آنا ماریا روداس؛ «بی‌آن‌که از چشم‌هایم بخوانی»

آنا ماریا روداس؛

«بی‌آن‌که از چشم‌هایم بخوانی»

برگردان: علی‌اصغر فرداد

 

بی‌آنکه بگویم

در چشم‌هایم خواهی دید

زیباترین ترانه‌ی تن‌ام

برای توست

وقتی نیاز من و سماجتِ تو

دیوارِ قانون را

نابود می‌کند.

آه ای دلقکِ درمانده در سایه و نور

اگر من به جای شعر

شجاعت داشتم و تو

کمتر دروغ می‌گفتی

«دوستت دارم»

تنها شعرِ جهان می‌ماند…

 

«ناممکن»

 

دست‌نیافتنی‌ترین واژه‌ای تو‌ـ

نمی‌شناسم‌ات انگار.

جزیره‌ای بکر

برای بوسه‌های داغ و

پستان‌هایی

که دست‌هایش نمی‌رسند و

لمس

تشنه می‌ماند.

گرده می‌افشانم و نمی‌بینی

هیچ‌وقت‌ـ

و این تن فرو می‌ریزد

کنارِ قامت‌ات.

تنها

زنانِ تشنه می‌دانند…

 

«نمی‌خواهم با وقار بمانم»

 

به دست‌هایت دست می‌زنم

وقتی که تنها سلام و صبح‌ات به خیر

می‌آید و اما

پوستِ شهوتناک‌ام

بی‌نصیب می‌ماند…

 

نمی‌خواهم باوقار بمانم‌ـ باشم

تنها می‌خواهم ماجرای جان‌مان

عریان شود در این غروب.

خسته‌ام از فرمان‌ها و فرودِ سرهایم

سری برای بچه‌هایم

سری برای مَردِ مَردک‌ام…

و آن زنک

که مردک‌اش را در خانه انتظار می‌کشد

من شورشگر متولد نشدم

من آموختم در تن‌ام

تنانگی‌ام را

فریاد بزنم…

 

«پوستم به من می‌گوید»

 

تن‌ام می‌داند چه می‌خواهد

وقتی با شهودی شهوتناک

از خواب بیدار می‌شوم.

آدمی خستگی را با خواب

و تشنگی را با آب

سیراب می‌کند

اما این شهودِ شهوتناک را

چگونه پنهان‌اش کنم

وقتی از دست‌های تو

قصه‌های نگفته‌ام

عریان لیز می‌خورند.

 

«همچون دختران باکره»

 

باکره باید باشی

برای مسافران

بی‌صدا و شرمگین

به هنگامی که مردی سفت

فرو می‌رود در تن‌ات‌

و با خنجری که پنهان است.

ما ماده‌های معصوم

باید بوی عطرمان

مرگ را پاره کند.

 

«اسپرم‌ها را پاک کردی»

 

دوش گرفتی

و تمام ردّها را از میان بردی

اما نه خاطره و تخمی را که کاشتی

اکنون بی آنکه مستحق باشم

به آشپزخانه بازگشته ام

اجاق روشن می‌کنم

گردها را می‌روبم

و کره بر نان می‌مالم

 

اسکناس‌ها و کلمات

شب‌خوابی تو را شیرین کرد وُ

رنجور

به سطلی سیاه تبدیل شدم

سطل زباله‌ی شهوت

سطلی سوراخ.

 

«ای کاش روزی»

 

ای کاش می‌توانستم

از قلب و اندیشه‌ام

سنگی بسازم.

جهان غریب است و مرا به فریاد می‌کشد

اما من

بی‌گلایه می‌خندم.

آشنا‌ها

شناسه‌ها هر روز می‌آیند

تا نامه‌هایم را بیاورند و

حرف‌هایم را ببرند‌ـ

اما کسی نمی‌داند من

کمی زن‌ام کمی انسان

تنها کمی

و زخم‌هایم را شرمگین

پنهان کرده‌ام

پشت عنوان‌هایم

در چهار دیواری اتاقی

که

از آنِ من نیست.

 

«با این وجود»

 

با این وجود

هنوز همه‌چیز را از دست نداده‌ام‌ـ

چشم‌هایت هنوز در رویاهایم

بوسه بر تن‌ام می‌زنند

من رویایم را جدی گرفته‌ام

ـ تنها صدایت

تن‌ام را می‌لرزاند.

وقتی نیستی

این‌ها رویاهای پنهانِ من‌اند.

 

همیشه صفی از ران‌ها و تخم‌ها

در رویاهایم رژه می‌روند

من شاعرم

و با تمامِ تن‌ام

زن‌ام.

 

«اودیپ شاه»

 

تو مثل بچه‌های تشنه و کودن

هنوز

به لیموهای سبزِ من چسبیده‌ای.

 

اودیپوس!

در این کشاکشِ انکار و خواستن

تصویرِ من شکنجه‌ات می‌دهد انگار.

برای بودن

تو باید هر روز ـ هزار بار

بکارت‌ام را بدری

تا روزت با افتخار درو شود.

 

اما تو مثل پسربچه‌ای تشنه و کودن

همیشه به لیموهای من

نگاه خواهی کرد…

 

«از بیرون»

 

چیزی از بیرون به چشم نمی‌آمد

جز دو پتوی سوراخ از آتشِ سیگار

وعده‌های مانده‌ی غذا

و انبوهی فردای نیامده

که تنها به سقف نگاه می‌کردند.

پوست کدو تنبلی که به لامپ آویخته بود

از بهایش سخن می‌گفت…

 

چیزی از بیرون به چشم نمی‌آمد

اما زندگی

در زخمِ خاطره‌ها می‌سوخت و فرو می‌ریخت.

 

شعرها به نقل از کتاب آمده است

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸