چند شعر از فرهنگ کسرایی

چند شعر از  فرهنگ کسرایی            

تو نان نمی­خوری
من گرسنه­ام
آب نه در دست توست،
من هم تشنه لب می­گردم
نه خونِ تو سرختراست از من و
نه من اینجا رنگ پریده­ترم ا ز ماه،
تو می­گریزی از دار
من از مار در بالشتکم،
تو می­لرزی روی خاک
من روی پتویم اینجا بیمارم،
پشتِ این درهای باز من تب کرده­ام
تو با پنجره­های بسته­ات یخ بسته­ای،
نه تو گام می­زنی در باغ انگوری
نه من سرخوشم با موز و مارچوبه،
هم تو در آن باکجا خسته­ای
هم من در این ناکجا
و باز ما را باهم سر آشتی نیست!
چه بگریم یا نه
درد تمام نمی­شود!

******

چنگ به کدام ریسمان زنم
تا آتشدانِ دردم را بخاموشد!
دردی چنان رنگارنگ و خوش خط و خال،
که هرریسمان می­خراشاند در خوابﹾ چهره­ام را
کژ و راست می­کـُندَم
می­تاباندم، می­پیچاندم
پس دود می­شود به آنی
وَ خط خون­ها۫ تنم را چنان می­سوزانند
که با جیغکی تیزتر از هر خنجری از جا می­پرانَدَم!
پنجره­ام را باز می­کنم تا خنکای پگاه بشویَدَم
نسیمی را به تنم می­ریزاند
که مرا به من آشتی می­دهد،
سرشار که می­شوم
هرچه ریسمان است می­کـَنَم و می­روم
قهوه و نان و عسل بخورم.
وَ هرچند می­سوزم
ولی فکر می­کنم درد هم زیبائی­های خودش را دارد!!

دروغ می­گویم
من خوب نیستم
تو زود باور شده­ای!
در دست بچه­ها چاقوست
نه پستانکی
دروغ گفتم.
مادرم بیماراست
پدرم دیرزمانی است دیوانه
نان در چنگکِ کژدم است
خون خوشیده بر لب­ها
دروغ می­گفتم کآسمان آبی است
تو زود باور شده­ای!
گِل برسرم پینه بسته
شیارِ زنجیر است بر گُرده­ام
گربه­ام گندیده، باد کرده
سگانم همه پروارند
دروغ می­گفتم شقایق­ها پُربارند
تو زود باور شده­ای!
پراکنده­ام، پرپر
گرفتار دلخوشی­های ناکجاهایم
پرشتابم و پُرِ کار و در آن
سبکسارم و کُند
دروغ می­گفتم که در جوش و خروشم
تو زود باور شده­ای!

من دروغ می­گویم
من همیشه دروغ گفته­ام.

******

یه مو روی دفتر
عینکم در بشقاب
قهوه­ام ریخته روی کتابی
گربه­ام مرده زیر روزنامه­ها
و نیم روز داغی است.
زده­ام به کوچه­ی خلوتر از خودم
سایه­ی نرده­ها
صنوبرها
سایه­های پدرم
سایه­ی چادر مادر یا جوراب­های خواهرم سربند
جوجه­اش روی دیوار
سایه­ی سوسکی روی علف­ها
سایه­ی دود سیگاری
پاهای پریشانی
می­رود، می­آیم
کنار چناری،
در کوچه­ی خلوتر از خودم
می­مانم، مانده­ام
مانده است لیمو روی دفتر
عینکم در بشقاب
قهوه­ام ریخته روی کتابی
گربه­ام مرده زیر روزنامه­ها
و نیمه شبِ دم کرده ایست.

******

چه کسی دست بر سرمان گذاشته که اکنون دست از سرمان برنمی­دارد. این دست از کجا آمده، یا چه کسی آن را آورده است یا که همیشه بوده است! بوده است ونمی­دانستیم. همین است. چون سنگینی­اش را حس کرده بودیم. حس می­کنیم. برای همین هم فغان می­کشیم. یا می­خواهیم بکشیم و نمی­شود. از زور سنگینی دست نمی­شود. پس می­ماند روی سرمان. مانده است روی سرمان. آنقدر مانده که بزرگ شده است. بزرگتر از سرمان. از همه چیز و هرچیزی. خدا شده است چون دست یافتنی نیست. اگر بود برش داشته بودیم. اما نمی شده است. این دست، این خدا روی سرما جا خوش کرده است. این دست سنگین، این دست دراز سنگین و پهن. آری پهن، انگار همه­ی سرمان را زیر پنجولش دارد، همان دستی که پنجول هم می­شود، شده است، یا چون مارکه مار هم می­شود، که دور گردنت، دورگردنمان می­پیچد یا می­رود در مغزمان . دستی که انگشتانش را در مغزمان فرو کرده، فرو می­کند، فرو کرده بوده است. سنگینی مغزمان از همین­جاست. دستی در سرمان است که فرمان می­دهد. دستور است. دستور داده است. نوشته دارد این دست. خطش را در مغزمان چپانده دست ، در گوش­مان فرو کرده است، دماغ­مان را گرفته، در گلوی­مان تپانده، با فشار با زور با خنده و ساز و چنگ و ناخن. این دست پشمالو خود را می­مالد به چهری­مان، موهایش زیر پوست­مان می­خزد، خزیده، رفته، رفته بوده است. دستی که پیشانی­مان را به خاک سابانده، کمرمان را خمانده، پای­مان را شکانده.  دستش تا شکم­مان هم رسیده، رسیده بوده است. میان پاها را دست کشیده، پس کشیده، تفاله­اش را در مغزمان پاشانده. این دست که بر سرمان مانده، مهربان بوده، مهربان هم هست، دوست دارد، معشوق است، می­پیچد به ما، می­مکدمان، می­سپوزدمان، می­سوزاندمان، سوزانده. دست آتش است و آب، خاک است و باد، تر است و خشک و چیزی چون من یا دستم که چسبیده به سرم. دست به سرم، وای نه، دست خودم که نیست، آمدند دست به سرم کردند، دست به سرمان کردند، ما هم ماندیم که چرا دست از سرمان برنمی­دارند، چرا دست از سرمان برنمی­دارند، چرا دست بر نمی­دارند، بر نمی­دارند چرا دست از سرمان! اما مانده­ایم هاژ وَ دست از سرمان برنمی­دارند.

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۴