حمید شوکت؛ معیاد در دوزخ

حمید شوکت؛

معیاد در دوزخ

زندگی روایتی بیش نیست.

پل والری

خلیل ملکی تبریزی برای ما بیگانه‏ای آشناست. بیگانه بودنش در نگاه نخست سخنی غریب می‏نماید، چراکه در این سال‏ها حرف و سخن بسیار درباره‏اش گفته و شنیده‏ایم. سال‏هایی که نه تندی و درشتی، که بردباری و مدارا سکۀ رایج و پیمانۀ سنجش نیک و بد زمانه بوده‏اند. ملکی در این سال‏ها همواره با ما و سرآمد ما بوده است. راه و رسم او را در تمام این سال‏ها، چارۀ هر درد و مرهم هر زخمی انگاشته‏ایم تا به عیار و اعتبار همان سکۀ رایج و پیمانۀ سنجش، هرچه از او دور می‏شویم به ما نزدیک‏تر ‏شود.

در چنین روزگاری گزاف نگفته‏ایم اگر با یادی از رستاخیز شهریاران ایرانِ میرزاده عشقی، ملکی را «ملک‏زادۀ دیرین» و «جگرگوشۀ شیرین» بنامیم. غزل‏سرای توأمان آزادی و عدالت اجتماعی که فکر و قلمش، داروندارش را در راه نیکبختی مردمان سرزمینی نهاد که از دل و جان بدان مهر می‏ورزید.

شاه‏بیت غزل زندگی اندوهبارش را چنان سروده‏ایم که هیچ اسارتی را برنمی‏تابید و اسیر توده نبود تا در چشم خطاپوشمان حقیقت دیگری پنهان بماند که توده را به‏صرف توده بودن، به‏صرف تهی‏دستی، کمال راستی و درستی پنداشته بود. گویی در سرسرای تاریخ، آیینه‏ای در غبار برابرش نهاده باشیم که در آن تصویری از او نه آن‏گونه که بود، که آن‏گونه که می‏انگاریم و می‏پنداریم نقش بسته باشد. آیینه‏ای‏ شکسته‏ به تاوان تندی و درشتی روزگار سپری شده‏ که جز خاک و خاکستر پیامد دیگری بر جای ننهاده باشد. ما ملکی، این بانگ فروخفتۀ فرودستان را از آغاز تا پایان، آوای رسای هشدار بی‏پژواک چنین روزگاری انگاشته‏ایم. خورشید تابانی که بار دیگر سر برآورده است تا ظلمت برخاسته از تندی و درشتی خطاهای بی‏شمارمان را فروبکاهد و فکر و اندیشه‏مان را جلا و درخششی تازه بخشد.

در چنین دور و زمانه‏ای، دیربازی است که او را رهرو راستی و نماد بی‏بدیل خرد، دلیر و بی‏باک، چالاک یافته‏ایم. پاک و زلال چون سرچشمۀ آگاهی و خردی ناب و یگانه که هیچ کاستی، هیچ لغزش و نکوهشی را برنمی‏تابد. بی‏آنکه لختی درنگ کنیم و بیندیشیم و ببینیم آیا به‏راستی چنین است که می‏پنداریم یا اینکه ملکی تنها نجوای بیگانه‏ای آشنا، نجوای ازخودبیگانگی ماست که بار دیگر سر برافراشته است؟ سر برافراشته است تا چون گوهری شب‏‏تاب نشان دیگری باشد بر آنکه گویی در گردش شتابان گردونۀ سیاست، همواره جز خدمت و خیانت، و جز پاسخ‏های صریح و آسان به پرسش‏های پیچیده و دشوار بدیل دیگری نشناخته و نمی‏شناسیم.

ملکی سال ۱۲۸۰ خورشیدی در تبریز دیده بر جهان گشود. در آذربایجانی که در نخستین سال‏های کودکی او زیر تیغ و مهمیز روسیه و عثمانی، ولیعهدنشین و تاج سر ایران بود. آذربایجان آزادگان و دلیران مشروطیت که سردار و سالارش بیرق بیگانگان از بام‏ها فروافکندند. آذربایجان تقی‏زاده و ارانی و کسروی، آذربایجانی که ملکی روزگاری دیگر تصویر استالین را از ستاد حکمرانانش برمی‏کند تا تمثال نام‏آورانی چون ستارخان را جایگزین آن سازد؛ کنشی بی‏بدیل در رویارویی با حزب دست‏آموز توده و گماشتگان فرقه دمکراتی که به فرمان مسکو و باکو پا به عرصۀ وجود نهاده بودند. او با چنین گزینشی، لکۀ سیاه فرمان‏برداری از بیگانگان را از پرچم سرخی که همچنان بر دوش می‏کشید زدود تا در این عرصه با نافرمانی از فرمان کارگزاران سیاست شوروی در آذربایجان پرچمی بی‏ لکه عرضه ‏کند.

ملکی به‏رغم گمان بی‏پایۀ این یا آن مبلّغ و مورخ سهل‏انگارش، گام نهادن به عرصۀ سیاست را نه با گرویدن به جریان چپ و سوسیالیسم، که با ستایش از رضاشاه و اصلاحات آمرانه‏اش آغاز کرد. او در کشمکش با کارگزاران سفارت ایران هنگام تحصیل در برلینِ واپسین سال‏های جمهوری وایمار و بازگشت از آلمان در سال ۱۳۱۰، سه سال بعد به عضویت گروه پنجاه‏وسه نفر در آمد.

ملکی پس از سقوط رضاشاه در شهریور بیست و رهایی از زندان، چندی بعد به حزب توده پیوست. با پیوستن به آن حزب به دفاع از حضور ارتش سرخ در ایران برخاست و چون احسان طبری به سپردن امتیاز نفت شمال به شوروی نشست تا سرانجام بر سر سیاست جعفر پیشه‏وری و فرقه دمکرات آذربایجان راهی دیگر پیشه سازد. او آنگاه در آمیزه‏ای از ناسیونالیسم و میهن‏پرستی از یک‏سو و سوسیالیسم از سویی دیگر به گزینش دیگری رسید و در ستیز با حزب توده و شوروی با مظفر بقایی کرمانی همراه و با سیاست‏‏پیشگان دین‏دار و دین‏داران سیاست‏پیشه هم‏پیمان شد.

دیگر دیرزمانی بود که بهشت موعود سوسیالیسم روسی را وانهاده بود اما عدالت اجتماعی را همچنان در گرو سوسیالیسم و در پناه آزادی دست‏یافتنی می‏دید. در میانۀ همین راه مصدق را «پیشوا» و بدیل بی‏بدیل آزادگی یافت. این‏بار تا نهایت بر سر پیمانی که بسته بود باقی ماند و به‏رغم انتقاداتی که به او داشت، عزم جزم کرد که در کج‏راه تا جهنم همراهش باشد. گویی پیمان بسته بود تا با میعاد در دوزخ چنین پندارد که در سنگر و سنگلاخ نبرد قدرت، سیاست نه جایگاه فکر و اندیشۀ مسئول، که عرصۀ دلدادگی است. گزینشی که مریدان کج‏اندیشش تا به امروز بر دل و دیده نهاده، چون زر و زیور، زینت سینه کنند.

ملکی در پایان راه، چون آغاز کار که به دفاع از رضاشاه برخاسته بود، این بار مدافع اصلاحات آمرانۀ محمد رضاشاه شد و این بار نیز از آغاز تا پایان به داغ و درفش داروغگان دیکتاتور مصلح و فرزند خودکامه‏اش گرفتار آمد و هردو در تداوم استبدادی جانکاه، تاب‏وتوانش را در زندان موقت شهربانی و قصر، در فلک‏الافلاک و قزل‏قلعه، و سرانجام باز در زندان موقت شهربانی ربودند.

نوزدهم تیرماه ۱۳۴۸، قلبش در پی عمل جراحی برای مداوای خونریزی معده در بیمارستان آپادانا در خیابان فیشرآباد (سپهبد قرنی) تهران از تپش بازایستاد. در آستانه مرگ وصیت کرده بود «رفقا خودشان را در مضیقه قرار ندهند» و برایش مجلس ختمی نگیرند که اعتقادی به این حرف‏ها نداشت. پس در شب هفتِ درگذشت او مجلس یادبودی برگزار شد. رضا عطاپور، کارگزار سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) که به دکتر حسین‏زاده شهرت داشت، با نگرانی از آنکه مبادا در آن مجلس از سوی افراد «منحرف» سخنی بر ضد «دستگاه» گفته شود که به «مصلحت» نباشد و موجب تبلیغ به نفع «دستجات» سیاسی شود، از پرویز ثابتی، رئیس اداره یکم عملیات و بررسی ساواک کسب اجازه کرد تا رضا ملکی، برادر «متوفی» را به ساواک تهران احضار کنند و به او تذکر دهند «به نحو مقتضی از سخنرانی عناصر جامعه سوسیالیست‏ها در مراسم مذکور جلوگیری و شخصاً طی جملات کوتاهی از حاضرین تشکر نماید». ثابتی دستور داد به همین ترتیب عمل شود. وصیت دیگر ملکی این بود که در احمدآباد، آرامگاه مصدق به خاک سپرده شود. به همسرش صبیحه گنجه‏ای گفته شد غلامحسین مصدق، فرزند «پیشوا» در تهران نیست. پس پیکرش را به‏امانت در مسجد فیروزآبادی شهر ری به خاک سپردند تا برای خاک‏سپاری در احمدآباد از او کسب اجازه شود. ساواک با آگاهی از وصیت ملکی، این بار واپسین خواست او را پذیرفت و آن را با فرزند مصدق در میان گذاشت. کارگزار دستگاه امنیتی شاه، هنگامی که با گزارش کوتاهی در این باره پرونده قطور ملکی را به بایگانی ساواک می‏سپرد نوشت: «در این زمینه با غلامحسین مصدق مذاکره شد. ضمن تشکر از اینکه این مطلب به اطلاع وی رسانیده شده بود اظهار داشت به خانواده ملکی چنین اجازه‏ای نخواهد داد زیرا احمدآباد قبرستان عمومی نیست که در آ‏نجا جنازه‏ای دفن شود.»۱

  1. خلیل ملکی به روایت اسناد ساواک (تهران: مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۷۹)، ۵۹۴، ۵۹۷، ۶۰۰-۶۰۲.

 

*این نوشته بخشی از پیشگفتار  این کتاب است که نشر «اختران» در ایران و نشر «فروغ» در کلن آن را منتشر کرده است.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷