محمّد مَرابِط؛ دو رفیق زیرِ باران
محمّد مَرابِط (نویسندۀ مراکشی)
دو رفیق زیرِ باران
(از مجموعه داستانِ «بَنگیها»)
ترجمۀ ناصر زراعتی
فَرید و منصور دو رفیق بودند که دکّههاشان در بازار، کنارِ هم بود. هر دو دوست داشتند علف دود کنند و بَنگ بخورند. بههمین خاطر تصمیم گرفتند با هم زندگی کنند. خانهای تَکاتاقه برایِ خودشان پیدا کرده بودند. تکّهای حصیر، میزی کوچک، یک قفسه، یک قابلمه و منقلی برنجی داشتند. تو یک قوطیِ حلبی، چای دَم میکردند. نفری یک تُشک و یک پتو هم برایِ خودشان داشتند.
یک شبِ بارانیِ اواسطِ زمستان، گوشتِ برّه و بِهِ مبسوطی خوردند. بعد، با شکمِ پُر و سیر، طاقباز دراز کشیدند رویِ تشکهاشان و چپقهاشان را بار زدند و بنا کردند به دود کردنِ علف؛ تا آنکه فرید بلند شد رفت یک لوله بنگ آوَرد.
باران بهشدّت میبارید و وزشِ باد خانه را میلرزاند. مدّتزمانی طولانی نشستند و همانطور که بَنگ گاز میزدند و میجویدند، به صدایِ ریزشِ باران گوش سپردند. سرآخر، منصور چراغ را خاموش کرد و هر دو چشمهاشان را بستند و راهِ سفر به عالَمِ هَپَروت را در پیش گرفتند.
بارشِ باران تندتر شد و صدایش بلندتر. اتاق تاریکِ تاریک بود. صدایِ ریزشِ باران بهقدری شدید بود که فرید را از جایی که رفته بود برگرداند.
منصور گفت: «رفیق! بارون نیس.»
ـ بارون نیس؟ پس چیه؟
ـ آبه.
فرید خندید.
منصور دَمَغ شد:
ـ خنده نداره. بارون با آب فرق داره خُب. بارون بارونه و آب آب. اینیم که داره میریزه رو سقف، آبه.
فرید گفت: «من باس یه کم بخوابم. شبا نمیتونم حرف بزنم.»
منصور گفت: «تو بودی که شروع کردی.»
هر دو ساکت بودند. طوفان شدیدتر شد. منصور به پشت دراز کشید. تقریباً خوابش بُرده بود که قطرهای از سقف چکید. اوّلش، باران قطره قطره میچکید. یک قطره مستقیم افتاد رویِ پلکِ چشمِ چپش. کمی بعد، چکیدنِ قطرهها شدّت گرفت. قطرههایِ باران پخش میشدند رویِ پلکش و فرومیریختند رویِ صورت و گردنش. سعی کرد باز برود به عالَمِ هَپَروت، امّا ریزشِ قطرهها او را همانطور خشک و بیحرکت، رویِ تُشک نگهداشته بود؛ تا آنکه بالاخره صدا زد:
ـ فرید!
فرید نالهای کرد.
ـ فرید! قُربونت، بیا سرم رو یه کم بذار اونوَرتر. آب داره میره تو چشام.
فرید دوباره نالید.
منصور پرسید: «چته؟»
ـ یه موش رو بالشِ منه. داره هِی گوشم رو گاز میگیره. میتوتی اون چوبدستی رو وَرداری بزنیش بِره؟
منصور همچنان بیحرکت و آرام دراز کشیده بود. آهی کشید و گفت: «بارون همینجور داره میچکه رو صورتم.» و چیزی نگذشت که خوابش بُرد.
وقتی موش بالاخره نرمۀ گوشِ فرید را محکم گاز گرفت، او دستش را تکان داد و آن را از خود دور کرد. بعد، او هم خوابش بُرد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹