جولیان بارنز؛ ادای احترام به همینگوی

ادای احترام به همینگوی

جولیان بارنز  Julian Barnes

ترجمه فارسی: گیل آوایی

I نویسنده در روستا

 

آنها، بی تشریفات و خودمانی، دورِ یک میزِ از چوب کاج و بدون رومیزی، در آشپزخانه  نشستند. پشت سر او  یک کمدِ کِشویی قرار داشت و روبرویش پنجره ای بود که او می توانست از  آن گله ای از گوسفندان را ببیند و چمنزاری را که انتهای آن در انبوه ابرهای نزدیک به زمین، محو می شد. تمام پنج روزی که در اینجا بود، باران باریده بود. او مطمئن نبود که از این نوع زندگی که در کتابچۀ راهنما، دمکراتیک و نشاط آور تعریف شده بود، خوشش می آمد و برای او بوده باشد. البته دانشجویانش بودند که می بایست آشپزی می کردند، ظرف می شستند و محل را تمیز می کردند و مرتب نگه می داشتند اما از آنجایی که نیمی از آنها بزرگتر از خودِ او بودند، ناپسند و خودخواهی می نمود اگر با آنها همراهی نمی کرد. از این رو  بشقابها را جمع می کرد، نان برشته می کرد و حتی قول داده بود که در شبِ پایانی، برایشان کباب بره درست کند. پس از شام، بارانی شان را می پوشیدند و حدود یک مایل پایین می رفتند و به یک میکده می رسیدند. هر شب، بنظر می رسید که او به مشروب بیشتری نیاز دارد تا بتواند خود را  سرِ پا نگه دارد.

او از دانشجویانش بخاطر پشتکار و خوشبینی شان، خوشش می آمد و از آنها خواسته بود که او را با اسم کوچکش صدا کنند. همه او را با اسم کوچک صدا می کردند بجز بیل[۱]، که به دلیل سابقۀ خدمتکار بودنش، ترجیح می داد او را رئیس یا ارباب بنامد. برخی از آنها، از ادبیات بیشتر از آنچه می فهمیدند، لذت می بردند و یک داستان را شرح زندگی با نوعی سرزنش تصور می کردند.

” فقط دارم میگم که نمی فهمم او چرا این کار را کرد”

” خوب. آدمها گاهی کاری که می کنند اغلب نمی فهمند.”

” ولی ما، بعنوان خواننده، باید بدانیم، حتی اگر خودِ شخصیت داستان نداند”

” ضرورتاً اینطور نیست”

” موافقم. منظورم اینه که ما دیگه باور نمی کنیم  چیزایی که……. به اون چی میگن رئیس؟”

” راویِ همه چیزدان. بیل

” آره. همون”

” تمام چیزی که می خوام بگم اینه که فرق هست بین باور نکردنِ یک راویِ همه چیز دان و عدمِ

درک چیزی که شخصیتِ داستان در سر داره.”

” گفتم که آدمها اغلب نمی فهمند چرا کاری را  انجام می دهند”

” ولی. ببین، ویکی[۲]، تو داری در باره زنی با دو بچۀ کوچک می نویسی و چیزی که همه اش کامل بنظر میاد، شوهری که ناگهان پیداش می شه و او خودش رو می کشه.”

” خوب؟”

” پس شاید- شاید- بحثِ معقول بودن و باورشدنی مطرح باشه”

او هیجانی را که داشت شدت می گرفت، حس می کرد اما ترجیح داد آن را قطع نکند و در عوض به بحث آنها در مورد “همه چیزدانی” بیاندیشد. سر به کار خودش باشد. یا بجای آن به مورد خودش و آنجی[۳] بپردازد.آنها به هفت سال با هم بودند. انجی در تلاشهای هر روزِ او برای نویسنده شدن، سهیم بود. او اولین رمانش را نوشته بود و انجی شاهد انتشار و برخورد خوب با آن بود.- این رمان حتی جایزه هم بُرده بود- چیزی که انجی بر سر آن با او به هم زد. او می فهمید که زنها مردان را بخاطر شکست و ناموفق بودنشان ترک می کردند اما انجی او را بخاطر موفق بودنش ترک کرد؟ چه انگیزه ای در این کار بود؟ همه چیزدانی چه شده بود؟

نتیجه این است که سعی نکن زندگی ات را در یک داستان بگذاری. اثرگذار نیست.

” می خوای بگی که داستان من باورکردنی نیست؟”

” نه دقیقاً بلکه فقط…”

” باور نمی کنی که چنان زنی هم وجود داره؟”

” خوب…..”

” چون که…، بگذار به تو بگم، وجود دارند. هستند”

در این هنگام که لرزشی در صدای ویکی حس می شد، ادامه داد:

” چنان زنی که فکر نمی کنی واقعاً وجود داره و باورکردنی نیست، مادرِ منه. می تونم بگم که او در زندگی واقعیِ من برام کاملاً باورکردنی بود. البته وقتی زنده بود”

سکوتی طولانی برقرار شد. هر کدام به او چشم دوخته بودند. انتظار داشتند که او به این موضوع بپردازد. کاری که می کرد البته نه اینکه قضاوت کند بلکه داستانی برایشان بگوید. این برنامه ای بود که او برای اولین صبح در نظر گرفته بود- نشستِ جمعی ای که او هر نشست را به منزله یک داستان، یک خاطره، یک جوکِ طولانی، حتی یک خواب می دانست. هیچ وقت هم توضیح نداد که برای چه چنین کاری می کند اما هر دخالتی چنان در نظر گرفته شده بود که آنها را وا می داشت بپرسند:” این نشست یک داستان است؟ اگر نیست، چگونه می توانیم آن را بصورت یک داستان در آوریم؟ چه چیزی را باید نادیده بگیریم و چه چیزی را نگه داریم، چه چیزی را گسترشش دهیم؟

برای همین، در باره سفر به یونان گفت. سفری که شاید چندین سال پیش، اواخر دهۀ شصت، انجام می گرفت. اولین بار در کشور بیگانه ای بود که زبان آن را اصلاً نمی توانست بفهمد. دوستان، خانه ای را در ناکسوس[۴] به مدت دو هفته اجاره کرده بودند. تابستان گرمی بود و شش ساعت ماندنش در اسکلۀ بندر پیرِئس[۵] بدنش را سوزانده بود طوری که مجبورش کرد دو روزِ اول تعطیلاتش را در داخل خانه بماند. چند خارجیِ دیگر هم در جزیره بودند از

جمله اینکه گروه کوچکی از انگلیس باید بوده باشند.

او امریکایی ای را بیاد آورد که چاق با موهای سفید بود و ته ریشی هم داشت. پیراهن راحت و گشاد سفیدی روی شلوار کوتاه می پوشید و جیپِ سفید یا ماشین تفریحی ای می راند. بنظر می آمد همانطور که در جاده ساحلی دیده می شد، در خانه هم با همان وضع بود. او وقتی رانندگی می کرد یک پایش را بیرون جیپ می گذاشت و یک دستش را هم دورِ گردنِ زنی که حدود شاید سی ساله  بود و پوستش به رنگ زیتونی و موهایی تیره که بطور بدشکلی، طلایی رنگ شده بود. زنی که ظاهراً بومی همانجا بود و مردی که انگلیسی جوان نما می نمود (که بی تردید، دیگر جوان نبود). زن، یکی از جنده های آن جزیره بود و او احتمالاً می بایست به همان اندازه که  کرایۀ جیپ داده بود، زن را نیز برای یک هفته بصورت یک بستۀ تعطیلات یک هفته ای برای خود گرفته بوده باشد.

گاه گاه او و دوستانش آن دو نفر را در میکده یا  رستوران می دیدند اما آنها عموماً در حرکت بودند و کمتر دیده می شدند. این یارو خودش را آشکارا مانند همینگوی در آورده بود، و همین حالت و انگلیسی بودنش، هر دو از سوی آنها که می دیدند تاثیر گذار می نمود و در عین حال مورد تنفر قرار می گرفت. و این تاثیر چنان بود که هر بار جیپِ او در ساحل می راند و از آنها می گذشت، چنان بود که انگار ماسه به صورت او ریخته باشند.

او داستان را در همین جا قطع می کند با  این امید که شاگردانش در مورد پیشداوری ای که بطور خودبخودی نسبت به مردم حتی دو نفری که شاید یک زوج توریست بوده و شوهری که همیشه آنطور لباس می پوشید و ریشش را به آن شکل می گذاشت،  واکنش نشان دهند. او همچنین امیدوار بود که شاگردانش نسبت به نفوذِ زندگی در هنر واکنش نشان دهند و نیز بعد تاثیری که هنر بر زندگی می نهد. و اگر آنها پرسشی داشته باشند،  او بجایش پاسخ دهد. همینگوی، یک داستان نویس بود. او  مانند ورزشکاری بود که به عشقبازی اهمیت می داد.

” بسیار خوب. همه شما، حالا به من بگویید در این مورد چه اشتباهی هست: ،صدای زن چنان دوست داشتنی بود که همیشه او را بیاد ویولونسل نوازیِ پابلو کاسلز[۶] می انداخت، ”

او به آنها نگفت که این بخش از رمان ” در طولِ رود و میان درختان”، بود. رمانی که برای او بدترین اثرِ همینگوی  به شمار می آمد. در دانشگاه او و دوستانش جملاتی از رمان را به جوک تبدیل می کردند و  نامِ نوازندگانِ دیگر ویلونسل، یا آلاتِ دیگرِ موسیقی و دیگر نمایه های جسمی می گذاشتند. ” پستانهایش بسیار خواستنی بودند و  او را بیاد استفان گراپِلی[۷] می انداختند که در حال نواختن ویولنِ جاز بود ” و از این حرفها. بازی ای بود که بطور مداوم ادامه داشت.

” فکر می کنم خیلی هم خوبه. کاش یکی در مورد من اینطور می گفت.”

” اون  داره خودنمایی می کنه. مثل این که فرهنگ اشرافی به رخِ ما بکشه.”

” من گفتم توسط یک مرد نوشته شد؟”

” معلومه. هر زنی می تونه اینو بگه”

او سرش را تکان داد طوری که این حرف را تایید کند.

” چرا نویسنده می گه – پابلو-؟ چرا فقط –کاسلز– نمی گه؟”

” شاید بخاطر اینه که اونو از رُزی کاسلز[۸]  متمائز کنه؟”

رُزی کاسلز کی هست؟”

” بازیکن تنیس”

” ببخشید. اون ویولونسل هم می نواخت؟”

و به این ترتیب صبح را گذراندند. یک گروه خوبی بودند. همۀ هشت نفرشان: پنج زن و سه مرد. یک دوست شاعرش نظر داده بود که دورۀ نوشتنِ آفرینشی اساساً کلاس سکسی بود جایی که مربی خودبخود از آن مانند شبِ زفاف لذت می برد. اما شاید شاعران تازه کار از سروده های مبتدیانه شان متفاوت تر بودند. یک زن در گروه بود که او خیلی دلش می خواست بطور خصوصی به او درس بدهد اما وقتی که او را دست در دست تیمِ بی ستعداد دید، از این خواسته اش منصرف شد. تیم که از استفادۀ مکررِ کلیشه اش دفاع می کرد. نکته ای که می گفت:

” کلیشه نیست. زبان بومیست.”

داشتند در جایی عمومی می نشستند، وقتی که بیل کف دستش را روی میز می کوبید، آنها صندلیها را با هم می کشیدند.

” هی… رئیس. همین حالا فکری از کله ام گذشت. چطور اگه او همینگوی بود، همون مرد که در آن جزیره ات بود؟”

” نه مگر اینکه خودکشی کرده های مرده، به جزیره بازگشته باشند”

آه. چقدر بد شد. او فکر کرد و به اطرافش نگاه کرد ببیند ویکی آن را شنیده بود یا نه. خوشبختانه او بار رفته بود تا برای همه مشروب بخرد. در حالیکه سعی می کرد محتاط بنظر برسد پرسید کسی همینگوی به گوشش خورده بود. فقط دو نفر پاسخِ بله داده بودند. هر دو نفر هم مرد بودند. ولی همه در مورد زندگی نویسنده چیزهایی می دانستند، گاوبازی، بازی بزرگِ شکار، مهاجرت به پاریس، گزارشگر جنگ، همسران زیاد، میخواری، خودکشی- و  بنابراین هر کس با این آگاهی، نظری درباره کار داشت.  نکته ای که همه روی آن توافق داشتند این بود که همینگوی یک نویسنده بود. نویسنده ای که دورانش گذشته بود و نظریاتش قدیمی محسوب می شد. ویکی پرحرفیِ طولانی ای  در مورد خشونت نسبت به حیوانات شروع کرد و بله، کسانی هم در نوبت بودند بپرسند. بیل از او پرسید که کفشش از

چرم ساخته شد یا نه.

” بله. ولی چرم آن از میدان گاو بازی نیامد ”

و  او هم همینطور به حرفها گوش می کرد و مشروب می نوشید. در رستوران سعی کرد مانند مربی نباشد. آنها هر چه که دوست داشتند می توانستند بگویند.

آخرین شب، شام مفصلی تدارک دید و مشروب هم بیش از  نیازشان آورد. در پاسخ به ستایش آنها،  نظریۀ خود را در مورد نویسندگان و آشپزی گفت.  نویسنده های رُمان، کسانی که مدت زیادی در این کار بودند آدمهایی با استعداد و حوصلۀ ذاتی برای پختنِ آرام و درست کردن چاشنی، برای آمیختن مواد مختلف آشپزی در هم بودند در حالیکه شاعران باید در  سرخ کردن خوب باشند. یکی پرسید: و نویسنده های داستان کوتاه؟  استیک و چیپس. درام نویسان؟ آه درام نویسها- آنها، این علفهای هرزِ خوش شانس، اساساً فقط ارکستراتورهای استعدادهای دیگران بودند و هنگامی که در آشپزخانه همه از پا در آمده بودند، آنها از درست کردن  یک نوشیدنی راضی می شدند.

تا اینجا خوب پیش رفت و آنها سعی کردند در مورد نوع  خوراکی که نویسندگان مشهور درست می کردند خیالپردازی کنند. جین آستن[۹] و باث بانز[۱۰]، برونتئز[۱۱] ( برونته) و  پودینگ یورکشایر[۱۲]، حتی در این مورد بحث بود که ویرجینیا وولف[۱۳] ساندویچش را با خیار مخلوط می کرد.  ولی بی هیچ اختلافِ نظری، همینگوی را در برابر انبوهی از کباب استیک و پاره های گوشت بوفالو تجسم می کردند در حالیکه یک دست آبجو و دست دیگر کفگیر بود، مهمانان دورِ او جمع بودند.

صبح روز بعد، با یک مینی بوس به ایستگاه محلی رفتند. هنوز باران می بارید. در سوانسی[۱۴] ، برخی دست دادنها و بوسه بر گونه های خجالتی، جریان داشت. و زنی که او در باره اش خیالپردازی می کرد، نگاهی به او کرد طوری که بنظر می آمد بگوید. نه. تو ندیدی. تیم نبود که با او می رفتم. من دست در بازوی او می کردم چون دلم برایش می سوخت. تمام کاری که تو می بایست می کردی این بود که نگاهِ کاملِ معنا داری به من می کردی. نگاهی که نشانه ای با خود می داشت. او فکر می کرد که این نتیجه گیری یا درست بود یا دیوانگیِ پوچ و بیهودۀ محض بود. اما در هر حالت، زن حالا قطار دیگری سوار شده بود و به زندگی متفاوتی می رفت درحالیکه او کنار پنجره ای از خودش نشسته و به ویلزِ[۱۵] بارانی چشم دوخته بود. بخود آمد دید که به آن می اندیشید، راننده ای کنارش، درشکۀ سفیدِ ساحلی ای که جلوه ای غیر قابل انکار داشت. اگر تنها در لندن رانندگی کرده باشی مردم ترا بیشتر یک عضو گروه راک می بینند تا یک نویسنده. افسوس که او نمی توانست تامین کنندۀ یکی از آنها باشد. تمامِ کاری که می توانست بکند این بود که یک موریس مینورِ[۱۶] دست دوم ارائه کند.

 

ادامه دارد

 

[۱] Bill

[۲] Vicky

[۳] Angie

[۴] Naxos

[۵] Piraeus

[۶] Pablo Casals

[۷] Stéphane Grappelli هنرمند فرانسوی و نوازنده چیره دست  ویولن جاز بود که  همراه با جانگا ریتهارت،نوازنده گیتار، کلوب پنجره نفره جاز را در فرانسه بنیان نهاد

[۸] Rosie Casals

[۹]Jane Austenنویسنده بریتانیایی

[۱۰]

[۱۱] Brontës

[۱۲]

[۱۳] Virginia Woolf

[۱۴] Swansea نام شهری ساحلی در ویلز بریتانیاست

[۱۵] Wales

[۱۶] Morris Minor