داستانی از سوسن نیلی

سوسن نیلی

دیگر هیچ چیز مثل دیروز نبود

پاییز بود. سال ۱۳۶۰. پاییزی بعد از تابستانی تاریخ ساز .

سوسن چادر سیاهش را سر کرد و از در زد بیرون. با مرتضی که زندانی زمان شاه بود و مارکسیست، قرار داشت.

هوا آفتابی بود، اما کمی خنک. باد ملایمی به صورتش میخورد.

از کوچه به خیابان اصلی یاخچی آباد پیچید. رفت به سمت ایستگاه اتوبوس. بسته نشریه های درون سازمانی مرتضی زیر کمر دامنش کمی لیز خورد. جا به جایش کرد طوریکه همانجا ثابت بماند.

عرض خیابان را رد کرد. نرسیده به ایستگاه، کنار پیاده رو موتورسواری نزدیکش ترمز کرد. او را به نام خانوادگی صدا زد. ایستاد. منتظر بود یکی از بچه های دبیرستانی یاخچی آباد را ببیند. یادش آمد هیچکدام نام خانوادگیش را نمیدانند. در برنامه های کوهنوردی با این بچه ها، همه او را سوسن صدا میکردند.

موتورسوار جوانی بود لاغر، با لباس سبز سپاه پاسداران. برخلاف بقیه پاسدارها، تر و تمیز بود و مرتب.

با یک دست چادر را دور صورتش محکم کرد و با دست دیگر دو طرف جلوی چادر را طوری گرفت که برجستگی بسته پیدا نباشد.

– شما؟

-سوال نکن، باید همراه من بیایی.

-چرا؟

-گفتم سوال نکن و راه بیفت.

اعتراضی نکرد. سنگینی بسته نشریه ها زبانش را بسته بود.

موتورسوار حرکت کرد. او هم راه افتاد.

تا چند لحظه پیش در فکر جور کردن بهانه ای برای مرتضی برای نخواندن نشریه ها بود، حالا در فکر نجات جان او.

از کوچه ها و خیابانهایی گذشتند. موتورسوار که با دقت مواظبش بود، در خیابانی شلوغ، جلوی ساختمانی معمولی ترمز کرد و گفت: بایست. ساختمانی با تابلو “کمیته سپاه پاسداران منطقه ۱۳”.

به دنبال پاسدار وارد کمیته شد. کنار پیشخوان ایستادند. پاسدار جوان با افتخار به همکارش گفت: او را دستگیر کردم. پاسدار پشت پیشخوان لبخندی زد.

سوسن نگاهی به دور و برش انداخت. منتظر بود یکی از آن خواهرهای پاسدار هم بیاید و بدن و کیفش را بازرسی کند. کسی نیامد.

با اشاره ای، پشت سر پاسدار راه افتاد. انتهای راهرویی کوتاه به اتاقکی رسیدند. پاسدار به او گفت: اینجا میمانی تا صدایت کنیم. در را بست و رفت.

خسته بود و مستاصل. کش چادر را کمی جا به جا کرد تا دست کم فشار این یکی را کمتر کند.

اتاق کوچک بود و روشن، با دیوارهایی سفید، بدون پنجره و یا روزنه ای. زمین با چند لایه پتو فرش شده بود. پتوهای سربازی و پتوهای گلدار، هر کدام به رنگی. همه کهنه و رنگ و رو رفته.

با سرعت پشت به در، دو زانو روی زمین نشست. بسته نشریه را از زیر چادر بیرون آورد. برگه ها را لای پتوها میگذاشت که چشمش به چند نشریه افتاد. نشریه هایی با آرم مسلسل و داس و چکش سرخ، نشریه های سازمان چریکهای فدایی. لبخندی به لبانش نشست. دلش خواست بداند چه کسی مثل او مدیون این پتوهای چرک شده.

آن نشریه های درون سازمانی، همنشین اعلامیه های چریکهای فدایی شدند. انگار به اتحادی که نداشتند، اشاره می کردند.

به آرامی نشست. به دیوار تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. به دیوار سفید روبرو خیره شد.

و حالا؟

متوجه گذر زمان نبود. در اتاق باز شد. پاسدار از او خواست همراهش برود. دوباره چادر را دورش پیچید، این بار با خیالی کمی آسوده تر.

به دنبال پاسدار به اتاقی دیگر رفتند. اتاقی مثل اتاقهای یک اداره معمولی. چند میز فلزی طوسی “ارج” در گوشه به گوشه اتاق دید. صندلی های ساخت همان کارخانه کنار دیوارها چیده شده بودند.

پشت یکی از میزها همان  پاسدار پشت پیشخوان نشسته بود. او مسن بود و درشت هیکل، با ریشی سیاه و پر پشت. با نگاهی پر از خشم و تحقیر، به سوسن اشاره کرد که آن طرف میز بنشیند.

از پنجره دید که شب شده است. تاریکی ترسش را بیشتر میکرد.

پاسدار اولین سوال را روی برگه ای با آرم سپاه پاسداران نوشت، همان آرم مسلسل و آیه های قرآن. برگه را همراه با خودکار گذاشت جلوی او .

بعد از چند سوال، بازجو برگه ها را جمع کرد، و در کشوی میزش گذاشت.

سوسن معنی این کار را نفهمید.

پاسدار تلفن سیاه رنگ را از آن طرف میز برداشت و با غیظ گذاشت جلوی او.

سوسن منتظر این کار پاسدار نبود. شگفت زده روی صندلی جا بجا شد و نگاهی انداخت به پاسدار .

-به خانواده ات زنگ بزن. بگو سند خانه بیاورند.

-سند خانه؟

-ما در اینجا محل نگهداری زنها را نداریم. فعلا با ضمانت آزاد میشوی تا ما در مورد تو تحقیق کنیم ببینیم آنچه را نوشته ای درست است یا به ما مزخرفات تحویل داده ای.

-ما خانه نداریم.

-سند به نام هر کسی باشد، قبولست.

آزادی؟ ضمانت؟ شماره تلفن؟ سند خانه؟ کدام خانه؟ چه کسی حاضرست سند خانه اش را به سپاه بدهد؟

چهره مهربان آقای جوادی جلوی چشمانش نقش بست. آن مرد شریف و زحمتکش، هوادار سابق حزب توده، هم خانه دارد، هم تلفن. به احتمال قوی کمک خواهد کرد.

به خانه آقای جوادی تلفن زد. حدسش درست بود. او به تقاضایش پاسخ مثبت داد.

پاسدار او را در همان اتاق تنها گذاشت.

به یاد روزی افتاد که آن دو مرد ناشناس به خانه شان در آبادان آمدند. دو مردی که به پدر چیزهایی گفتند و رفتند. بعدها شنید که آن دو ساواکی  آمده بودند گزارش فعالیتهای سیاسی برادرش را بدهند.

یادآوری خشم و سرزنشهای پدر بعد از رفتن آن مردها، ترسی دیگر را در او زنده کرد. حالا پدر با او چه برخوردی خواهد کرد؟

صدای باز شدن در اصلی کمیته را شنید. مادر و آقای جوادی همراه با بازجو وارد اتاق شدند. سوسن شگفت زده از دیدن مادر از جایش بلند شد.

مادر سراسیمه به سمت او رفت و در آغوشش گرفت. منتظر این آغوش نبود. مادر در گوشش زمزمه کرد: نامی از پدر نیاور.

آن آغوش غیرمعمول برای رساندن پیامی بود و بس.

آقای جوادی با لبخند و نگاهی مهربان پاسخ سلامش را داد و به سمت میز بازجو رفت. سند خانه و شناسنامه اش را به او داد. مدارک تکمیل بود. آقای جوادی برگه ای را امضا کرد.

سوسن هم پای برگه را امضا کرد و تعهد داد بعد از دو هفته به کمیته مراجعه کند.

از کمیته بیرون آمدند. فرشاد، پسر آقای جوادی، در پیکان سبز رنگش، جلوی در کمیته منتظرشان بود. دیدار با فرشاد که هم دوست و هم همسر خواهرش بود، سوسن را یاد روزی انداخت که فرشاد با همین پیکان سبز برای اسباب کشی از خوابگاه به کمکشان آمده بود.

به خانه آقای جوادی رفتند. خانه ای ساده، معمولی، با صفا و پر از مهر. دور هم که نشستند، بغض مادر ترکید، گریه میکرد و فرزندانش را به خاطر فعالیتهای سیاسی شان سرزنش میکرد. آنقدر گفت و گفت تا بیحال شد. همه به کمکش شتافتند. سوسن شانه هایش را مالش میداد و همسر آقای جوادی آب قند به دهانش میریخت.

مادر که آرام شد، وقت رفتن بود. فرشاد آنها را به خانه خواهر بزرگتر سوسن رساند، خانه ای در شهرک غرب که برای فرار از جنگ ایران و عراق پناهشان داده بود.

وارد خانه شدند. سلام هایی سرد رد و بدل شد. خانه پر از سکوت بود و نگاه هایی سنگین و پر سرزنش. نگاههایی که از هم میگریختند.

سوسن به گوشه ای خزید. دلش فقط خانه خودش را میخواست. همان خانه یاخچی آباد.

دیگر هیچ چیز مثل دیروز نبود.

نوامبر ۲۰۱۹

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۴