌ی ملیت چنان شکل می‌گیرند که آرزوها جامه‌ی حسرت می‌پوشند. انگار در قاره‌ی نوعیت – هستی‌شناسانه پرسشِ چرایی‌ و معنای هستی‌ پژواکی همیشه‌گی دارد. [xxxix]

    لیورا در سفر پرتنش و حادثه‌ی زنده‌گی در جست‌وجوی راه و مقصد دل‌خواه از ایستگاه‌های پُرپرسش بسیار می‌گذرد.

   جوهرِ پرسش‌های برآمده از ایستگاه‌های زنده‌گی‌ی لیورا را شاید در تکه‌ای از شعری، سروده‌ی نیما یوشیج، نیز بتوان خواند: «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را/ تا کشم از سینه‌ی پردرد خود بیرون/ تیرهای زهر را دلخون؟»[xl]

   پایان رمان لیورا را بخوانیم.

   ۸

کیان و لیورا در گورستان هستند. کیان به لیورا چنین می‌گوید: «هنوز قد همون اوایل رابطه‌مون دوستت دارم. […] اگه نتونستیم با هم ارتباط درستی برقرار کنیم دلیل بر این نیست که عشقی نیست. خودت هم اینو می‌دونی!»[xli] لیورا به رابطه‌ی خود و کیان چنین می‌اندیشد: «جدلی توی ذهنم آغاز شده که از سویی به سویی دیگر می‌کشاندم. […] سال‌هاست به تقصیرهای او فکر کرده‌ام […] و چیزی حل نشده. حالا بهتر است جهت دوربین را برگردانم به خودم.»[xlii] کیان به لیورا چنین می‌گوید: «ما خیلی برای هم جنگیدیم. یادته؟»[xliii] کیان و لیورا در دو سوی  قبر پدر لیورا نشسته‌اند. لیورا به رابطه‌ی خود با پدرش می‌اندیشد و کتاب خیام را روی قبر او می‌‌گذرد: «بالاخره برات آوردمش.

این را با افسوس و درد می‌گویم.

دیگر از او خشمی ندارم[xliv]

   در تکه پایانی‌ی رمان لیورا انگار لیورا با حرف‌های کیان، تعمق در خویش، در کنار قبر پدر و کتاب خیام آرام می‌گیرد. انگار رمز پاسخ به پرسش‌های خویش را می‌یابد. رمز پاسخ لیورا به پرسش‌های خویش را شاید در یک رباعی از «کتاب خیام» نیز بتوان خواند: «این عقل که در ره سعادت پوید/ روزی صد بار خود ترا میگوید/ دریاب تو این یکدم وقتت که نئی/ آن تره که بدروند و دیگر روید.»[xlv]     

فروردین‌ماه ۱۳۹۹

آوریل ۲۰۲۰

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۴


۱- نماز در دین یهود

۲- صدیقیم، فریبا. (۱۳۹۵)، لیورا، لندن، ص ۳۶

۳- همان‌جا، ص ۴۷

۴- همان‌جا، ص ۶۰

۵- همان‌جا، ص ۷۵

۶- همان‌جا، صص ۱۲۵ – ۱۲۴

۷- همان‌جا، ص ۳۳۲

۸- همان‌جا

۹-همان‌جا، ص ۴۸

۱۰- همان‌جا، صص ۳۱۰ – ۳۰۹

۱۱- همان‌جا، ص ۳۱۱

۱۲- همان‌جا، ص ۳۳۳

۱۳- همان‌جا، ص ۳۳۴

۱۴- همان‌جا، ص ۲۵۳

۱۵- همان‌جا، ص ۱۶۹

۱۶- همان‌جا، صص ۳۵۸ – ۳۵۷

۱۷- همان‌جا، ص ۳۴

۱۸- همان‌جا، صص ۱۲۷ – ۱۲۶

۱۹- همان‌جا، ص ۱۵۳

۲۰- همان‌جا، ص ۱۴

۲۱- پزشکزاد، ایرج. (۱۳۴۹)، دایی جان ناپلئون، تهران

۲۲- صدیقیم (۱۳۹۵)، ص ۱۷

۲۳- موآم، سامرست. (۱۳۹۳)، لبه‌ی تیغ، ترجمه‌ی شهرزاد بیات موحد، تهران

۲۴- صدیقیم (۱۳۹۵)، ص ۱۹

۲۵- نقیب‌الممالک، محمدعلی. (۱۳۹۷)، امیرارسلان نامدار، تهران

۲۶- صدیقیم (۱۳۹۵)، صص ۶۷ – ۶۶

۲۷- معیری، رهی. (۱۳۱۳)، خزان عشق، آهنگ‌ساز: جواد بدیع‌زاده  

۲۸- نظری، علی. (ناتا)، سنگ صبور، آهنگ‌ساز: علی نظری

۲۹- نانام. (ناتا)، ملا ممد جان، به‌روایت تاریخ  آواز عایشه دختر افغان در آرزوی پیوند با ملامحمد جان در دوران فرمانروایی‌ی تیموریان در هرات.

۳۰- صدیقیم (۱۳۹۵)، صص ۱۱۴ – ۱۱۳

۳۱- مولانا جلال‌الدین محمد بلخی (مولوی). (۱۳۸۳)، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارۀ ۱۳۷۷، گنجور

https://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh1377/

۳۲- همان‌جا، صص ۱۱۹ – ۱۱۸

۳۳- فرخزاد، فروغ. (۱۳۶۸)، مجموعه اشعار فروغ، آلمان

۳۴- خطیبی، پرویز. (ناتا)، بردی از یادم، آهنگ‌ساز: مصطفی گرگین‌زاده

۳۵- بهمنی، محمدعلی. (ناتا)، رودخونه‌ها، آهنگ‌ساز: آرش نوجوکی

۳۶- فکور، کریم. (ناتا)، درد عشق و انتظار، آهنگ‌ساز: همایون خرم

۳۷- صدیقیم (۱۳۹۵)، ص ۲۶۶

۳۸- ویلیام، فاکنر. (۱۳۸۹)، یک گل سرخ برای امیلی، ترجمۀ نجف دریابندری، تهران

۳۹- پنج قاره‌ی وجود انسان را می‌توان چنین شماره کرد: قاره‌ی نوعیت – هستی‌شناسانه، قاره‌ی تاریخ – عصر – دوران ، قاره‌ی اسطوره، قاره‌ی ملیت – قومیت، قاره‌ی روان. شیدا، بهروز. (۱۳۹۰)، جستار «از قاره‌های وجود تا اضلاع اثر: بازنویسی‌ی بخش‌هایی از یک گفت‌وگو و ده جستارِ بهروز شیدا» در  زنبور مست آن‌جا است: ده جستار دیگر: و در حاشیه: ده شعر از آدام زاگایوسکی، سوئد، صص ۱۷۸ – ۱۷۷

۴۰- یوشیج، نیما. (۱۳۸۰)، شعر «وای بر من» در مجموعۀ شعرهای نو، غزل، قصیده، قطعه، با نظارت شراگیم یوشیج، تهران، صص ۶۸ – ۶۷

۴۱- صدیقیم (۱۳۹۵)، ص ۳۶۰

۴۲- همان‌جا، ص ۳۶۱

۴۳- همان‌جا

۴۴- همان‌جا، ص ۳۶۲  

۴۵- حکیم عمر خیام (۱۳۶۴)، رباعیات خیام، به‌کوشش خسرو زعیمی، خط: کیخسرو خروش، تهران، ص ۶۵