مجید نفیسی؛ کیخسرو در کنار دریا
کیخسرو در کنار دریا
مجید نفیسی
میبینم که دریا مرا به آرامش میخوانَد
اما در من هر چیز به شکل توفان درآمده است.
در این روز آفتابی، کولاک برف را میبینم
و جاپاهای محو شدهی کیخسرو را
هنگامی که در کلاغخوانِ آن عصر جمعه
پیش از آغاز جشن پایان سال
تکوتنها بر زمین میخزید
و در حیاط فرششدهی کودکستان پرتو
از سوزِ جدایی ضجه میکشید
تا آنکه رستم و گیو ظاهر شدند
و آقای پازوکی ویلن را از جعبهی سیاهش درآورد
و خانم پازوکی بر سر او تاجی کاغذی گذاشت
و او را به صحنه فرستاد
و به هیاهوی جمعیت سپرد
که در برابر چشمان نزدیکبینش
چون آسمانی ابری مینمود.
اکنون به آن کودک چگونه بگویم
که او آن شب سرنوشت خود را چنین رقم زد
و پا در جاپاهای کیخسرو نهاد؟
در موج، سایهی درهم خود را میبینم
و در ابر، جسم دودشدهام را.
به نقش پای این مرغ دریایی بر شن نگاه میکنم
که پس از هر چند قدم که برمیدارد
سربرم گرداند و به جای خالی جفت خود مینگرد.
آیا در من توان تفسیر جهان به جا مانده است؟
آه ای شاه زنده!
ترا به جامِ جَمات سوگند
به من بگو که معنای این همه چیست؟
چرا آن شب بر تخت کیخسرو نشستم
و آن تاج کاغذی را بر سر نهادم؟
چرا به رستم دل بستم
و از گیو یاری جستم؟
در من توانِ دیدن از میان رفته است
و بر هرچه مینگرم
جز شکل گمشدهای از خود نمیبینم.*
اول ژانویه هزارونهصدونودوشش
* به گفتهی فردوسی در شاهنامه، کیخسرو دارندهی جام جم پس از کشتن پدربزرگ مادریاش، افراسیاب، و کامیابی در خونخواهی پدرش سیاوش، از جهان سیر شده، پادشاهی را به لهراسب وامیگذارد. او پس از تن شستن در چشمهای، در تاریکی ناپدید میشود. همان طور که پیشبینی کرده، فردای آن روز همراهان او در کولاک برفی که آن محل را فرامیگیرد از میان میروند. در شبی که من نقش کیخسرو را در کودکستان بازی میکردم، برادرم حمید در میان تماشاگران بود. او عکس مرا گرفت و به خانهام برگرداند.