جلال سرفراز؛ ای سرزمینِ خسته

جلال سرفراز؛

ای سرزمینِ خسته

 

در خطوط جاریِ شب راه بر سرزمین من بسته است

و این منم دستِ شکسته آویزۀ گردن

گولی که رویاهایش را به راه آهنها می بندد

جاری ست شب وانان که چراغ را کشته اند شب را انبوه تر می کنند

وانجا که از شما سخنی هست بر خطوط راه آهن ها راهبند می زنند

سوتِ قطار حادثه یی نیست

و راه بان در این میانه به خمیازه یی سربرمی دارد و به عادت سوزن می چرخاند

و مردگان بر اسبان به هر سو می تازند

و مردگان با من کرور کرور می آیند و کوپه ها و واگن ها را می انبارند

تاریخ در تردیدها رقم می خورد و شهر در سرآسیمگی معنی می شود

و شاعران در چرکای بسترشان می غلتند بی که نامی از شما برده باشند

آی آی واژه های برزبان نیامده!

با من می آیند عروسهای بخت شما با جامه دانهاشان می آیند

و تخت می زنند بر انبوهۀ شما

و راه آهن ها بر راه های مرده سرازیر می شوند

و ایستگاهی نیست تا مسافر بی پناهی در حسرتِ سالیانش پناه جوید

در شبِ خاموشان

شاعر بر خس خسِ سینه اش راه می بندد و قلم در تاریکی گم می شود

و ایستگاه های گمشده در توالیِ قرن ها به فانوسی دهان می گشایند

و خاموشان به آهی در خواب می شوند

در آتشچرخانِ من شرارۀ چشمانتان به جختی خاکستر می شود

و راه ها و راه بانان و راه آهن ها به تاریکی می پیوندند

ای سرزمینِ خسته کجا می روی؟

دی ۶۹

به نقل از “آوای تبعید” شماره