چزاره پاوه‌زه؛ کت چرمی ترجمه. نسیم خاکسار

چزاره پاوه‌زه؛

کت چرمی

ترجمه. نسیم خاکسار

 

چزاره پاوه‌زه Cesare pavese برای خواننده‌ ایرانی علاقمند به ادبیات نامی ناآشنا نیست. برخی از رمان‌های او: ماه و آتش، و روستای ما، به فارسی ترجمه شده است. پاوه‌زه در ۱۹۰۸ در سان استفانوبلبو Santo stefano belbo دهکده زادگاه پدری‌اش دیده به جهان گشود. در تورین Turinدرس خواند. رساله‌ی دکترایش را درباره والت ویتمن نوشت. از ۱۹۳۰ کار ادبی‌اش را آغاز کرد. سال  ۱۹۳۵ به خاطر داشتن فعالیت سیاسی علیه فاشیسم دستگیر و زندانی شد. پاوه‌زه غیر از رمان و داستان‌های کوتاه و خواندنی که خود نوشته، آثار بسیاری از نویسندگان اروپایی و آمریکایی چون: چارلز دیکنز، هرمان ملویل، جیمز جویس، اشتاین بک و ویلیام فالکنر را به زبان ایتالیایی ترجمه کرده است.

پاوه‌زه در سال۱۹۵۰ در مسافرخانه‌ای در تورین، شهری که مکان بسیاری از داستان‌های او بود، دست به خودکشی زد و به زندگی خود پایان داد.

 

کت چرمی

 

به توصیه پدر روزهایم را به پرسه زدن دور و بر کافه‌ای که محل اجاره قایق هم است می‌گذرانم. پدر فکر می‌کند به این طریق هم خودم را سرگرم می‌کنم هم ناخودآگاه حرفه‌ای می‌آموزم. این روزها یک زن گامبویی آن‌جا را اداره می‌کند که همیشه‌ی خدا نک و نالش بلند است. تا دستم به قایقی می‌خورد چپ چپ نگاهم می‌کند. حتی وقتی پائین توی انباری است از من غافل نیست و سرم داد می‌کشد که به اموال مردم دست نزنم. پشت کافه برای مشتری‌ها چند صندلی و میز کوچولو چیده‌اند. اما این خانم که تازه صاحب آن شده، اصلاٌ تو نخ استخدام یک همکار نیست. اگر مشتری یک سفارش به من بدهد، خانم بلافاصله پسرش را با لیوان‌ها بیرون می‌فرستد. یک جایی توی این کافه است که نه می‌توانم پایم را آن‌جا بگذارم و نه می‌توانم به طبقه بالایش بروم که از پنجره اتاق چرزا آب و قایق‌ها را تماشا کنم. این روزها تک و توکی گذرشان به این مکان می‌افتدو بابام باید عقلش پاره سنگ بردارد اگر هنوز فکر می‌کند من این‌جا می‌توانم حرفه‌ای یاد بگیرم.

پینا خانم اصلاٌ مخ مدیریت ندارد. مشتری‌ها همانطور با او تا می‌کنند که با من. راستی کاسبی باید چیزی بیشتر از  پوشیدن یک کت چرمی معنا بدهد. باید کاری کرد که مردم عشق‌شان بکشد به آن‌جا بیایند. صاحبکارِ با کلهِ چنین جایی، باید به این رودخانه‌ی پو و قایق‌هایی که دارد حسابی ببالد. باید به مشتری‌ها نشان دهد که فکر می‌کند با این چیزهایی که او دارد آن‌ها باید از خوشی، کیف عالم را بکنند.

چرزا درست آن کسی بود که من فکرش را می‌کردم. همیشه‌ی خدا کبکش خروس می‌خواند و اطلاعاتش درباره قایق‌ها از مشتری‌هایش بیشتر بود. وقتی چرزا این‌جا بود همیشه موضوعی برای خندیدن پیدا می‌شد. یا با لباس شنا می‌پرید توی رودخانه یا آب قایق‌ها را خالی می‌کرد یا درز قایق‌ها را قیر اندود می‌کرد. هوا که خوب بود عرقریزان یک سبد انگور را روی میزهای زیر درخت‌ها می‌چید.

دخترهایی که برای قایقرانی می‌رفتند، همیشه دم انبار برای خندیدن و سر به سر گذاشتن با چرزا پایشان سست می‌شد. یکی از آن‌ها همیشه به چرزا پیله می‌کرد که او را با خودش به رودخانه ببرد. اما او فقط به دختره می‌گفت نمی‌تواند بارانداز و کافه را به امان خدا ول کند. برای آن که دست به سرش کند می‌گفت: بهتر است یک روز صبح که هنوز آفتاب نزده بیایی تا ببرمت.

یک روز صبح زود، دخترک خُل راستی راستی پیدایش شد.

چرزا به او گفت: اگر همیشه صبح‌ها به این زودی از خواب برمی‌خاستی. هیچوقت به آن سردردهایی که ازش حرف می‌زدی مبتلا نمی‌شدی.

چرزا همیشه آن کت چرمی را می‌پوشید که حالا پیرزن روزهای بارانی روی دوشش می‌اندازد. یادم می‌آید یک وقت که توی قایق بودیم و هوا طوفانی بود، او کتش را درآورد و به من گفت دور خودم بپیچانم. او هیچوقت زیرش هیچ چیزی نمی‌پوشید و تا کمر لخت بود. به من می‌گفت اگر زندگی‌ات را روی رودخانه پو بگذرانی مرد که شدی عضلاتت به اندازه عضلات من قوی خواهد شد. چرزا سبیل تُنُکی داشت و از بس زیر آفتاب می‌ماند موهایش سفید شده بود.

یکی دو سال پیش چندتا از مشتری‌ها به خاطر نورا، دیگر به این کافه پا نگذاشتند. نورا کارش را با پیشخدمتی شروع کرد. برای مشتری‌ها مشروب می‌برد و شب‌ها هم نمی‌ماند. اما بعد از مدت کوتاهی با این‌که بعضی وقت‌ها دیر کافه را ترک می‌کردم متوجه شدم او هنوز آن‌جاست و صبح‌ها که برمی‌گشتم او را می‌دیدم که داشت از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. چندان دختر خوشگلی نبود. البته به نظر چرزا هرگز این‌طور نمی‌آمد. اما جوانک‌ها و پیرمرد‌هایی که برای گوی‌بازی می‌آمدند با من هم عقیده بودند. نورا خوش داشت با لباس قرمزش پشت به در بایستد، خم شده، آرنج یک دستش را  توی دست دیگر بگذارد و بی آن که با کسی حرف بزند همه را بپاید. یک بار وقتی روی پلکان، منتظر چرزا نشسته بودم سرم داد کشید: آی جیمبو! از این‌جا بزن به چاک!

اما  وقت‌های دیگری پیش می‌آمد که به من، وقتی توی قایق نشسته بودم، با پاهای آویزانم توی آب، می‌خندید و اگر مشتری پارو یا بالشتگی می‌خواست و چرزا هم آن دور و برها نبود، می‌گفت بروم و از توی انبارک یکی بردارم و بیاورم.

تصمیم نورا که شب‌ها هم توی کافه بماند اوضاع من را ناگهان عوض کرد. اوایل وقتی یادش می‌افتادم به نظرم دختر تو دل برویی می‌آمد. همین. البته زیاد تو نخش نرفته بودم. اما ادامه دادن رفاقت‌اش با چرزا معلوم کرد که کاملاٌ تکه نابی بود و این بدجور من را می‌چزاند. زیرا نمی‌فهمیدم چه چیز خاصی در اوست.

آن‌ها غذای‌شان را دوتایی زیر سایبان می‌خوردند و من آن دور وبرها می‌پلکیدم که کمکشان کنم تا اگر قایق‌ها برگشتند آن‌ها دردسر برخاستن از  جایشان را نداشته باشند. با هم حرف می‌زدند و گاه گاهی هم دستوری به من می‌دادند اما بیشتر وقتها توی چشم‌های هم نگاه می‌کردند یا به همدیگر چشمک می‌زدند. اگر نورا برای بردن بشقابی توی آشپزخانه می‌رفت، چرزا ساکت می‌نشست و چشم از در برنمی‌داشت. آن‌ها آن جور که با هم حرف می‌زدند با من صحبت نمی‌کردند. چرزا که کرم سر به سر گذاشتن با آدم‌های دیگر را داشت هرگز با نورا شوخی نمی‌کرد. به او که می‌رسید رفتارش عوض می‌شد. قیافه موش مرده‌ای به خودش می‌گرفت. سرش را  پائین می‌انداخت و خیلی نرم با او حرف می‌زد و با نوک انگشتهایش آرام ارام روی میز ضرب می‌گرفت. یا با چفت زیپ کت‌اش انگار بادبزنی بازی می‌‌کرد و نورا چشم‌هایش را چپ می‌کرد و همان‌طور که به زیپ کت او نگاه می‌کرد قاه قاه می‌خندید.

از قرار معلوم آن‌ها می‌خواستند فقط با هم خوش باشند. قصد ازدواج در کار نبود. زیرا نورا هرگز مثل زن‌های خانه‌دار لباس نمی‌پوشید. او یک پیراهن قرمز و یک پیراهن سفید داشت که سفیده قشنگ‌تر بود. به محض آن که کار رفت و روب و تر و تمیز کردن آن‌جا تمام می‌شد، پای در می‌ایستاد یا می‌آمد بیرون که به آب نگاه کند. مثل بقیه دخترهایی که برای  اجاره قایق‌ها می‌آمدند. وقتی چرزا در پی نورا می‌آمد بیرون، چنان با تنبلی شلنگ برمی‌داشت که گویی همه کارها تعطیل شده است. اما در واقع تا بخواهی کار روی سرمان ریخته بود و روزها هم حسابی بلند بودند. دخترک به کافه می‌رسید. پیراهن‌های چرک چرزا را می‌شست و با وجود این هنوز وقتی برایش می‌ماند که بنشیند و سیگاری دود کند.

حالا دیگر نورا نه آن پیشخدمت سابق، بلکه یک معشوقه بود. چرزا به من می‌گفت یک روز او و من با قایق رودخانه پو را طی می‌کنیم تا به آن سوی آب برسیم و تا غروب آن‌جا می‌مانیم. نورا هرگز با ما نمی‌آمد. همیشه می‌گفت که آب بیش از حد متلاطم است. وقتی ما با تورها و زنبیلمان برای ماهیگیری زیر پل می‌رفتیم از پنجره تماشایمان می‌کرد و می‌خندید. هروقت چرزا برای ماهیگیری می‌رفت، به جز همان کت و شلوار چسبان شنا چیزی نمی‌پوشید. ما توی آب می‌پریدیم، سبد را بین سنگ‌ها جا می‌دادیم بعد من قایق را نگه می‌داشتم و چرزا با دست ماهی‌ها را رم می‌داد. در آن سوی رودخانه، دریاچه‌ای باورنکردنی سراغ داشت که می‌توانست در آن یک سبد پر از ماهی بگیرد. قول داد یک روز آفتابی با هم به آن‌جا می‌رویم و تا غروب می‌مانیم. صبح‌های زیادی به این امید که آن روز مناسب ‌رسیده، به اسکله سر زدم. اما همیشه‌ی خدا پیش بینی‌ام غلط از آب در‌ می‌آمد. یا خودش زیاد کار داشت یا باید به نورا سفارش‌هایی می‌کرد، یا در طول شب پیش قایقی درزهایش باز  شده بود که باید قیر اندود می‌کرد. با این کارها رفتن به آن‌جا همیشه عقب می‌افتاد.

آخر سر خودم تنها آن‌جا رفتم. به همان دریاچه آن سوی رودخانه. روزی چرزا برای کاری به تورین رفته بود و من و نورا تنها ماندیم. او در سبدی کنار انبارک سبزی‌ها را می‌شست و بی آن که یک کلام حرف بزند من را تماشا می‌کرد. خیلی زود حوصله‌ام سر رفت. به او گفتم قایقی برمی‌دارم و از ساحل دور می‌شوم و رفتم. تا وسط روز روی آب بودم. وقتی داشتم برمی‌گشتم فکر کردم چون چرزا را آن‌جا نمی‌بینم، بهتر است به خانه برگردم. اما اشتباه می‌کردم. چرزا پیشتر برگشته بود و داشت کنار پنجره اتاق خواب کت‌اش را می‌پوشید. لبخندی به من زد و صدایم کرد بالا بروم. یک قدم برنداشته بودم که نورا جلویم را گرفت و با اخم نگاهم کرد. ترسیدم او را کنار بزنم و بالا بروم. گفتم خود چرزا صدایم کرده. اما او از جایش تکان نخورد و من ناچار به انباری رفتم که پاروها را سر جایشان بگذارم. نورا چند لحظه‌ای نگاهم کرد و بعد خودش از پله‌ها بالا رفت.

صبح‌ بهترین وقت بود. زیرا آدم همیشه می‌توانست بیشتر از غروب امید این را داشته باشدکه اتفاق خوبی رخ خواهد داد. حالا غروب که می‌شد دک‌ام می‌کردند، زیرا بعد از شام، چرزا و نورا شیک می‌کردند بازو در بازو بیرون می‌زدند. یا برای قدم زدن یا رفتن به سینما در تورین. آن‌ها کافه را حتی قبل از این‌که هوا درست و حسابی تاریک شود می‌بستند و به این ترتیب اسکله به برهوتی تبدیل می‌شد. اوایل چند مشتری یا آدمهای دیگر توی کافه منتظر رسیدن به آن‌ها می‌نشستتد اما چرزا تن نمی‌داد و آن‌ها را دک می‌کرد. چرزا اصلاٌ سرما را احساس نمی‌کرد. حتی بعد از تاریک شدن هوا هم فقط یک شلوار کوتاه تنش بود. این موضوع من را بدجور دمغ می‌کرد چطوری نورا که حتی توی آفتاب هم بیرون هم نمی‌زد و پوستش از رنگ پریدگی مثل شکم ماهی بود، باید خودش را برابر با او ببیند و بازو در بازو با او بیرون برود. وقت زیادی صرف کردم که بدانم آن‌ها وقتی باهم هستند درباره چه حرف می‌زنند.

یک روز صبح چرزا به من گفت: حالا می بینی! ازدواج هم بکنم آب از آب تکان نمی‌خورد.

من در آن وقت وسایل اندود کردن را برای او نگه داشته بودم و حس می‌کردم دلم می‌خواهد از گریه بترکم. گریه نکردم البته. چشم‌هایم را به قایق دوختم زیرا او داشت لبخند می‌زد. مواظب بودم که نورا صدای من را از توی آشپزخانه نشنود. اگرچه من به طور کامل خوب می‌دانستم که او تصمیم گرفته با نورا ازدواج کند، خیلی یواش به او  گفتم: من اگر جای تو بودم این کار را  نمی‌کردم. اگر ازدواج کنی نورا دیگر آن لباس قرمز را نمی‌پوشد، بعد  دعواتان می‌شود.

دیروز وقتی زوکا داشت گوی بازی می‌کرد درباره چی با هم حرف می‌زدید؟

چرزا همیشه جیک و پیک کارها را درمی‌آورد. زوکا همان کسی بود که بیماری گواتر داشت و به یکی دیگر گفته بود نورا مثل قاطری چموش است و بهتر است چرزا با او ازدواج نکند. آن چه کرده بودم این بود که وقتی می‌خواستم برایشان نوشیدنی ببرم، به حرف‌هایشان گوش داده بودم. چرزا به من گفت: تو  هنوز بچه‌ای. زیاد به حرف‌های بزرگترها توجه نکن. اما اگر نورا چیزی به تو می‌گوید به من بگو.

اما نورا هرگز چیز با اهمیتی  به من نمی‌گفت. تنها بلد بود من را دک کند.

هروقت من و چرزا روی قایقی کار می‌کردیم او از دم در عینهو یک رئیس ما را می‌پائید. من هرگز سر درنمی‌آوردم او با این حالت من را نگاه می‌کند یا چرزا را؟  از آن به بعد منتظر بودم چرزا دوباره سر حرف را با من باز کند تا به او بگویم که نورا لکاته‌ای بیش نیست.

چند روزی بعد از گفتگویی که درباره زوکا داشتیم، من توی قایق نشسته بودم و منتظر چرزا بودم که پائین بیاید، ولی پیداش نشد. او چند دقیقه قبل رفته بود بالا چیزی برای دود کردن با خودش بیاوررد. روز خوبی بود و فکر کردم شاید یکی از مشتری‌ها او را به حرف گرفته است. من از  لب آب، پنجره باز اتاقش را نگاه می‌کردم. اما پائین آمدنش را ندیدم. بعد از ظهر گرمی بود و آن چنان آرام، که شلپ شلپ همیشگی خوردن آب به قایق شنیده نمی‌شد. ناگهان چرزا را پشت به پنجره دیدم که داشت با کسی در اتاق حرف می‌زد. اما نه رو به من چرخید و نه حرفی به من زد.

ناچار همان جا، سرجایم، نشستم به تماشای خورشید و با تنگ کردن چشم‌هایم، آنقدر به خطوط فراوان قرمز و سبز در آن نگاه کردم که خسته‌ام شد. منتظر نشستم و نمی‌دانم چقدر طول کشید تا این که چرزا را کنار انبار دیدم. او در حالی که سیگارش را روشن می‌کرد، صدایم زد و از من پرسید کاری برای انجام دادن هست یا نه. پارو را نشانش دادم و او حرکتی کرد که گویی اصلاٌ میل به ماهیگیری ندارد.  بعد یک مرتبه پرید توی قایق و بی آن که چیزی بگوید نشست آن‌جا و گذاشت تا او را  زیر پل ببرم. بعد پرید توی آب و بعد  شروع کردیم به ماهیگیری. گاه گاهی زیر لب غر می‌زد و چیزی درباره ماهیگیری می‌گفت. سیگار بر لب و خیره به آب. من با  او  از قایقی موتوری که از  کنارمان می‌گذشت حرف زدم و از او  پرسیدم آیا با بنزین کار می کند؟ اما او حال و حوصله حرف زدن همیشگی‌اش را نداشت. فقط ماهی کوچولویی ر ا کف قایق انداخت و غُرغُرکنان گفت: تو هم که طعمه‌ی به درد بخوری نیستی.

آن شب زوکا وقتی با قایقش از کنارمان گذشت داد زد: سلام. این طرف‌ها.

من به کارم که ریختن آب روی ماهی‌ها بود ادامه دادم و گفتم: تو از آن آدمهای آب زیر کاه هستی. می شناسمت.

چرزا به او نگاه کرد بعد با لبخندی به من و دستش را روی سرم گذاشت و موهایم را پریشان کرد.

چرزا اصلاٌ آدمی اهل دعوا نبود. زنان خوش دارند دعوا راه بیاندازند یا حداقل از چشم‌های‌شان آبغوره بگیرند. جنس‌شان از ریشه با ما مردها متفاوت است، اما هیچکس سر به سر نورا نمی‌گذاشت. من حاضرم قسم بخورم که گاهی اوقات نورا فحش‌هایی نظیر این را که به من می‌داد، نثار او هم می‌کرد: “بچه احمق از سر راهم گمشو.” و از این جور فحش‌ها. اما همه آن کاری که چرزا می‌کرد این بود که مچش را تاب بدهد و کمی به جلو هلش دهد. یک بار دوتا مشتری چرزا از او خواستند بالشتک پاره‌ی قایقی را بدوزد. نورا بالشتک را برداشت و توی آب پرتاب  کرد. بعد رفت  بالا، در را روی خودش بست و باز نکرد.

من  آستین بالا زدم و به مشتری‌های پشت کافه رسیدم. در آن‌جا سر همه به کار خودشان گرم بود. چرزا بقیه آن روز یک کلام با من حرف نزد. تمام آن مدت را توی انباری ماند و مشغول تعمیر قفل پاروها شد. تک و تنها کوره را راه  انداخت بعد که کارش تمام شد ذغال‌ها را وقتی هنوز داغ بودندبا دست برداشت و توی رودخانه پو پرتاب کرد. توی آب که افتادند جز جز صدا کردند.

روز بعد  با در بسته روبرو شدم. صدای‌شان کردم اما کسی آن‌جا نبود. زدم به چاک، چون نمی‌خواستم مشتری‌ها من را ببینند و بعد مجبور شوم به آن‌ها بگویم چرزا دعوا کرده است. اسکله برای دو روز به قبرستانی بدل شده بود. بعد روز سوم وقتی داشتم روی ساحل رودخانه پرسه می‌زدم متوجه تکان خوردن قایق‌ها شدم. چرزا برگشته بود. نورا هم، ایستاده بود کنار پنجره و داشت بلوزش را عوض می‌کرد. چرزا هم تر و فرز داشت به یک جفت دختر کمک می‌کرد که توی قایق بروند. دخترها از آن‌هایی بودند که بطور معمول توی انباری لخت می‌شدند و چرت و پرت بارهم می‌کردند. چرزا قایق را برای‌شان نگه داشته بود و غش غش می‌خندید.

آن شب به خاطر این که نورا برگشته بود بزن و بکوبی برپا شده یود. پنج شش تا از  مشتری‌های کافه و قایق‌ران‌های دیگر هم شرکت کرده بودند. زوکا، دامیانو، جمعیت همیشگی. اما آن‌ها شادتر از معمول بودند و تا پاسی از  شب ماندند و حرف زدند و خندیدند. آن‌ها همه دم گرفته بودند که نورا باید به آب بزند و گفتند فردا برایش یک لباس شنا می‌خرند که هروقت عشقش کشید و خواست به آن‌هایی که گوی بازی می‌کردند برسد، آن را بپوشد. آن شب ماه آن قدر بالا آمد که ساحل مثل روز روشن شد. دامیانو چند شیشه شراب آورد و همه شروع کردند به بازی ورق. من حسابی خسته شده بودم اما نمی‌خواستم بروم تا این که نورا به من گفت، یا فکر کردم به من گفت، جیمبو، کسی منتظر تو نیست؟ بعد من رفتم.

از آن روز به بعد، نورا، هم خوشگل‌تر به نظر می‌آمد و هم شادتر. اما مثل همیشه در برابر چرزا کوتاه نمی‌آمد. چرزا در جواب حرفهایش فقط می‌خندید و شانه بالا می‌انداخت. گاهی برای او که این زن جانور صفت این طور جلو مشتری‌ها خیطش می‌کرد، احساس دلسوزی می‌کردم. دخترک یک لباس شنا خریده بود، قرمز، مثل لباس‌های دیگرش، که وسط روز برای حمام آفتاب آن را می‌پوشید و جلو انبار قدم می‌زد. این کارش را آنقدر ادامه می‌داد که کفر چرزا را درمی‌آورد. آن وقت چرزا بازویش را می‌گرفت و خیره خیره به او نگاه می‌کرد. نورا پوستی چرب و چیلی داشت و هرگز در پو شنا نمی‌کرد. تا دامیانو یا پسر زوکا پیداشان می‌شد، تنش را نشان آن‌ها می‌داد و با آن‌ها می‌خندید. من نمی‌توانم بفهمم مردها در زن‌ها چه می‌بینند. چرزا یک بار به من گفت: “هی! مواظب باش. آن‌ها حتی به تو هم بند می‌کنند.” با وجود این، من بازهم در کشف این رابطه خنگ بودم.

یک روز که آن جا نبودم چرزا و دامیانو دعواشان شد. روز بعد، از مردمی که توی کافه درباره‌اش صحبت می‌کردند، شرح ماجرا را شنیدم. آن‌ها دست به یقه شده بودند و آن چنان سر هم داد کشیده بودند که راننده‌های تراموای ساحل در آن سوی رودخانه هم توانسته بودند صدایشان را بشنوند. من بدون این که نورا بداند حسابی رفتم تو نخش. می‌خواستم سر در بیاورم آیا او هم عصبانی هست یا نه؟ اما آن‌چه دریافتم شد این بود که او پیش از آن که عصبانی باشد، وحشتزده است. چرزا هم خفه خون گرفته بود. اما با من به ماهیگیری آمد. آن روز محض نمونه یک دانه ماهی هم که به رحمت خدا بیرزد صید نکرد و آن چنان دمق بود که سبدش را برداشت و به یکی از پایه‌های پل کوبید. سپس خودش را کف قایق انداخت و به من گفت  او را برگردانم.

از آن روز به بعد دیگر چندان با شوق به اسکله نمی‌رفتم، مگر این که چرزا خودش به من می‌گفت کارهایی هست که دلش می‌خواهد من انجام بدهم. چند روزی را همین‌طور بی آن که یک کلمه حرف بزنم در انباری گذراندم و نورا هم کمتر پیداش می‌شد. اما وقتی نورا توی آشپزخانه می‌چرخید یا می‌آمد بیرون که به مشتری‌ها برسد اوضاع باز بد می‌شد. زیرا من همیشه نگران این بودم که باز چیزی از دهنش دربیاید. یک روز داشتم دنبال قایق کوچکم می‌گشتم. قایقی که خودم روی میز نجاری توی انبار ساخته بودمش و چرزا خودش به من اجازه داده بود آن‌جا روی آن کار کنم. نتوانستم پیداش کنم. چرزا پشت به یک دیرک روی زمین نشسته بود. ازش پرسیدم که از قایقم خبری دارد. نداشت. دویدم توی آشپزخانه و از نورا پرسیدم. با خونسردی گفت: قایق ات را می‌خواهی، برو توی آتش‌ها پیداش کن.

چرزا یک روز ازم پرسید چرا نمی‌روم برای خودم حرفه‌ای یاد بگیرم. در جواب گفتم: “دلم می‌خواهد قایقران شوم. درست مثل تو.”

صدایش درآمد.

“خیلی خُلی تو! از این کار مزخرف‌تر سراغ نداری؟ به بابات بگو تو را به یک کارخانه بفرستد. حتماٌ به او بگو. سربازی هم بهتر از این کار لعنتی است.”

سخت پکر شدم، نه به خاطر خودم، زیرا برای من چندان تفاوتی نداشت، بلکه برای خودش. وحشتناک بود فکر کنم او دیگر از رودخانه لذت نمی‌برد. خواستم به او بگویم با نورا ازدواج کند، بعد، او رئیس این‌جا می‌شود و کارها بهتر می‌چرخد. اما نمی‌توانستم حدس بزنم چه جوابی به من می‌دهد. ناچار شلوارم را پوشیدم و رفتم به خانه.

نورا خودش فهمید من را پاک رنجانده است. زیرا روز بعد صدایم کرد که بروم به آشپزخانه و یک جوری از دلم درآورد. از من پرسید آیا واقعاٌ عاشق قایق رانی هستم و هیج نمی‌ترسم از غرق شدن؟ به او گفتم این کار را دوست دارم، زیرا حرفه چرزاست. بعد پرسید چطور است من خودم قایق سواری یادت بدهم؟ بعد گفت: بگذار از چرزا بپرسم ببینم اجازه می‌دهد با هم برویم به آن سوی رودخانه. اگر فردا هوا خوب باشد آن وقت باهم می‌رویم.

روز بعد او لباس شنایش را پوشید و کت چرمی چرزا را قرض گرفت. یک سبد پیک نیک برداشتیم و نورا روی بالشتک‌ها نشست. تا حرکت کردیم چرزا به تماشایمان ایستاد و زیر خنده زد. وقتی از زیر پل گذشتیم من با شعاع بلندتری شروع به پارو زدن کردم. نورا از من پرسید که آیا راهی طولانی در پیش داریم. یادش دادم چگونه پارو دست بگیرد و راه را نشانش دادم. آمد کنارم نشست و با این کارش نزدیک بود جفتمان را به آب بیاندازد. زن‌ها از دم این‌ جوری هستند. او برگشت سر جایش و بعد از من پرسید آیا می‌توانم در آب‌های عمیق شنا کنم. او می‌دانست که هیچکس نمی‌تواند در آن قسمت از رودخانه شنا کند. با وجود این از من می‌خواست که در کنار دهانه‌ی سانگان، جایی که هنوز آب هست قایق را نگه دارم.

من قایق را به ساحل بستم و وقتی در آب شیرجه رفتم نورا به تماشایم ایستاد. بعد در سانگان شنا کردم و به سمت او بانگ زدم که این‌جا آب  سردتر از آب رودخانه پو است. وقتی به سمت قایق برگشتم و درست وقتی که دستم به قایق خورد ، دامیانو و سربازی را دیدم که داشتند به سوی آن ساحل می‌آمدند. آن‌ها با هم دوست بودند. اما من تا حالا سربازه را ندیده بودم. آن‌ها نزدیک به قایق ما شدند و سر حرف را با نورا باز کردند. من هم با دامیانو حرف زدم، اما به او اعتماد نکردم. خودم را کشاندم توی قایق و سر جایم نشستم.

دامیانو مرا سخت عصبانی می‌کرد، زیرا می‌دانستم او بهتر از من قایق می‌راند و اگر نورا از او می‌خواست او را به آن قسمت از آب که مخصوص ماهیگیری بود، ببرد، بدجور دماغ سوخته می‌شدم. اما دامیانو و سرباز برگشتند به  ساحل و از همان جایی که نشسته بودند شروع کردند به مزه پرانی. نورا آمد توی قایق،  اما بعد پرید روی ساحل و گفت برای یک قدم زدن در آن‌جا دلش غنچ می‌رود. سربازه دستش را روی زیپ کت او گذاشت و گفت: راستش را بگو. آن‌چه واقعاٌ دلت برایش ضعف می‌رود، هواست؟

او مردی از اهالی ناپل بود.

تک و تنها روی قایق نشستم و فکر می‌کردم اگر چرزا از این موضوع با خبر شود چه جنجالی واقعاٌ پیش خواهد آمد. دوباره توی آب پریدم، با  این فکر که اگر کسی دور و بر پیدایش شود فکر نکند این قایق چرزا است. داشت شب می‌شد که نورا برگشت. به من گفت نباید به چرزا بگویم که دامیانو را دیده‌ایم. البته خودم این را می‌دانستم.

روز بعد باز  هم به من پیله کرد او را بیرون ببرم. این بار به مولینی. اما آن روز نوبت من نبود که به اسکله بروم. می‌دانستم در برابر  اصرار چرزا از یک سو و نورا که به من همان‌جور نگاه می‌کرد که زن‌ها وقتی عصبانی می‌شوند نگاه می‌کنند، نمی‌توانستم نه بگویم. وقتی نزدیکی‌های غروب به ساحل رفتم نورا را آن‌جا دیدم. دامنش را پوشیده بود، اما عوض پیراهن کت چرمی تنش بود. معلوم بود که شورت شنایش را زیر دامنش پوشیده است. نگاه چندش آوری به من کرد، اما من از کنار چرزا جم نخوردم.

صبح‌های ماه سپتامبر وقتی رودخانه پو در میانه مه تکان تکان می‌خورد و چشم انتظار خورشید می‌نشستم تا در هر لحظه طلوع کند، صبح‌هایی بس دوست داشتنی برایم بودند. در آن ساعات بامدادی همیشه کارهایی که باید انجام می‌دادیم، یا ور رفتن به کوره بود یا  قیر اندود کردن قایق‌ها  و در آن ساعات نورا دور و  بر پیدایش نمی‌شد، زیرا به بازار می‌رفت. چرزا مثل سابق بلبل زبانی نمی‌کرد اما من با کمال میل در کنارش می‌ماندن چون می‌دانستم که سرحال نیست. او هم کاری به کار من نداشت. بدین‌گونه رفاقتم را  با او حفظ می‌کردم.

بالاخره فصل انگور چینی رسید. یک روز بعد از ظهر ما از تاک‌هایی که کافه را می‌پوشاند خوشه‌هایی چیدیم  و یک سطل را لبالب از انگور کردیم. نورا هم بود و ما حسابی از این کار کیف کردیم و وقتی انگور می‌خوردیم کلی هم سر به سر هم می‌گذاشتیم و می‌خندیدیم. نورا گفت شب باید مواظب باشیم که کسی به انگورها دستبرد نزند. بعد برای این که به ما نشان دهد، دزدها انگورهایی را که می‌دزدند کجا پنهان می‌کنند، زیپ کتش را باز کرد. من در یک لحظه کوتاه چیز سفیدی را دیدم که نقطه نقطه خال رویش بود و متوجه شدم که زیر کتش چیزی نپوشیده است. معلوم بود لباس شنایش را درآورده بود. با شتاب زیپ کتش را بست. هنگامی که ما سرمان به بازی خودمان گرم بود دو سرباز پشت میز کوچکی داشتند آبجو می‌نوشیدند و به نظرم آمد یکی‌شان دوست دامیانو است. همان که در ساحل آن سوی رودخانه با نورا بگو و بخند داشت. اما نمی‌توانستم به حدسم زیاد اطمینان داشته باشم. چون همه‌شان شبیه هم بودند. وقتی نورا برای‌شان آبجو برد زیاد آن‌جا نماند.

اما یک ساعت بعد همان سربازها را دیدم که با نورا بگو و بخند راه انداخته‌اند. چرزا توی خانه رفته بود. دیدم نورا روی میز خم شد و آن سربازه دستش را روی زیپ کت نورا گذاشت. کاری که آن روز کرده بود. اما این بار آن را تا ته، پائین کشید. نورا همان‌طور خم شده ایستاده بود و زیر خنده می‌زد. با  شنیدن صدای پای چرزا که دم در آمد برگشتم. او صدایم کرد اما چیزی دیگر نگفت. یک لحظه بعد روی زمین چمن گوی بازی تنها بودم. میزهای کوچک خالی بودند، چرزا و نورا رفته بودند توی خانه. آن‌جا ایستادم تا  شاید صدای فریادی بشنوم، اما نه صدایی بود و نه حرکتی. همه نگرانی‌ام این بود که نکند سر و کله یکی برای  کرایه قایق پیدا شود و یا یکی از آن‌هایی که قایقی را  برده بود  برگردد و من  مجبور شوم چرزا را صدا کنم. سکوتی مطلق در میان درختان  بود و غروب داشت می‌آمد. سردم شد. در آن سوی درختان می‌توانستم صدای بال پرندگانی را که در ارتفاع کم پرواز می‌کردند بشنوم. حتی ماشینی روی جاده دیده نمی‌شد. هرچیزی مرده به نظر می‌رسید.

وجودم را ترس یا شرم، کدامیک؟ نمی‌دانستم، در برگرفته بود. هنوز به پوست سفید نورا فکر می‌کردم. به نظرم می‌رسید غروب دارد بلند بلند گریه می‌کند یا فریادزنان به من گوش می‌دهد. بعد پنجره باز شد. چرزا به بیرون خم شد و گفت: پینو، دیگر وقتش است که تو بروی به خانه.

بعد پنجره را سریع بست.

صبح بعد با اضطراب بیش از حدی برگشتم. تا نوک جاده بالا رفتم. بارانداز در بین درختان بی صدا و آرام بود. کسی آن‌جا نبود. دازیو من را  پی کاری فرستاد که باید انجام می‌دادم. بعد از ناهار  تصمیمم را گرفتم. چرزا باید بداند من گناهکار نبودم.

در جلو بارانداز تابخواهی قایق دیدم که در رفت و آمد بودند و دو مرد در لباس شهری کنار اتومبیلی در مدخل جاده  ایستاده بودند. فهمیدم که اجازه عبور ندارم. راهم را کج کردم که از میان مزرعه بگذرم. جمعیت زیادی تو و بیرون انبار جمع شده بودند اما چرزا آن‌جا نبود. یکهو چشمم به پسر زوکا افتاد. او به من گفت که چرزا،  نورا را خفه کرده و توی آب رودخانه انداخته است. دلم می‌خواست او را ببینم و به او بگویم آن روز در سانگان بر ما چه گذشت. اما همه ما را از  محوطه بیرون کردند و وقتی چرزا بیرون آمد، تنها صدایی که شنیدم صدای موتور ماشین بود. بعدها پدرم به من گفت بهتر است از این واقعه با کسی حرفی نزنم. نه با او و نه با کسی دیگر.

 

به نقل از «‌آوای تبعید» شماره ۱۸