جولیان بارنز؛ ادای احترام به همینگوی (۲)

ادای احترام به همینگوی(II )

جولیان بارنز  Julian Barnes

ترجمه فارسی: گیل آوایی

 

II– پروفسور( استاد-م) در کوهستان آلپ

 

او صدر نشینِ میزِ دراز و تیره ای بود که شش دانشجو دقیقاً برابر یکدیگر در دو طرف میز نشسته بودند. چهارده پا[۱] دورتر، در سرِ دیگر میز، گونتر[۲]، دستیار آموزشی اش نشسته بود که شانه های پهن و روپیراهنیِ به رنگ شاد با طرحی از یک جنگل که از فراز آن تله کابینی تا کوهستان می گذشت، به تن داشت. اواسط ماه جولای بود: فروشگاههای وسایل اسکی و مکانهای اجاره ای و همینطور هم نیمی از رستورانها بسته بودند. چند گردشگر، گروهی کوهنورد و از جمله همین گروه مدرسه ای تابستانی که او را برای آموزش – به زبان انگلیسی، خوشبختانه – به مدت شش روز دعوت کرده بودند.

یک سفرِ بیزینس کلاس، یک دستمزدِ مناسب،  برنامۀ سالمِ روزانه[۳]، و استفاده از وَنِ کوچکِ مدرسه- هر وقت که مورد استفادۀ مدرسه نبود-، به او پیشنهاد شده بود. تنها مسئولیت دیگری که از او خواسته شده بود این بود که در آخرین شب یک برنامۀ عمومی می داشت. برای آن برنامه هم او چنین در نظر داشت: نویسندگانِ هم نسلِ او چنان نسبت به انتظارات سازگار شده بودند که همان نقش را در زندگی اجتماعی داشته اند که در زندگی حصوصی شان هم. جویندگان حقیقت مطلق و گویندگان حقیقت.

در موردِ مصاحبه راحت بود، در زمینه موضوعات سیاسی به شکل مفیدی بحث انگیز بود بویژه وقتی که کتاب تازه منتشر شده ای داشت و در بیان عمومی بی پرده برخورد می کرد. آه شدیداً فراموشکار بود. از این رو فراموشکار بود که برای خودِ او بیشتر و برای لین[۴]، همسرش، کمتر لذتبخش بود. همسری که   تازه ترکش کرده بود. او در این اواخر کمتر روحیه سازگاری داشت.

” در مورد ما کتابی ننویس. کاری که در مورد انجی کردی.”

این موضوع یکی از موضوعات اختلاف همسرش بود. او روی همسرش دست بلند می کرد، پهنای دستش رو به او طوری که بگوید من نه فقط چنان کتابی در موردشان هرگز نخواهم نوشت بلکه همین کار هم از ابتداء کارِ اشتباهی بود. حتی وقتی رُمانی که نوشته بود چند فهرست کوتاه داشت. حتی داستان طوری بود که او می خواست بگوید، همه چیز خوار و اساساً غیر اخلاقی. بود.

” ولی خودِ آقای پروفسور در این مورد چه فکر می کند؟”

” اول می خواهم ببینم شماها در این مورد چه می گویید. ماریو[۵]؟ دیتر[۶]؟ ژان پیِر[۷]؟”

وقت بیشتری برای فکر کردن نیاز داشت. نشستِ بعدازظهر بود. نشستی که برای بحثِ فراگیرتری در نظر گرفته شده بود. صبح همان روز متن هایی را مورد بحث قرار دادند که دانشجویان در همان زمینه امتحان داشتند.  بعد از ظهر او می خواست ذهنشان را به موضوعات گسترده تری در زمینه فرهنگ ارتباطات، بحثهای اجتماعی و موضوعات مهم سیاسی بکشاند. هوا خنک بود و نسیم ملایمی می وزید اما وقتهایی بود که افکارِ قاره ای( اروپایی-م)، راحت کنار آمدن با موضوعات انتزاعی و عقیدتی، مصلحت گراییِ (پراگماتیسمِ) انگلیسی اش را چنان کرد که بنظر بی تفاوت و بی توجه آید. با این حال از او خوششان می آمد و او نیز دوستشان داشت. کمینه برای این نبود که آنها آسان گیری و راحت برخورد کردنِ او را ناشی از پندارهایش نمی دانستند. آنها هرگز فراموش نمی کردند که او یک پروفسور بود، پروفسوری که کتابها نوشته بود. و  اگر همه کتابهایش ناموفق بودند باز همیشه می توانست برایشان داستان یا رویا، خاطره، داستانی  طولانی و خنده دار یا حتی بی معنی و پوچ بگوید که سرگرم کننده باشد. آنها بسیار با ادب بودند و از شوخ طبعی انگلیسی ها آگاه بودند. از این رو هر چه که او می گفت اگر ناآشنا و شگفت آور هم بود آنها آنها را با خندۀ محترمانه  به حساب شوخ طبعی او می گذاشتند.

ولی ژان پیر و ماریو و دیتر نظراتشان را می گفتند و حالا به خودِ او بود که چه بگوید.

” کسی از شما موسیقی سیبلیوس[۸] را می شناسد؟”

فقط دو نفر. خوب.

خوب باید مرا ببخشید از اینکه نمی توانم با زبان موسیقی شناسانۀ درستی شرح دهم. به هر حال من فقط یک تازه کار هستم. و اما سیبلیوس: زاده شده حدود ۱۸۶۵، مرگ حدود ۱۹۵۷  – او این تاریخها را دقیقاً می دانست  اما آن را چنین هرزه گرایانه می گفت.-  هفت سمفونی، یک کنسرت برای ویولون، سروده هایی برای ارکستر، آوازها، پنج قطعه صدای درونی به نشانۀ خودمانی و صمیمانه بنام صداهای درونی، –  بگذار به سمفونی بپردازیم، حداقل نه برای این که او چیزی برای گفتن در مورد کارهای دیگر نداشت. – آنها چنین شروع می شوند- اول دومی، با آهنگهای با ظرفیت گسترده شدن، شاید بسیاری از ساخته های چایکوفسکی[۹]، کمی از بروکنر[۱۰]، دِوُژاک[۱۱] در کارهای سیبلیوس بتوانی بشنوی.  به هر روی این هم یکی از بزرگترین سُنّتِ سمفونیایی اروپاییست. بعد سومی- کوتاهتر، فقط  آهنگین و هنوز محدودتر، فرود به قبل، حرکت در یک مسیر تازه است.

چهارمین اثر بزرگ، شگفت آور، ممنوع، سنگین، کاریست که او بیشتر به مدرنیسم می گراید.- او آن را شاید از پیانیستِ اتریشی ، کسی که در مصاحبه رادیویی گفت ” نه. سیبلیوس زیاد مورد علاقه من نیست بجز چهارمین اثرش. کاری که او به مدرنیسم می رسد.”

بعد پنجمین، ششمین و آن  خلاصه شدۀ فشرده. در گوشهای بی تردید من، یکی از چیزهایی که سیبلیوس از سومی تا هفتمی دارد می پرسد این است: آهنگ چه هست؟ چطور گوش می تواند آن را فشرده کند، تا حدِ یک قطعه، کوچک کند، حتی، قطعه را  تا حدِ یک آهنگ بزرگِ بیادماندنی همچون روزهای خوب گذشته بیاد ماند نی کند؟ موسیقی ای که خودش را مورد سوال قرار می دهد و توجیه اساسیِ آن حتی چنان شود که ترا اغفال می کند. کاش می توانستم بخشی از آن را برای شما می نواختم.”

” آقای پروفسور، یک پیانو در راهروی کنفرانس هست”

” متشکرم گونتر

او چهره در هم کشید طوری که افکارش را بهم زده باشند. دستیار آموزشی اش همیشه حواسش به این بود که یک جوری به او کمک کند. که منطقی هم بود ولی گاهی دستپاچگی می کرد. با این حال گونتر هنوز بی پرواتر از آن بود که بی توجه به تناسب شرایط بگوید: آقای پروفسور قهوه برایت بیاورم.

” خوب چیزی که می خواستم بگویم: روایت چه هست؟ این چیز به چه معنیست- این چیزِ کهن و جالب- ما آن را ” داستان” می نامیم؟ این پرسشیست که مدرنیستها می پرسیدند و می توانی بگویی ما همه هنوز نیاز به پرسیدنش داریم- پس وقتی چنان پرسش ساده و اساسی را در نطر می گیری، روایت چیست؟ من اغلب خودم را طوری می بینم که به فنلاندیِ نیرومند تبدیل می شوم. سیبلیوس”

او این را چنان بیان کرد که آنها نمی دانستند آهنگساز فنلاندیست.

” بله. سیلیوس. خوب، یک تنفس شاید و بله. متشکرم گونتر و بدون شیر”

وقتی پس از بیست دقیقه دوباره کلاس را شروع می کنند، دستیار آموزش با یک ضبط صوت و چند ال پی[۱۲] می رسد.

” آقای پروفسور، من نخستین و چهارمین و  هفتمین سمفونی را دارم.”

گونتر، تو یک جادوگری. چطور این کار را می کنی؟”

دستیارش شرمگین لبخند زد.

” من اسم یک پروفسورِ موسیقی را در روستا پیدا کردم. او با خوشرویی چند صفحه به من عاریه داد. به شما هم درودهای صمیمانه فرستاد. پخش صوت مالِ مدرسه است.”

او از اینکه دانشجویان نگاهش می کنند، آگاه بود.

” خوب. پس.اگر مخالفتی نداری، اولین قطعۀ سمفونی چهارم را پخش کن.”

و خودش هم نشست و فکر کرد چقدر جالب است که به او پرداخت می شد به سیبلیوس گوش کند حتی اگر برای ده دقیقه و پنجاه و سه ثانیه بوده باشد. موسیقی چقدر جالب بود. موسیقی چقدر شگفت انگیر بود. در این چشم اندازِ با درختان بلند، هوای تمیز و آسمانی آبی چقدر گیرا و دلپذیر بود. زندگیِ او بهم ریخته بود، آخرین رمانش یک باخت، یک شکستِ کامل تا حد بی ارزشترین چیزهای لندن بود. او تردید داشت که هرگز چیزی دوباره از ارزشِ مانا بنویسد و با این حال – با آن  اوج و فرود تارهای ساز و آوای “سِنج” و طبل ها که گویی حنجره صاف می کند تا یک سخنرانی مهمی انجام دهد- سخنرانی ای که سرانجام هرگز انجام نشد- هنوز  لحظاتِ اغناء کننده ای در این موجودیتِ حقیرانۀ ما می شد داشت.

وقتی که قطعه موسیقی به آخرش رسید، او رو به گونتر سر تکان داد که صفحه را بردارد. و همان جا نشت و کلمه ای به زبان نیاورد. اما سعی می کرد این معنا را برساند که: من حرفی برای گفتن ندارم.

بعداً سرِ شام جایی که هر کس به فکر خودش بود، برخی از دانشجویان می گفتند که از موسیقی خوششان آمده بود. در حال و هوایی دیگر، او ممکن بود این را به اشتباه گرفته باشد و تصور کند که آنها داشتند می گفتند که چیز دیگری خوششان نیامده بود- مثلاً روشِ آموزشِ او، لباسهای او، نظرات او، کتابهای او، زندگی او ، اما موسیقی پخش شده بود اگر نه آرامبخش، حداقل یک تنفس سکوت و آرامش در وجودِ او بود. و بیش و بیشتر، او فکر می کرد. فکر می کرد که بهترین امیدواریش در زندگی می توانست چنین باشد: یک وقفه. یک تنفس.

نیمروز پسین، او تصمیم گرفت در باره همینگوی برایشان بگوید. او با از ” مردِ سفیدپوشِ جیپ  در ناکسوس شروع کرد. مردی که پس از سالها برای او یک نشانۀهشدار از روی دادن چیزی بود هنگام که زندگیِ یک نویسنده از هنرِ او برگرفته می شود.

” چرا هرکس می خواهد تظاهر کند که یک همینگوی باشد؟ ”

او این را پرسید. او هرگز تصورش را هم نکرده بود که شکسپیرِ[۱۳] جعلی در انگلستان بوده باشد، گوتۀ[۱۴] ساختگی در آلمان، ولترِ[۱۵] بدلی در فرانسه روان باشد. آنها به این حرف او خندیدند و این که اگر او یک شخصیت جعلی در ایتالیا را هم می شناخت، تاجی بر سر دانته[۱۶] می گذاشت و ماریو را خوشحال می کرد.

سپس به آنها گفت که چطور همینگوی را مدت زیادی نادیده می گرفت اما در سالهای اخیر او را بسیار خوش داشته است. داستانها بجای رمانها: در نگاه او، شیوۀ همینگوی برای فواصل کوتاه موثرتر بود. در مورد جیمز جویس[۱۷] هم همینطور بود.” دابلینی ها” یک قطعه شاهکار بود اما “ایلیسیز[۱۸]” با همۀ آغاز درخشانش اساساً یک داستان کوتاه بو د که بطرز چشمگیری روی استروئیدها متمرکز بود- اینجا او حتی بیش از معمول، توجه کرد.

ولی او می خواست دانشجویانش را به داستانی که بنام مناسبِ ” ادای احترام به سوئیس” بود هدایت کند. نه از جمله داستانهای مشهورتر همینگوی بلکه یکی از مبتکرانه ترین داستان او باشد. این داستان سه بخش ساختاری داشت. در هر بخش، مردی- یک تبعیدی امریکایی – منتظر یک قطار در ایستگاه قطار متفاوتی در سوئیس بود. هر سه  نفر منتظر همان قطار بودند  و مردها، هرچند نامهای متفاوتی داشتند، هر کدام شمایی از دیگری داشت یا کاملاً محتمل- نه عیناً اما شخصیتاً داستانی – همان مرد. او در یک کافۀ ایستگاه منتظر قطار بود چون قطار تاخیر داشت. او می نوشد، به خدمتکار زن در کافه پیشنهاد همخوابگی می دهد، با آدمهای محلی آنجا شوخی می کند. چیزی، که ما باید آن را شاملش کنیم، این که چنان برخوردی در زندگی آمریکایی روی می دهد. شاید جوش آورده است. شاید ازدواجش بهم ریخته است. مقصد قطار پاریس است: شای او از چیزی می گریخت . اکنون به همان باز می گشت. یا شاید مقصد نهایی او امریکاست. از این رو داستانی در باره پرواز و بازگشت به خانه بود- همچنین شاید یک پرواز از خود و یک امکان، امید به بازگشتن به آن بود.

و طوری که سه بخش با هم درست می شوند، درست مانند مردان است که با هم تکمیل می شوند درست مانند کافه شکل می گیرد و قطار بخشی از آن می شود. ما را وا می دارد در باره شیوه های زندگی خودمان بیاندیشم که چطور با هم بخشی با بخش دیگر آمیخته شده و روی هم قرار می گیرند. چطور ما همه با هم مربوطیم، همه در آن نقش داریم.

وقتی او حرفهایش را تمام کرد، یک سکوت برقرار شد.  شگفت انگیر بود. فکر کرد چقدر آسانتر است در باره چیزی حرف بزنی که مدت زیادی از دوباره خوانیِ آن گذشته بود. وارد جزئیات آن نمی شوی- حقایق گسترده تر داستان بنظر طبیعی تر می آید هنگامی که حرف می زنی.

سرانجام کارین[۱۹]، زنی اتریشیِ ساکت اما مصمم، سکوت را شکست.

” پس آقای پروفسور، به ما می گویید که همینگوی درست مانند سیبلیوس است؟”

او مرموزانه لبخندی زد و برای قهوه به گونتر اشاره کرد.

 

 

ادامه  دارد

[۱] چهارده پا = چهار متر و بیست و هفت سانتی متر!

[۲] Guenther

[۳]  Diem= day= روز ( لاتین)

[۴] Lynn

[۵] Mario

[۶] Dieter

[۷] Jean-Pierre

[۸] Johan Julius Christian Sibelius  ژان سیبلیوس موسیقیدان فنلاندی – ۸ دسامبر ۱۸۶۵-۲۰ سپامبر۱۹۵۷

[۹] Tchaikovsky

[۱۰] Bruckner

[۱۱] Dvorák

[۱۲] LP= Long Playing صفحه یا نوار یا دیسک برای ضبط/پخش طولانی

[۱۳] Shakespeares

[۱۴] Goethes

[۱۵] Voltaires

[۱۶] Dante

[۱۷] James Joyce

[۱۸] Ulysses نام رمان مدرن گرایانه از نویسنده ایرلندی بنام جیمز جویس است.

[۱۹] Karin