دو شعر از مژگان محمدی

مژگان محمدی

زنی ماه­زده
با چتری ژنده به رنگ دیروز
از کوچه­های بغض ترکیده­ی باران می­آید،
با نگاهی یخ­زده
در برودت اندوهی،
صندوقچه­ی قلبش تهی ز مروارید سپید فردا
تا که بتوان
بسان گوشواره­ای به گوش تنهائی­اش آویخت،
با پاشنه­ی شکسته­ی کفش نگاهش
لنگ لنگان
پرسه می­زند خیابان‌های لب بسته و نم­زده­ی پائیز را،
گه گاهی، کلمات تب زده­ی عاشق را
عق می­زند و پیرهن آرزویش را کثیف می­کند
بسان زنی باردار از کلماتی نابه­هنجار
به ویاری زشت
درتاریخی نامعین.
زنی مکرر است
در انعکاس آه سرد زخم­نامه­هایش،
وامانده­ای بر دستان ماهتاب پنهانی
که اینک در رنجابه­ی دل نوشته­هایش،
آسمان توری فلزی را به لانه است.
از جانب­های دور دور
باد می­وزد، باد می وزد سرد و سیاه
وانگاه نامهربانانه
موهای خرمایی دخترک شعرش را
ژولیده می­کند
و چشمان درشت و سیاهش را گریان.
۲ اکتبر ۲۰۱۹

******


ماه،
غمگین،
در اندیشه­ی نان عشق
پس­کوچه­های تردید را
پرسه می­زند
وانگاه زنی در انحنای این شب پیس
در آرزوی پر گرفتن عاشقانه­هایش
پیر می­شود…..
۱۱سپتامبر ۲۰۱۹

 به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۴