هنگامه کسرایی؛ برشی از شبانه گی های یک غربت شعر
هنگامه کسرایی؛
برشی از شبانه گی های یک غربت شعر
به بهانه حضور اکبر ذوالقرنین شاعری ترانه سرا و داستان نویس در شب شعری در تورنتو / کانادا به سال ۲۰۱۷ میلادی و به مناسبت تولد دو مجموعه از شعرها و ترانه ها و حرف ها و دیگر…
شب ها می گذرند و یکی اما می چسبد به خانه ات، اتاقت، میزت، لباست، تنت، اصلن با تو راه می افتد تا کتابخانه ایی آن سوی شهر و منتظر می ماند تا حلول کند در روحت تا تسخیرت کند تا تو را همه چشم کند و گوش تا بسپاری به شعری که دوست داری جاری شود از زبان او و درتنهایی ذهنت خانه کند. شاعری از آنسوی آب، مسافری که به مصاف زمان می رود و خود را در آن تکرار نه بلکه باز خلق می کند، شعرهاش را، دغدغه هاش، امیدهاش و نا امیدی هاش را در جایی در بی در کجایی حتی اگر از قاره ایی به قاره ی دیگر پرواز کند.
شب دیر وقت باید باشد که حتم دیر وقتی است و او فراموش کرده شاید و ما اما شمارش معکوس دقیقه ها را تا دیدار نه که تاب می آریم تا او که وارد می شود با چمدان هاش از در، کتاب هایی که ساعت ها پرواز کرده اند با او تا رویی بنمایند در شب شعری و حالا سنگین و اما تازه نفس پا سفت کرده اند و منتظر در درگاه تا به درون بیایند و ساکت نمانند تا سلامشان پرواز کند و خستگی بگذرد از تمام تنش، تنی که دست ها را کنده بود از زمین تا پا بگذارد بر شانه های داروین و قرن ها تبعید را به قدمت یا قیمت تکاملش – چه فرق می کند – بپردازد تا غربتی را در غربت دیگر تکرار شاید سر در کهف ی مثل استکهلم باشد اگر و تن در خانه ایی در تورنتو. سرمای هر دوجا از یک جنس و فصل هاشان اما فصل دیگری که سرمایش از درون درک صریح زیبایی را پیچیده می کند پاییزی اما نه او را که ساده حرف می زند و جان را از دام پیچیده گی های مدنیت می رهاند و جهانی دیگر جا می گذارد. مدرنیسمی که در انتظار هیچ رهامان می کند تا او درچهار راه زمان … در ایستگاهی / بر نیمکت چوبی / بنشیند به انتظار / و خیره شود/ به عبور سرسام آورخودروهای شتابان/ می داند/ مسافری نخواهد آمد/ نمی داند اما/ کجا می برند/خودروهای بی نشان/ این همه مسافر را / که تنهایی شان/ در انتهای هیچ شاه راهی / به پایان نخواهد رسید۱
دل سپرده به آباد سرزمین بیگانگان با تبعید می خوابد، بلند می شود، دوش می گیرد، تخم مرغ می شکند، چای می نوشد، قدم می زند، ناهار می خورد، حتی لطیفه می گوید شب ها و سپس از سکوت، باز هم سکوت ِ اسیر سرزمین ویران می گوید حتی وقتی ترکش می کند … تا دل به سپارد / به آباد سرزمین بیگانگان/ آری/ گریخته گان از زندان و / شکنجه و تیر باران / یکی به مرده گان وطن رقم می زنند/ یکی به آواره گان جهان. ۲ و بی کسی ها را هم مانند همه تبعیدی ها اما نفس، تنها می کشد… آنقدر بی کس / که وقت آه کشیدن بر نیاید نفس اش . ۳ و باز بازی گوشانه هر سپیده با چند تقلای کوتاه کلیدش را می پیچاند ساده در قفل بسته صبح و پایین می آید از ردیف پله ی واژه که همیشه زیر پاهاش و لبریز از عطر چای تا پی ی مدادی بگردد و کاغذی که از عشق به مادر وطن بگوید در قاب تبعید …. مثل کودکی که ناشتا/ بازیچه هایش را می جوید/ پی ی مداد و کاغذی بگردد/ تا با تکه پاره های واژه ها / از عشق به میهن / در قاب تبعید / شعر بازی گوشانه ایی بسازد. ۴ و هی یک هجا که در متن هجرت هجی می کند خودش را در او که به یادش هم نیاورد اگر، از یادش نمی کاهد، وطن که …. با جنازه / کنار جنازه / و مرگ / پی اندر پی/ شهیدان ناشناخته را/ در جست و جوی فرزند/ همسر/ یار/ چهره به چهره/ تا کی باید بکاود. ۵
در نگاه شاعر پاکخوی ما اما انسان ِجانی جهان را تسخیر کرده، جهانی به وسعت جایی که حالا وطن اش شده و دلش را به درد آورده … و این جهان/ پر از جنون جنایت هایی جانیانی است/ که از برای جنایت / قانونن آزادند. ۶ و زمان را اما هر بار به شهادت می گیرد وقتی تاریکی بر می آید و آن شاه بی سپاه، مسیح شفاعت انسان را می کند به درگاه خدا که پلیدیش همه از جهل است و… از آن زمان/ که تاریکی/ برآمد بر نیم روز/ و پرده معبد ِ بزرگ / برشکافت به ناگاه/ و مسیح/ جان سپرد بر صلیب جلتجا/ تا امروز …… نرسیده است دردا / دعای آن شاه ِ بی سپاه/ به پهنه ی آسمان؛/ پدر!/ به بخشای این مردم را / زیرا نمی دانند/ چه می کنند/ با پسر انسان. ۷
و در برابر مرشد بزرگ زمان سر تسلیم فرود می آورد وقتی به سکوت ِمرگ گوش می سپارد در آسایشگاه ها. سکوتی که ساکنانش را مستاصل می کند و می خورد از درون گویی، سکوتی که در آن می لولد ارواح حلقوی در حفره ی خالی چشم هاشان و در غضروف نرم گوش های کنده شان می گویند تو هیچ وقت زنده نبوده ایی … انبوه سالمندان / در تبعید آسایش گاه هاشان/ چرت می زنند / بر مبل های چرمی راحت/ در سکوت اتاق های تاریک و / راه روهای باریک پر اندوه/ تا فرشته مرگ/ بیاید و برهاندشان/ از شکنجه تنهایی. ۸
شب ها اما خستگی روز را آسان می پراند از سر ما وقتی منتظر می ماند تا دور میز شام باز خیال را در کاسه خورش بریزد قصه را در بشقاب برنج و رویا را با گیلاسی شرابی یک جا سر بکشد و به سادگی یک عارف دغدغه های روز را بهانه ایی کند برای سرایشی تازه …/ خواهشن و جان هرچه زن است/ دل واپس شعر نباشید/ چندی دست بردارید/ از سر بی قراری هایتان/ به ذات زنده گی بازگردید/ خانه را به روبید /….. / پرده را کنار بزنید/ …. / با اشیا پیرامون تان یگانه شوید/ مثل گلدانی با یک گل/ خودتان را / به چای و شیرینی دعوت کنید/ تا در دنج آشپزخانه / یا کنج ِکافه تریایی / با خودتان روبرو شوید/ …. / و چه بسیار بیش از این ها را/ اگرعاشقانه مرتکب شوید/ دیریا زود/ بی درد ِ زایمان/ شعری خواهید سرود. ۹
و هر بار چه زیبا واژه صلح را با صنعت استعاره سر می برد تا هراسی بیاندازد در دل جنگ افروزان از انسان اندیشمند که نه اسلحه می سازد نه دین نه قفس … از ترس آتش بس/ نمی دهند/ جایزه صلح نوبل را/ به آن کس / که نه اسلحه می سازد/ نه دین/ نه فقس. ۱۰
و باز وطن و تبعید و تبعیدی که او را بی قید و شرط می خواهد حتی اگر … با تمام وسعت اش/ گلیم کهنه ی کوچکی است/ با گلبوته های سبز و/ سرخ و بنقش/ و تو/ آن آهوی قهوه ایغمگینی / که در حاشیه کم رنگ اش / سال ها است/ دور خود می گردد/ و به درو ها/ می نگرد.۱۱
و چه زیرکانه فریب می دهد سکته را سه بار در روز وقتی نرم و آهسته در قوطی قرص های رنگارنگش را باز می کند و یک بار هم برای همیشه سرطانی را که سال ها پیش ناک اوت اش کرده و دلیرانه سینه ستبر می کند رو در روی مخاطب … که کم نیستی / از این قارچ بی ریشه / که با هزار پیچ و تاب / می شکافد دل سنگ و / سینه اسفالت را/ تا رو کند به آفتاب.۱۲
از عشق نه ! از جان بارها می گوید وقتی … دور نمی شوم از تو / من/ از جان گذشته پروانه ای پویان و/ تو/ شهد شانه های عسلی. ۱۳
بازی با واژه ها هم مثل همیشه حکایت دیگری است. بازی با چشم جان، روح استوار، تن اگر فرو بغلتد بی عصا چرا که شاعر ساده زیست ما نه نان می خواهد و نه آب و نه حتی هوا. او بی نیاز است و تنها عشق را صدا می زند … با واژه ها / هم بازی ام / بی عینک و/ ویلچر و عصا/ نه نان می خواهم / نه آب و / نه هوا/ پر از بی نیازی ام/ آی عشق/ به شعرکی راضی ام. ۱۴
و سرانجام شب موعود فرا می رسد. شبی که حتمن سرد است. یکی از آن شب ها که می چسبد به دیوار خانه ، اتاق، به کالبد میز ، و حجم لباس های بر تن و اصلن با تو راه می افتد تا کتابخانه ایی آن سوی شهر و منتظر می ماند تا حلول کند در روحت، تسخیرت کند و تو را همه چشم کند و گوش تا بسپاری دل به شعری که دوست داری جاری شود از زبان او و در تنهایی ذهن ات خانه کند.
شاعری از آنسوی آب ها که از هستی می گوید و از عشق و از آرزوها و از دیوارهایی که دیوانه می شوند از بس با کله می کوبدشان و از پا نمی ایستد اما و پس از نوشیدن فنجانی قهوه وانیلای فرانسوی تا صدای تبعید شود برای ما که سراپا گوش ایم… / هزار بار تلخ تر / از اسارت پرومته/ در تاریک سیاه چال های بی روزن/ با دردمندانه اندام اساطیری اش/ مانده برجا/از دیر باز فصل های / نسل های بی تاریخ/ آه!/ محبوبم! ۱۵
قول می دهد بر می گردد روز خداحافظی. باور نمی کنیم. من شما را/ شاعرانه بوسیدم/…./ و دل من گم شد / چون تذروی تنها/ در مزرعه شادان چشمان ات / و شما / مهربانانه مرا بوسیدی/ ما فقط بوسیدن/ ما فقط بخشیدن را می بودیم/ ما، در (اکنون) زمان/ ما در( این جا)ی زمین / جاری بودیم. ۱۶
دل ما بی تاب و برف اما بی شتاب می نشیند بر مو و ابرو و دست هامان می ماند در هوا بی هیچ تکانی وقتی می پرد بی هوا و جا می گذارد ما را معلق در بی زمانی و ما همچنان در اکنون زمان و اینجای جهانیم منتظر تا آن موعد مقرر شده از پیش برسد و او که خود می دانیم کیست برگردد.
اشعار متن از مجموعه بازیگوشانه چاپ کتاب ارزان ۲۰۱۹/۱۴۹۸ و مجموعه اشعار آینه نشر کتاب ارزان ۲۰۲۰ انتخاب شده است.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵