دانالد هال؛ میان انزوا وُ تنهایی

دانالد هال؛

میان انزوا وُ تنهایی

ترجمه فارسی: گیل آوایی

در هشتاد و هفت سالگیِ خود، منزوی هستم. من به تنهایی در یک طبقه از خانۀ روستایی که خانواده ام از زمان جنگ داخلی ( جنگ داخلی امریکا م) در آن می زیست، زندگی می کنم. مادربزرگم کیت[۱]، هم پس از مرگِ پدر بزرگم، تنها در اینجا زندگی می کرد. سه دخترش به دیدار او می آمدند. در سال ۱۹۷۵ او در سن نود و هفت سالگی در گذشت و من به جای او نشستم. چهل سالِ عجیبی که من روزهایم را تنها بر روی یکی از دو صندلی گذراندم.  روی صندلیِ روکشی شدۀ آبی در اتاق نشیمنم از پنجره به انبار قدیمیِ رنگ نشده، طلایی و خالی از گاوها و اسب رایلی[۲] نگاه می کنم. به گل لاله نگاه می کنم: به برف نگاه می کنم. روی صندلیِ مکانیکیِ[۳] اتاق پذیرایی نشسته و این پرگردها را می نویسم و حروف را انشاء می کنم. من اخبار تلویزیون را هم می بینیم. اغلب بدون این که به آنها گوش کنم در انزوای بسیار آرامبخش، لم می دهم. کسانی می خواهند به دیدارم بیایند اما عموماً من آنها را نمی پذیرم. خلوت خودم را حفظ می کنم ( ترجیح می دهم م). لیندا[۴] دو شب در هفته می آید. دو تن از بهترین دوستانِ مَردَم از نیوهمشایر[۵] که در مِین[۶] و منهتن[۷] زندگی می کنند، هر از گاهی  سری به اینجا می زنند. چند ساعتی در هفته کارول[۸] کارهای شستشوی لباسهایم را انجام می دهد و قرصهای مرا می شمارد و خوردنِ داروهایم را پی می گیرد. من در انتظار حضورش هستم و وقتی هم از پیشم می رود، احساس آسوده ای دارم. گاه گاهی بویژه شبها، انزوای من نیروی آرامبخشش را از دست می دهد و تنهایی جای آن را می گیرد. من از اینکه انزوای من به من باز می گردد خوشحال می شوم.

در سال ۱۹۲۸ زاده شدم. من تنها فرزند بودم. در مدت رکود بزرگ اقتصادی[۹] و دبستان گلن اسپرینگ[۱۰] که هشت کلاسه بود، بسیاری از ما بدون خواهر و برادر بودیم. هر از گاهی در محله مان رفیقی داشتم اما رفاقت هرگز به درازا نمی پایید. چارلی اکسل[۱۱] دوست داشت با چوبِ سبک و دستمال کاغذی مدلهای هواپیما بسازد. من هم همینطور بودم. اما دست و پا چلفتی بودم و سیمان در میان بالهای کاغذی می ریختم. مدلهای او پرواز می کردند. بعدها، من تمبر جمع آوری می کردم و فرانک بِنِدیکت[۱۲] هم همینطور بود. از جمع آوریِ تمبر هم خسته شدم. در کلاسهای هفت و هشت دخترها نیز بودند. یادم هست که با بارابارا پاپ[۱۳] در تختخوابِ او همخوابی داشتم. هنگامیکه مادرش با دلواپسی حواسش به ما بود ما با لباس کامل و جدا از هم بودیم. بیشتر وقتها،  پس از مدرسه دوست داشتم تنها در سایه ای در اتاق نشیمن نشسته و درس یاد می گیرفتم. مادرم خریدها ی خانه را انجام می  داد یا با دوستانش بریج بازی می کرد: پدرم در دفتر کارش درآمدهایی می افزود که من آرزویش را داستم.

تابستان، روستایم در کانِتیکات[۱۴] را ترک می کردم تا با پدربزرگم در همین کشتگاه نیوهمشایر، یونجه و مانند آن جمع می کردم. . او را که   هر بام و شام از هفت گاوِ هالتسین[۱۵] شیر می دوشید تماشا می کردم. نهار برای خودم ساندویچ پیاز که میان دو تکۀ کُلُفتِ نان[۱۶]، بود، درست می کردم. از این ساندویچ پیشتر گفته ام.

در پانزده سالگی برای ادامۀ آخرین دوسال دبیرستان به اکستر[۱۷] رفتم. اکستر از نگاه آموزشی به کالج می خورد و رفتن به هاروارد[۱۸] را آسان می کرد اما من از آن متنفر بودم- پانصد دانشجوی همانند، هر دو نفر در یک اتاق، بودند. انزوا و خلوت ترسناک بود اما من تلاش می کردم به آن دست یابم. برای قدم زدنهای طولانی می رفتم، سیگار می کشیدم. خودم را در یک اتاق عجیب می یافتم و همانجا تا جایی که می توانستم می ماندم و می خواندم و می نوشتم. شنبه شب، بقیۀ دانشجویان در میدان بسکتبال می نشستند، یا مشتاقانه فیلم تماشا می کردند. من در اتاق خودم می ماندم و از انزوای خودم لذت می بردم.

در کالج، سوئیتهای خوابگاه یک نفره و دونفره بودند. سه سال در یک اتاقِ پُر از وسایلی که از خودم بودند زندگی کردم. در مدت سالهای پایانیم، توانستم سوئیتِ یک نفره را حفظ کنم: اتاق خواب و اتاق نشیمن و دستشویی حمام. در اکسفورد[۱۹]، من دو اتاق برای خودم داشتم. همه داشتند. بعد من کمک هزینه دانشجویی داشتم. بعد کتابهایی نوشتم. سرانجام بخاطر بدآمدنم از آن، دنبال یک کار گشتم. با نخستین همسرم – آن وقتها مردم زود ازدواج می کردند: ما بیست وَ بیست وُ سه سالمان بود- من در ان اربر[۲۰] ساکن شدم و در دانشگاه میشیگان ادبیات انگلیسی تدریس می کردم. عاشق قدم زدن بودم و در بالا و پایین راهروها قدم می زدم. از ییتس[۲۱] و جویس[۲۲] می گفتم یا شعرهای توماس هاردی[۲۳] و اندرو ماروِل[۲۴] را با صدای بلند می خواندم. این علاقه ها کمتر با انزوا جور می آمدند ولی در خانه، من وقتم را در یک اتاق کوچک زیر شیروانی می گذراندم و روی شعرها کار می کردم. هوشِ سرشارِ همسرم بیش از پرداختهای ادبی بود. ما با هم زندگی می کردیم و جدا از هم بزرگ می شدیم. فقط وقت کمی از زندگیمان؛ مهمانیهای جمعی را خوش داشتم.: از مهمانیهای کوکتیلِ ان اربور، دریافتم که از یک مهمانی آخر هفته به مهمانی دیگر کشانده می شدم. این مهمانیها  سبب شد که از زندگی زناشوییم فاصله بگیرم. دو یا سه مهمانیِ آن چنانی در جمعه ها و بیشترش در شنبه ها بود که زن و مرد را از یک اتاق پذیرایی به اتاق پذیرایی دیگر می کشاند. ما لاس می زدیم می نوشیدیم گپ می زدیم بی آنکه یادمان می بود یکشنبه یا شنبه شب چه می گفتیم.

پس از شانزده سال ازدواج، من و همسرم از هم جدا شدیم. پنج سال باز تنها شدم اما بی آنکه از انزوایم راحت بوده باشم. بدبختیهای یک ازدواجِ بد را با بدبختیهای بوربون[۲۵] نوشیدن قسمت می کردم. با دختری قرار می گذاشتم که روزانه دو بطر ودکا می نوشید. هر هفته با سه یا چهار زن قرار می گذاشتم. گاهی سه زن در یک روز. سرودن شعر کم و قطع شد. سعی کردم فکر کنم که زندگی خوشی داشتم. من زندگی خوشی نداشتم.

جین کنیون[۲۶] دانشجوی من بود. او باهوش بود. شعر می سرود. در کلاس شاد و رُک بود. می دانستم که او در یک خوابگاه نزدیک خانه ام زندگی می کرد. از این رو یک شب در مدتی که یک جلسۀ طولانیِ یک ساعته داشتم از او خواستم در خانه ام بماند و مواظب خانه ام باشد. ( در ان اربور، آن زمان، سال جدایی و وارد شدن در رابطه ای دیگر بود.) وقتی به خانه آمدم، به رختخوداب رفتیم. از یکدیگر لذت بردیم. به اندازۀ لذت از عشقبازی، آزاد و رها بودیم. سپس او را برای شام دعوت کردم که در دهۀ هفتاد همیشه با صبحانه هم بود. ما یک بار در هفته همدیگر را می دیدیم در همان حال با دیگری هم قرار می گذاشتیم. بعد شد دو بار در هفته، بعد سه یا چهار بار در هفته و با هیچ کس دیگر قرار نمی گذاشتیم. یک شب با هم دربارۀ ازدواج حرف زدیم. بلافاصله حرف را عوض کردیم چون من نوزده سال بزرگتر از او بودم و اگر ازدواج می کردیم او سالهای زیادی بی همسر می شد. ما در ماه اوریل ۱۹۷۲ ازدواج کردیم. ما سه سال در ان اربور زندگی کردیم و در سال ۱۹۷۵ از میشیگان[۲۷] به نیوهمشایر کوچ کردیم. او از این خانۀ خانوادگی روستایی خیلی خوشش می آمد.

من تقریاً به مدت بیست سال پیش از جین بیدار می شدم و برای او در رختخوابش قهوه می آوردم.  او وقتی از خواب برمی خاست، ” گاس[۲۸]” سگمان را بیرون  می برد. سپس هر کداممان به اتاق کارمان، در دو جهت مخالفِ خانه مان می رفتیم و به کار نوشتن می پرداختیم. اتاق کار من در طبقۀ هم کف و جلوی خانه، مقابل جاده شماره ۴ بود. اتاق کار او در طبقۀ دوم، پشت خانه، برابر چمنزارِ کوه راگد[۲۹] بود. در دو انزوای جدایمان، هر کدام صبحها شعر می نوشتیم. نهار می خوردیم که ساندویچ بود. برای قدم زدن می رفتیم بی آنکه با هم حرفی بزنیم. پس از آن بیست دقیقه خوابِ نیمروز داشتیم تا نیروی دوباره ای برای بقیه روز می داشتیم و بعد به کارهای معمولی مان در باقیمانده روز می پرداختیم. سپس حس می کردم به نوازش نیاز داشتم اما نیروی جوانیِ جین تازه اوج می گرفت و او به اتاق کارش می رفت.

چند ساعت پس از آن، من هم به پشت میز کارم می رفتم. آخرای روز یک ساعتی برای جین با صدای بلند شعر می خواندم. من بخش پیش درآمد از وردزورث[۳۰]، دو بار خواندنِ سفیران از هنری جیمز[۳۱]، وصیتنامۀ کهن از ویلیام فالکنر[۳۲]، و بیشتر شعرهای قرن نوزدهم از هنری جیمز را می خواندم. پیش از شام یک آبجو می نوشیدم و در حالیکه جین جرعه ای شراب می نوشید و آشپزی می کرد، من هم نگاهی به نیویورکر می انداختم.  او آرام آرام شاید کُتلتِ گوشت گوساله، با قارچ و آبگوشت سیر یا شاید مارچوبۀ تابستانیِ روییده در طرف دیگر خیابان،  شام خشمزه ای می پخت. آن گاه در حالیکه او شمع روشن می کرد، از من می خواست بشقابمان را روی میز بچینم. اگرچه هنگام شام در باره روزهای جدای از هم حرف می زدیم.

نیمروزهای تابستان را ما به ایگل پاند[۳۳] می رفتیم. کمی در ساحل کوچک میان غورباغه ها، راسوها و سگ آبی می گذراندیم. در حالیکه من روی صندلی پارچه ای نشسته و کتاب می خواندم، جین در آفتاب دراز کشیده و حمام آفتاب می گرفت. هر از گاهی ما برای شنا به داخل دریاچه می رفتیم. گاهی برای شامِ زودهنگام، روی منقل ذغالی سوسیس کباب می کردیم. پس از بیست سال از ازدواج فوق افعاده مان، با هم زندگی کردن و نوشتن در دو انزوا، جین بر اثر سرطان خون در ۲۲ آوریل۱۹۵۵، در سن چهل و هفت سالگی، درگذشت.

حالا ۲۲ آوریل ۲۰۱۶ است. و از مرگِ جین بیش از دو دهه گذشته است. اوایل امسال در هشتاد و هفت سالگی، من به نوعی به سوگ او نشسته ام که هرگز چنین سوگی نداشته بودم. من بیمار شدم و فکر کردم که در حال مرگ بودم. هنگام که جین در حال مرگ بود، من هر روز درکنارش ماندم- یک سال و نیم.- هولناک بود که جین چنان جوان می مُرد. و رستگارانه بود چونکه من می توانستم هر ساعتِ از روز با او باشم. ژانویۀ گذشته، باز هم سوگوار شدم. این بار بخاطر اینکه او کنار من نمی نشست زمانی که من می مُردم.

 

متن انگلیسی از سایت نیویورکر برگرفته شده است.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸

[۱] Kate

[۲] Riley

[۳] منظور صندلی راحتیست که برای راحتی می توان آن را تغییر داد. نوعی مبل یک نفرۀ قابل تغییر

[۴] Linda

[۵] New Hampshire

[۶] Maine

[۷] Manhattan

[۸] Carole

[۹] رکود بزرگ اقتصادی، بزرگترین رکود اقتصادی در تاریخ جهان صنعتی بود که از ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۳ ادامه یافت. پانزده میلون امریکایی بیکار بودند و نزدیک به نیمی از بانکها ورشکست شدند.>( گفتاوری و ترجمه از سایت تاریخ در اینترنت)

[۱۰] Spring Glen

[۱۱] Charlie Axel

[۱۲] Frank Benedict

[۱۳] Barbara Pope

[۱۴] Connecticut

[۱۵] Holsteins هولستاین یا هولشتاین، نوعی گاوهای شیرده در شمال امریکاست که اصلیت آنها از هلند( فریسلند و شمال هلند) و آلمان( شلسویگ در شمال آلمان) می باشد.( گفتاوری از ویکیپدیای انگلیسی)

[۱۶]  Wonder Bread منظور نام تجاری نوعی نان در شمال آمریکاست از ۱۹۲۱ تولید و توزیع می شد.

[۱۷] Exeter

[۱۸] Harvard

[۱۹] Oxford

[۲۰] Ann Arbor شهری در ایالت میشیگان امریکاست.

[۲۱] Yeats (William Butler Yeats ) متولد ۲۹ ژانویه ۱۸۶۵ و درگذشت ۲۸ ژانویه ۱۹۳۹، شاعر و نویسندۀ ایرلندی، یکی از شناخته شده ترین چهره های ادبی قرن بیستم و نیز دو دوره سناتور ایالت ایرلندِ آزاد بود.( گفتاوری و ترجمه از اینترنت انگلیسی)

[۲۲] Joyce (James Augustine Aloysius Joyce) نویسنده و شاعر، آموزگار و منتقد ادبی ایرلندی( متولد ۲ فوریه ۱۸۸۲ و درگذشت ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱)

[۲۳] Thomas Hardy متولد ۲ جون ۱۸۴۰ و درگذشت ۱۹۲۸ یکی از مشهورترین نویسندگان و شاعران ادبیات انگلیسی

[۲۴] Andrew Marvell  شاعر باورمند به علوم ماورای طبیعی! که سابقۀ سیاسی او شناخته تر از شاعریش بود.

[۲۵] Bourbon نوعی مشروب امریکای شمالی/مانند ویسکی!

[۲۶] Jane Kenyon

[۲۷] Michigan

[۲۸] Gus

[۲۹] Ragged Mountain

[۳۰] William Wordsworth شاعر رمانتیک انگلیس، زاده شده در ۷ آوریل ۱۷۷۰ و درگذشت ۲۳ آوریل ۱۸۵۰)> گفتاوری از ویکیپدیای انگلیسی)

[۳۱] Henry James نویسنده امریکایی زاده شده در ۱۵ اوریل ۱۸۴۳ و درگذشت ۲۸ فوریه ۱۹۱۶- او بعنوان چهره ای کلیدی میانِ واقعگرایی و تحددگرایی ادبی و به باور بسیاری او بزرگترین نویسنده رمانها به زبان انگلیسی است.

[۳۲] William Faulkner

[۳۳] Eagle Pond  نام یک دریاچه/تالاب/آبگیر است.