شعری از رباب محب
رباب محب
ترسمت دست نگیرد به قیامت تسبیح
جامی
کتابی بر بندِ رختهایم آویخته
از کلیشههای ایرانی پرندههای طوسیِ مهاجر میچیند
رهبرانی سرخ در جینِ آبی.
میترسم مرواریدهای صدف دستهایش همان تسبیحی باشد
که مردانِ خدا را پیچیده در عبای ریا به قیامت راه نبُرد.
و آن کرور کرور کتابهایِ بسته پلکهای خسته فرشهای زیرِ پا
آینههای بته جقه اعدامهای با طعمِ ریواس
تیری مزههایم را ترش میکند
حالا که گوشهای از پوستم را میلرزاند انگشت
گوشهای از پوستم را میلرزاند چشم
گوشهای از پوستم را میلرزاند لب
گوشهای دیگر کلبههای فراموشی ست
دیوانهگیهای خوشخنده
باغِ مترسکهای چوبین
لبخندهای تیغی داغ
بنفشههای آلبالوییِ چشمهایی بینگاه
گیلاسهای زردِ شکنجه
بر شیشههایم کبود.
و مخملِ پیراهنم که چترِ نجاتی نشد
لایِ این همه زمزمههای سبز.
بر بندِ رختهایم
کتابی آویخته
از مردهی خندههایم
پرندههای سرخِ مهاجر میچیند.
***
چشمهایم قبل از فروپاشی
در ندیدنهایم رؤیای پروانه میبینند
در دیدنهایم خوابهای کودکی آتشهای زیرِ خاکستر.
خوشبوتر از خاک در این خاکهای مریمِ مقدس
ریحان در تمامِ باغچههای زمستانی میروید. و این پرچم است
بر تپههای سفید با سه رنگ بالا میرود وَ حیرتِ هزاررنگِ مرا
بر کاغذِ سیاهِ چشمهایم مینویسد.
بازیِ خون است میچکد در رگِ خوابهای آبیِ سکوت
عطرِ استخوان است میپاشد در سلولهای تنگِ فراموشی
نبضِ ماهیچه است کُند میزند در دایرههای بستهی دهان و لب
وقتِ نگفتن و رقصِ دست که مستیهای مرا
از بوی خوشِ دویدن گیج میکنند در بادهای وحش
از نهایتِ نبودنم حرفهایی دارد این انبوهِ سربیِ سه رنگ
در ساعتِ ندیدن بر چند برگِ هیولایی.
در این کنار که تن پیالهای لبپریده است
پروانهای بر گِردِ شمعهای مردهام بال میزند.
***
به چنگِ غم دلم از ناله تنگ میآید
که تار زلف تو دیرم به چنگ میآید
جامی
سکوتِ غریبی دارد رقصِ سایه بر سنگ
ضربِ انگشتِ بر چهارگوشهای بیزنگوله
زنگِ غریبی دارد نگاهِ مانده بر ردِّ پایِ آهو…
جوهرِ انگشت ولی نمیخشکد در حلقههای «نه» –
گفتنهایم… ؟
پس بیایم گِردِ اِشرافهای برفیَم چهار دیوارِ سیاه بکشم
خیزی بگیرم تا سقف رفی بکوبم از استخوان
زیرِ پوست آن بالا…
رستاخیزهایم را ریشههای خشک وُ ترِ التماس کنم
در نگاهِ مانده بر ردِّ پای آهو…
این قافله رکابداری ندارد
و این بوسههای بیدریغ
بر چهارگوشهای بیزنگوله…
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵