ادوارد لویی؛ “چه کسی پدرم را کشت”
ادوارد لویی؛
“چه کسی پدرم را کشت”
“چه کسی پدرم را کشت”، داستان مردی سرسخت است – داستان پسر کوچکی که هیچگاه نبودم، داستان زندگی پدرم.
برگردان اعظم نوراللهخانی
ادوارد لویی نویسنده دو رمان است. دو کتاب پیشین وی، “پایان ادی، و “داستان خشونت” به ۳۰ زبان ترجمه شدهاند و او را یکی از مشهورترین نویسندگان نسل خویش کردهاند.
ترجمه زیر بخش پایانی کتاب “چه کسی پدرم را کشت” است. در این کتاب لویی لحظات کلیدی در زندگی پدرش را کاوش میکند و عطوفتها و گسستهای رابطهشان را. این کتاب با حرارت نویسندهای متمرکز بیعدالتی اجتماعی، و با شفقت پسری دوستداشتنی، به نحوی درخشان به مسایل پیرامون مردانگی، طبقه، همجنسگراستیزی، شرم و فقر اجتماعی میپردازد.
چه کسی پدرم را کشت
سال ۲۰۰۰ – هنوز آن سال را به یاد دارم، چون که هنوز دکوراسیون آغاز هزاره دوم در تمام خانه به چشم میخورد، کاغذهای رنگی، چراغانیها، نقاشیهای بچهگانهای که از مدرسه آورده بودم و رویشان با حروف طلایی سال و هزارهی خوشی را آرزو میکردند.
فقط من و تو در آشپزخانه بودیم. گفتم: “نگاه کن، بابا، یک آدم فضایی!” شکلکی درآوردم و زبانم را بیرون آوردم. قبلاً هیچوقت ندیده بودم این قدر بخندی. نمیتوانستی جلوی خودت را بگیری، نفسات بالا نمیآمد، روی صورت قرمزت، اشکهایت روان بود. چنان شدید میخندیدی که شکلک را قطع کردم، اما همچنان میخندیدی، چنان بلند که ترسیدم دیگر هرگز این خنده قطع نشود و بیپایان ادامه یابد، تا آخر دنیا. پرسیدم چرا این قدر میخندی، و تو بین دو حملهی خنده جواب دادی، “تو پدرسوختهترین بچهای هستی که دیدم. نمیدانم چطوری توانستم بچهای مثل تو درست کنم.” بنابراین تصمیم گرفتم همراه تو بخندم. هر دو، شکممان را گرفته بودیم و با هم مدتی بسیار بسیار طولانی خندیدیم.
مشکل در کارخانه شروع شد، جایی که کار میکردی. موضوع را در اولین داستانم “پایان ادی” تعریف کردم: یک روز بعدازظهر از کارخانه به ما تلفن شد و گفته شد یک چیز سنگین رویت افتاده است. مهرهی پشتات خرد شده است، له شده است. به ما گفته شد که سالها نخواهی توانست راه بروی، اگر اصلا بتوانی راه بروی.
هفتههای اول نالان بیحرکت در رختخواب افتاده بودی. دیگر نمیتوانستی حرف بزنی. فقط میتوانستی جیغ بکشی. از درد بود. شبها از درد بیداری میشدی و جیغ میکشیدی. بدنت دیگر نمیتوانست وجود خودش را تحمل کند. هر حرکت، حتا کوچکترین حرکتی، ماهیچههای ویران را بیدار میکرد. به خاطر درد و از طریق درد به وجود بدنت پی میبردی.
و سپس دوباره توانستی حرف بزنی. اوایل فقط تقاضای غذا یا نوشیدنی میکردی، با گذشت زمان توانستی جملههای بلندتری بگویی، خواستههایت را بر زبان آوری، تمناهایت را، خشمات را. زبان، جای دردت را نمیگرفت. روراست باشیم. درد دیگر هیچگاه قطع نشد.
کسالت تمام زندگیات را فراگرفت. با دیدنات، فهمیدم کسالت میتواند سختتر از هر چیزی باشد. حتا در اردوگاههای آدمسوزی آدم میتواند کسل شود. فکرش عجیب است: “ایمره کرتس”* همین را میگوید، “شارلوت دلبو”** همین را میگوید، حتا در اردوگاهها با وجود گرسنگی، تشنگی، مرگ، عذابی بدتر از مرگ، کورههای آدمسوزی، اتاقهای گاز، اعدامهای صحرایی، سگهای آماده دریدن زندانیان، سرما، گرما، و خاک در دهان، زبان مثل چوب خشک در دهان محروم از آب، مغزی که به نظر میآید در جمجمه خشک شده است، کار و باز هم کار، شپش و ساس، با وجود گال و اسهال، تشنگی همیشگی، با وجود همه اینها و همهی چیزهایی که نشمردم، همیشه جا برای کسالت بود – انتظارِ واقعهای که هیچگاه روی نخواهد داد یا بسیار دیر روی خواهد داد.
صبح زود بیدار میشدی و همراه با روشن کردن سیگار، تلویزیون را روشن میکردی. من در اتاق بغلی بودم، دود و سروصدا به سوی من رانده میشد، همچون دود و سروصدای بودنت. آدمهایی که دوستات مینامیدی، غروبها پیش ما میآمدند، تا با تو آبجو بنوشند و تلویزیون تماشا کنند، گاهی هم تو به دیدن آنها میرفتی، اما بیشتر وقتها به خاطر درد کمرت در خانه میماندی، به خاطر کمر خرد شدهات در کارخانه، کمر درهمشکستهات زیر بار زندگیی اجباریات، نه زندگی خودخواستهات، بلکه آن زندگی که هیچوقت مال تو نبود، مال تو نبود چرا که هیچوقت نتوانستی زندگی خودت را زندگی کنی، چرا که در حاشیه زندگیات زندگی کردی… به خاطر همه این چیزها در خانه میماندی، و معمولاً آنها بودند که به سراغت میآمدند، نمیتوانستی زیاد اینور آنور بروی، بدنتات زیادی درد میکرد.
در مارس ۲۰۰۶، دولت ژاک شیراک، که ۱۲ سال رئیسجمهور بود، و وزیر بهداشتاش، خاویر برتراند، اعلام کردند که دولت هزینهی بسیاری از داروها را دیگر تقبل نمیکند، از جمله بسیاری از داروهای ضد سوءهاضمه را. از آنجایی که بعد از سانحه کاری باید تمام روز دراز میکشیدی و غذایت مناسب نبود، همیشه دچار سوءهاضمه بودی. حالا باید خودت پول داروها را میپرداختی، هزینهای که پرداختش هر روز سختتر میشد. ژاک شیراک و خاویر برت راند رودهات را تباه کردند.
چرا در زندگینامهها، از این افراد نامی برده نمیشود؟
در سال ۲۰۰۷، نیکلا سارکوزی، نامزد ریاست جمهوری، کارزاری را علیه افرادی آغاز کرد که “کمکبگیران” مینامید و از نظر او پول جامعه فرانسه را میدزدیدند، چرا که کار نمیکردند. او توضیح داد: کارگران… ببینید، کمکبگیران بدون این که کاری بکنند، در آخر ماه وضعشان بهتر از شماست. در واقع به تو میگفت، اگر کار نکنی، بیمصرفی، دزدی، زیادی هستی، به زبان سیمون دوبوار، غذاحرامکنی. او تو را نمیشناخت. حق نداشت درباره تو اینگونه فکر کند: تو را نمیشناخت. چنین تحقیرهایی از سوی طبقه حاکم کمرت را خمتر کرد.
در سال ۲۰۰۹، دولت نیکلا سارکوزی و همدستش، مارتین هیرش، حداقل حقوق بیکاری دولتی را جایگزین تأمین اجتماعی کرد. تو مستحق دریافت کمک اجتماعی بودی چون دیگر نمیتوانستی کار کنی. انتقال از تأمین اجتماعی به حداقل حقوق بیکاری، قرار بود بیکاران را وادارد فعالانه به دنبال کار بگردند. در واقعیت از آن زمان دولت تحت فشار قرارت داد تا دوباره کار کنی، به رغم سلامتی ویرانات و به رغم بلایی که کارخانه سرت آورده بود. اگر یکی از پیشنهادات اداره کار را نمیپذیرفتی، بهتر است بگویم، یکی از کارهای اجباری را، حداقل حقوق بیکاریات قطع میشد. تنها کارهایی که به تو پیشنهاد میشد کارهای بدنی سنگین در شهر بزرگی بود که ۴۰ کیلومتر با ما فاصله داشت، آن هم نیمهوقت. فقط پول بنزین رفت و برگشت ماهی سیصد یورو میشد. بعد از مدتی واداشته شدی رفتگری در شهری دیگر را بپذیری، با ماهی هفتصد یورو، در حالی که تمام روز باید خم و راست میشدی تا آشغالهای دیگران را جمع کنی – خم و راست بشوی با آن که کمرت داغان بود. نیکلا سارکوزی و هیرش کمرت را شکستند.
فهمیدی که سیاست برایت حکم مرگ و زندگی را دارد.
یک بار در پاییز به کمک هزینهی لوازم مدرسه به فقیرترین خانوادهها – دفترچه و کیف مدرسه – تقریباً ۱۰۰ یورو اضافه شد. از خوشحالی بال درآورده بودی، در اتاق نشیمن داد زدی: “میریم کنار دریا!” و ما شش نفری سوار ماشین پنجنفرهمان شدیم – من در صندوق عقب نشستم، مثل گروگانی در یک داستان جاسوسی، که کیف کردم.
تمام روز برای ما مثل یک جشن بود.
در میان کسانی که همه چیز داشتند، هیچوقت خانوادهای را ندیدهام که کنار دریا بروند تا یک تصمیم سیاسی را جشن بگیرند، چرا که سیاست تغییری در وضعشان نمیدهد. این موضوع وقتی بر من آشکار شد که دور از تو در پاریس زندگی میکردم: طبقه حاکم شاید از یک دولت دست چپی ناله و شکاست کند، طبقه حاکم شاید از یک دولت دست راستی ناله و شکایت کند، اما هیچ دولتی برای آنها مشکل سوءهاضمه به وجود نمیآورد، هیچ دولتی هیچگاه کمرشان را نمیشکند، هیچ دولتی آنها را برنمیانگیزد کنار دریا بروند. سیاست زندگی آنها را تغییر نمیدهد یا حداقل بسیار اندک. همچنین عجیب است: آنها سیاست را تعیین میکنند، گرچه سیاست تأثیر چندانی در زندگیشان ندارد. برای طبقه حاکم سیاست در کل یک مسئله زیباییشناختی است: روشی برای خودبینی، جهانبینی، شخصیتآفرینی. برای ما مسئلهی مرگ و زندگی بود.
در اوت ۲۰۱۶ مریم الخمری، وزیر کار دولت فرانسوا هولاند، با حمایت مانوئل والس، نخستوزیر، قانونی را به تصویب رساند که “قانون کار” مینامیدند. این قانون کارفرمایان را قادر میساخت کارکنانشان را راحتتر اخراج کنند و آنها را قادر میساخت ساعات کار هفتگی را چند ساعت بیش از حد مجاز در قانون کار افزایش دهند.
کارفرمایی که تو را به عنوان رفتگر استخدام کرده بود، اکنون میتوانست مجبورت کند چند ساعت بیشتر در هفته کار کنی و کمرت را چند ساعت بیشتر روی جارو خم کنی. وضع امروز تو، مشکل حرکتی و تنفسی اکنونات، این که نمیتوانی بدون کمک دستگاه زنده بمانی، حاصل حرکات تکراری در کارخانه، و روزی هشت ساعت خم و راست شدن، برای جارو کردن خیابانها و جمعکردن آشغالهای دیگران است.
هولاند، والس و الخمری هوا را از تو گرفتند.
چرا این هیچگاه نامی از آنها نمیبریم؟
۲۷ مه ۲۰۱۷. در شهری در فرانسه دو عضو اتحادیه – تیشرت بر تن – وسط یک خیابان شلوغ به امانوئل ماکرون، رئیس جمهور، شکایت میکنند. از نحوه حرف زدنشان معلوم است که عصبانیاند. همچنین به نظر میآید که در رنجاند. ماکرون با تحقیر پاسخ میدهد: “شما با تیشرتهایتان مرا نمیترسانید. کسی که میخواهد کت و شلوار بپوشد، باید برود کار کند.” او آنهایی را که پول خرید کت و شلوار ندارند، به عنوان بیارزش، بیمصرف، تنبل رد میکند. او مرز را به تو نشان میدهد – خط خشن – بین کسانی که کت و شلوار میپوشند و کسانی که تیشرت میپوشند، بین حاکمان و محکومان، بین کسانی که پول دارند و کسانی که پول ندارند، بین داراها و ندارها. این نوع تحقیر توسط طبقه حاکم، کمرت را باز هم خمتر میکند.
سپتامبر ۲۰۱۷. امانوئل ماکرون فرانسویان “تنبلی” را محکوم میکند که از نظر او، اصلاحاتاش را مسدود میکنند. تو همیشه میدانستی که افرادی مثل تو آماج این کلمه هستند، کسانی که نمیتوانند کار کنند چرا که دور از شهرهای بزرگ زندگی میکنند، کسانی که نمیتوانند کار پیدا کنند، چرا که خیلی زود از سیستم آموزشی بیرون انداخته شدند، غیردیپلمههایی که دیگر نمیتوانند کار کنند، چرا که کار در کارخانه کمرشان را خرد کرده است. ما برای توصیف رئیسی که تمام روز در دفترش مینشیند و به اطرافیانش دستور میدهد، کلمه تنبل را به کار نمیبریم. هیچگاه چنین چیزی نمیگوییم. وقتی کوچک بودم، تو همیشه وسواسوار میگفتی من تنبل نیستم، چرا که میدانستی چنین تحقیری بالای سرت آویخته است، مثل جنی که میخواستی دورش کنی.
بدون شرم، غروری وجود ندارد: تو مغرور بودی که تنبل نیستی، چرا که شرمنده بودی یکی از افرادی هستی که این کلمه میتواند در موردت به کار رود. برای تو کلمه تنبل، یک تهدید است، یک تحقیر. چنین تحقیری از سوی طبقه حاکم دوباره کمرت را میشکند. شاید کسانی که این کلمات را میخوانند یا میشنوند، اسامی یاد شده را نشناسند. شاید آنها را به فراموشی سپردهاند، اما دقیقاً به همین دلیل است که میخواهم در اینجا از آنان نام ببرم، چرا که قاتلانی هستند که هیچگاه جنایتشان به رسمیت شناخته نشده است. قاتلانی هستند که به خاطر گمنامی یا نسیان از رسوایی گریختهاند. نمیگذارم این نامها به فراموشی سپرده شوند. میخواهم که اکنون و برای همیشه و در همه جا شناخته شوند، در لائوس، در سیبری و در چین، در کنگو، در آمریکا، آنسوی اقیانوسها، در هر قارهای، در هر کشوری.
آیا همیشه همه چیز در نهایت به فراموشی سپرده میشود؟
میخواهم این نامها همانقدر فراموشناشدنی شوند که نامهایی مانند آدولف تیرز***، ریچارد سوم شکسپیر، یا جک ریپر.
به عنوان انتقام میخواهم این نامها در تاریخ حک شوند.
آوت ۲۰۱۷. دولت ماکرون از درآمد فقیرترین فرانسویان ماهانه ۵ یورو کم میکند. او از سوبسیدی که به فرانسویان فقیر کمک میکند اجاره خانهشان را بپردازند، ۵ یورو کم میکند. در همان روز، یا یکی دو روز بعد، دولت اعلام میکند مالیات بر ثروت داراترین فرانسویان کم میشود. دولت فکر میکند فقرا زیادی دارند و ثروتمندان به اندازه کافی ندارند. دولت ماکرون توضیح میدهد، ماهی ۵ یورو پول زیادی نیست. آنها هیچ خبر ندارند. آنها این جملات تبهکارانه را اعلام میکنند، چون خبر ندارند. امانوئل ماکرون نانات را از سفرهات میرباید.
ماکرون، هولاند، الخمری، هیرش، سارکوزی، برتراند، شیراک. قصهی رنج تو این نامها را بر خود دارد. قصهی زندگی تو قصهی این افرادی است که یکی پس از دیگری حسابت را میرسند. قصهی جسم تو قصهی این نامهایی است که پشت سر هم میآیند تا تو را نابود کنند. قصهی جسم تو اعلامجرمیاست علیه تاریخچه سیاست.
*
تو در چند سال آخر تغییر کردهای. آدم دیگری شدهای. ما خیلی با هم حرف زدیم. از خودمان گفتیم. به تو گفتم چقدر وقتی بچه بودم از تو بدم میآمد، از سختیات از سکوتات، اتفاقاتی که قبلاً تعریف کردم، و تو گوش کردی. و من به تو گوش کردم. قبلاً میگفتی که مشکل فرانسه خارجیها و همجنسگرایان هستند و اکنون تو از نژادپرستی فرانسه انتقاد میکنی. میخواهی از مردی بگویم که با او زندگی میکنم. کتابهایم را میخری و به این و آن هدیه میدهی. تو یک روزه عوض شدی. یکی از دوستانم میگوید بچهها والدین را تغییر میدهند نه برعکس.
اما آنچه که آنها با جسمات کردند، نخواهد گذاشت آدمی را آشکار سازی که شدهای.
ماه گذشته، که به دیدنت آمدم، قبل از آن که ترکات کنم، پرسیدی، آیا هنوز با سیاست سروکار داری؟ منظورت از کلمه هنوز سال اولی بود که به دبیرستان رفتم، وقتی که به یک گروه چپ افراطی پیوسته بودم و ما دعوا میکردیم، چون میترسیدی سر و کارم به پلیس و دادگاه بیافتد. چون در خیلی از تظاهراتهای غیر مجاز شرکت میکردم. جواب دادم: “آره، بیشتر از گذشته.” سه یا چهار ثانیه مرا تماشا کردی، و گفتی: “خوبه، خوبه، فکر میکنم چیزی که لازم داریم یک انقلاب درست و حسابی است.”
زیرنویس:
* – Imre Kertesz (۲۰۱۶ – ۱۹۲۹)، نویسنده مجار، برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۰۲، از بازماندگان اردوگاههای نازی. او در آثارش به موضوعات هولوکاست میپردازد.
** – Scharlotte Delbo، (۱۹۸۵ – ۱۹۱۳) نویسنده فرانسوی و از بازماندگان اردگاه آشویتس که به علت عضویت در جبهه مقاومت فرانسه زندانی شده بود.
*** – Adolphe thiers، از سیاستمداران فرانسه در سده نوزدهم. از جمله کارهای وی سرکوب کمون پاریس بود.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹