ادای احترام به همینگوی
ادای احترام به همینگوی(III )
جولیان بارنز Julian Barnes
ترجمه فارسی: گیل آوایی
III– استاد در مید-وِست[۱]
تنها چشم انداز، کلاسهای درس و دیگر اتاقهای اداری بودند هرچند اگر نزدیکتر به پنجره بودی می توانستی علفهای پژمرده در پایین و آسمان در بالا را می دیدی. از آغاز، او جای خودش را اینکه برصدر سه میز فلزی ای که با پیچ بطور لق شده بهم وصل شده بودند، بنشیند را رد کرده بود. او دانشجویی را که کارش مورد بحث بود بر صدر میز می نشاند و منتقد یا پاسخگو را در پای میز جا می داد. او خودش اگر می نشست، کنارِ میز در جایی که یک سوم از طول میز بود، می نشست. جایی که برای او در نظر گرفته شده بود طوی بود که بگوید من داورِ حقیقت نیستم چون حقیقتِ نهایی در داوریِ ادبیات وجود ندارد. البته، من استاد شما هستم و چندین رمان منتشر کرده ام. کاری که شما با انتشارِ چیزهایی در مجلات کرده اید اما این ضرورتاً مرا بهترین منتقد شما نمی سازد. شاید چنین باشد که مفیدترین ارزیابِ کار شما در میان همکلاسیهایتان یافت می شود.
این یک فروتنیِ متظاهرانه و ساختگی نبود. او دانشجویانش را دوست داشت و همه آنها را هم. و اعتقاد داشت که این احساس دو طرفه بود: او همچنین غافلگیر می شد چطور هر کدام، بی توجه به توانایی، با صدای منفردانۀخودش می نوشت. اما فقط دلسوزیِ انتقادی ادامه می یافت. گانبوی[۲] را در نظر بگیر. طوری که خودش در مورد او فکر می کرد. چیزی به هیچ مبدل شد ولی داستانهای ژن- ایکس[۳] در بخش خطرناکِ شیکاگو[۴] اتفاق افتاد و کسی که وقتی کارِ کس دیگر را خوش نداشت دستش را به حالتی در می آورد که اسلحه ای گرفته و به نویسنده آن شلیک می کرد. و ژِستش هم که روی اسلحه تاکید کرده باشد، بود. نه. او هرگز بهترین خوانندۀ گانبوی نمی شد.
آمدن به این مجتمعِ مید–وِست، ایدۀ خوبی بود. اینکه
بخودش زیستن عادی و زندگیِ معمولیِ امریکایی را یادآوری کند. از دور، همیشه وسوسه ای در او بود که آن را کشوری ببیند که در آن اغلب هر کسی دیوانۀ قدرت بود و خود را تسلیم خشونت و سوء استفاده گرِ جنسی[۵] می کرد. اینجا، دور از مکانها و سیاستمدارانی که آن اسمِ بد را به آن دادند. زندگی بیشتر مانند زندگیِ هر جای دیگر بود. مردم نگرانِ چیزهای کوچک معمولی بودند. چیزهایی که برایشان بزرگ بود. همانطور که در داستانش بود. و اینجا با او مانند یک مهمان گرامی برخورد می شد- نه یک نفر شکست خورده بلکه یکی که با زندگی خودش، کسی که ششاید چیزهایی دیده بود که آنها ندیده بودند. گاهگاهی فاصلۀ مشخصی در درکِ آنها بود: دیروز، روی ایوان داشت غذا می خورد که یکی از همسایه هایش خوشرویانه می پرسید: ” خوب پس. آن وقت آنها در اروپا به چه زبانی حرف می زنند؟” اما چنان جزئیاتی برای رُمان امریکاییش مفید می شد.
اگر یک زمانی آن را می نوشت، نه. البته که آن را می نوشت. سوال این بود که: کسی آن را هرگز منتشر می کرد؟ او این کار را بصورت نیمه وقت گرفته بود تا از خجالتِ اولین رُمانش بگریزد. ” یک جور وقفه” بود. وقفه ای که به دوازده ناشر انجامید. و با این حال او می دانست که کتاب بدی نبود. همه می گفتند که به خوبیِ همۀ کتابهای دیگرش بود- و مشکل در همین بود. فروش آن سالها کم می شد: او سفید و میانسال بدون شناسۀ دیگر بود- مثلاً یک برنامه گردانِ خودبینِ تلویزیونی- بیوگرافیش را بالا برد. در نگاهِ او، رُمانش در واقع. حقایق عجیبش را با در آمیختن ماهرانۀ صداهای صمیمانه، بیان کرده بود اما این روزها مردم چیزی پرسر و صداتر می خواستند. ” شاید می بایست زنم را می کشتم و بعد کتابی در باره آن می نوشتم” او این را در لحظات شخصیِ از خود متاسف بودن می گفت. اما او همسری نداشت. فقط زن سابقی داشت که بجای حسِ کشتنش، نسبت به او احساساتی بود. نه. رمانهای او خوب بودند فقط به اندازه کافی خوب نبودند. حقیقت هم همین بود. یکی از ناشران به نماینده خودش نوشته بود که : ” – نوعی وقفه- کتابی کلاسیک و در ردیف کتابهایی که فروش خوب ندارد اما هزینه انتشار را جبران می کند است ولی مشکلی که هست این است که کتابهای خوب با فروش بد چنانکه هزینه انتشارش را فقط جبران کند، وجود ندارد”. نماینده اش با بی اعتنایی کامل، قضاوت را به خود او واگذار کرد.
” استاد؟” کیت[۶] بود. باهوشترین دانشجویش اگر چه حتی در داستانهایش بیش از حد سگ داشت. یک بار او در جای خالی نوشته بود ” سگ را بکش”. داستانِ بعدیش را که به کلاس ارائه کرد ” سگِ جاودانه”. او از این داستان خوشش آمده بود. تحریک کننده بود. به زمانِ خودش می توانست بخوبی تقریباً یک عشق باشد. حتی بهتر.
گفت:
” فکر می کنم تمام نکاتِ مورد نظرم تامین کرده ای.”
هرچند نکتۀ اصلیش بمراتب آنقدر خشن و زننده بوده که آن را درست کند. می توانست چنین باشد: چرا این مرد هراس وجودیش را چنان به همۀ آنهایی که تو اسم برده ای یادآوری کرده است؟ اما چیزی مانند آن نگفت.
او سرگردانی دانشجویانش را حس می کرد طوری که انگار در خودِ او بوده باشد. در عوض، از آنجاییکه در نیمۀ وقتِ سه ساعتۀ نشست شان بودند، او فقط یک تنفس اعلام کرد. تنفسی در حد سیگار کشیدن.
او اغلب به سه نفر سیگاری ای می پیوست که در کنار یک سطل زباله جمع می شدند. امروز اما چنان کاری نکرد و طوری که جای دیگری کاری داشته باشد، رفت. او تا نزدیکترین کنارۀ مجتمع قدم زنان رفت جایی که بر بلندایی ساخته شده و چشم اندازی به داخل آپارتمان، بی تاکید بر نمایاندن آن، و محل کشاورزی، داشت. او حتی نیاز به روشن کردن یک سیگار نداشت.این چشم انداز و معمولی نمودنِ گسترده اش، خود به خوبیِ نیکوتین سیگار بود. وقتی جوان بود، خود را متفاوت تر از دیگران و بطرز خاصی ویژه، تصور کردن، برایش جالب بود: حالا با چنان یادآوریها راحت بود. آنها آرامش می دادند.
استاد، با صدای خفه ای به آرامی خودش را خطاب کرد. وقتی اول بار با کلاسش مواجه شد، یکی از آنها او را پروفسور خطاب کرده بود. او با این اسم کنار نمی آمد چون هر چه بود او آدم دانشگاه رفته نبود و ترجیح می داد بعنوان یک نویسنده در میان نویسندگاه محسوب شود. از طرف دیگر هم نمی خواست او را به اسم کوچکش صدا کنند. برخی مرزبندیها لازم بود. و ” آقای….” هم خوشحال کننده نبود.
” چرا ما شما را فقط استاد صدا نکنیم؟” کیت پرسیده بود.
او خندید ” فقط اگر آن را محکم و با تاکید بگویید.”
حالا باز او با خود غُر و لند می کرد. گاهی، برچسب ها رنج آورند. چطور می توانست با دیدن اسمش در صفحۀ عناوین و جلد کتابها افتخار کند و نشانۀ چه اعتباری می شد؟ اسم جین آستین در تمام عمرش فقط دو بار چاپ شد- و بعنوان مشترک در فهرست کتاب دیگران بود. آه بس است. بس است.
او هر از گاهی باید عادتِ روزمرۀ کلاس را تغییر می داد. داستان کوتاهی به دستشان می داد به این امیدکه کمکی به آنها می شد یا حداقل حسی از تجسم و چشم اندازی در آنها می انگیخت. برای همین، کمی دیرتر در همان نیمروز، او زیراکسِ ” ادای احترام به سوئیس ” را میان آنها پخش کرد.
” آه. استاد”
کیت گفت و ادامه داد:
” باید بگم که من هفته دیگه بعلت بیماری نمیام”
” منظورت اینه که تو پیشپندار هستی؟”
” می تونیم پیشپندارش بگیم.”
خوشش می آمد که او برخورد خاص خودش را داشت.
کیت آه کشید.
” اوه. مرد سفیدِ کاملاً مرده. پاپا همینگوی. جشن غرور. پسرها با اسباب بازی.”
کیت عامِدانه در گانبوی چشم دوخت، کسی که درست به همان عامدانگی هدف گرفت و به او شلیک کرد.
” خوب. حالا داستان را بخوان” و در حالتی که شاید لازم باشد، قیافه تهاجمی گرفت و افزود ” سگ کُش”
هفته بعد او در باره همینگویِ ساختگی در جزیرۀ یونانی گفت. بعد درباره آلپِ سوئیس و پرسیده شدن اینکه آیا او همینگوی را با سیبلیوس مقایسه می کرد. اما این هم جوابگوییِ اندکی در پی داشت چون آنها از سیبلیوس چیزی نمی دانستند یا به احتمال زیادتر- برای این بود که او آن را به حدِ کافی شرح نداده بود. حق با آنها بود.
از اینکه کلاس چنان زود بنا به جنسیتِ شرکت کنندگان تقسیم شده بود، افسرده اش می کرد. استیو[۷]، کسی که در مورد قیدها به نوعی پرهیز داشت ولی از شیوۀ صرفه جوییِ همینگوی خوشش می آمد. مایک[۸]، کسی که طفره رفتنهای زیادش موضوع داستان را می پوشاند اما ساختار داستان را تایید می کرد: گانبوی شاید اسلحه را مایه تاسف می دانست گفت که داستان خوب بود اما آن را به هر روی از بین نبرد. لیندا[۹] در باره زُل زدن مرد گفت و تعجب کرد که چرا همینگوی به زنهای خدمتکار میخانه یک اسم نداد. جولیان[۱۰] آن را تکراری یافت. کیت کسی که او رویش حساب می کرد سعی کرد از آن تعریف کند اما حتی خیلی مرموزانه گفت:
” من چیزی که او می خواست به ما بگوید نمی بینم.”
” در آن صورت سعی کن با دقت بیشتر گوش کنی.”
یک مکثِ ناگهانی و تعجب آور برقرار شد. رو به دانشجوی مورد علاقه اش کرد: “بدتر، او به ورای شخصیتها ورود کرد. شاعر بلندقدی با سابقه ای از سرافکندگیِ دانشجویانش، در مجتمع بود. شعرهای آنها را خط به خط خراب می کرد. اما همه می دانستند شاعران دیوانه و بدون آداب معاشرت بودند. نویسندگان نثر به زبانِ عامیانه و محاوره ای، بخصوص از نوع خارجی اش، باید متمدن بنظر می رسیدند.
” متاسفم. عذر می خواهم ” ولی یک جور گرفتگی و فشار در چهرۀ کیت بود. گرفتگی و فشاری که احساس گناه می داد. او می خواست بگوید که مشکل تو نیست. مشکل من است. فکر کرد سعی کند چیزی را که اخیراً در باره خودش متوجه شده بود شرح دهد. این که کسی به او اهانت کرد یا یکی از دوستانش – برایش واقعاً مهم نبود.- یا به هر روی آنقدر مهم نبود. مطمئن نبود که احتمالاً همین منظور بوده است- بجز اینکه او زندگی و هنر را شاید بهم آمیخته بود. پشت به جلو و بالا به پایین.
اما او این را به آنها نگفت. در عوض طوری که برای اولین بار باشد دوباره شروع کرد. در باره اسطورۀ نویسنده حرف زد و اینکه چطور خواننده نبود که در دام اسطوره افتاده بود بلکه نویسنده هم گاهی به دام می افتد- در چه موردی ما باید احساس ترحم کنیم تا سرزنش. او درباره به چه معنی بودنِ تنفر از نویسنده حرف زد. چقدر و تا کجا فکرِ جنایت را توبیخ می کنیم؟ گفت که اودن[۱۱] چند بار کیپلین[۱۲] را بخاطر نظراتش بخشید.- ” و ما پال کلودل[۱۳]/ برای خوب نوشتنش می بخشیم” او اعتراف کرد که در آغاز از همینگوی خوشش نمی آمد و چقدر برایش طول کشید تا کلمات را بی آنکه مرد را ببیند بخواند- در واقع همین مثال بسیار فوق العادۀ اسطوره گمنام و مبهم نثر است. و اینکه آن نثر چقدر متفاوت از آنچه که بنظر می رسید، بود. بنظر ساده می آمد حتی ساده انگارانه اما در بهترین حالتش به ژرفا و نازک بینیِ هر چیز دیگرِ هنری جیمز[۱۴] بود. او در بارۀ شوخ طبعیِ همینگوی که بیشتر جلب توجه می کرد، حرف زد. و اینکه چطور در کنار خودستایی افتخارآمیزانه می توانست فروتنی و کم ادعاییِ شگفت آور و تزلزل وجود داشته باشد. شاید همین نکتۀ کلیدی و مهمترین چیز در باره نویسنده باشد. مردم فکر می کردند او در شهامت مردانه با عضلات ستبر و نرینگی[۱۵]، اغراق می کرد. آنها اغلب موضوع واقعی اش را که شکست و ضعف بود، نمی دیدند. آنها نه قهرمان گاوبازی بلکه فروتنی بر آمده از شاخ زدن گاو به مرگ که با چاقوهای آشپزخانه برای تیز شدن به صندلی کشیده می شدند، را می دیدند. او به نویسندگان بزرگ می گفت که ضعف را درک کنند. مکثی کرد بعد دوباره به ” ادای احترام به سوئیس ” پرداخت. توجه کنید چطور امریکاییِ تبعیدی، خداگونه (سه در یک[۱۶])، علیرغم زیرکی و هوشیاری، پختگی و کارکشتگی، و پول، اخلاقاً برخوردِ پستی با زنان خدمتکار سادۀ سوئیسی و مسئولان میخانه که به شدت درستکارند، کسانی که از واقعیت نمی گریند، دارند. ترازنامۀ اخلاقی را ببین. تاکید می کند، به ترازنامه اخلاقی توجه کن.
” با این حساب چرا او به زنها اسم نداد؟” لیندا پرسید.
کدام یک مهمتر بودند. آزردگی یا افسردگی؟ شاید نویسندگانی وجود داشتند که همیشه خوانده می شدند و به دلایل غلط اشتباه خوانده می شدند، نویسندگانی که در حقیقت غیرقابل نجات بودند. اودن، کارش را بعدها در زندگی اش، بازنگری کرد و آن خطوط درباره کیپلین و کلاودِل[۱۷] را حذف کرد. شاید به این باور رسیده بود که آنها حقیقت نبودند و اینکه در پایان نبخشید.
” خدمتکاران زن هستند. داستان از چشمهای امریکایی خارجی دیده می شدند.”
” کسی که می خواست برای سکس به آنها پول بدهد- طوری که انگار جنده بودند”
” نمی بینی، زنها دست بالا را دارند؟”
” آن وقت چرا به یکی از آنها اسم خاص خودِ آنها را نداد؟”
برای یک لحظه، او فکر کرد به آنها داستان زندگی خودش را بگوید. چطور انجی، او را بخاطر این که موفقیت نداشت، ترک کرد و بعد لین او را بخاطر شکست خوردنش ترک کرده بود. اما اینها را به آنها نگفت. در عوض برای آخرین اقدام به چیزی، رو به کیت کرد- او حتی مطمئن نبود چه بگوید یا بپرسد.” چطور اگر من در باره همین می نوشتم و خودم را اسم می بردم و به شماها هیچ اسمی نمی دادم. آیا واقعاً خیلی بد می شد؟”
” بله. ” کیت در پاسخ گفت. و بنظرش رسید که کیت حالا او را کمتر از پیش می دید”
” و اگر اسم خودم را نمی آوردم و اسم شما را می نوشتم، در آنصورت بهتر می شد؟”
” بله” کیت گفت.
و او همین کار را کرد. سعی کرد همۀ آن را تماماً بنویسد. ساده و درستکارانه با عبارتهای پاک اخلاقی.
اما با این حال هیچ کس نمی خواست آن را منتشر کند. ♦
پایان
.
متن انگلیسیِ این داستان از سایت نیویورکر برگرفته شده است.
توجه:
این داستان و نیز داستانی از هاروکی موراکامی، نویسنده نامدار ژاپنی، همراه با شناسه هایی از هر دو نویسنده و نیز متن انگلیسیِ داستانها، بصورت پی دی اف منتشر شده است. برای دریافت/دانلود کردن آن به نشانی زیر مراجعه فرمایید:
http://www.mediafire.com/file/i69dfi2wt4h8svw/gilavaei_murakami_barnes_2stories_persian.pdf/file
درصورت نیاز می توانید نسخۀ پی دی اف را از راه ایمیل دریافت نمایید. نشانی ایمیل برای تماس:
[۱] MIDWEST در لغت به معنی غربِ میانه است اما اینجا منظور منطقه ایست در ایاالتهای شمالیِ امریکا از غرب اوهایو تا کوههای راکی
[۲] Gunboy
[۳] Gen-X
[۴] Chicago
[۵] Steroid هورمون جنسی استروئید.
[۶] Kate
[۷]Steve
[۸] Mike
[۹] Linda
[۱۰] Julianne
[۱۱] Wystan Hugh Auden (21 February 1907 – ۲۹ September 1973) شاعر امریکایی زادۀ انگلیس
[۱۲] رودیارد کیپلینگ (روزنامه نگار، شاعر و داستان نویس انگلیس)
[۱۳] Paul Claudel
[۱۴] Henry James (15 April 1843 – ۲۸ February 1916) نویسنده امریکایی
[۱۵] (اسپانیایی)خایه
[۱۶] three-in-one
[۱۷] Claudel