رضا بی شتاب؛ بُغضِ پاییزی

رضا بی شتاب؛

بُغضِ پاییزی

 

 

برای کیان پیرفلک که گفت:به نامِ خدای رنگین کمان

 

«لالا لالا گُلِ پسته/گُلم خوابه چشاش بسته»

 

خدا داند تو می دانی کیانا!

که آنچه می نوسیم من درین شبهای عصیانی

نه من؛ این اشکِ بی سامانِ سودایی نویسد

گلویم گُر گُرفت ای گُل کجایی؟

مرا با بُغضِ پاییزی رها کردی وُ رفتی!

مگر با من تو همپیمان نبودی

چرا بی من سفر رفتی رفقیا!

مگر در کوچه های کوچکِ رؤیا

تو همپا وُ تو همبالم نبودی!

بگو، اکنون کجایی همکلاسم

که در چشمانِ من باران مهیاست

تلنگر گر زنی چون ابر می بارم

خدا داند درونِ سینه ام غوغایِ دریاست…

 

نهالِ کوچکی که کاشتی در گلشنِ روشن

همان قایق که بر دریا نشاندی

ترا با ناله و اندوه می خوانند وُ می خواهند؛ بازآیی

نگه کن قاصدکها آمدند از ره

همان پروانۀ شادی که روی شانه ات رقصید

همان آهوی سرگردان…؛ هوای دیدنِ روی تو دارند

کبوترها سراغِ تو زِ آب وُ دانه می گیرند…

کجایی پس…؛ پرستوها به قهر از خانه رفتند

تو خوابیدی! کنارت برف می بارد

ز سوگِ تو گُلِ گِریان گریبان می دَرَد؛ دردا!

بدونِ تو کجا بانگِ خروسان

کجا آن جلوۀ خورشیدِ خوبان

ز دیده سنگِ خارا خون همی بارد، خدا را!…

 

به یادت هست بازیهای زیبایی

و خندیدن به هر آنچه که زیبا نیست

برهنه پا دویدن زیرِ بارانها

کنارِ آن چراغِ کوچه؛ گرما را طلب کردن

و گُل بُردن برای دخترِ همسایه پنهانی

و چون آن مشقِ خط خورده؛ کُتک خورده؛ پریشانی

به آن رنگین کمانِ آرزو دلبسته بودیم

سوارِ رخشِ توفانی فراسوی خدا هم رفته بودیم

کتاب وُ کیف وُ درس وُ مشق وُ دفتر را رها کردیم

چه کاعذهای رنگینی که چون موشک هوا کردیم…

 

نگه کُن! کوله پُشتی ات به دستم مانده وُ من

هنوزم منتظر در راهِ برگشتِ تو می مانم

که زنگِ مدرسه بی تو ندارد شور وُ شیدایی

تو می آیی وُ این را خوب می دانم…

شنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۱/۱۹ نوامبر ۲۰۲۲