یک نویسنده، یک رمان؛ سرور کسمایی و شام آخر

یک نویسنده، یک رمان؛ سرور کسمایی و شام آخر

 

در اینجا نخست نگاهی داریم به رمان شام آخر از اسد سیف و سپس مصاحبه‌ای با سرور کسمایی، نویسنده این رمان.

شام آخر

سرور کسمایی در آخرین رمان خویش، «شام آخر» زندان و شکنجه را با واقعیت‌های موجود از دروغ و ریا و چپاول حاکم بر ایران گره می‌زند تا با چنین دستمایه‌ای، هستی انسان زخم‌دیده ایرانی را به داستان درآورد.

 

رمان «شام آخر» در یک روز اتفاق می‌افتد؛ در سه فصل. با «طلوع» آغاز، با «ظهر» ادامه می‌یابد تا در «غروب» به پایان برسد. پایان آن اما نقطه پایان نیست، آغازی‌ست در ذهن خواننده تا ببیند و به یاد داشته باشد چگونگی تاراج هستی انسان ایرانی را.

شام آخر واپسین روز است از زندگی راوی داستان. او را که در زندان «جنتلمن» می‌نامند، پس از گذراندن ۲۷۶۴ روز زندان، با یک دنده شکسته برای اعدام به سلول انفرادی منتقل کرده‌اند. در آخرین ساعات زندگی به گذشته خویش می‌اندیشد، به کارنامه زندگی‌اش؛ آن‌چه که انجام داده، و آن‌چه که در سرش می‌گذرد. شاعری‌ست که در نخستین سال‌های جوانی در مخالفت با رژیم به بند گرفتار می‌آید، به زیر شکنجه تا آن‌جا که توان تن اجازه می‌دهد، مقاومت می‌کند، پس آن‌گاه می‌شکند. سخنانی بر زبان می‌راند تا سخنانی دیگر را هم‌چنان راز نگاه دارد. و همین‌جاست که حادثه اتفاق می‌افتد. در مصاف تن با تازیانه، آن‌که بشکند، در حکم او شاید «تعلیق» ایجاد گردد، «آدم تعلیقی» اما در نظر مأموران اطلاعاتی در شمار «فرقه طنابیون» باید همیشه طناب دار را دور گردن خویش احساس کند. این مأموران امنیتی هستند که هر وقت اراده کنند، می‌توانند این طناب را شُل و یا سفت کنند. بنابراین «این‌جا هم مثل زیر هشته، هرچی ما بهت بگیم، انجام می‌دی! بگیم صدای گاو درآر، درمی‌آری! بگیم چاردست‌وپا راه برو، راه می‌ری! بیرون هم خودتو توی زندون بدون…» آن‌که این پند به گوش نگیرد، از زندان آزاد هم که شده باشد، آسوده نخواهد زیست. به همین سادگی روزی می‌توانند «جسد حلق‌آویز شده‌اش را تو حمام خانه پیدا کنن».

تمامی آرزوی راوی در این چند ساعات پایانی عمر این است که «دو سر ریسمان بریده‌ی زندگی‌ام را بیابم و به هم گره بزنم.» شعری از بودلر را با نوک قاشق بر دیوار سیمانی بند حک می‌کند؛

درهای پنجره را خواهم بست

تا شبانه بنا کنم

قصرهای افسانه‌ای خود را…

می‌گوید «آنقدر خاطره دارم که گویی هزار سال عمر کرده‌ام». و حال می‌کوشد در همین راستا، «قصرهای افسانه‌ای خود را» از میان خاطره‌ها و آرزوها، در بودوباش هستی خویش، تا طلوع آفتاب فردا که اعدام خواهد شد، بنا کند.

شعر بزرگ‌ترین عشق راوی است در زندگی. دوستی شاعر به نام حبیب دارد که از دانشگاه سوربن فرانسه دکترای ادبیات دریافت داشته و تخصص او در اشعار بودلر است. راوی از طریق او با ادبیات فرانسه و اشعار بودلر آشنا شده است. این دوست که از نظر سیاسی نیز هم‌فکر اوست، سال‌ها باهم در زندان بوده‌اند و پیش از او اعدام شده است. حبیب پیش از اعدام به رسم یادگار، یک قوطی عاج با نقش مینیاتور را که برای همسرش ساخته، به همراه عکسی از پسر و همسرش به او می‌سپارد. او روسری آبی همسر خود را نیز به همراه ساک کوچکی از او در این لحظات با خود دارد. راوی تا سال‌ها در زندان فکر می‌کرد که رازهایی تشکیلاتی هم‌چنان راز مانده‌اند، اما در روزهای آخر درمی‌یابد که چنین نیست، «بودلرخوانی»هایش در زندان نیز به همراه استاد، نتوانسته بود بر این رازها سرپوشی باشد. راوی فکر می‌کرد در بازجویی‌ها با کوتاه آمدن او بود که همسرش بازداشت نشد و سرانجام توانست از کشور بگریزد. حال اما بر این موضوع نیز مشکوک است. فکر می‌کند عوامل اطلاعاتی رژیم بیش از آن‌چه که او فکر می‌کرد، می‌دانند و در همین راستا او می‌بایست به هر چیزی از جانب آن‌ها مشکوک می‌نگریست.

بیش از نیمی از «شام آخر» در ذهن راوی می‌گذرد؛ واقعیت و خیال، آن‌چه که اتفاق افتاده و آن‌چه که ذهن راوی در خواب و بیداری ساخته است. در همین حوادث ذهنی است که راوی از در زندان خارج می‌شود تا به زندگی عادی بازگردد. در بیرون از زندان، هنوز خود را بازنیافته، به دام گروه‌های مافیایی رژیم گرفتار می‌آید و درمی‌یابد که هر جناحی از این رژیم تشکیلات مافیایی خودش را دارد و حکومتی در حکومت تشکیل داده است. و همین حکومت‌های خودمختار هستند که اقتصاد کشور را از حمل و نقل مواد مخدر و اسلحه گرفته تا صادرات و واردات در دست دارند. همین‌ها که زمانی با تازیانه‌ای در دست، یک پایشان در زندان و شکنجه‌گاه‌ها بود تا پای مخالفان را شیار بزنند و طناب دارد بر گردنشان بیفکنند، حال پای دیگرشان در اسکله‌های تجاری قرار دارد؛ همراه کاروان حمل مواد مخدر، و در زدوبندهای داخلی و خارجی. راوی نیز در حوادثی که در ذهن او اتفاق می‌افتد به دام یکی از همین گروه‌های مافیایی می‌افتد. به زندانی در زندان گرفتار می‌آید و در کنار پاسدارانی قرار می‌گیرد که همه‌چیز را کنترل می‌کنند، بی‌آن‌که بدانند خود کنترل می‌شوند.

 

«شام آخر» داستان دیروز است، دیروزی که مشت‌های گره‌کرده در روزهای انقلاب به امید دستیابی به آزادی و عدالت اجتماعی بر بالای سر به جولان درآمده بود. «شام آخر» داستان انقلابی‌ست که بسیار سریع کشتن فرزندان خویش آغاز کرد. داستان بازداشت‌ها و شکنجه‌ها و کشتن‌ها. «شام آخر» داستان امروز است؛ داستان حاکمیت فقر و دروغ و ریا و تزویر بر کشور، داستان باندهای حکومتی که هر یک می‌کوشد گوشه‌ای از این کشور را بچاپد. برای این عده هدف دستیابی سریع به پول است. چگونگی آن مهم نیست. مهم اما این است که هرچه زودتر انجام پذیرد. «شام آخر» داستان چهاردهه حکومتی است که هم‌چنان به بند می‌کشاند و می‌کشد. «شام آخر» داستان جراحت تن است و میزان تاب‌آوری آن، داستان روان‌هایی آشفته و پاره‌پاره‌شده، داستان امیدهایی زخمین و خون‌آلود و بربادرفته.

 

سده بیستم به وجود افکار چند شخصیت اعتبار می‌گیرد. فروید از آن‌جمله است. او کاشف درون انسان است. او در این درون «ناخودآگاه» انسان را کشف کرد که چون بیگانه‌ای بر رفتار و کردار ما تأثیر می‌گذارد. پیش از فروید کسانی دیگر، بی‌آن‌که روانکاو باشند، از ناخودآگاه انسان سخن گفته بودند. شکسپیر، داستایوسکی و بسیاری دیگر از نویسندگان از آن‌جمله هستند. در فرهنگ ما نیز این موضوع را در آثار کسانی از شاعران می‌توان یافت. حافظ می‌گوید؛ در اندرون من خسته‌دل ندانم کیست/ که من خاموشم و او در فغان و در غوغاست. فروید اما در رابطه‌ای بین آرزوهای تحقق‌نیافته و واپس‌زده انسان، ناخودآگاه او را کشف کرد که این مقوله‌ای نو بود.

فروید بخش حیوانی ما را در برابر بخش انسانی ما قرار داد تا به فرهنگ و ارزش‌های آن توجه کند و مرزها را نشان دهد. او فرهنگ را در ژرفای انسان جست‌وجو کرد، از توتم و تابو گفت که نقشی عظیم بر فرهنگ دارند. فروید لذت را در کودک کشف کرد و به کودک شخصیت انسانی بخشید. پدیده خواب انسان را از ماورالطبیعه جدا کرد و از آن در تفسیر خواب و ناخودآگاه انسان کمک گرفت. او نشان داد که خدا نیز از اختراعات بشر نیازمند است. فروید انسان را فراتر از تن او بررسی کرد و در این راه تا استوره‌ها پیش رفت.

شام آخر را غرابتی بزرگ با همین دیدگاه است. نویسنده می‌کوشد درون «من» راوی را در سخت‌ترین شرایط بازکاود. این «من» را در برابر «فرامن» قرار دهد، تا واقعیت و خیال، خواب و بیداری ذهن را در تاریخ معاصر کشوری بکشاند که پنداری حاکمان آن از قعر تاریخ برخاسته‌اند و با فرهنگی بدوی، به نام خدا و دین، کشتن انسان‌هایی را برای بقای خویش لازم می‌دانند.

ساختار رمان نیز بر حجمی از حوادث استوار است که طی یک روز بر ذهنِ سیال راوی در سلولی واقعی جریان دارد. شام آخر با وام از تاریخ و روان‌شناسی به درون آدم‌ها راه می‌یابد تا واقعیت زندگی آن‌ها را به داستان کشانده، در جامعه بازکاود. در این رمان «اصل لذت» در برابر «اصل واقعیت» قرار می‌گیرد و سرکوب می‌شود. نویسنده با مهارت از امکان‌های داستان‌های پلیسی بهره می‌گیرد، حادثه را به حادثه‌ای دیگر گره می‌زند تا فرمی لازم برای داستان خویش بیابد. و این خود در کشش رمان برای خواندن مؤثر واقع شده است.

شام آخر اما در نهایت خویش داستان می‌ماند، داستانی که به هستی زخم‌خورده انسان نظر دارد و می‌کوشد تا بُعدهای ناپیدای این هستی را بازیابد.

سرور کسمایی از جمله نویسندگان ایرانی ساکن فرانسه است که به دو زبان فارسی و فرانسه می‌نویسد. از او تا کنون چند رمان به زبان فرانسه منتشر شده است. «گورستان شیشه‌ای»، «دشمن خدا»، «دره عقاب‌ها» و «یک روز پیش از آخر زمان» از جمله آثار اوست به زبان فرانسه که در این میان «دره عقاب»ها جایزه ادبی آسیا را به خود اختصاص داده و «یک روز پیش از آخر زمان» توسط نشر باران به فارسی منتشر شده است. سرور کسمایی هم‌چنین آثاری از جمله «دایی جان ناپلئون» اثر ایرج پزشکزاد و «رفتن، ماندن، بازگشتن» اثر شاهرخ مسکوب را به فرانسه ترجمه کرده‌ است.

«شام آخر» را نشر باران در سوئد منتشر کرده است.

 

در گفت‌وگو با سرور کسمایی

 

 

  • عنوان کتاب شما، «شام آخر»، تداعی‌گر شام آخر عیسا مسیح است. در واقع شباهت‌هایی نیز بین مرگ راوی رمان شما و عیسا مسیح دیده می‌شود. آیا این عنوان دلالت بر این تشابه دارد؟

از جهاتی بله، البته به شکل ناخودآگاه چون ابتدا عنوان‌های دیگری داشت و در پایان «شام آخر» خودش را به کار تحمیل کرد. البته عبارت شام آخر در زبان‌های اروپایی از جمله فرانسوی با اسطوره مسیح سخت در هم تنیده است، به همین خاطر وقتی کار را برای انتشار به زبان فرانسوی آماده می‌کردم، عنوان را به «دشمن خدا» (یا همان محارب) تغییر دادم، که برگرفته از دین اسلام است، به این خاطر که نمی‌خواستم خواننده فرانسوی‌ رمان را با پس‌زمینه داستان مسیح بخواند و فکر کند به عیسی مسیح استناد دارد. چون واقعا این در ذهنم نبود. می‌خواستم این رمان به شکلی مستقل چون سرنوشت یک ایرانی امروزی خوانده شود و نه با استناد به «مصیبت» (Passion) عیسی مسیح. اما خب، از آن‌جایی که خودم هم با این ادبیات آشنایی کامل دارم و مثلا در رمان «یک روز پیش از آخر زمان» از آن بسیار بهره گرفته‌ام، شاید به شکل ناخودآگاه در این کار هم تراوش کرده است. در زبان فارسی اما به گمانم این عنوان بار مسیحی کمتری دارد و می‌توان تعمیم‌اش داد به واپسین لحظات ملتهب زندگی هر فردی که با درد و رنج و به ناحق و در تنهایی توسط حکومتی ظالم کشته می‌شود. استنادی کم‌رنگ به آن اسطوره که به گمان من مزاحم خوانش خواننده فارسی‌زبان نمی‌شود.

 

  • زندان، شکنجه، اعدام در کنار دروغ و ریا و فساد حاکم بر ایران دستمایه شماست در نوشتن این رمان. و این همه نشان از این دارد که در پروراندن این دستمایه زحمت فراوان کشیده‌اید. تا چه اندازه این مسائل برایتان ملموس بود و تا چه اندازه آن را در کتاب‌ها و نشریات جست‌وجو کرده‌اید؟

زندان، شکنجه، اعدام، دروغ، ریا، فساد… که برشمردید واقعیت زندگی ما از ۴۲ سال پیش است. بنابراین برای من این ‌همه نه تنها ملموس است بلکه عواقبش را هر روز در زندگی خودم و دوستان و آشنایانم به نحوی می‌بینم. از آن ‌گذشته به عنوان یک تبعیدی دوزیستی نیمی از هوش و حواسم همواره به سرزمینی است که از آن رانده شده‌‌ام. اخبار و رویدادهای ایران را به شکل روزمره دنبال می‌کنم و شاهد فجایعی که اتفاق می‌افتد، هستم. اما برای پرداخت هنری به گمان من باید از حسیات و تجربیات خود فراتر رفت. باید روایت‌های دیگران را هم که شاید جزئیات غنی‌تری داشته باشد، کاوید. در مورد زندان و شکنجه خوش‌بختانه در این‌ سال‌ها خاطرات مربوط به آن به شکل مبسوطی نوشته شده است. این یک نکته بسیار مثبت برای حافظه تاریخی ماست. این نوشته‌ها که اغلب پراز جزئیات و بسیار دقیق است، دست‌ ما را برای پرداخت تخیلی که لازمه ژانر رمان است، باز می‌گذارد. در مورد بخش دیگر داستان اما که مربوط می‌شود به روابط اجتماعی امروزه و نقش دروغ و فریب، دورویی و فساد در آن، همان‌طور که اشاره کردم از گزارش‌ها و روایت‌های شفاهی اطرافیان یا آن‌چه در رسانه‌ها بازتاب یافته است، بهره گرفته‌ام.

 

  • فکر نمی‌کنم شما زندان جمهوری اسلامی را تجربه کرده باشید، مکان داستان شما اما زندان است، آن‌هم زندان مردان. چگونه بر فضای این مکان این چنین خوب تسلط یافته‌اید؟

من زندان جمهوری اسلامی را فقط سه روز و دو شب تجربه کردم و بعد با فداکاری همسرم (همسر سابقم) و پافشاری او بر آزادی من، موقتا به خانه بازگردانده شدم، اما چون نمی‌خواستم ابزار فشار روانی بر او باشم، ماندن را جایز ندانستم و شبانه گریختم. اما در همان سه روز و دو شب، فضای سلول انفرادی، راهروها و اتاق بازجویی به‌شکلی موهوم و از زیر چشم‌بند در ذهنم برای همیشه حک شد. در سال‌های تبعید هر کتابی که در این موضوع منتشر می‌شد می‌خواندم و گاه این امکان را هم پیدا می‌کردم که پای صحبت بازماندگان و جان‌به‌دربردگان بنشینم. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که انگار زندان تبدیل به فضای مالیخولیایی شده بود که گاه ساعاتی از شب‌ و روزم را در آن می‌گذراندم. انگار روحم در فضای موهوم سلول و بند موقت و غیره هم‌چنان سرگردان بود. خوانش خاطرات زندان جزئیاتی را به من می‌داد که کم داشتم، نکاتی که سوراخ‌سنبه‌های ذهنم را پرمی‌کرد و این امکان را فراهم می‌ساخت که فضا را از حالت وهم‌آلود خارج کنم و به شکل واقعی‌تر بپردازم. اما چرا زندان مردان؟… به این خاطر که راوی من مرد است. بنابراین تمام هم و غم من بازسازی آن فضا بود. و البته کتاب‌های بی‌شماری از خاطرات زندانیان مرد منتشر شده است. راستش چالش کار هم در همین بود. مدتی واهمه داشتم که مبادا نتوانم فضای زندان را به شکلی باورپذیر بازسازی کنم. یعنی یک زندانی دهه شصت که کتاب را می‌خواند پیش خودش فکر کند که فضای رمان کاملا تخیلی است و ربطی به واقعیتی که او تجربه کرده، ندارد. بنابراین مدتی به شیوه‌ای وسواس‌گونه هر چه در مورد زندگی داخل زندان می‌خواندم یا می‌شنیدم در دفترچه‌ای مخصوص یادداشت می‌کردم. بسیاری از آن نکات البته هرگز به کارم نیامد، اما کمک کرد که خودم درکی کم‌وبیش واقع‌بینانه از داخل زندان داشته باشم…

 

  • مقولاتی چون رابطه تن و شلاق، و در این راستا توان تن به زیر شکنجه در فرهنگ ما هنوز در شمار تابوهاست. ما دنبال قهرمانانی هستیم که فاتح شکنجه‌گاه باشند. چنین چیزی اما در واقعیت زندگی به افسانه می‌ماند. راوی داستان شما شخصیتی‌ست که جاهایی وامی‌دهد و اسرار هویدا می‌کند، با این‌همه شما به خوبی موفق شده‌اید احساس من خواننده را همراه او گردانید. شما در واقع در این راستا تابوشکنی کرده‌اید و موفق نیز بوده‌اید. آیا این تابوشکنی عامدانه بوده است؟

رابطه تن و خشونت یکی از دغدغه‌های قدیمی من بوده و هست. از زمانی که خودم را ‌شناختم، یعنی از میانه دهه پنجاه، وقتی در سن دوازده سیزده سالگی با اندیشه عدالت و آزادی آشنا شدم و شروع به کتاب خواندن کردم، خیلی زود در برابر چالش خشونت قرار گرفتم. خیلی کم ‌‌سن و سال بودم که با خواندن جزوه‌ای در خصوص شکنجه‌های ساواک، فهمیدم برای مبارزه با ظلم به‌ هیچ‌وجه کافی نیست شما کتاب بخوانید و اندیشه‌تان را ورزیده کنید، بلکه باید بتوانید شلاق هم بخورید و لب از لب باز نکنید.

در همان دوران، گاه می‌دیدم یا می‌شنیدم چگونه کسی که انسان والایی بوده و اندیشمند و غیره، برخلاف انتظار اطرافیان تاب تحمل این خشونت را نداشته و در برابر بازجو و شکنجه‌گر خود و دوستانش را نفی ‌کرده و با سرشکستگی و تحقیر به جامعه بازگشته است. چنین فردی با خروج از زندان معمولا با خشونت دیگری روبرو می‌شد، از جمع هم‌فکران‌ طرد می‌شد و انواع و اقسام تهمت‌ها به او زده می‌شد. افراد بسیاری این‌گونه دوبار می‌شکستند و من یکی دو نمونه‌ از دور یا نزدیک دیده بودم. البته آن‌ زمان من هم دچار نفرت و بیزاری از آن افراد می‌شدم، اما بعدها در میدان تجربه می‌دیدم خب انسان‌ها پر از ضعف هستند و «سوپرمن» تنها در کارتون‌های کودکانه یا فیلم‌های هالیوودی جا دارد. کم‌کم نگاهم به اسطوره قهرمان تغییر کرد. نظرم بیش‌تر به ضعف‌های آدم‌ها جلب ‌شد. از این منظر مطالعه شاهنامه برایم راهگشا بود، همین طور رمان‌های بزرگ داستایوسکی.

بعدها البته بیش‌تر در این باب مطالعه کردم و کم‌کم به این نتیجه رسیدم که در سیستم‌های توتالیتر، نه تنها اندیشه و بیان و رفتار و غیره آزاد نیست بلکه تنِ شهروندان نیز انگار تخته‌بند نظام سیاسی است. این‌گونه نظام‌ها خود را صاحب همه چیز افراد حتی تن‌ آن‌ها، روابط عاشقانه‌شان، عادت‌های جنسی‌شان و غیره می‌دانند. به همین خاطر به خودشان اجازه می‌دهند، بویژه اگر چون جمهوری اسلامی ایدئولوژیک باشند، همه چیز شما را، از پوشش گرفته تا راه رفتن و حرف زدن، قانون‌‌مند کنند و اگر نافرمانی کردید با شلاق و شکنجه شما را به زیر سلطه در آورند و اگر باز ادامه دادید، جان‌تان را بستانند. اعدام یا حذف فیزیکی نقطه اوج این رابطه استبدادی است.

خشونتی که در دهه شصت در زندان‌های جمهوری اسلامی بر تن و روان انسان‌ها اعمال ‌شد، بی‌سابقه است. آن‌چه در این میان برایم همیشه اندیشه‌برانگیز بوده این پرسش است که چه عواملی باعث می‌شود یک نفر نشکند. در «شام آخر» عشق راوی به زنش باعث می‌شود او همه کار انجام بدهد تا همسرش را از زندان آزاد کنند. این عشق هم پاشنه آشیل و هم پشتوانه عاطفی اوست. هم نقطه قوت و هم ضعف اوست. این مورد به نظرم قابلیت رمان شدن داشت. یا مثلا دوستیِ راوی با هم‌بندش حبیب که باعث می‌شود او بخواهد به هر قیمت شده کلاس فرانسه و بودلر‌خوانی را حفظ کند، به همین‌خاطر بی ‌آن‌که به پیامدهای کار، خوب فکر کند به یک فرد بی‌گناه افترا می‌زند. انسان موجود پیچیده‌ای است و رفتارهایش به سادگی قابل پیش‌بینی نیست. این پیچیدگی دستمایه رمان است و روان‌شناسی مدرن ابزار خوبی است برای رمان‌نویس جهت کاوش در روح انسان.

ما در ایران از تجربه چندین نسل در این حیطه برخورداریم. مسکوب تعریف می‌کرد که وقتی پس از کودتا دستگیر شد، خیلی زود به دلایل ایدئولوژیک، در زندان از حزب توده فاصله گرفت، اما انگیزه‌ شخصی‌اش برای مقاومت زیر شکنجه خاطره مرتضی کیوان بود، آن هم به دلیل صفت‌های انسانی‌ای که از او می‌شناخت. صمیمیت، دوستی، فداکاری، بزرگواری، دست‌ودلبازی‌ رفیقش او را به انسانیت دلگرم می‌کرد و یاری‌اش می‌داد به خودش وفادار بماند… تا همین اواخر هم هر بار از کیوان حرف می‌زد چشم‌هایش پر اشک می‌شد.

 

تلاش من در این رمان فقط این بود که رفتار و کردار یک انسان معمولی را نشان بدهم که در مواردی، به دلایلی که مربوط به شخصیت و ویژگی‌های روح و روان خودش است، می‌تواند در برابر قدرت ایستادگی کند و در مواردی دیگر، به همان دلایل، نمی‌تواند. داوری در باب این‌که موفق شده باشم یا نه، تابویی شکسته شده باشد یا نه، با شما و خواننده است.

 

  • فرم داستان شما نیز به شکلی در ادبیات ما خود نوآوری است. در این ساختاری که برای بیان داستان برگزیده‌اید به بهترین شکل محتوای آن جاری شده است. زندانی زمان ندارد و در واقع در زندان زمان را از زندانی می‌گیرند. برای نمونه محکوم به ده سال حبس یعنی گرفتن ده سال زمان از فرد محکوم. شما همین بی‌زمانی را به ذهن کشانده‌اید تا در بی‌کرانگی زمانِ ذهن درون و برون انسان ایرانی را درچنین موقعیتی به داستان درآورید. چرا و چگونه به این فرم دست یافتید؟

خوانش شما برایم بسیار جالب است. من این را به این شکل فرموله نکرده بودم. این به‌قول شما «بی‌زمانی» به شکلی ناخودآگاه در این فرم متبلور شده، بی‌آن که من در پی نوآوری بوده باشم. البته دغدغه فرم داشتم. مدتی بود که می‌دانستم می‌خواهم راجع به زندان بنویسم اما نمی‌دانستم چگونه؟ یک چیز برایم روشن بود و آن این‌که داستان نمی‌تواند در زمانی خطی یا کرونولوژیک در چهاردیواری زندان بگذرد. مدتی نسبتا طولانی، شاید چندین ماه، در شک و تردید و تفکر در خصوص فرم مناسب بودم، اما چون ‌نتیجه نمی‌گرفتم، تلاش می‌کردم انصراف بدهم و ننویسم. بعد یک روز تصویر آغازین خود‌به‌خود آمد، یعنی باز شدن در زندان و خروج راوی،  بی‌آن‌که  خودم هم درست بفهمم چرا این اتفاق می‌افتد و حالا راوی دارد کجا می‌رود. در زندان باز می‌شود و راوی خارج می‌شود. در این سال‌های زندان، او یک آرزو، یک حسرت داشته و آن از سرگرفتن زندگی‌اش از همان جایی است که متوقف شده بوده، به زبان دیگر آرزو داشته زمان از دست رفته را به دست بیاورد. او با وجود این‌که روزهای زندان را شمرده است و می‌داند که دقیقا ۲۷۶۴ روز است که دستگیر شده، با این حال در «بی‌زمانی» یک‌نواخت سلول انفرادی انگار هر روز روز پیشین را از نو زندگی می‌کند. و حالا که از در بزرگ زندان پا به بیرون گذاشته است، اولین کاری که دوست دارد بکند، بازگشت به آپارتمانی است که با زنش در آن زندگی می‌کرده است. آپارتمانی که انگار زمان بر آن جاری نشده است چون همه‌چیز در آن همان‌طور دست‌نخورده باقی است. این برای راوی پرسش‌برانگیز است. از خودش می‌پرسد چه کسی همه‌چیز را همان‌گونه که بود، حفظ کرده است؟ پاسخ به این پرسش در صفحات پایانی کتاب بر خود من روشن شد. نیرویی که همه‌چیز را همان‌طور دست‌نخورده در آپارتمان رؤیاهای او حفظ کرده، حافظه و تخیل خودش است. به این ترتیب او به زمان و مکانی که آرزو داشت بازمی‌گردد، اما خب چون در واقعیتی استبدادی به سرمی‌برد، در این تخیل هم آزاد نیست و باز مجبور است به اراده باندهای امنیتی و بازجوهای سابق و دست‌نشانده‌های ریز و درشت قدرت به‌گونه‌ای تن بدهد و پس از ماجراهای بسیار، دوباره به واقعیت برگردد… اما بگذاریم تا خواننده خودش پایان رمان را دریابد.

 

به نقل از «‌اوای تبعید» شماره ۲۰