کوشیار پارسی؛ چرا از جیمز جویس بترسیم؟
کوشیار پارسی؛
چرا از جیمز جویس بترسیم؟
با جیمز جویس و خیال ِ یولسیز همه چیزی در سخن است
‘چهرهی هنرمند در جوانی’ به صورت پاورقی در آغاز جنگ نخست جهانی و در نشریهی اگوییست[۱] چاپ لندن منتشر شد و چهار سال بعد، رمان یولسیز (اولیس/۱۹۲۲). هر دو رمان تاثیر بسیار بر ادبیات سدهی بیستم داشتهاند. مجموعه داستان دوبلینیها (۱۹۱۴) و رمانِ درحال نوشتن ِ ‘چهره…’ (۱۹۱۶) خیلی زود به میدانی راه یافته و پذیرفته شدند که ادبیات ِ جهان نام دارد. یولسیز (اولیس/۱۹۲۲) و شب زندهداری فینگنها[۲] (۱۹۳۹) به مثابهی محصول تجربهی زبانی ِ جنبش ِ ‘مدرن’ شناخته شدهاند که هنوز هم آن را ‘سختخوان’ مینامند. یولسیز برای خوانندهی معمولی نفوذناپذیر مینماید. هر نویسندهای هنوز هم با تاثیر بی چون و چرای این دو کتاب سر و کار دارد. آنتونی برجس[۳] نویسنده بارها گفته بود که حضور ِ یولسیز مانع ِ خلاقیت ِ نویسندهگیش بوده و زمان نوشتن ِ کار احساس میکرده که جیمز جویس از بالای شانه دارد نگاهاش میکند.
جویس تبدیل به صنعت شده است، زیرا گفته میشود که کارش گونهای مانع روانی برای خواننده ایجاد میکند. صنعت ِ جویس هزاران کتاب تولید کرده است تا همه را قانع کند که بدون ِ مطالعهی آنها، خواندن جویس ناممکن است. برای خواندن شب زندهداری فینگنها شاید چنین باشد، اما چنین پیشداوری برای کارهای دیگر هیچ درست نیست.
یولسیز یادمانهی ادبی ِ جویس است، اما به دلیل پیشداوریها در بیشتر قفسههای کتاب حضور دارد بی که خوانده شود. این ناعادلانه است. هم دستمایگان روزمره و هم شوخیهای خاص ِ کتاب اگر چهل پنجاه سال پیش برای خواننده غریب مینمود، اکنون جزیی از کار نویسندهی مدرن به شمار میآید. جریان سیال ذهن که جویس یکی از نخستین نویسندگانی است که آن را به کار گرفته، اکنون شگرد ِ روایتی است که توجه چندانی جلب نمیکند. شگردهایی که جویس به کار گرفت شاید در زمانهی خود او نو بود، اما نویسندگان پس از او آنقدر به کار گرفتهاند که خواندن جویس آسان شده است.
انقلاب زبان
جویس برای برداشتن ِ دست نایافتنی بودن ِ پندار نوگرایی کاری نکرد. از او نقل کردهاند که یولسیز را رمان ساده برای خوانندهی معمولی میدانسته، با پذیرش اینکه شگرد ادبی نیز به کار بسته است: خواستهام کتابی بنویسم از هجده منظر و به همان اندازه نیز شیوهی متفاوت، هر کدام نیز ناآشنا و ناشناخته برای همکارانام، و از اینرو چه کسی گمراه نخواهد شد؟
شاید از اینرو بود که از دوستی خواست تا شرحی بر آن بنویسد. این شرح دقیق با برداشتهای گونهگون، منتقدان کارش را قانع نکرد. در زمان زندگیش سه رساله در شرح رمان یولسیز منتشر شد، اما دیدگاه ناقدان برجا ماند که این کتاب دچار بحران ِ روایت است.
در کار جیمز جویس به شکل فراگیرتر و نافذتر از کار هر نویسندهی دیگری با انقلاب زبان روبروییم. در یولسیز مفعول، نسبی شده و جایی که واژه و نحو باید با مفعول در هم تنیده باشند، همهی واژه قربانی ِ نسبیگری شده است. چنین برداشتی سبب ِ دوری گزیدن خواننده از رمان شده است. و غریب نیست که شمار زیادی از خوانندگان یولسیز را کاری تجربی بدانند که در آن دنبال کردن روایت ناممکن است. اما نقد ادبی ِ نادرست، سبب دور کردن شمار زیادی از خوانندگان بالفعل شده است.
شگردهای نوی ادبی
سالهای بسیار، تاکید بر نفوذناپذیر بودن کار جویس چنان سلطه داشت که ریچارد المان[۴] کتاب زندگینامهی جویس (منتشر شده به سال ۱۹۵۹) را با این جمله آغاز کرد: ‘ما هنوز درگیر این هستیم که بیاموزیم چگونه میتوانیم معاصر جویس بشویم و چگونه میتوانیم او را بفهمیم.’ جویس اما ‘واقعیت’ را تبدیل به متن کرده و روایتاش از نظر جغرافیایی محدود است به مرکز شهر دوبلین. گرچه هنوز خیلیها بر این نظرند که این تنها شگرد کار است. شگردی که مجاز مرسل یا بخشگویی است و منظور کاربرد بخشی از منظور است به مثابهی نمادی از مجموعهی جهان. این شگرد در هنر نگارگری سابقهای دیرین دارد، اما شعبده بازی جویس با دستمایههاش پیش از او در ادبیات سابقه نداشته است. جویس برای روایتاش زندگی روزمره را گزید و شخصیتهاش شهروندان حی و حاضری بودند که زندگی چندان پرهیجانی نداشتند. در کنار آن به کاربرد زبان ویژه و آرایههای ادبی بیشترین توجه را داشته است.
باید بدون پیشداوری نگاهی بیندازیم به یولسیز. برای اینکار باید نخست همهی محصولات پنجاه سال صنعت ِ جویس را کنار بگذاریم و تنها توجه انتقادی داشته باشیم به چند دیدگاه ناقدان ِ کار پیش از دوران صنعت ِ جویس. آنان بودند که ‘بدون پیشداوری’ راه برای مطالعات بعدی باز کردند.
مدرنیست تیزبین
وقتی یولسیز در دوم فوریه ۱۹۲۲، زادروز چهل سالگی جیمز جویس با جلد آبی رنگ و نوشتهی سپید منتشر شد، مثل بمب صدا کرد. بسیاری ناقدان به دلیل غیراخلاقی و ضد مسیحیت بودن به آن حمله کردند. در آمریکا و انگلیس کتاب را به بهانهی هرزهنگاری ضاله اعلام کردند که تا دههی سی ادامه یافت. دیگران آن را کتابی انباشته از بندهای بی ربط دانستند که خیلی زود خواننده را خسته میکرد. و بسیار هم پرگو و قطور است:
‘آقای جویس تلاشی فراانسانی کرده تا [در یولسیز] خود را خالی کند. […] هر فکری که به ذهن مدرنیست تیزبین برسد با سیاهی غلیظ در این کتاب پنهان است. […] یولسیز ساختار دارد، ساختاری هوشمندانه، اما این ساختار آنقدر قوی نیست که بتواند بار سنگین را تاب بیاورد و کافی هم نیست که از قربانی شدن آقای جویس در آشفتگی ِ خود پیشگیری کند.’[۵]
پس از داوری ِ مثبت والری لاربو[۶]، ازرا پاوند و تی.اس. الیوت ورق برگشت. جویس برای دفاع از خود علیه نظر ناقدان که کتاباش را آشفته میخواندند، از ناقدی خواست که شرحی بنویسد برای دفاع از ساختار استوار کتاباش. استوارت جیلبرت[۷] به سال ۱۹۳۰ نوشتهاش را که به یاری جویس تهیه کرده بود، چاپ کرد. در این نوشتهی پژوهشی اشاره شده بود به نموداری که جویس به زمان نوشتن استفاده کرده بود. هر فصل نیز کنار مقایسهی تطبیقی دربرگیرندهی نکتهای بود دربارهی دانش، هنر، رنگ یا نماد.
ادموند ویلسون[۸] در کتاب مهم کاخ آکسل[۹] (۱۹۳۱) یولسیز ِ جویس را ستوده است. اما ستایش او بهانهای شد برای ناقدان. ‘یولسیز کاری است که روی آن به شکل منطقی فکر شده و همهی جزییاتاش مستند است: هر رویدادی به درستی نظاممند است و ما خوب میدانیم شخصیتها چه میپوشیدند، چه میخریدند، چه قدر برای آن میپرداختند، در ساعات مختلف روز کجا بودند، چه ترانههایی میخواندند، و در روزنامهی ۱۶ جون ۱۹۰۴ چه خبری خواندهاند.’
ناقدان دیگر بر همین تاکید بسیار بر جزییات انگشت گذاشتند. چه اندازه اسمهای بیشمار و جزییات ناچیز در کتاب آمدهاند. از اینرو غریب نیست که بدانیم نویسنده کوشیده تا کتابی فراگیر بنویسد. در نگاه نخست جویس را نویسندهی ناتورالیست خواندند، اما به دلیل پرداختن به جزییاتی که در ساختار روایت نقش مهم دارند، او را نمادگرا نامیدند. اینگونه رده بندی هم سبب گمراه کردن خوانندهی او شد.
تصویر کامل از دوبلین
اما تنها ناقدان مسئول چنین سوء برداشتی نیستند. خود جویس نیز در آن سهیم بود. سال ۱۹۱۸، وقتی هنوز نوشتن یولسیز به پایان نرسیده بود، به جنبهی واقعگرایانهی کتاب اشاره کرده و به فرانک بوجن، دوست نگارگرش نوشت: ‘میخواهم […] تصویر کاملی از دوبلین بیافرینم، شهری که ناگهان در روزی از روی زمین ناپدید شده و در کتاب من بازسازی میشود[۱۰].’
این میتوانست خواستهی جویس باشد، اما دوبلین اگر از روی زمین ناپدید هم شده بود، یولسیز نمیتوانست نقشی در بازسازی آن داشته باشد. نامهای زیادی در کتاب آمده است، اما از شرح دقیق خیابانها و بناها کمتر نشانی مییابیم، زیرا نویسنده از منظر یکی از باشندگان شهر در سخن است. باشندگان هم شهر را خوب میشناسند و تنها اشارهای کافی است. و جویس تنها به بخش کوچکی از شهر دوبلین پرداخته است.
جیمز جویس میگفت بدون توجه به سنت براش مشکل است که منظورش را به زبان انگلیسی بیان کند، اما با یولسیز خود را از سنت جدا کرد و زبان را از درون ویران کرد.
در یولسیز چیز زیادی روی نمیدهد. مردی – لئوپولد بلوم- و شاعری جوان – استفن ددالوس-، در ساعتی از صبح در حال قدم زدن در دوبلین به یکدیگر برمیخورند، با هم فنجانی قهوه مینوشند و هر کدام به راه خود میرود. استفن دوباره به شهر میورد؛ بلوم میرود به بستر و کنار همسرش مولی میخوابد که هنوز به فکر تجربهی آن بعد از ظهر ماجراجوایانه با معشوقاش است. همین.
کنش در زبان جویس روی میدهد، باقی در سایه قرار گرفته است. زبان در یولسیز شخصیت اصلی است. جویس کاری کرده که پیشتر در زبان انگلیسی سابقه نداشته است. با تردستی زبان را با نرمای زبانشناسانه، به پویایی ِ مدام وامیدارد. با اغراق به ساموئل بکت گفته بود: ‘کشف کردهام که هر کاری میتوانم با زبان بکنم.’ نیز گفته بود: ‘بدون توجه به سنت نمیتوانم منظورم را به انگلیسی بیان کنم.’ اما در یولسیز از سنت جدا میشود، زبان را از درون ویران کرده و به شیوهی خود میسازد. این کار جنبهی سیاسی هم داشت. گفته بود که ‘ایرلندیها محکوم شدهاند به زبانی سخن بگویند که از آن خودشان نیست.’ استفن ددالوس در رمان خودزندگینامه چهره هنرمند در جوانی دربارهی استاد زبان انگلیسی که با او گفتگو دارد، میگوید: ‘زبانی که با هم حرف میزنیم، پیشتر زبان اوست و نه من.’
در انتقام از کار بریتانیاییها در نابودی زبان ایرلندی، به ناظر امور مالیش هاریت شاو ویور[۱۱] نوشت: ‘نمیدانم وقتی کار را به انجام برسانم، زبان ِ کار چه خواهد بود، اما حالا که اعلان جنگ کردهام، تا آخرش پیش خواهم رفت.’
جویس در یولسیز همهی محدودیتهای معمول میان گفتگو، شرح و تکگویی را کنار میگذارد، جملهها را از هم میپاشد، واژگان و ترکیبهای نو میسازد، با نگاه ِ طنز به سبکهای ادبی، خیابان را به درون ِ زبان میآورد. جیبهای جویس همیشه پر بود از تکه کاغذهایی که به زمان قدم زدن در شهر، شنیدههاش را بر آن نوشته بود. هر بخشی از یولسیز سبک ویژهی خود دارد یا به گفتهی تی.اس. الیوت ‘ضد سبک’ است. از اینرو یولسیز دربرگیرندهی هجده رمان است. نخستین بخشها هنوز آراماند و گونهای ادامهی چهره هنرمند در جوانی، اما هرچه پیشتر میرود، شور تجربهگری در آن اوج میگیرد.
‘آیولوس’[۱۲]، بخش هفتم، در تحریریهی روزنامه فریمان[۱۳] میگذرد و به سبک روزنامه نگاری نوشته شده است: بندهای کوتاه با عنوانهای جنجالی.
تو میتونی!
‘سردبیر با هیجان دست گذاشت رو شانهی استفن. گفت که میخوام یه چیزی برام بنویسی. یه چیز تند و تیز. تو میتونی. تو چهرهت میبینم.’
در بخش یازدهم، ‘سیرنها[۱۴]‘ – گروهی از مشتریهای ثابت میخانه-، کنسرت بداهه اجرا میکنند. شیوهی خود ِ جویس در برداشت از موسیقی ِ فریبندهی سیرنها در اودیسهی هومر. موسیقی به سبک ِ این بخش شکل داده است. ساختاری چون فوگ[۱۵] دارد با پیشدرآمد و پرداخت ِ زبان به شکل ترانه با تکرار، دگرگونی ِ ملودی و هارمونی و ریتم. زبان شده است خود ِ موسیقی.
شرح معروف ساموئل بکت بسیار گویاست: ‘نوشتهی او دربارهی چیزی نیست، خود ِ همان چیز است’. این را دربارهی شب زندهداری فینگنها نوشته، اما دربارهی یولسیز هم صدق میکند. ‘وقتی از خواب مینویسد، واژگان به خواب میروند، از رقص که بگوید، واژگان میرقصند.’
سبک ِ یولسیز خود ِ محتواست و به شکلی بینظیر راه میگشاید به زندگی درونی ِ شخصیتها. خودآگاهی بلوم با جملههای کوتاه و مقطع نقش زده میشود تا نشان دهد که به چه فکر میکند و چگونه: سریع، جاندار و انعطافپذیر. فکرهای استفن پیچیدهترند. تحت تاثیر فلسفه با گفتاوردهای ادبی. درست مثل آفرینندهاش همه چیز میخواند و هیچ چیز از یاد نمیبرد. زبان گرتی مکداول[۱۶]، نوزیکا[۱۷]ی بلوم درست مثل زبان کتابهای عاشقانهی آبکی است که میخواند.
هر دوبلینی در یولسیز صدای خاص خود را دارد، به شیوهی فردی خود میاندیشد و حرف میزند. حتا حیوانات و ابزار نیز به شیوهی خود حرف میزنند. گربهی بلوم مثل باقی گربهها به جای’میاو’ میگوید ‘مکگناو’، ‘مرکگناو’ یا ‘مرکرگناو[۱۸]‘! آبشار و مطبوعات هم صدای ویژهی خود دارند.
جویس در نامه به دوستی نوشته است ‘زبان انگلیسی را به آنان بازمیگردانم. آن را برای همیشه نابود نمیکنم.’ کار زبانی ِ جویس در یولسیز هم اعلان جنگ است و هم ابراز عشق به زبان.
بیرون شدن خدا از دوبلین
یکی از ناقدان عصبانی، زمانی کوتاه پس از انتشار کتاب نوشت که ‘یولسیز آکنده است از کفرگویی وحشتناک و مهوع دربارهی ایمان مسیحی و علیه نام مقدس مسیح. کفرگویی که یادآور جشنهای شیطانپرستان و جادوی سیاه است.’
مسیحیت در یولسیز به سخره گرفته شده که در ایرلند ِ کاتولیک پذیرفته نیست. بسیاری ناقدان آن را ‘کفرگویی نابخشودنی’ نامیدند. یکی از آنان نوشت که ‘جویس نه تنها به شرح گناهان علیه روحالقدس پرداخته، که آن را تبلیغ هم میکند.’
چنین واکنشی شاید امروز اغراقآمیز بنماید، اما تردید نیست که دو شخصیت اصلی رمان – استفن ددالوس و لئوپولد بلوم – خداناباور سرسختی هستند. پدر بلوم یهودی بود. دوبلینیهای دیگر هم نام ِ خدا را جا و بیجا میآورند. مثل بدمستها در میخانهها.
رمان در صحنه خیالات[۱۹] جادوی سیاه به اوج میرسد. مولیگان میگوید ‘به محراب شیطان خواهم رفت[۲۰]‘، در حالیکه نان فطیر مقدس خونچکان بر سر دست گرفته است و تکگویی مولی بلوم که با هیجان از خیال ِ همبستر شدن با کشیش میگوید.
جویس در ۱۹۰۴ – در بیست و دوسالگی- به دوست دخترش نورا[۲۱] نوشت که ‘شش سال پیش کلیسای کاتولیک را ترک کردم، زیرا از ته دل از آن نفرت دارم و با هر چیزی که مینویسم و هر کاری که میکنم، سر ِ جنگ با آن دارم.’ به دلیل نفرت از کلیسا نخواست که با نورا ازدواج کند. در ۱۹۳۱ به خاطر مسایل مالیاتی با هم ازدواج کردند. اجازه ندادند تا فرزندانشان تعمید بگیرند و زمانی که جویس در بستر مرگ بود، کشیش از نورا پرسید که آیا میخواهد براش دعا بخواند که نورا پاسخ داد ‘نه، نمیتوانم این بلا را سرش بیاورم.’
جویس شاید رابطهای همراه با نفرت از کلیسا داشت، اما هماین را میتوان رابطه نامید. از یکسو ضدیت خود را با کلیسای کاتولیک بیان میکرد و ثروت کلیسا را نفرت انگیز و مراسم آن را ‘خرافات و بت پرستی’ مینامید. در نامه به دوستی نوشته است ‘کلیسا جندهای پیر است. سلیطهای که با عطر، سرود، گل و موسیقی خودش را در اختیار همه میگذارد’ و از سوی دیگر زیبایی کلیسا را میستود و به مراسم مذهبی میرفت. میگفت ‘به دلیل زیباشناسی و نه مذهبی.’ در پاسخ این پرسش که چه زمانی کلیسا را کنار گذاشته است، گفت ‘این را تنها کلیسا میتواند بگوید.’
جویس مثل اکثر ایرلندیها به مدرسهی کاتولیکی رفته بود، در دانشگاه کاتولیکی درس خوانده بود و آشنایی عمیقی با آموزههای کلیسا و کتاب مقدس داشت. همهی زندگی به تاریخ کلیسا و قدیسانی چون توماس اکویناس[۲۲] علاقمندی نشان داده بود.
دین در اندیشهی او ریشه داشت. رمان یولسیز جویس با همهی کفرگویی به شکل واعظ ِ کافر، آکنده است از ایدههای دینی. شخصیتهاش بحثهای طولانی میکنند دربارهی اسقفهای مرتد، قدیسها و خداناباوری. کتاب پر است از بسیاری شخصیتها که کشیشاند؛ گو که شرح مثبتی از آنان به دست داده نشده. یکی از ناقدان او نوشته است که ‘تنها کسی که زمانی کاتولیک بوده است میتواند اینگونه ابلیسوار و زهرآلود دربارهی خدا، هفت آیین و علیه مریم باکره بنویسد.’
دهههاست که دربارهی شورش جویس علیه کلیسا یا ستایش او از ایمان نوشتهاند و مینویسند. تی.اس. الیوت زمانی گله کرده بود از نبود ‘کفرگویی دست اول’ در ادبیات، زیرا از دید او این کار تنها از ایمان واقعی میجوشید. از نگاه بسیاری، کفرگویی وابسته است به ایمان[۲۳].
جویس بی تردید به مفاهیم دینی فکر میکرد. دوست داشت خود را با مسیح مقایسه کند، گرچه شباهتی با شمایلهای ساخته از مسیح ندارد. خانم همسایهاش در زوریخ او را ‘آقای ابلیس’[۲۴] مینامید. او شیفتهی نزدیکیهای هنرمند با شخصیت مسیح بود. در پایان رمان خودزندگینامه ‘چهرهی هنرمند در جوانی’ و به زمان فاصله گرفتن استفن ددالوس از کلیسا، هنرمند را با خدا مقایسه میکند. در نامهای به برادرش نوشته است ‘فکر نمیکنی کار من شبیه آیین عشای ربانی باشد؟’
در نامه به نورا در سال ۱۹۰۹ نوشته است ‘عزیزترینم، تو میدانی که من هرگز زبان گناهآلود به کار نمیبرم… وقتی آدمهای دور و برم حرفهای زشت یا شهوتآلود میزنند، نمیتوانم بخندم.’
چند سال بعد، رمان یولسیز به دلیل زبان گناهآلود ‘ضاله’ اعلام شد. برخی بخشها را که در گاهنامههای ادبی چاپ شده بود، همراه با خود کتاب به کوره انداختند. خود جویس هم بدش نمیآمد ‘روی زمین سوزانده شود’ تا زودتر از برزخ بگذرد.
یولسیز اکنون خاص و رازآلود (باطنگرا[۲۵]) خوانده میشود، اما به زمان انتشار، کتابی کثیف و غیراخلاقی خوانده شد. به همین دلیل نیز شهرت جهانی یافت.
اما تنها دولتمندان نبودند که یولسیز را مبتذل میخواندند. بسیاری از همکاران آوانگارد جویس آن را کثیف میدانستند. ویرجینیا وولف چنان شوکه شده بود که به زمان خواندن سرخ میشد و در نامه به دوستی نتوانسته بود برخی واژگان چون ‘شاش’ و ‘گوز’ را بر کاغذ بیاورد و از سه نقطه یا علامت اختصاری[۲۶] استفاده کرده بود. حتا دی.اچ. لاورنس که ‘معشوق لیدی چاترلی’اش دلیل شکایت از او بود و واژگانی چون ‘گاییدن’، ‘کس’ و ‘تخم’ را خیلی بیشتر از جویس به کار برده بود (دادستان در دادخواست تعداد آنها را شمرده بود)، در نامه به همسرش نوشت: ‘آخرین بخش کثیفترین است. متنی به نهایت کثیف و غیرقابل تحمل که زمانی نوشته شده است. جدی میگویم، فریدا. حیوانی است.’
یولسیز به زمان انتشار، از نظر بسیاری منتقدان دانشنامهی ناسزا و واژگان زشت بود که به درد خیابان میخورد و نه ادبیات. در دوبلین ۱۹۰۴ آن را رکیک میخواندند. باید یر آن واژگان ساختهی خود جویس را افزود که به زبانهای دیگر قابل ترجمه نیستند (sowcunt, bumgut ….).
صراحت جویس در شرحهاش برای خوانندهی آغاز سدهی بیستم آزارنده بود. استفن ددالوس در دریا میشاشد و بیشرمانه انگشت در بینی میکند. لئوپولد بلوم هنگام ریدن، دارد مجله میخواند.
این صراحت جویس در شرحهای خصوصی حتا خوانندگانی چون ازرا پاوند را نیز آزار میداد. ازرا پاوند که جویس را ‘کشف’ کرده بود، به او توصیه کرده بود که آن صحنهی ریدن شخصیت مورد علاقهاش بلوم را حذف کند، اما جویس حاضر نشد. سال ۱۹۰۵ به ناشر دوبلینیها نوشت که ‘نمیتوانم بدون آزاردادن مردم بنویسم.’ هرچه هم آزارنده، به هیچ وجه حاضر به تغییر و تعدیل نوشتههاش نبود.
جایی در کتاب میخوانیم که گرتی مکداول هفده ساله ران و لبهی شورتاش را به بلوم نشان میدهد و او جلق میزند. صحنهای که سبب ممنوع شدن کتاب در آمریکا شد. سیرسه[۲۷] در خیال ِ مستانهاش بلوم را دختری میبیند که خانم رییس روسپیخانه بلا کوهن[۲۸] با آواز باریتون اورا به فروش میگذارد.
یولسیز به گمانام نخستین کتاب در تاریخ ادبیات است که به شرح کامش تراجنسیتی پرداخته است.
جویس بدون پردهپوشی از تنانگی نوشته است. در تک گویی مولی بلوم، او در بستر دراز کشیده و هنوز در خیال کامش بی پروا با معشوقاش در بعد از ظهر است. زبان شاید چندان بیپروا نباشد، اما لحن به کار رفته در این تکگویی بسیار بیپرواست.
با این همه، آنچه جویس در نامه به نورا نوشته است، حقیقت دارد. از نظر او یولسیز نه گناهآلود بود و نه شهوتآلود. جویس خواسته تا شخصیتها را به کاملترین شکل شرح داده و همهی جنبههای زندگی و فکرشان را نشان بدهد. میخواست تا زندگی روزمره را به کاملترین شکل ِ ممکن بازآفرینی کند. خود، یولسیز را ‘حماسهی تن انسان’ خوانده است. از اینرو باید که همهی کارهایی که پیشتر از آن یاد نمیشد – ریدن، شاشیدن، بوسیدن، جلق زدن، دشتان، و شکلهای گوناگون کامش – به تصویر کشیده میشد. اینها شاید کثیف بنمایند، اما پس از محکوم شدن نوشتهاش در دفاع از خود اعتراض کرد که ‘ابتذال را در هر برگ زندگی میتوان دید. اگر یولسیز غیرقابل خواندن است، پس زندگی هم غیرقابل زیستن است.’
رای قاضی[۲۹] دادگاه آمریکا به سال ۱۹۳۳ خواندنی است: ‘جویس صادقانه کوشیده است تا شرح بدهد شخصیتهاش چگونه فکر میکنند، گرچه یولسیز در برخی بخشها تهوعآور است، اما در هیچ جای آن انگیزانندهی شهوت نیست.’ نمایندهی جویس در واکنش به این رای نوشت که ‘آقای جویس بر این نظر است که قاضی طنز را درک میکند.’
داوری نورا دربارهی جویس نیز جالب است: ‘باور دارم که این مرد نابغه است، اما فکرهای کثیفی دارد، مگر نه؟’
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹
[۱] The Egoist
[۲] Finnegans Wake
[۳] Anthony Burgess
[۴] Richard Ellmann
[۵] جان. م. موری – John M. Murry- ‘Nation & Athenaeum’، ۴-۲۲، ۱۹۲۲
[۶] Valery Larbaud
[۷] Stuart Gilbert
[۸] Edmund Wilson
[۹]Axel’s Castle: een studie van de fantasierijke literatuur van 1870-1930
[۱۰] Frank Budgen, James Joyce and the Making of ‘Ulysses’ and Other Writings
[۱۱] Harriet Shaw Weaver
[۱۲] Aeolus
[۱۳] The Freeman’s Journal
[۱۴] Sirens
[۱۵] Fugue، دو یا چند صدا براساس یک درونمایه. به معنای ناپایدار نیز هست.
[۱۶] Gerty McDowell
[۱۷] Nausicaa
[۱۸] Mkgnao، Mrkgnao، Mrkrgnao
[۱۹] Phantasmagoria
[۲۰] Introibo ad altare diaboli
[۲۱] Nora Barnacle
[۲۲] Thomas Aquinas
[۲۳] عشق را با کافری خویشی بُوَد / کافر خود مغز ِ درویشی بُوَد. عطار نیشابوری
[۲۴] Herr Satan
[۲۵]esoterism
[۲۶]P’s’
[۲۷] Circe
[۲۸] Bella Cohen
[۲۹] John Woolsey