افشین بابازاده؛ میهنم
افشین بابازاده؛
میهنم
با تو چه مى توان کرد
جز آنکه دوستت داشته باشم؟
و پس این ها کیند که
براى من کابوس مى سازند
به جوانترین ها باروت مى خورانند
به پیرترها فقر گورستان هدیه مى کنند
آه وقتى سایه من
در آفتاب نیمه روز
روى دست هایت مى افتاد
وقتی با خیال راحت
(شاید هم با خشنودی )
روى خیابان هاى شاعر سازت راه مى رفتم
تو و تنها تو
-که نمى دانم با تو چه باید کرد-
به من شاعرى را می خوراندى
(همچون اسیران آواره جنگ های بی پایان )
ای …
با توچه می توانم کرد
جز آنکه
تا آخرین قطره بطرى ها
بنویسم ات