رضا بهزادی؛ تردید

رضا بهزادی؛

تردید

ابرهای تیره‌رنگ آخر پاییر در باد، رقص‌کنان بر سر خیابان بزرگ این شهر کوچک، رهگذران را که منتظر خشم طبیعت بودند، نگران کرده بود.

سلمانی  با انگشتان دست چپش که ورزیده و بلند بودند، سمت راست سر سروان حسنی، که در گارد امنیت مخصوص کار می‌کند، را محکم گرفته بود و با مهارت توسط انگشت سبابه و انگشت بزرگ دست راستش تیغ صورت‌تراشی را از گونه‌های حسنی به زیر گلو  کشاند و درست روی شاهرگ او، درست مانند ماشینی که ناخواسته پشت چراغ قرمز با عجله اما ماهرانه می‌ایستد، نگهداشت. نفس حسنی دیگر شنیده نمیشد، چشمهایش در آینه به سلمانی خیره شده بود. سلمانی نفهمید چقدر طول کشید اما شنیده‌ها را در مورد سروان حسنی برای خود دوره کرد.

سال های سال بود با کسی صحبت نمی کرد، ساکت و متفکر چون ابری همیشه تیره، این سکوت همراهش بود. با اینکه سالها از مرگ بابک، تنها فرزندش، میگذشت، او همچنان از لحظه اعدام فرزندش تصویرها و داستانهای متفاوتی برای خود در ذهن می‌ساخت.

بعد از تحویل جسد پسرش، نه در شیراز، شهر پدری، و نه در اصفهان، شهر مادری، اجازه خاکسپاری  به او داده نشد. بعد از سه روز سرگردانی توانست با کمک جنگ‌زدگانی که به شاهین‌شهر آمده بودند، پسرش بابک را آنطور که رسم بود به زمین، مادر زندگی بسپرد. او هرگز نتوانست اشکی بریزد.

با کمک دوست زمان کودکی و نوجوانی بابک، “افشین”، که حالا دیگر به مهندس افشین معروف شده و برای سلمانی پسر دوم به شمار می‌رفت، برایش مراسم مفصلی تدارک دید که جنگ‌زدگان زیادی او را همراهی کردند. افشین بعد از اتمام دانشگاه نتوانست به دلیل دوستی با بابک و نزدیکی به این خانواده کاری در رشته خود بیابد، به ناگزیر به فروختن سیگار مشغول شد، اما نام مهندس بر او باقی ماند.

سلمانی بعدها بدون خداحافظی از کسی از اصفهان به شاهین‌شهر نقل مکان کرد. مهندس و دوستی دیگر، در بر پا کردن یک  مغازه سلمانی کوچک به او کمک کردند. به قول مهندس کار و کاسبی را دوباره به راه انداخت. مهندس برایش حکم فرزند را داشت. او رازهایش را فقط با مهندس در میان می گذاشت و مهندس چون پسری وظیفه‌شناس و دوستی صمیمی و رازداری بی‌نظیر برایش باقی مانده بود.

تا سالهای طولانی کسی به سراغ او نیامد، اما بعدار کشتار جوانان در سالهای ۱۳۹۶ و ۱۳۹۸ در اصفهان و خوزستان، نه تنها اعضای فامیل بلکه دوستان و همسایگان سابق به دیدارش می‌آمدند، حتی دوستان قدیمی، که بیشتر در شیراز بودند، سالی یکبار می‌آمدند و بر سر قبر بابک شعرهایی میخواندند. هر سال نیز چند نفری از شرکت‌کنندگان دستگیر و روانه زندان میشدند، اما هرساله بر تعداد آنها افزوده می‌شد. آنان که خود به خونخواهی برخاسته بودند با خواندن شعرهای حماسی و رزمی بر سر قبر و گاه در خانه خشم خود را آشکار میکردند.

هیچ کس نمی دانست که چرا بهترین سلمانی شهر از این شهر رفته و شهری دیگر را برای کار انتخاب کرده. اما با گذر زمان همه گویا از خوابی سنگین بیدار شدند. گویی سالها گیج و مبهوت بودند و حالا پرده‌ای سیاه کنار رفته و مردم با آمدن خود و اظهار همدلی، بدون این‌که بر زبان برانند، از کردار خویش پشیمان بودند. روزی مهندس با صدای بلند بر سر قبر بابک گفت:

“از شما نه گفتاری و نه کرداری سر زد، اما انگار رفتاری ناخواسته بود و تمام شد و بابک الان میان ماست. این پندار ماست که ما را به هم نزدیک و یا دور میکند” و با دستش به جوانان و نوجوانان اشاره کرد.

مهندس، سیگارفروش خیابان، گاه خود را به ویترین مغازه نزدیک میکرد و به دستهای سلمانی و گردن سروان حسنی خیره میشد و پس از چند لحظه ناپدید میشد و دوباره با همان چهره مضطرب خود را به پشت ویترین مغازه میرساند. چشمهای مهندس گاه برای دیدن جای تیغ و شاهرگ سروان حسنی بزرگ و بزرگتر میشد و نگرانی او نیز همچنان بیشتر و بیشتر.

سلمانی نگاهی به آینه بزرگ که خود و حسنی را در آن میدید انداخت، متوجه شد که حسنی به وسایل روی میز خیره شده است. به یاد شب‌های سرد و نفیر باد که با زوزه‌های چند کفتار در هم پیچیده شده بودند افتاد. خوب به یاد داشت که در تنهایی خویش در قبرستان تاریک میلرزید، درست مثل الان که تیغ را میان دو  انگشتش محکم نگه داشته بود.  با آرامش تیغ را ماهرانه به حرکت درآورد و یادش آمد که همگی در آن شب گریان بودند. به یاد آورد که در آن شب سرد، او هیچ کس را نمیدید و هیچ صدایی را نمی شنید، فقط می دانست که شب بود و تاریک و سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. او بود و باد در دشت سرد، با خنجری در دست.

با دو انگشتش  تیغ را دوباره نگه داشت، قطره‌ای از عرق پیشانی‌اش  بر کاشی فرود آمد. سلمانی  تیغ را از زیر گلوی سروان گارد ویژه، آقای حسنی، آرام برداشت و آنرا با حوله کوچک سفیدرنگی پاک کرد. نگاهی در آینه به حسنی انداخت، نگاه های آنها با هم تلاقی کرد.

سلمانی تیغ را  در دست چپ گرفت و آن را در آب جوش فرود آورد و جای خود را عوض کرد و در سمت راست سروان حسنی ایستاد، تیغ را دوباره در دست راست گرفت و با نگاهی به تیغ، و نگاهی به ریش، تیغ را آرام و مطمئن از گونه‌ها به زیر گلوی حسنی کشاند؛ یک نفس و بدون تامل.

شب که به خانه رفت، دوست داشت با همسرش در این مورد حرف بزند. همین که وارد اتاق خواب شد هنوز با خود در حال گفتگو بود:

“نمی‌دانستم ببرم یا نبرم؟ میدانستم که سالهاست منتظر چنین شانسی بودم، اما نمیدانم که انتقام کاریست درست که باید انجام پذیرد­؟ احساسم به من  فریاد میزد بزنم، و من زدم و این کار را کردم. ای کاش نکرده بودم و آن شاهرگ را نزده بودم و ادامه زندگی را از آن حرامزاده نگرفته بودم.  لعنت بر من، تف بر من، باید میماند و جواب میداد، نه! شاد نیستم از انتقام خود”.

همسرش بر روی تختخواب غلتی زد  و در خواب و یا بیداری، صدای شوهرش را که به صدای شکایت نزدیک بود، می‌شنید:

“اسم مرا صدا نکن، من دوباره و چند باره مردم و زنده شدم و ایکاش فریادم در شب به او برسد و بداند که من به پا خاسته‌ام تا زندگی ادامه یابد و نه اینکه از زندگی‌ها بگذرم”  و …  صدای گریه هایش  بلندتر و بلندتر میشد گویا به جای سی سال گذشته گریه میکرد.

بعد از تابش آفتاب از خانه بیرون آمد. نمیدانست چرا هنوز بیدار است. احساس گرسنگی میکرد، در خیابان همه صداها را خوب می شنید و بوها را حس می کرد. از تابش نور خورشید بر بدنش احساس جوانی میکرد و دستش را برای مغازه‌داران تکان میداد، می دانست که شاید آخرین روزش باشد.

همین که به در مغازه رسید لرزشی بر او باریدن گرفت. کم‌کم چون باران های سیل آسای دوران کودکی همه چیز دوباره  آرام گرفت و بدنش از گرمی به خنکی رسید و آرامتر شد.

سلمانی مغازه اش را تا به امروز به این تمیزی ندیده بود. همه چیز مرتب چیده شده بود. هر ابزاری جای خودش بود، همان جایی که می باید باشد. مرتب به زیر صندلی ها نگاه می کرد و به جای حرکت خون در شب گذشته و لاشه بی جان حسنی، حالا کاشی های برق زده را زیر پای خود می دید.

“مهندس امروز با دسته‌گل بر سر قبر بابک و دیگر عزیزان می رویم”

و چای را تا آخر سر کشید.

“قراره امروز همه بیان، قراره همگی با هم ترانه باران را بخوانیم” مهندس با لبخند به او نگاهی کرد و نان گرم را بدستش داد.

و او لبخندی به مهندس زد و گفت: “امروز در خیابان ها غوغاست” من امروز سیر گریه میکنم. و به چشمان مهندس خیره ماند.

جلوی در مغازه که ایستاد  باد خنک پاییزی گونه های جوانی اش را نوازش می کرد. باد در سلولهای پیرش به دنبال خاطرات پاک شده میگشت. دوست داشت فریاد بزند. زبانت را می‌بوسم اگر اسم را به یاد بیاوری بعد از رفتن باد….

او صدایی دوردست اما آشنا را در هوای شهر جستجو میکرد که میخواند؛

هرگز کسی اینقدر فجیح به  کشتن خود برنخاست که من به زندگی…….

زوزه های باد این بار با فریادهای نوجوانان، شهر را به لرزه در آورده بود.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳