دو داستانک از رضا دانشور: هیولا و تلخک
دو داستانک از رضا دانشور:
هیولا و تلخک
خست تلخک زبانزد همه بود، مخصوصاً که عیالش عادت داشت شکایتش را پیش همه ببرد. وقتی قالی بزرگ و گرانقیمتی خرید قدغن کرد روی آن جارو بکشند. معروف شد تلخک آشغالهای خانهاش را میخورد. حقیقت اما این بود که آشغالها را میزد زیر فرش. شاید هم از خست نبود و از چشمزخم میترسید.
به هر حال تلخک برخلاف زنش که دائم اینطرف و آنطرف حرف میزد، خیلی رازدار بود. آشغالها که زیر فرش زیاد شدند شروع کردند به تکان تکان خوردن. به سبب بعضی ملاحظات، تلخک کلمهای از این بابت به کسی نگفت. فقط در اتاق را قفل کرد.
عیالش به همه گفت «میترسد دزد قالی عزیزش را بدزدد.»
بدین ترتیب وقتی هم برمیگشت خانه در اتاقش را از تو میبست.
یکبار، روزها گذشت و تلخک از اتاق بیرون نیامد.
زنش هم خوشحال بود و به روی خودش نیاورد. هفته شد و زن ترسید دردسر ایجاد شود. همسایهها را خبر کرد و در را شکستند و رفتند تو.
هیولای بزرگی روی قالی نشسته بود. دندانهایش را خلال میکرد. با چوب و چماق افتادند به جان هیولا. هر ضربهای که میزدند گرد و خاک زیادی به هوا میرفت.
ساعتی که زدند تمام هیولا شده بود گرد و خاک و نشسته بود روی قالی. قالی را تکاندند، خاکروبهها را ریختند توی کیسه پلاستیک و دادند دست سپور. قالی تر و تمیز سر جایش ماند. از تلخک دیگر خبری نشد و عیال مربوطه از هفت دولت آزاد.
ترتیب
ماه افتاده بود به چاه و این معقول بود.
– که میداند، شاید در آب خفه شود.
سخت پکر شد تلخک.
– شوخی که نیست. افتاده آن ته.
جلدی رفت طنابی، هر جور بود از جایی دست و پا کرد. یک سر آن را به کمر خود بست و سر دیگر را قلاب کرد و رها کرد ته چاه…
– شکر خدا
… گرفت به نوک یک تختهسنگ بزرگ از خرسنگهای براق این سیارهی گنگ بیچاره.
-که شاید تا حالا حسابی چاییده باشد
زور زد تا تکانش داد و از جا کندش. گرچه خودش به پشت افتاد توی لاش و لوش آن دور و بر. اما حالا ماه آن بالا بود و متشکر.
تلخک فکر کرد: شکر خدا، بالاخره هر چیزی سر جایش هست، اقلاً، حالا.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸