گلناز غبرایی؛ هرج و مرج در سر
گلناز غبرایی؛
هرج و مرج در سر
بررسی کتاب جدید مونیکا مارون
فرازی از بخش ضمیمه ی ادبیات اشپیگل مارس ۲۰۱۸
کتاب را تازه تمام کردم. در بررسی کتاب اشپیگل به چند موضوع اشاره نشده بود که فکر کردم بد نیست به آنها هم بپردازم.
قهرمان داستان،مینا ولف، زنی روزنامه نگار است که به خواست مجلهای که با آن کار می کند، باید مطلبی درباره ی جنگ های سی ساله ی آلمان بنویسد. موضوعی که در ابتدای داستان اصلا مورد علاقه اش نیست و فقط به خاطر قرارداد و مزد به آن پرداخته است. اما در بررسی هایش به خاطرات مردی به نام مولر برخورد می کند که سالها در این جنگ شرکت داشته. مینا به این نتیجه می رسد که مرد باید پسر چندم مردی آسیابان باشد که طبیعتا میراثی به او تعلق نمی گیرد. او ناچار است برای به دست آوردن درآمد به جنگ برود، نه تعلق مذهبی دارد و نه از کسی متنفر است. می جنگد و می کشد تا شکمش را سیر کند، زندگی این آدم نوری تازه به جنگ سی ساله می تاباند و تصمیم می گیرد درست از همین دیدگاه به پدیده ی جنگ نگاه کند و به این نکته بپردازد که این می تواند همین حالا هم سرنوشت جوانان بی کار آسیایی و افریقایی باشد که به دنبال کار و امکانات راهی سفرهای خطرناک می شوند و مورد سوءاستفاده ی اربابان مذهب وایدئولوٰی. اما مقاله تنها دلمشغولی نویسنده نیست. در محله ی آرام آنها زنی که از قرار مشکل روانی دارد تمام روز در بالکن آواز می خواند و موجب خشم اهالی می شود. بحث هایی که در اول کار به نظر بی خطر و سرگرم کننده می آمد، به سرعت تبدیل به مشکلی جدی می شود که پای پلیس را به محله ی آن ها می کشد و مینا را هم خواه ناخواه ناچار به موضع گیری می کند.
مونیکا مارون با زبانی ساده توضیح می دهد که جایگاه اجتماعی افراد چه نقش بزرگی در گفتار و کردارشان در برابر مشکل به ظاهر ساده ی زن آوازخوان دارد. او عقیده دارد هر قدر زندگی بهتر و جایگاه اجتماعی بالاتر باشد، آدم روادارتر می شود، هر چند که این رواداری سطحی و نمایشی باشد. در جلسه ی محله شاهد برخورد راننده ی تاکسی با یکی از برنامه سازان تلویزیونی هستیم. راننده ی تاکسی که شب ها کار می کند و روز را باید بخوابد موافق بیرون انداختن زن خواننده از محله و فرستادن او به بیمارستان روانی است، در حالی که برنامه ساز تلویزیون که روزها سر کار است و وقتی شب به خانه می آید زن خواننده هم رفته داخل آپارتمانش اعلام می کند که ما باید رعایت آدم های ضعیف تر را بکنیم و مراقب شان باشیم و حتی حاضر به شنیدن پیشنهاد یکی دیگر از اهالی که می گوید خوب است این زن را به محله ای شلوغ تر بفرستیم تا صدایش در هیاهوی خیابان گم شود هم نیست و تازه او را متهم می کند که می خواهد زن را به نقل مکانی اجباری محکوم کند.
مونیکا مارون طرف هیچ کدام از این دونفر نیست،اما این را می داند که با دفاع بی اساس و بدون راه حل مشکلی حل نمی شود، فقط نفرت به ضعیف تر بیشتر می شود و فاصله ی آنها که می خواهند همه ی مشکلات را با سلاح تولرانس حل کنند با مردم کوچه و خیابان که بار مشکل آن ضعیف تر به دوش آن هاست عمیق تر.
موضوع دیگری که به نظرم خیلی خوب به آن پرداخته شده، مسئله ی وحشت از متهم شدن به راسیسم یا عدم تولرانس به دیگری است. اهالی محله ی آرام برلین در عمل می بینند که اگر نظر واقعی شان را در رابطه با مزاحمت های زن آوازخوان بگویند محکوم به عدم تحمل دیگری می شوند و این شاید از همه ی چیزهای دیگر خطرناک باشد. نگفتن عقیده به خاطر وحشت از قضاوت دیگران. با این که سه سال از انتشار این کتاب می گذرد، هنوز خیلی حرف ها برای گفتن دارد.
بررسی کتاب جدید مونیکا مارون
فرازی از بخش ضمیمه ی ادبیات اشپیگل مارس ۲۰۱۸
چرا ما اینقدر عصبانی هستیم؟ این همه نفرت از کجا میآید؟ این آمادگی انفجار مردم و دولت ها در مقابل یکدیگر؟این دلزدگی و سیرشدن از شرایط موجود؟ این بحث و گفتگوی بیهوده در مورد شرایط پیش از جنگ که داریم در آن زندگی میکنیم ؟ این آرزوی انفجار نجات بخش؟
ادبیات، این ماشین از مد افتاده ودرعین حال مدرنی که از آینده خبر میدهد، قادر است به ما در درک آنچه درک نکردنی ست کمک کند. به راستی آنچه بر آن قدم گذاشتهایم، سطح شکننده ی شیشه ایست؟ زیرش چیست؟ چه کسی ما را در این حباب نازک صابون گذاشته که حالا هر لحظه از ترکیدنش در هراسیم؟ و از همه مهمتر : این وحشت از کجا میآید؟
در سه تا از بهترین کتابهای امسال که به طور عمده موضوع شان به همین وحشت و دلزدگی مربوط میشود، به طور مختصر اینطور پاسخ داده شده است :مونیکا مارون (مذهب) الکساندر شیملبوش (پول )و راینر مرکل(سرگردانی). البته این عناوین سالهاست که در اظهار نظرهای سیاسی مورد استفاده قرار میگیرند. اما اینجا با استادان روان و جان انسان، با جامعه شناسانی که نبض آدمی را میشناسد، با نویسندگان روبه روییم.
این هم بررسی اولین کتاب«مونین یا هرج و مرج در سر»Munin oder Chos im Kopf
مونیکا مارون هفتاد و شش ساله بیش از همه به موضوع نزدیک شده است. او در رمان جدیدش اهالی یک خیابان کوچک و آرام در برلین امروز را به تصویر میکشد که کم کم اعصاب شان خراب شده و به جان هم میافتند. دلیلش بسیار جزئی به نظر میرسد : یک زن خواننده که عقل درستی ندارد، تمام روز در بالکنش میایستد و آواز میخواند. خوب نمیخواند، صدایش خیلی بلند است ودست برنمیدارد. کسی نمیتواند جلوی او را بگیرد. او به راستی از نقطه نظر پزشکی بیمار است، اما روانشانس مسئول از فرستادنش به آسایشگاه سرباز میزند.عقیده دارد که کسی نباید آزادی دیگران را محدود کند، بیرونش که اصلاً نمیشود کرد. فقط برای خودش میخواند. هر چه اهالی از او میخواهند که رعایت کند،صدایش بلندتر و تیزتر میشود.
راوی ؛ زنی نارک طبع، روزنامهنگار و نویسنده ی آماتور تصمیم میگیرد که خود را از ماجرا دور نگه دارد.او شبها کار میکند و روزها میخوابد . برایش مهم نیست. فقط میخواهد وارد هیچ کشاکشی نشود. او دارد روی یک متن راجع به جنگهای سی ساله کار میکند .
اما دنیا از آدم نمی پرسد که میخواهد واردجنگ بشود یا نه. راوی (مینا ولف)کم کم پایش به ماجرا کشیده میشود . دنیای خیابانش دو نیم شده. یک طرف ساکنین مرفه خانههای قدیمی ساز که بیشترشان در زمینه ی مطبوعاتی فعالیت میکردند، موافق رواداری و برخورد دوستانه بودند. بیشترشان هم روزها در کل بیرون از خانه به سر میبردند ، اما در آن سوی خیابان ساکنین نه چندان مرفه آپارتمان های نوساز که بعضیهایشان هم شیفتی کار میکردند، داشتند کمکم دیوانه می شدند. نه خواب داشتند و نه آرام، آن هم در دنیایی که همینطوری هم آسایش چندانی برایشان میسر نبود. در کنار همه ی اینها بی ثمری اعتراض شان را هم میدیدند و احساس میکردند به عنوان آدمهایی که با مدارا و تفاهم سرسازگاری ندارند، شناخته شده اند.
مینا ولف در ته قلبش با دسته ی دوم است، امااز هم صدایی با آنها خودداری میکند. هر چند در وجودش بیزاری، خشم و عصبانیت رشد میکند. اولاً فرو رفتن در دوران گذشته اثر خوبی رویش ندارد. او آنقدر نکات مشترک میان گذشته و امروز میبیند که نمیتواند نگران نشود. نگران و در عین حال مجذوب: «شاید دوران پیش از جنگ به این دلیل مجذوبم کرده که در یک نگاه کلی، نسخه ی اولیه ی زمان حال را به نمایش می گذارد. همانطور که آن وقتها از مفاهیم استفاده میشد، امروز هم روزانه در روزنامه می خوانم؛ گرمایش زمین،کمبود آب، گرسنگی،دوبرابر شدن جمعیت زمین در پنجاه سال و حتی سی سال آینده و در کنار همه ی اینها مذهب ، طبیعتاً مذهب.»
مارون در روح راوی که در گرداب وحشت گیر افتاده، نفوذ میکند. وحشت دیدن اخبار تلویزیون، مهاجرت گروهی،بازگشت مذهب، سرفرودآوردن در مقابل مسلمانانی که مرتب در احساس میکنند به آنها اهانت شده، فرو رفتن در دنیایی که مذهب و احساسات تحریک پذیر در آن حکومت میکند، دنیایی که راهی به جز ختم شدن به دهها سال کشت و کشتار ندارد و در کنار همه ی اینها فریاد زنی که بر بالکن میخواند. اما بیش از همه: این زنان و مردان و بچه های غریبه درست پشت در خانه اش.
آنها بزرگترین تهدید برای مینا ولف و دنیایش هستند«وقتی که چهره ی سرد و پس زننده ی این زنان روسری به سر را که حتی در محله ی ما هم مرتب تعداشان زیاد میشود،می بینم دیگر ترس برای ورود به سرم در نمیزند.» پناهندگان! حجاب! چهرههای سرد و بیگانه! بعد هم مردهای نوظهور که اگر زنان محله دست رد به سینه شان نزنند، دنبالشان راه میافتند و از همه بیشتر: بچه ها، بچههای موسیاه. مینا ولف «تقریبا فقط بچههای موسیاه»را در پارک محل میبیند و به خودش میگوید «اگر اینها بزرگ و خودشان بچهدار شوند، شهر به چه شکلی در خواهد آمد.» آلمان در حال دست و پنجه نرم کردن با کابوس پناهندگی ست. راوی میگوید «مگر اینطور نیست که ارتش صد میلیونی از مدت هاپیش به ما اعلام جنگ داده و ما هنوز میخواهیم موضوع را بیاهمیت جلوه دهیم و یاشاید امیدواریم که به آنها غلبه کنیم؟» و بعد یکباره این آواز خوانی، وحشت، حجاب،اخبار «شروع به گریه کردم، انگار قرار بود فردا سر از تنم جدا شود.»
ما به عنوان خواننده به تدریج شاهد رشد این جنون هستیم، موج وحشت. یا شاید واقعیت؟مونیکا مارون در اظهار نظرهای سیاسی اخیرش،رواداری یا تولرانس زیاده از حد در مقابل مهاجرین افراطی را نقد کرد و بسیاری از حرفهایی که از زبان راوی میشنویم، حتماً نظرات نویسنده است . شاید بشود از دیدگاه سیاسی با آن برخورد کرد اما از منظر ادبی بسیار جالب است. او با زبانی کاملاً واقعی و محتمل ـ طنزی مخلوط با وحشت و دستپاچگی ـ تبدیل سریع وحشتی کوچک و میکروسکوپی را به یک ترس جهانی و انتظار برای سقوط و پایان به تصویر میکشد.
دمی گاه و بیگاه به خمره زدن مینا ولف هم کار را راحتتر نمیکند. گاهی عرق گلابی و یا آبجو و همیشه هم سری به کلاغ یک پای روی پشتبام که او را مونین می نامد، می زند. مارون اسم دومی هم بر کتاب مینهد «هرج و مرج درسر»
راوی لجام گسیخته منتظر همه یا هیچ است. در آرزوی رستگاری و رهایی «آرزوی صلح ناگهانی در خاورمیانه، آرزوی توقف ناگهانی مهاجرت و یا پایین آمدن بدون دلیل رشد جمعیت در افریقا؛در اصل منتظر معجزه است و یا در انتظار چیزی برعکس. در هم شکستن همه ی سدها، هرج و مرجی نجات بخش تا بالاخره برای همه روشن شود که مقصدکجاست.
به نقل از آوای تبعید شماره ۱۸