جمشید فاروقی؛ پوشهی زرد
پوشهی زرد*
مرگ پایان زندگی و پایان بسیاری از داستانهایی است که دربارهی آن نوشتهاند. اما این داستان، این داستانی که من شما را به شنیدن آن فرامیخوانم، حکایت متفاوتی دارد. این داستان با مرگ آغاز میشود. تعجب نکنید، درست شنیدهاید! میگویید داستانی که با مرگ آغاز شود، داستان فرحبخشی نیست؟ البته که فرحبخش نیست. شاید آدرس را اشتباه به شما دادهاند! سفرهی رامش و شادمانی را در گوشهی دیگری پهن کردهاند. وانگهی چه کسی گفته که این دلقک ملزم به سرگرم کردن دیگران است؟ مبادا به شما بربخورد! خودم را میگویم. اینجا، در پشت صحنه، در این رختکن نمور، صدای خنیاگران در سینه حبس شده و هیولای سکوت سایهی پیکر پر هیبتش را بر ساز مطربان پهن کرده است.
اجازه دارم چیزی را از شما بپرسم؟ ایرادی در آن نمیبینید؟ چه عالی! واقعا که آرامش شما ستودنی است. طوری وانمود میکنید که گویا هیچ چیز نمیتواند خواب شبانهتان را بپریشد. موافق باشید میتوانیم داوری درباره دوام و بقای این آرامش را به لحظهی پایان شرح این داستان وانهیم. تنها آنگاه است که میتوانیم ببینیم در ستیز بیامان بین آرامش شما و هول و وحشت نهفته در این داستان، پیروز میدان کیست.
از شما میپرسم: آیا داستانی که با مرگ به پایان میرسد، لزوما داستانی فرحبخش است؟ مگر نه آنکه مرگ اغلب خوشایند کسی نیست. برای برخیها حتی تراژدی است. یک تراژدی بزرگ انسانی! و برای برخی دیگر مرگ شاید سیر کردن شکم آن جنونی است که توهم جاودانگی را در زهدان روان بیمارشان نشانده است. وهمزدگانی که به امید ورود به پردیسی خیالی، از تن و جان خود در این جهان، برای فروزش بیشتر آتش جهنم هیمه میسازند. به آن جهنم اعتقادی ندارم. این دوزخ را میگویم. دوزخی به قدوقامتِ این کرهی خاکی!
مرگ گاهی آن صاعقهای است که فرود میآید و غافلگیرمان میکند. مهم نیست عزرائیل در کدام نقطه از محور زمان و در کدام یک از فصلهای زندگی، به دیدارمان بشتابد، کلاه از سر برگیرد، سر خود را فروتنانه خم کرده و به ما سلام بگوید. فروتنانه؟ چه واژهی بیربطی! ردای تواضع به قامت عزرائیل هیچ نمینشیند. او مغرور و خودسر است. عزم جزم کند، گریز و مفری برای قربانی نگونبخت باقی نمینهد. تیغ داساش کارآمدتر از خوشخیالی افیونی ساکنان عالم هپروت است.
اجازه بدهید موضوع دیگری را از شما بپرسم. میگویید اجازه دارم هر سئوالی را که دل تنگم خواست از شما بپرسم؟ مایه بسی خوشحالی است. به شما میگویند یک همسفر خوب! پرسش اما این است که در همهی این سالهای آشوب کجا بودید؟ دلتنگ دیدارتان بودم. میگویید مهم آن است که در این لحظه، اینجا، درست در کنار من حضور دارید؟ بله! حق با شماست. دم غنیمت است! صادقانه گفته باشم دیرزمانی است که تشنهی گپوگفت با کسی بودم که دستکم حاضر باشد گوشاش را ولو برای چند ساعتی در اختیار زبان بیشفعال من بنهد. دیکتاتورها و ساکنان روستای کوچک بیتفاوتی، دمخور شدن با افراد پرگو و وراج را خوش ندارند. زیادهگویان گاه عنان اختیار از کف میدهند و آن چیزهایی را میگویند که منطقا نمیبایست از اسارتگاه مصلحت آزاد شوند.
دلم میخواهد نظر شما را دربارهی مرگ بدانم. مثلا بدانم که آیا شما از تصور ملاقات با فرشتهی مرگ دچار هراس نمیشوید؟ نگویید که نمیترسید! حتما شوخی میکنید. بیایید با هم صادق باشیم. میخواهم بدانم آیا شنیدن صدای ورجه ورجه کردن ملک الموت در اتاق مجاور، خوابِ شکنندهی دلهرهای دائمی، اما منکوب و انکار شده را در روح و روانتان پریشان نمیکند؟ مثلا در آن لحظاتی از شب که نفس کشیدن برایتان دشوار میشود، عرقی سرد بر جبینتان مینشیند و یا دردی ناشناخته چنگالش را در پیکرتان فرو کرده و غوغا میافکند؟ میگویید این پرسش شما را غافلگیر کرده است؟ نه! باور نمیکنم. این پرسش فقط میتواند نوجوانها را غافلگیر کند. اگر مرگ برای آنها فقط یک واژه است، برای ما باید یک واقعیت باشد. به قول شوپنهاور نشاط و سرزندگی دوران جوانی ناشی از آن است که ما به هنگام بالا رفتن از کوه زندگی قادر نیستیم مرگ را ببینیم، چون مرگ در کوهپایه آن سوی کوه واقع است. اما به هنگام پایین رفتن از کوه، انکار مرگ ناممکن است.
میگویید در همان آغاز کار انتظار شنیدن چنین پرسشی را نداشتید؟ صادقانه گفته باشم انگیزه من از طرح این پرسش چیز دیگری است. باور کنید در پی وحشتافکنی نیستم. این روزگار کجرفتار را بنگرید! آنجا را میگویم، در شکاف بین دو تخته پردهی آویخته بر پنجره. با آن رخسار مخوف و چشمان دریدهاش به ما زل زده و گوش ایستاده است. این روزگار در زایش هراس، دلهره و وحشت نیازی به یاری کسی ندارد. در هراسفکنی خودکفاست و در پاشیدن گرد وحشت، دستانی بس سخاوتمند دارد. کافی است بذر هراس در دل خود بنشانیم تا روزگار از دل آن باغ وحشت بیافریند. میدانید ترسناکترین فیلمی را که دیدهام، کدام بوده است؟ فیلم زندگی! آنجا که اشرف مخلوقات اوج نبوغش را به نمایش میگذارد.
به هر حال نباید از این نکته غافل شد که فرشتهی مرگ، دیریازود، آستیناش را بالا زده و با تکان دادن انگشتِ اشارهاش ما را به سوی خود فرامیخواند. دیر یا زود، پرسش واقعی این است! حقیقتش را بخواهید، من فقط مایلم نظر شما را درباره یک موضوع بدانم. کافی است داستان را تا به پایان بشنوید، نظرتان را در کمال صداقت بگویید و مرا با فرشته مرگ تنها بگذارید. همین و بس!
میدانید اپیکور درباره مرگ چه گفته است؟ گفته راه ما و مرگ از هم جداست. هر وقت ما حضور داریم، اثری از مرگ نیست و هر وقت مرگ حضور دارد، ما نیستیم. چون هر دوی ما هیچوقت به طور همزمان یک جا حضور نداریم، پس چرا باید از مرگ بترسیم؟ از بابت پوزخندی که بر لبانم نشست، تقاضای پوزش میکنم. میگویید پرسش خوب و هوشمندانهای است؟ نمیدانم. شاید حق با شما باشد. اما شرط عقل حکم میکند که بدون تامل و بررسی از کنار این نکتهسنجی داهیانه عبور نکنیم. امان از دست این فیلسوفها. یک حواسپرتی مختصر کافی است تا با سحر و جادوی واژهها برای فریب دادنمان از هر در و دریچهای وارد شوند.
به باور من هیچ مسئلهای در زندگی از موضوع مرگ جدیتر نیست. باور من؟ چه ادعای بزرگ و مسخرهای! این موضوع را بی تردید میلیونها نفر پیش از من دریافته و در گوشهای شنوا و ناشنوا جار زدهاند. از جمله در گوش خود من. حتی باید به صراحت گفت که این موضوع را اگزیستانسیالیستها و به خصوص اندیشمندان مکتب رواندرمانی اگزیستانسیال خیلی خوب متوجه شدهاند. فهم زندگی و ارزشهایش تنها زمانی ممکن میشود که لحظهای پا به باغ عدم بنهیم، سر به شیشهی قابِ موریانه خوردهی دریچه بین بود و نبود بساییم و از پشت هالهی برافراشته از وهم و خیال به مسیر طی شده در این جادهی نمناک لحظهای بنگریم.
متوجه منظورتان نشدم. اگر ممکن است، نظرتان را کمی بلندتر بگویید. گفتید شما هم با جدی بودن موضوع مرگ موافقید؟ اجازه بدهید برای یک لحظه صدای موسیقی را قطع کنم. لعنتی صدایش خیلی بلند است. مایلم صدایتان را بهتر بشنوم. میپرسید کدام موسیقی؟ حق دارید چنین چیزی را بپرسید. شما که نمیتوانید صدای این موسیقی را بشنوید. این هدفون بزرگ و سیاه را ببینید. هر دو گوشم را کاملا میپوشاند. معرکه است! برای آن نام مناسبی انتخاب کردهام. میدانید نام این هدفون را چه گذاشتهام؟ به آن میگویم صدا خفهکن. قادر است صدای هر چیزی و هر کسی را خفه کند. با کمک این هدفون بزرگ و سیاه نه شما میتوانید صدای موسیقی را بشنوید و نه من میتوانم صدای شما یا دیگران را بشنوم. نوعی قطع رابطه است. بریدن بند ناف است از این جهان پرآشوب. به خصوص در مواقعی که چشمانم را میبندم، جهان به یکباره با همهی دار و ندارش تبدیل به موسیقی میشود. به نتهای موسیقی و آنگاه یک خودفریبی مخملی کافی است تا هستی را در این وانفسا، شاید اندکی دلپذیر کند.
باور کنید در زندگی گاهی لازم است انسان برخی از صداها را نشنود. به خصوص صداهای آزار دهنده را. از دست این همه آلودگی صوتی کلافه میشوم. میخواهید بدانید اغلب به چه نوع موسیقی گوش میدهم؟ ایرادی ندارد! دلیلی برای پنهان کردن این موضوع نمیبینم. گاهی به اپرا گوش میدهم. مثلا به صدای شگفتانگیز ماریا کالاس[۱] و آنا نتربکو[۲]. گاهی هم به آثار سرگئی راخمانینف[۳] یا به آنتونین دورژاک[۴] پناه میبرم. صدای موسیقی را هم تا مرز کر شدن بلند میکنم.
میدانید مرز کر شدن کجاست؟ آنجاست که جهان پیرامون این هدفون تبدیل به یک فیلم صامت میشود. من عاشق فیلمهای صامت هستم. وقتی شما صدای حرف زدن دیگران را نمیشنوید، چاره دیگری ندارید مگر گرهگشایی از رفتارشان. رفتار آدمها خیلی حرفها برای گفتن دارد. از ردپای صداقتی که در رفتار آدمها دیده میشود، اغلب در گفتارشان اثری نیست. با دستوپا کمتر از زبان میشود دروغ گفت. چشمان آدمها خیلی وقتها چیزهایی را فاش میگویند که زبان به فرمان عقل در پی پنهان کردنشان است.
در خیلی از ساعات روز به جهان موسیقی پناه میبرم. به خصوص شبها. صدای خرناس هماتاقیام و جیغ و نالههای بیماران بخش آرامشم را برهم میزنند. بینواها اغلب شبها ناله میکنند. ضجههای شبانهشان آدم را بی اختیار به یاد دردهای خودش میاندازد. نمیدانم آیا میدانید یا نه، اما تکرار کردنش زیانی ندارد. در چنین بخشی از بیمارستان درد و وحشت از مرگ در همسایگی هم زندگی میکنند. درد همیشه پیامبر مرگ نیست. اما اینجا، در این بخش از بیمارستان، فرشتهی مرگ ورود فرخندهاش را پیشاپیش با ارسال پیامکی دردناک اعلام میکند.
موسیقی در این شرایط آشفته یگانه چیزی است که میتواند به آدم کمک کند. میتواند شما را از جا بکند و با خود ببرد. ببرد به آن جایی که اگر در رودهایش هنوز عسلی جاری نیست، دستکم رایحه سرمستکنندهاش قادر است روحتان را اندکی بنوازد. میگویید تا حالا به موسیقی از این منظر نگاه نکردهاید؟ عجیب است! به شما توصیه میکنم. پنجره روحتان را بر روی این تجربه باز کنید. نتیجهاش در مورد من یکی که خیلی مثبت بوده است.
میگویید موسیقی درد کسی را درمان نمیکند؟ چه کشف خارقالعاده و شگرفی! به گمان شما، من پیرمرد، این را نمیدانم؟ اگر موسیقی میتوانست درد کسی را درمان کند، از شما میپرسم، پس علت حضور من در این خراب شده چه بود؟ من هم به همان خوبی میدانم که موسیقی دارو نیست. اما باور کنید مرهم است. دستکم میتواند روح آدم را از چنگال نگرانیها و دغدغههای بیپایان برهاند. کافی است چشمانتان را ببندید، بالهایتان را باز کرده و فارغ بال بر روی یک دشت فراخ پرواز کنید. موسیقی همچون ساحرهای افسونگر میتواند به این پیکر خسته، درهم شکسته و خفته در بستر مرگ بال پرواز ببخشد. بال زدنهای این عقاب پیر را ببینید! بیچاره به بد مصیبتی گرفتار شده است. این طور نیست؟ دلتان هیچ برای من، برای این عقابِ پیرِ بالشکستهیِ پرریختهیِ خسته از عالم و آدم نمیسوزد؟
حال که صدای موسیقی را قطع کردم، با تمرکز بیشتری میتوانیم درباره سخن اپیکور داوری کنیم. نظرم را خواسته باشید، به باور من سخن اپیکور را باید بگذاریم به حساب شوخطبعی این فیلسوف. اگر خواسته باشم صادقانه نظرم را در این باره با شما در میان بگذارم، دقیقا در همین لحظهای که روی تخت بیمارستان دراز کشیده و با عفریت مرگ سینه به سینه شدهام، باید بگویم که این سخن اپیکور یک شوخی بیمزه بیشتر نیست. شوخی بیمزه آن شوخی است که حتی راویاش را نیز نمیخنداند، چه رسد به مخاطب. دربارهی مرگ که نمیشود شوخی کرد!
گفتم سینه به سینه شدن با عفریت مرگ؟ چه تشبیه تکاندهندهای! این چه همآغوشی دردناک و اندوهباری است! و بازدم این فرشتهی مرگ چه چندشآور و متعفن است. ای کاش بیآنکه سخنی نشخوار کند، دهان خود را ببندد و کار را بیکلام یکسره کند! از دستش کلافه شدهام. کسی که با مردهها دمخور باشد، بوی ماندگی، بوی پوسیدگی و بوی مرگ میدهد. تا حالا با مردهشورها یا با گورکنها همسفره شدهاید؟ وای خدای من! حتی تصورش میتواند رعشه به تن آدم بیاندازد. از خودم میپرسم این کدام زنی است که میتواند با مردهشوری یا با گورکنی همبستر شود؟
به نظر من، افرادی که دربارهی مرگ شوخی میکنند، اتفاقا از قماش کسانی هستند که از مرگ بهشدت واهمه دارند و چه بسا از آن تا حد مرگ میترسند. آن قدر میترسند که برای آرام کردن خودشان به چنین ترفندهای نخنما شدهای پناه میبرند. مثل اپیکور چنین چیزهایی را سر هم میکنند و چنین دروغهایی را به هم میبافند. تردیدی ندارم که ملک الموت با آن ردای سیاه و وحشتناکش وقتی یک چنین شوخیهای بیمزهای را دربارهی کاروکسب خودش میشنود، فقط پوزخند میزند. دلم میخواست قیافهی اپیکور را درست در لحظهی ملاقاتش با عزرائیل میدیدم. در آن لحظهای که فرشتهی مرگ دهانش را به چهرهی او نزدیک کرده و چیزهایی دربارهی فرارسیدن لحظهی عروج آسمانی و الزام قبض روح در گوش او نجوا کرده است.
برخلاف نظر اپیکور، زیر این گنبد کبود جایی را نمیشود پیدا کرد که مرگ در کنار زندگی حضور نداشته باشد. همیشه و همه جا کنار هم ایستادهاند. این دو یارِ غار، در برابر چشمان وحشتزدهی ما در نمایشنامهی اندوهبارِ جنگ بیپایان هستی و نیستی، دوشادوش هم نقشآفرینی میکنند. پنداری در هم ذوب و یکی شده باشند. مرگ جایی، در لایهای از زندگی پنهان شده و گاهی از پشت دیوار انکار سرک میکشد و برای ما شکلک در میآورد. حال این آن دردی باشد که چون نیشتری به تن و جان مینشیند یا آن لحظهای باشد که قلبی مبتلا به آلزایمار ضربآهنگ تپش خود را فراموش میکند. نه، شوخی درباره مرگ چیزی نیست که باعث خنده کسی بشود. دیدار حضرتش تا بوده و هست همواره زرادخانهی دلهره و وحشت بوده است.
پدیده همسایگی مرگ و زندگی را سالخوردگان بهتر از جوانان میشناسند. دیدهاند که یک وزش ساده باد کافی است تا یک بیماری همچون گرگی درنده روح و جسمشان را بگزد. یک ناخوشی ساده، یک سرماخوردگی، یک ویروس ناقابل مثل همین ویروس لعنتی کرونا کافی است عزرائیل را به نام بخواند تا او با داس خوفانگیزش قفلِ در صندوقچه روح را بشکند و به شیشهی عمرشان دسترسی پیدا کند. اگر هنوز این شیشه را بر زمین نکوبیده است، از سر رحم و مروت نیست. کدام رحم؟ کدام مروت؟ شاید علتش تتمه امیدی باشد که ما را به دیدن برآمد مجدد خورشید دلخوش میکند. دیدن مجدد خورشید، آن دلخوشی کوچکی است که گاهی میتواند به آرزوی بزرگی تبدیل بشود! به یک آرزوی شاید دستنیافتنی!
ممکن است بتوانیم مرگ را در زندگی انکار کنیم، اما کسی نمیتواند آن را از حافظهی زندگی پاک کند. یک درد خفیف، یاد خاطرهای تلخ، یک خبر ناگوار یا شاید حتی یک داستان، مثل داستانی که هم اکنون برای شما روایت میکنم، کافی است خواب مرگ انکار شده را برآشوبد. برخی برای انکار مرگ به مشروب و افیون پناه میبرند، برخی خود را در کار غرق میکنند و برخی دیگر خود را به بیخیالی و به بیتفاوتی میزنند. مثل خود من که خوش دارم موسیقی گوش کنم. اما همه اینها، مثل حباب، در لحظهای دور یا نزدیک، به ناگهان میترکند و وهم روی شیشهی بخارزده پنجره سُر میخورد، چکه میکند و فرشته مرگ را میبینیم که از پشت پنجره به ما زل زده و با انگشت اشارهاش بیابان فنا را به ما نشان میدهد.
همسر سابقم گاهی برای دیدن من به بیمارستان میآید. هفته پیش سه بار آمد. این هفته تا امروز که جمعه باشد، مجموعا پنج بار به دیدن من آمده است. با این حساب میشود گفت این دیدارها به تدریج تبدیل به دیدارهای روزانه شدهاند. همیشه به من میگفت که صدای بلند موسیقی یک روز باعث کر شدنم خواهد شد. چه توصیه داهیانهای! آن موقع نمیدانست پردهی گوشم آخرین اندامی است که در جنگ سرنوشتساز بین لشکر هستی و نیستی به من خیانت میکند. نمیدانست بروتوسهای[۵] پیکر من در جاهای دیگری کمین کردهاند.
میپرسید چرا به دیدن من میآید؟ پرسش خوبی است! باور کنید بار نخستی که به دیدارم آمد، عین همین پرسش برای خود من هم مطرح شد. طبیعی است که آدم از خود چنین چیزی را بپرسد. او را طی این دو هفته بیشتر از همهی آن سه سالی دیدهام، که از جداییمان میگذرد. اما پس از تکرار این دیدارها، علتش برایم کاملا روشن شد. علت آن را نمیبایست در زایش دگربارهی ققنوس عشق از خاکستر رابطهای پژمرده جست. راستش را بخواهید هیچگاه عشقی آتشین بین ما وجود نداشته که اکنون بار دیگر شعلهور شده باشد. این را هر دو بهخوبی میدانیم. راستش را بخواهید به عشق باوری ندارم. توهمی برخاسته از لگامگسیختگی جنون است. نوعی جنزدگی است. جنزدگی را که نمیشود فهمید و توضیح داد.
آمدن تقریبا هرروزهی او به بیمارستان و عیادت از این بیمار حتی نمیتواند از سر دلسوزی باشد. سرنوشتها که از هم جدا شوند، زمین مهربانی اغلب زیر پایشان ترک میخورد و همدردی بیشتر تبدیل به واژه میشود. به باور من، این تغییر رفتار او یک علت بیشتر ندارد و آن تنهایی است. رنج تنهایی!
امیدوارم چنین رنجی را تجربه نکرده باشید. فقط کسانی میدانند از چه میگویم که رنج ناشی از فرود دائمی تازیانهی تنهایی را بر روح و روان خود چشیده باشند. فریب فیلسوفان و شاعرانی را نخوریم که در وصف لذت تنهایی لب به سخن گشودهاند. تنهایی، مثل هر چیز دیگری، اگر از حد بگذرد، لذت برخاسته از آن، جای خود را به زجر وامینهد. اما فیلسوفان و شاعران خوش دارند از هر مصیبتشان فضیلتی بسازند.
همسر سابقم مثل من تنهاست. در خانهای به بزرگی تنهایی زندگی میکند. وقتی به غیر از تو در خانه کسی حضور نداشته باشد، غدهی تنهایی به اندازه حجم آن خانه میآماسد، باد میکند و متورم و دردناک میشود. او هم مثل من خوب میداند به هنگام ورود به خانه کسی به انتظار او ننشسته است و نیز میداند زمانی که خانه را ترک میکند، درست در آن لحظهای که در را پشت سر خود میبندد، اژدهای تنهایی به انتظار دیدارش غمباد میگیرد، غنبرک و چنبرک میزند، کنج دیوار مینشیند و به در بسته خیره مینگرد.
در این دیدارها و عیادتها ناگفتههایی وجود دارند که به نظر جالب میآیند. مایل باشید میتوانم یکی دو نمونهاش را شرح بدهم. نکتههای نهفته در این دیدارها، طی این چند روز بارها ذهنم را به خود مشغول کردهاند. از شما میپرسم، مگر نه آنکه این زندگی بود که ما را از هم جدا کرد و مگر نه آنکه اکنون این دغدغهی مرگ است که ما را مجددا به هم نزدیک کرده است؟ طلاق عاطفی از دل زندگی برخاسته بود و اکنون دغدغهی مرگ در کار زایش عاطفه است. عاطفهای که همچون ره گم کردهای، در باریکهی بین متنهای دو سرنوشت متواری، بیحاصل سرگردان است.
به نظرتان عجیب نیست؟ اینکه دغدغهی مرگ با یک پرش بلند از فراز درهی بین دو غرور بجهد و همچون پرستاری نیکسرشت بر زخمهای انکار شدهی وجدان مرهم بنهد؟ مرگ برخلاف باور بسیاری از مردم، همیشه پایان یک رابطه نیست. اغلب این خود زندگی است که قیچی به دست رشتههای پیوند را میگسلد. زندگی با فراز و فرودهایش در گسستن رابطهها فعالتر از مرگ عمل میکند. میگویند مرگ یک بار، شیون یک بار. اما آیا چنین ادعایی درباره زندگی هم صدق میکند؟ این پرسش را از کسی شنیدم که بازگویی سرنوشت تلخش انگیزه روایت این داستان است.
مرگ حتی گاهی میتواند بنای یک رابطه ویران شده را خشت بر خشت بر هم نهاده و مرمت کند. مثل همین تجربه این روزهای خود من. اینکه وحشت از مرگ بیاید و الیاف رابطهای گسسته را از نو در هم بتند، گره بزند و در دل ویرانههای بر جای مانده از یک زندگی مشترک، و نه از یک عشق آتشین، خردک شرری بنشاند. خردک شرری که شاید دیگر نتواند همچون مسیحانفسی جان تازهای در پیکر رابطهای بر باد رفته بدمد. عاطفهای که در فرجامین نگاه، شاید تبدیل به شاخه گلی بر مزاری شود و یا به بوسهای بدل گردد که همچون پروانهای پشت دیوار غرور تا به ابد میپرد بیآنکه بر لب یا گونهی کسی بنشیند.
صادقانه گفته باشم سخن زیادی برای گفتن به یکدیگر نداریم. سیوپنج سال زندگی مشترک، سیوپنج سال تکرار در تکرار گفتههاست. از جیک و بیک هم خبر داریم. افزون بر آن، یک زندگی مشترک خیلی وقتها زبانی مشترک پدید نمیآورد. زبان مشترک که در بین نباشد، فهم دشوار میشود. به همین دلیل تردیدی ندارم که او با قصد گفتوگو با من به بیمارستان نمیآید. چه او نیز میداند که در پس هر گفتوگویی، سرزنشی پنهان شده است. در این لحظه شرایط برای گشودن دروازه بر روی سرزنشها هیچ مساعد نیست. او میآید بخش بزرگی از عُمر سپری شده خود را در نگریستن به پیکر نحیف این عقاب پیر مرور کند. عقاب؟ مضحک است. لطفا خودستایی بدهنگام این کلاغِ پرریختهی متکبر را بر او ببخشید! این کلاغ مدتهاست که از نگاه کردن به خود در آینه تن میزند. توهم اغلب فرزند خلف انکار است و خودستایی اغلب فرزند خلف یک توهم.
صبحها میآید، با لبخند ملیحی بر لب، کنارم مینشیند، دستش را با مهربانی بر روی دستم مینهد و نوازشم میکند. آن عطری را میزند که میداند میپسندم. بوی یاس وحشی را میدهد. به یاد ندارم هیچگاه این چنین طولانی دستان نوازشگرش را بر پیکر خود حس کرده باشم. شاید علت آن را باید در کند شدن گذشت زمان در بیمارستان جست. در آن وادی که ثانیهها از نفس میافتند و دقیقهها کش مییابند. به خصوص اگر کسی همچون من از یک بیماری لاعلاج رنج ببرد. از یک بیماری که فرجام بیشیاکم روشنی دارد و آنگاه که تو خود را در میدان نبرد گلادیاتورها میبینی، آنجا که زندگی نقش بر زمین شده و تیزی شمشیر مرگ را بر خرخره خود حس میکند. یک اشاره کوچک انگشتِ شستِ دستِ مشتکردهی عزرائیل برای پایان دادن به این تراژدی مضحک کافی است. با زندگی شما کاری ندارم. هر اسمی میخواهید بر آن بنهید. زندگی خودم را میگویم. نمیدانم اگر این پردهی پایانی این نمایشنامهی تلخ باشد، باید بخندم و یا آن قطره اشکی را مهار کنم که در گوشهی چشمانم حلقهزده است؟ بپرسید در پاسختان به دروغ میگویم به علت درد است که ابر نشسته بر چشمانم گاهی هوای باریدن میکند.
این نخستین باری نیست که در زندگی به کسی دروغ میگویم. دروغ گفتن به شما نباید کار چندان دشواری باشد. شما برای من یک بیگانه هستید. به باور من دروغ گفتن به یک غریبه کار سادهای است. به همان سادگی پرده دریدن از رازهایی که تنها به یک غریبه میشود گفت. قفل صندوقخانهی خیلی از رازها را فقط در برابر نگاه یک رهگذر، یک بیگانه میشود گشود. در چنین لحظاتی است که غریبهها برایمان عزیز میشوند، ارج و قرب مییابند و بازار دوستان و خویشان از سکه و رونق میافتد. این فقط غریبهها هستند که بدون بر جا گذاشتن ردپا از صحنهی زندگی شما عبور میکنند و در مه و فراموشی گموگور میشوند. شوپنهاور به درستی میگفت که اگر میخواهید دشمنانتان بویی از رازهایتان نبرند، آنها را از دوستانتان پنهان کنید.
ساعتی کنارم میماند. ساعتی که تکهی بزرگش در سکوت سپری میشود. گاهی اما سکوت را به قصد دلداری میشکند. نگاهش را در نگاهم گره میزند و به من اطمینان خاطر میدهد که بهزودی حالم بهتر خواهد شد. خودش هم به آنچه که میگوید، باوری ندارد. وانگهی نگرانی نطفه بسته در چشمانش از دروغی که میگوید، رمزگشایی میکند. لبخندی میزنم و پشت دروغی از جنس دروغش پنهان میشوم و میگویم اوضاع جسمانیام رو به بهبود میرود. او نیز نمیتواند باور کند. این آن دروغی است که شاید همهی بیماران این بخش، همهی بیماران بیمارستانها، روزانه به دوستان و خویشاوندان خود تحویل میدهند. دروغی که بیانش از نگرانی کسی نمیکاهد، بلکه دروازهی روح را بر روی نگرانی بیشتر میگشاید.
یک نکته دیگر را هم باید درباره این دیدارها به شما بگویم. همسر سابقم به تنها چیزی که نمیاندیشد، پیام تلخ این مهربانی دیرهنگام است. البته باید اعتراف کنم که او همیشه با من مهربان بوده است. اما جنس این مهربانی دیرهنگام با آن مهربانیِ گردوغبار گرفتهی گذشته تفاوت میکند. باور کنید پیام این مهربانی جدید برای فرد بیماری همچون من بهشدت آزار دهنده است. مگر نه آنکه اگر کارم به بیمارستان نیافتاده بود، انگیزهای برای دیدار من نمیداشت؟ شاید غرورش و زخمهای غرورش مانع از آن میشد که به دیدارم بیاید. اما سایهی مرگ و پرواز دو چند لاشخور بر فراز آسمان بیمارستانی پرتاب شده در دل غربت، راه را برای این دیدارها و عیادتها هموار کرده است. میآید تا هر دو کنار سفرهی تنهایی لحظهای بیاساییم و گذر عُمرمان را به تنهایی، اما شتابان مرور کنیم. وقت زیادی که باقی نیست! هست؟
نه، او نمیداند. تردیدی ندارم که پیام نهفته در این مهربانی دیرهنگام را نمیشناسد. هر بار که در آستانهی در ظاهر میشود، حضورش بیاختیار مرا به یاد مرگ میاندازد. با این دیدارهایش بی آنکه خود خواسته باشد، به من میفهماند که در بستر مرگ خفتهام و شاید امروز پس از غروب خورشید باید انتظار طلوع دیگری را به خاک بسپارم. حتی سخنان مهرآمیزش بیش از آنکه از گستره نگرانیهایم بکاهند، آرامش اسب وحشت را در نمکزار روح من برهم میزنند و این موجود عاصی، سُمکوبان زمین امید برخاسته از خودفریبیام را لگدمال میکند.
میدانید آمدن همسرم به چه چیزی میماند؟ شباهت به ملاقات کشیشان با کسانی دارد که در لبهی پرتگاه نیستی با چشمانی بسته گام برمیدارند. مثل آن کشیشی است که به فرمان ملک الموت در واپسین لحظات سری به بالین بیماری خفته در بستر مرگ میزند و یا برای فردی محکوم به اعدام طلب آمرزش میکند. نمیدانم که میدانند یا نه، دیدن آن کشیش ترسناکتر از روبهرو شدن با شخص عزرائیل است. پیام زودرس مرگ در آن هنگامی است که هنوز توهم مانع از خاموش شدن شعلهی شمع امید میشود. رابطه کشیش و مرگ در چنین موقعیتی بیشباهت به رعدوبرق نیست. در چنین لحظهای نگریستن به برق نگاه کشیش آن آذرخشی است که به پیشواز تندر مرگ میرود. باد پنجره روح را محکم به هم میکوبد و زوزهکشان باغ خوشخیالی را، از یمین تا یسار، در هم مینوردد.
دیروز صبح که به دیدنم آمد، از او خواهش کردم به خانهام برود و از کشوی پایین سمت راست میزکارم، چیزی برایم بیاورد. مدتها بود که از او چیزی نخواسته بودم. میخواهید بدانید واکنشاش به این خواهش چه بود؟ جاکلیدیاش را از کیف در آورد، لبخندی زد و کلید خانهام را که همچنان به آن آویز بود، جلوی چشمانم گرفت. اینکه او کلید خانهام را دارد، چیزی نبود که بر من پوشیده باشد. پس از امضای طلاقنامه بر آن بود کلیدم را پس بدهد. با تکان سر به او فهماندم که نیازی به این کار نیست. میپرسید چرا؟ نمیدانم. شاید به علت وحشت از مرگ. این روزها پدیده عجیبی نیست کسی پیش از آنکه پستچی محله بویی ببرد، به حریم عدم پا بنهد. اینگونه بود که کلید پیش او ماند.
انگیزهاش را از نشان دادن این کلید نتوانستم بفهمم. مایل بود با این رفتارش چه چیزی را به من بگوید؟ اینکه این جدایی نتوانسته از او سلب مالکیت کند و او همچنان مالک بخش بزرگی از سالهای دود شده یک زندگی مشترک است؟ آه، خدای من! سالهای دود شده یک زندگی مشترک! میگویید چه توصیف شاعرانهای؟ شاید. اما چه اندوهبار! البته اگر راستش را بخواهید، این سالهای زندگی نیستند که دود میشوند. این دود شمع وجود ماست که پتپت میکند و بد میسوزد تا عاقبت سر به زیر قبای تاریکی بکشد.
به او گفتم کشوی پایینی سمت راست میزکارم را که باز میکند، زیر تلی از کاغذ، یک پوشه زرد دفن شده است. عمدا و آگاهانه از کلمه دفن استفاده کردم. واژهای که چاشنیاش اندکی بدجنسی بود. کافی بود چهرهاش را در آن لحظه میدیدید. از تعجب برای مدتی دهانش باز مانده بود. هاجوواج به من زل زده بود. بی تردید شنیدن چنین خواهشی او را غافلگیر کرده بود. شاید کلمه دفن او را به یاد مرگ انداخته بود. با دستپاچگی گفته بود که اکنون فرصت مناسبی برای اندیشیدن به چنین چیزهایی نیست. طفلکی گمان میکرد من از وصیتنامهام سخن میگویم.
چه خیال خامی! باورتان میشود؟ آخر کدام وصیتنامه؟ مگر او نمیدانست که من در شمار کسانی هستم که با دستان خالی پا به جهان میگذارند و دست از پا درازتر جهان را ترک میکنند؟ او باید میدانست که همهی دارایی من چند صد جلد کتابی است که در قفسههای اتاق کارم به نوعی از همزیستی مسالمتآمیز با یکدیگر خو گرفتهاند. کتابهایی با قدوقامت متفاوت و با پیامهایی گاه بسیار متضاد. برخی مثلا اصرار به نفی وجود خدا دارند و برخیشان مدعی کلام او هستند. و هیچ کدام برای اثبات حقانیت خود شمشیر از نیام برنمیکشد. باور کنید سخت نگران سرنوشت کتابهایم هستم. کتابهایی که پس از مرگم بیتردید همگی خمیر خواهند شد. باید اعتراف کنم که خیلی از آنها هنوز باکرهاند!
به او گفتم این پوشه دربرگیرندهی یادداشتهای پراکندهای است که باید پیش از دیر شدن مجددا بخوانم. گرهی در ابروان خود انداخت و با لحنی کنایی گفت عجب لحظهی مناسبی را برای کار کردن و آن هم بر روی یادداشتهای پراکنده انتخاب کردهام! واژهی پراکنده را نیز تا حدودی کشدار ادا کرده بود. لحن طعنهآمیزش آزارم داد. از دستش رنجیدم. باید میدانست که جدایی صرفا پایان یک رابطه نیست، اعلام خودمختاری کامل است و به حق دخالت در امور دیگری نیز خاتمه میدهد. او باید بهیقین بداند که این دیدارهای روزانه نیز نمیتوانند چنین حقی را از بایگانی پرونده رابطهای مختومه بیرون بکشند و از نو طبقهبندی کنند. مگر نه آنکه پس از پایان یک رابطه، حوزه اختیارات و وظایف از نو تعریف میشوند؟
طلاق اغلب صلح نیست. آنگاه که جنگ و ستیزی در بین نباشد، پذیرش نوعی آتشبس متمدنانه است. چگونه ممکن است او چنین چیزی را نداند؟ این زیرنویس هر رابطهای است که با حروفی بسیار کوچک مینویسند. از نوع همان زیرنویسهایی که اغلب بدیهی تلقی شده و خوانده نمیشوند. عزیز من، جدایی یعنی تو به راه خود و من به راه خود. دو خط متقاطع که در چهارراه زندگی تصمیم میگیرند یا ناچار میشوند در ادامهی راه از یکدیگر فاصله بگیرند و چه بسا از هم بگریزند. هیچگاه دو خط گریزان از هم را دیدهاید؟ گاهی حافظهی یک برگ کاغذ برای ثبت این گریز بسیار تنگ و محدود است. دو خطی که خیلی سریع از حاشیه برگ یک طلاقنامه بیرون میزنند. مثل دو ریل میمانند، که بیتوجه به نقطهی پیوندشان در ایستگاه قطار، هر یک به راه خود میرود. یکی به سوی باختر و دیگری به سوی خاور.
میگویید نیت او از چنین توصیهای خوب بوده؟ البته که نیت او خوب بوده. در این نکته تردیدی ندارم. حتی به باور من، درباره اینکه چرا چنین قضاوتی کرده نیز کمترین تقصیری متوجه او نیست. او در آن لحظه از مضمون این پوشه بیاطلاع بود. درست مثل خود شما. شما هم نمیدانید مضمون این یادداشتها چیست. صادقانه گفته باشم، هیچ کس تا همین دیروز این یادداشتها را ندیده بود. بنابراین او چگونه میتوانست پی به اهمیت این یادداشتهای پراکنده ببرد؟ گوشتان را لطفا برای لحظهای نزدیک بیاورید. کمی نزدیکتر! خیلی چیزها را نمیشود با صدای بلند جار زد. بله، کاملا درست شنیدید. روح او از نعشی که در این پوشه پنهان شده، کاملا بی خبر بوده است.
رازهای مهمی در این یادداشتها وجود دارند که نمیبایست به سرنوشت این بیمار دم مرگ دچار شوند. میدانستید که در گورستانها آدمها را همراه با رازهایشان یک جا دفن میکنند؟ تردیدی ندارم که شمار رازهایی که در یک گورستان چال کردهاند، بیش از تعداد کسانی است که آنجا تا به ابد خفتهاند. پچپچ شبانهی مردگان در گورستان اغلب بر سر آن رازهایی است که الزامهای زندگی مانع از رهاییشان از اسارتی مصلحتگرایانه شده است. شبها اگر گذرتان تصادفا به گورستانی بیافتد، اگر خوب گوش تیز کنید، میتوانید این صداها را بشنوید. خیلیها گمان میکنند که این صداها برخاسته از پیچش باد در پیچدرپیچ شاخوبرگ درختان قبرستان است؟ حال آنکه این طور نیست! این پچپچ شبانهی مردگان است.
میدانستید هنگامی که مرگ فاصلهها را طی میکند و در نبرد بین هستی و نیستی، سنگر به سنگر، خاکریز به خاکریز پیش میآید، شجاعت انسان افزایش مییابد؟ در جبهههای جنگ حتی ترسوترین و ترسخوردهترین سربازان نیز اندکی شجاع میشوند. چشمان تردیدشان را بر روی هم مینهند و تقریبا آن کاری را میکنند که معمولا از سربازان بیباک و از کسانی که سری نترس دارند، انتظار میرود. فشردن ماشه با چشمان بسته نباید خیلی دشوار باشد. اهمیت به خطا رفتن تیر بسیار کمتر از فرجام سرنوشت یک سرباز ترسو است.
مرگ پدیده عجیبی است. هم باعث وحشت آدم میشود و هم از وحشت او میکاهد. نخست اینکه وحشت از مرگ بر سایر وحشتها در زندگی سایه میافکند. مگر نه آنکه دغدغههای بزرگ دغدغههای کوچک را زیر پا له و لورده میکنند؟ آن گاه که بر چکاد زندگی ایستادهایم، مرگ را در کوهپایه میبینیم و دیدن مرگ باعث ندیدن خیلی چیزها میشود. وانگهی وحشت از مرگ به دوری یا نزدیکی ما به نقطهی حضور ملک الموت وابسته است. هر چه به او نزدیکتر باشیم، مثل آن لحظهای که در بستر مرگ خفتهایم و ناگزیر با عفریت مرگ همبستر شدهایم، احساس شهامت بیشتری میکنیم. اکنون، برای نخستین بار طی سالهای گذشته، شهامت روبهرو شدن با این پوشهی زرد و رازهای نهفته در آن را در خود میبینم. شاد و مسرور از آنم که پیش از آنکه دیر بشود، پیش از آنکه ریق رحمت را سر بکشم، میتوانم داستان این نعش را برای شما روایت کنم.
امروز صبح بود که این یادداشتها را به دست من رساند. این پوشه را در پاکت بزرگی گذاشته بود. بی پرده گفته باشم، رفتارش برایم اندکی عجیب بود. پریشان احوال به نظر میرسید. تمرکزش را از دست داده بود. منقطع سخن میگفت. از لطافتی که خوش داشت چاشنی رفتار و گفتارش کند، اثر چندانی باقی نبود. آن عشوهها و کرشمههای دیرهنگام زنان سالمند را میگویم.
در همان لحظه آغاز دیدارمان حدس زدم که او باید این یادداشتها را خوانده و یا دستکم نگاهی به آنها انداخته باشد. اما چند دقیقهای بیش از آغاز دیدارمان نمیگذشت که این گمان به یقین تبدیل شد. سی و پنج سال زندگی مشترک برای شناخت خلقوخوی شریک سابق زندگیات باید کفایت کند. شناختی که فهم چنین چیزهایی را خیلی آسان میسازد. بدترین هنرپیشهای است که در همهی عمر خود دیدهام. دروغ گفتن و نقش بازی کردن به او هیچ نیامده است.
متوجه آمدنش نشدم. با چشمانی بسته غرق در افکار متلاطم و پریشان خود بودم. تصور روبهرو شدن با این پوشه مرا با خود برده بود به حال و هوای ماجرایی تکان دهنده که گذشت سالیان نیز نتوانسته بود از ذهنم پاک کند. پنداری همین دیروز بود. کنار من نشسته بود و از تصمیم قطعی خود برای خودکشی سخن میگفت و من شاهد واپسین ساعات زندگی یک بیگانه بودم.
پوشه را در همان ابتدای دیدارمان، به محض ورود به اتاق به من داد و زودتر از همیشه مرا ترک کرد. این بار حتی از نوازش دست نیز خبری نبود. البته دستش را برای لحظهای روی پشت دستم نهاد. تماسی که مرا از گشت و گذار در کوچهپسکوچههای گذشته به حال و اینجا پرتاب کرد. دستش را شتابزده پس کشید. انگار دستش به جسم داغ و سوزانی خورده باشد. شاید بی آنکه خود بدانم در تب برخاسته از هیجان خواندن این یادداشتها میسوختم. کسی چه میداند؟ دست او اما سرد بود. خیلی سرد. انجام کاری را بهانه کرد و رفت. گفت یکی دو روزی نمیتواند به عیادت من بیاید. شاید میخواست مرا با این یادداشتهای نفرین شده تنها بگذارد. شاید خود را سرزنش میکرد که چرا پیش از جدایی، مثلا هنگام تمیز کردن میزکارم، این یادداشتها را ندیده و نخوانده است؟
نوشتن این یادداشتها به سالها پیش برمیگردد. او این موضوع را به سادگی بر روی جلد همان پوشه میتوانست ببیند. من تاریخ شروع و پایان نوشتهای را روی همان صفحه نخست یا روی جلد دفتر و پوشهاش مینویسم. یک عادت قدیمی است. دیدن تاریخ نوشتن این یادداشتها میتوانست یا شاید میبایست کنجکاوی او را برانگیزد که برنیانگیخت. او متوجه آن زهری نشد که این پوشهی زرد سالها روح و روانم را مسموم و از این منظر طعم رابطهمان را تلخ کرده بود.
خیلی مایلم بدانم که اگر شما به جای همسر سابقم برای آوردن این پوشه به خانهام میرفتید، چه میکردید؟ آیا خورهی کنجکاوی وسوسهتان نمیکرد نگاهی به درون این پوشه بیاندازید؟ وسوسه نمیشدید این یادداشتها را بخوانید؟ ولو چند سطر آن را؟ کمترین تردیدی ندارم که در این لحظه پرسشی ذهن شما را به بازی گرفته است. از خودتان میپرسید که این چه نوع یادداشتهایی هستند که یک بیمار خفته در بستر مرگ، در واپسین ساعات زندگیاش در تب خواندنشان میسوزد؟ آن هم یادداشتهایی دربارهی خودکشی یک بیگانه. مگر نه آنکه انسانهای ترسخورده معمولا در بستر مرگ به خواندن کتابهای مقدس روی میآورند. وحشت از آتش جهنم آنها را وادار میسازد به انجیل و قرآن پناه ببرند. به توبه و ابراز ندامت و پشیمانی. همهی تلاششان را به کار میگیرند تا گردوغبار برخاسته در روح خود را فرو بنشانند و گذر از پوستهی نازک بین بودن و نبودن را برای خود سهلتر سازند. گرچه باید گفت که پرش از سکوی بودن به نبودن، برخلاف تصورمان، پرش چندان عجیب و دشواری نیست. اغلب یک تکان کوچک، حتی یک نسیم ساده برای پشتورو کردن یک برگ افتاده بر کف زمین کافی است. این را من، اینجا، در این بخش از بیمارستان، بارها با چشمان خود دیدهام. کسانی را دیدهام که لحظهای بودهاند و لحظهای دیگر نبودهاند. این پوشهی زرد حکایت یکی از آنهاست.
طبیعی است که بخواهید بدانید نعش چه کسی در این یادداشتها پنهان شده و قرار به افشای کدامین رازها است. شرحش بماند برای فرصت مناسبش. خواهش میکنم اندکی صبور باشید. به هر روی، عجله و شتاب کسی که در بستر مرگ خفته است، منطقا باید بیش از فردی باشد که با هدف عیادت از بیماری، راهش به بیمارستان میافتد. مطمئن باشید که همه چیز را به موقع آن برایتان تعریف خواهم کرد. آیا میدانستید که وحشت از مرگ باعث دهنلقی آدمها میشود؟ مرگِ مصلحتها اغلب پیش از مرگِ مغز، این زندانبان رازها، روی میدهد. در غیاب مصلحتها، رازها آزادی قریب الوقوع خود را جشن میگیرند.
شما فرد بسیار محترمی هستید. در مورد پایبندیتان به موازین و ارزشهای اخلاقی ذرهای تردید ندارم. ممکن نیست که شما از سر کنجکاوی نامههایم را بخوانید و یا نگاهی به درون آن پوشهی زرد بیاندازید. ارادهی شما مانند آن سد استواری است که مبانی و اصول اخلاقی بشری را از شر و گزند وسوسههای شیطانی حفظ میکند. بله؟ متوجه نشدم. میگویید درباره پایبندیتان به ارزشهای اخلاقی چندان هم مطمئن نیستید؟ میگویید ممکن بود شما هم وسوسه میشدید یادداشتها را پیش از گذاشتن در پاکت بخوانید؟ آه خدای من، نمیدانم چه باید بگویم. این صداقت شما واقعا که تحسین برانگیز است. این روزها، چنین حدی از صداقت در محفظهی باور کسی نمیگنجد. در این روزگارِ بدکردار، صداقت مدتهاست که فضیلتی به حساب نمیآید. زندگی بفهمینفهمی، نوعی تنازع بقاست. صداقت نهالی زودرنج است. چشم اسفندیار کسانی است که در برابر پیکان دروغ و فریب میانمایگان تاب نمیآورد. اکنون کاملا مطمئنم که در انتخاب همسفر مرتکب خطایی نشدهام. شما شایستهی شنیدن رازهای این داستان هستید.
اجازه بدهید ماجرا را از همان ابتدای ورودتان به اتاق کارم تعریف کنم. برخلاف همسرم که جا به جای این آپارتمان را میشناسد، شما هیچ تصوری از چینش مبلمان آن ندارید. آپارتمان آن چنان بزرگ نیست که پیدا کردن میزکارم دشوار باشد. اما تاریک است. کاملا تاریک. من عادت دارم چه روز و چه شب، پردههای ضخیم را کاملا بکشم. روشنایی زیاد باعث آزار چشمانم میشود و دیدن چیزهای بیربط حواسم را پرت میکند. حتی دیدن آسمان ابری اغلب باعث افسردگیام میشود. پردهها را که میکشم، خورشید چه شب و چه روز، میدرخشد و آسمان آبی میشود. پناه جستن به توهم حقیقت ساختگی یک آسمان آبی را بر یقین واقعیت یک آسمان ابری ترجیح میدهم.
شاید بد نباشد ابتدا چراغ را روشن کنید. کلید برق درست سمت راست شماست. کافی است دستتان را کمی بالاتر از ارتفاع کمر دراز کنید! بله همانجا است. از دیدن این همه کتاب تعجب کردهاید؟ تعجبی ندارد. این را پیش از آن از زبان خودم شنیده بودید. یک گنجینه ادبی پر ارزش در این خانه جمع شده است. گنجی معنوی که شوربختانه پس از مرگ صاحبخانهاش به پشیزی هم نمیارزد. شاید کتابهای تلنبار شده در قفسهها برایتان در این لحظه چندان جالب نباشد. اما پیش از ترک خانه، بد نیست نگاهی به عنوان کتابها بیاندازید. برای شناخت بهتر از یک فرد، مرور عنوان کتابهایی که میخواند، کمک بزرگی است. اما در این لحظه همهی هوش و حواستان متوجه میزکار من است. آسوده خاطر روی صندلی مینشینید و نگاهی به یادداشتهایی میاندازید که سرگردان بر روی میز ولو شدهاند. چراغ مطالعه را روشن کردهاید. در گام بعدی بدون ذرهای گزگزِ خفیفِ وجدان کشوها را باز میکنید. جسارتا باید بپرسم که در کشوهای سمت چپ میز به دنبال چه چیزی میگردید؟ شما که میدانید پوشه در کشوی پایینی سمت راست میزکارم قرار دارد. دستپاچه نشوید. عطش کنجکاوی خودتان را با بالا پایین کردن محتویات همهی کشوها فروبنشانید. از سرزنش دیگران در این لحظه خبری نیست. وانگهی تمسک جستن به پدیدهی ضعف حافظه بهانه خوبی برای سپردن میدان به تاختوتاز وسوسه و فضولی است.
پوشهی زرد زیر نقلقولهایی از شوپنهاور قرار دارد. اینکه چرا در این سالهای طوفانی به آثار او پناه بردهام را خودم هم درست نمیدانم. این موضوع در این لحظه چه اهمیتی دارد؟ به نظر میرسد دنبال چیزی میگردید. یک پاکت بزرگ؟ میخواهید پوشه را در یک پاکت بزرگ بگذارید؟ این دقیقا عین آن کاری است که همسر سابقم کرده بود. ایده خوبی است. این اقدام میتواند مانع از پراکندگی بیشتر این یادداشتهای پراکنده بشود. لطفا به پایینترین طبقهی قفسه سمت چپ نگاه کنید. پاکتها را آنجا میگذارم. دهها پاکت در اندازههای گوناگون.
پیش از گذاشتن پوشه در این پاکت، وسوسه شدهاید نگاهی به یادداشتها بیاندازید؟ مانعی ندارد. چند خط از آن را درست همان جا، پشت میزکارم میخوانید. به نظر میرسد بیشتر کنجکاو شدهاید. از جای خود بلند میشوید، چراغ مطالعه را خاموش میکنید، به اتاق پذیرایی برمیگردید و روی یک راحتی مینشینید و شروع به خواندن این یادداشتها میکنید. تاریخ روی جلد این پوشه توجهتان را به خود جلب میکند: ۲۸ دسامبر سال ۲۰۱۰. حتما از خودتان میپرسید که چرا نویسنده این یادداشتها را سالها پنهان کرده و چرا پس از گذشت این همه سال به یاد خواندن آنها افتاده است؟ وسوسه شدهاید یادداشتها را به طور کامل بخوانید؟ بهتر است از انجام چنین کاری خودداری بورزید. صبر و شکیبایی هم خوب چیزی است! اجازه بدهید خودم این یادداشتها را برایتان بخوانم.
یک ساعتی از رفتن همسر سابقم میگذرد. نگاهی گذرا به یادداشتهای این پوشه انداختهام، بی آنکه شروع به خواندنشان کرده باشم. باید زمان مناسب آن برسد. جالب اینجاست که در آن لحظهای که دکتر بخش برای معاینه بیماران، اتاق به اتاق پیش آمده و به این اتاق رسیده بود، این پوشهی زرد هنوز روی سینهام قرار داشت و با هر دم و بازدم من تکان میخورد. شاید قلب این پوشه نیز متناسب با ضربان قلبم میزد. دکتر ارشد بخش تقهای به در زد، و مثل همیشه بی آنکه منتظر پاسخ بماند، در را باز کرد و وارد شد. نمیدانم آیا این پوشه را دید یا نه. من اما بی اختیار لبخندی زدم و با آن را در کشوی پاتختی فلزی گذاشتم. دستگیره پاتختی سرد بود. خیلی سرد. بی آنکه به سخنان تکراری دکتر بخش گوش دهم، نگاهم را به پرندهای دادم که در خاکستریِ آسمانی ابرآلود، سرگردان در پرواز بود.
*فصلی از یک رمان هنوز منتشرنشده
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹
[۱] Maria Callas
[۲] Anna Netrebko
[۳] Sergei Rachmaninow
[۴] Antonín Dvořák
[۵] بروتوس Brutus یکی از سناتورها و دوستان نزدیک ژولیوس سزار بود. خیانتش به سزار مقاومت او را در هم شکست و راه را برای مرگ او هموار ساخت.