رشید  مشیری: نرگس

رشید  مشیری:

نرگس

پیر زن از صدای پاهایی که پله‌ها را با سرعت بالا می‌آمدند از خواب پرید. نگاهی به پنجره انداخت. هوا هنوز تاریک بود. ساعت دیواری را نگاه کرد که پنج‌وبیست دقیقه را نشان میداد. نگران شد وکمی هم ترسیده بود که از جا برخاست.

خانه او در طبقه چهارم ساختمانی قدیمی بود که آسانسور نداشت. وقتی خود را به در رساند صدای پاها قویتر و نزدیکتر شده بودند. جرات اینکه در را باز کند نداشت. از چشمی در، پاگرد را نگاه کرد. صداهایی شنید و پس از چند لحظه چهار یا پنج نفر مرد و زن چادرمشکی را دیدکه مقابل واحد روبرو ایستاده بودند. یکنفر از آنها با مشت به در می‌کوبید و با صدایی بلند و خشم‌آلود می گفت: می دانیم خانه‌ای. در را باز کن: و بدون اینکه منتظر بمانند، یکی از انها که هیکلی درشت‌تر از بقیه داشت کمی دورخیز کرد و با پای راستش ضربه محکمی به در زد که در باهمان ضربه از جای دستگیره شکست و  با صدایی شدید هر دو لنگه در باز شدند.

پیرزن هر چند که به شدت ترسیده بود، اما چون نرگس را که مستأجر او بود خیلی دوست داشت و می دانست به تنهایی زندگی می کند، بر ترسش غلبه کرد .چادرش را به سرعت سر کرد. در را باز کرد و به محض قدم گذاشتن به پاگرد با دو مرد روبرو شدکه در طرفین خانه نرگس ایستاده بودند و از داخل واحد نرگس، صدای جیغ و داد می‌آمد. پیرزن با لحنی که به وضوح ترسش را نشان می داد پرسید. شما چه کاره‌اید؟ اینجا چکار دارید؟ نفزی که کلاه پشمی به سر داشت وسمت چپ در ایستاده بود با تحکم  گفت؛ به شما مربوط نیست. برو تو خونه ات و صدات هم در  نیاد. پیرزن بدون هیچ فکر قبلی و بسیار سریع و ناگهانی با سه قدم بلند خود را به اطاق نشیمن نرگس رساند. بلافاصله یکی از زنان بازوی او را گرفت وکشید و در حالیکه سعی داشت او را به زور بیرون ببرد به دو نفر دم در هم اشاره کرد و گفت پس شما اونجا چه کاره اید؟ چرا اجازه دادید بیاد اینجا؟ پیرزن با صدای بلند  گفت با دختر معصوم چکار دارید؟ من الان به پلیس زنگ می زنم، و برای اینکه بتواند زمان بیشتری داخل خانه نرگس بماند، هول دادن را بهانه کرد و خود را به زمین انداخت. دستش را روی قلبش گذاشت و ملتمسانه گفت: آخ قلبم تو را به خدا به من دست نزن. من ناراحتی قلبی دارم‌. چند دقیقه دیگه حالم خوب بشه خودم می رم. زن توجهی نکرد و دستش را گرفت و به سمت در کشید صدای جیغ پیرزن مردی را که مشغول به هم ریختن تعدادی کتاب بود متوجه او کرد. مرد با عصبانیت گفت جیغ و داد نکن پیرزن، و بعد خطاب به زن همکارش گفت بذار چند دقیقه آروم بگیره بعد بندازش بیرون. پیرزن در حالیکه کماکان دستش را روی قلبش گذاشته بود، صدای نرگس را شنید: شما بابد حکم نشون بدید. بدون حکم جلب حق ندارید وارد خانه من بشید .من همراه شما نمیام. مرد که که یک گونی پر از کتاب را جابجا می کرد به زنی که کمد لباس نرگس را می گشت اشاره کرد وگفت :

حکم را نشانش بده. زن کیفش را باز کرد و دستبندی فلزی بیرون آورد و به سمت نرگس رفت و گفت دستهاتو بیار جلو. نرگس با آمیزه‌ای از ترس و خشم گفت: شما حق ندارید به من دستبند برنید. بدون حکم قاضی حق بازداشت من را ندارید. مرد با خشونت خطاب به نرگس گفت: گه زیادی نخور، و با اشاره سر از دو نفر دیگر خواست زن را در زدن دستبند به نر گس کمک‌کنند. نرگس مقاومت کرد. زن موهای نرگس را کشید. او را به زمین انداخت و دو نفر دیگر با تلاشی نه چندان زیاد دستبند را به دست نرگس زدند. پیرزن با دیدن این صحنه‌ها درد قلبش را فرا موش کرد. از جا برخاست و با بیشترین توانی که در پاهابش بود به سمت نرگس رفت. او را بغل کرد و با صدای بلند گریه کرد. دو زن به سمتش هجوم بردند و او را کشان‌کشان از در بیرون انداختند. پیرزن جلو در اپارتمان خودش نشست و گریه اش را آرام آرام  ادامه داد.

هوا روشن شده بود که ماموران با یک گونی و دو کارتن به همراه نر گس دستبند به دست، از اطاق خارج شدند. پیرزن برخاست و به قصد بوسیدن نرگس به او نزدیک شد که مانع شدند. نرگس توقف کوتاهی کرد و خطاب به پیرزن گفت: خاله فاطمه هیچی نیست. نگران نباش. زود برمی‌گردم. فقط هر طور که شده نذار این گربه زبون بسته، “جیلی” آواره  بشه. اگر بتوانی کسی را پیدا کنی که ازش نگهداری کنه لطف بزرگی به من کرده‌ای.

زحمت بکشین به پدرم هم تلفن بزنین که بیاد خونه رو خالی کنه. پیرزن از پنجره نرگس را دید که زنها حین سوار کردنش به ماشین او را می‌زدند. طاقت نیاورد و به سرعت خود را به خانه نرگس رساند.

همه وسایل آنچنان درهم و برهم بود که به سختی توانست “جیلی” را پیدا کند. گربه پشمالو خاکستری که چشمانش از دور به سختی دیده می شد، به محض دیدن خاله فاطمه به طرفش آمد وشروع به مالیدن بدن خود به پاهای خاله فاطمه کرد.

خاله فاطمه این گربه را دوست داشت و معمولاً ته‌مانده غذایش، خصوصاً مرغ و ماهی را به نرگس می داد تا جیلی بخورد. ولی هیچگاه اورا بغل نکرده بود .

خاله فاطمه از لمس گربه، گرمای مطبوعی در پاهایش احساس کرد و ناخود اگاه دست‌هایش به سوی جیلی رفت و او را با همان حالتی که نرگس انجام می‌داد، برای اولین بار در اغوش خود فشرد. با اشکهایش پشت جیلی را خیس کرد . حدود پانزده روز از دستگیری نرگس گذشته، اقای معصومی پدر نرگس به خانه خاله فاطمه آمد. خاله فاطمه فنجان چای را به آقای معصومی تعارف کرد. در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود، سر صحبت را باز کرد و گفت: اقای معصومی انهایی که نرگس را بردند خیلی خشن و بی‌تربیت بودند. من اون صبح که دستگیر شد اصلاً نمی دانستم  موضوع چیه تا اینکه ظهر همون روز همسایه طبقه پایین را دیدم. انها هم سر و صدا ی شکستن در و جیغ وداد نر گس ر ا شنیده بودند و به من گفتند موضوع سیاسی است و احتمالاً نرگس کاری علیه نظام انجام داده است. البته من کاری به این کارها ندارم‌. نرگس را مانند دختر خودم دوست دارم . واحدی که نرگس می‌نشست بیش از بیست مستأجر عوض کرده، من هیچکس را به ‌پاکی وخوش‌اخلاقی و راستگویی نرگس ندیده ام. این دختر را خدا برایتان حفظ کند. عین فرشته هاس. نمی دونید چقدر به من می رسید. با وجودی‌که دو پسر دارم‌، اون منو دکتر می برد. حتی بعضی وقت ها خریدهامو انجام می داد. صبح ساعت هفت از خونه می رفت سر کار و حدود ساعت شش برمی‌گشت. آزارش به مورچه نمی رسید. هر شب حتماً یک سری به من میزد و می پرسید چیزی نیاز دارم‌؟ آقای معصومی! من هر وقت یاد اون زنها می افتم که موهاشو می کشیدن نمی تونم جلو گریه خودم را بگیرم.

خاله فاطمه یه دستمال کاغذی برداشت واشکهاشو پا کرد. اقای معصومی که حین صحبت های خاله فاطمه کاملاً سکوت کرد  بود، با لحنی کاملاً معمولی  که هیچ  ناراحتی از آن به چشم نمی‌خورد، گفت: خانم من همین سرنوشت را برایش پیش‌بینی می کردم. دانشگاهش که تمام شد از او خواستم به شهر خودمان برگردد. چند خواستگار خیلی خوب داشت که یکیش هم فامیل خودمان بود. از مال‌ومنال هیچی کم نداشت. ویلای شمال و سفر خارج اش هم همیشه به راه بود. من ومادرش از او خواستیم با این جوان موفق ازدواج کند. او نه تنها اینکار را نکرد، تو روی ما ایستاد و گفت که در تهران می‌ماند و به کمک مالی ما هم احتیاجی ندارد. او بخاطر یک سری مزخرفاتی‌که در دانشگاه یادش داده بودند، دل ما راشکست. دیگه از اون‌ موقع من اونو از دلم انداختم بیرون. یک وقتی دانشجو بود و اقامتش در تهران توجیه داشت، اما زندگی مجردی او در تهران بعد از دانشگاه موجب سرشکستگی خانواده ما بین ا قوام و فامیل شده است. حالا هم که این اتفاق براش افتاده، مقصر خودشه. من که کاری باهاش ندارم.

خاله فاطمه با شنیدن این جمله با حالتی عصبی گفت: یعنی نمی خواید برید وضعیت اش  را پیگیری کنید و ببینید کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟ آقای معصومی با همان لحن خونسردانه گفت: معلومه که نمیرم. بذار ادب بشه. حالا اگر یک وقتی آمد بیرون و آدم شد، خوب اون‌موقع وضع فرق می کنه. خاله فاطمه از حرفهای اقای معصومی چنان پکر شده بود که نتوانست گفتگو را ادامه دهد. فقط گفت نرگس همه کرایه‌هاشو پرداخت کرده  و من هیچ طلبی از او ندارم. شما هر وقت خواستید می توانید وسایلش را ببرید و خانه را تخلیه کنید. اقای معصومی با بی‌تفاوتی گفت فردا یک وانت و کارگر می‌آرم، اگر چیر به درد بخوری بود، می برم ضمناً یک سؤال هم داشتم: آیا برای اجاره واحد، پیش‌پول هم به شما داده؟ خاله فاطمه با کمی مکث گفت: نه، فقط اجاره می داد.  و بعد اقای معصومی در فضایی سرد از خاله فاطمه خدا حافظی کرد و رفت.

خاله فاطمه گربه را بغل کرد و گفت “جیلی”جان مگر می شود کسی نرگس را بشناسد و او را دوست نداشته باشد. این اقای معصومی مشکل دارد. من و تو که خیلی دوستش داریم .تازه می خوام یک رازی را به تو بگم و اون هم اینه که من برای اولین بار در عمرم دروغ گفتم. نرگس سی میلیون تومان پول پیش من داره،که وقتی حرفهای پدرش را شنیدم، فکر کردم اگر به پدرش بگویم حتما می خواهد پول را به او بدهم. در حالیکه طفلک این دختره اگر بیاد بیرون حتماً به این پول نیاز داره. تازه من خودم هم می تونم پیگیر وضعش بشم. شاید پسرعموم،  نادر که تو نیروی انتظامیه، آشنایی پیدا کنه  اگر توانستیم جاشو پیدا کنیم بالاخره در زندان هم به پول نیاز داره. ‌امشب موقع نماز علت دروغ گفتنم را به خدا می گم. نرگس اینقدر معصومه که مطمئنم خدا منو می بخشه.

حدود سه ماه از بازداشت نر گس گذشته است. خاله فاطمه در حال اماده کردن بساط کوکو سبزی است که تلفن منزل زنگ می‌خورد. دستش آغشته به تخم مرغ و سبزی خردشده است و فکر می کند تا دستش را تمیز کند، زمان می برد. به همبن دلیل از جواب دادن به تلفن صرفنظر  می‌کند. چند دقیقه بیشتر نمی گذرد که مجدداً  تلفن زنگ می‌خورد. این بار خاله فاطمه معطل نمی کند، دستش را با گوشه پیراهنش پاک می کند، به سمت تلفن می رود و گوشی را به گوشش می چسباند: الو، صدایی از ان سوی خط میگوید: سلام خاله فاطمه. خاله فاطمه در حالیکه ضربان قلبش بالا رفته و امیدوار است حدسی که زده، درست باشد، با هیجان جواب می‌دهد: بله بفرمایید. و می شنود: من نرگسم خاله فاطمه. برای لحظاتی زبان خاله فاطمه قفل می کند. بطوریکه نرگس مجبور می شود دوباره بگوید: خاله فاطمه منو که یادت نرفته. من نرگسم. نرگس. خاله فاطمه به سرعت خود  را  پیدا می کند اما نمی تواند جلو بغض‌اش را بگیرد و در میانه اشک و شادی می گوید: نرگس جان، عزیز دلم، قربونت برم. نذر کرده بودم، چه زود برآورده شد. حالت چطوره؟ الان کجایی؟ آزاد شدی. زودی بیا خونه .نرگس هم هر چند سعی می کرد بغض را از صدایش بگیرد، اما با لحنی پر  از احساس گفت: خوبم خاله فاطمه، ولی آزاد نشدم. از زندان رنگ می زنم. اینجا همه چیز خوبه اصلاً نگران نباش. تو خودت چطوری دکترتو که به موقع میری. قرص‌هاتو که سر وقت می خوری؟ خاله فاطمه که تازه کاملاً به خودش مسلط شده بود، با شوق جواب داد: اینجا هم همه چیز متل سابقه، فقط جای تو خالیه. نرگس از “جیلی” پرسید: چکارش کردید؟ الان کجاست؟

خاله فاطمه خوشترین خبر را به نرگس داد: پیش خودمه. سفارش میدم به علی که غذا و خوراک براش می‌خره. خیلی هم سر حاله. می‌خوای باهاش حرف بزنی؟

نرگس بیصبرانه منتظر بود صدایی از جیلی بشنود. خاله فاطمه جیلی را بغل کرد و گوشی را جلو دهانش قرار داد. میدانست که اگر  زیر گردن جیلی را نوازش کند صدای مخصوصی از بیان رضایت را از او می شنود. به این ترتیب صدای جیلی پس از سه ماه به گوش نرگس رسید.

هر هفته دوشنبه ها حدود ساعت نه صبح خاله فاطمه منتطر تلفن نرگس بود. در سومین تماس، خاله فاطمه داستان آمدن پدر نرگس به تهران و خلاصه حرفهایی را که زده بود برای او نقل کرد که متوجه شد نرگس انتظار آنرا داشته. و از این بابت نگران نیست. اما در یکی از تماس‌هایی که حدود دو ماه بعد داشت، نرگس به خاله فاطمه گفت: یکبار پنهانی با مادرش تماس تلفنی داشته و مادرش هم‌ یک بار به بهانه مراجعه به پزشک، همراه دامادشان به تهران آمده و به ملاقات او رفته است.

در یکی ارتماس های هفتگی، خاله فاطمه موضوع پول پیش خانه و دروغی را که به پدرش گفته بود،  با نر گس در میان گذاشت که بسیار خوشحال شد و شماره یک کارت بانکی را به خاله فاطمه داد وگفت در اینجا بوفه‌ای هست که می توانیم خوراکی و وسایل بهداشتی و….خرید کنیم و نرگس از خاله فاطمه خواهش کرد پول را به علی‌آقا، پسرش بدهد تا هم هزینه های گربه را از آن پرداخت کند و هم ماهانه پانصد هزار تومان به کارتش بریزد .

حدود دو سال‌ونیم از حبس نرگس گذشته بود که دو هفته متوالی گوشی خاله فاطمه خاموش بود و دیگر هیچگاه نرگس امکان تماس با خاله فاطمه را پیدا نکرد، اما هر ماه به طور مرتب پول به کارت نرگس واریز می شد. نرگس شماره علی‌آقا را هم نداشت که وضعیت را از او جویا شود. به همین دلیل بسیار نگران‌بود. مدت حبس نرگس وارد چهارمین سال خود شد اما چون یک سوم حبسش را گدرانده بود امکان استفاده از آزادی مشروط را پیدا کرد و در صبح بیست‌وپنج اسفند ۱۳۹۵ از زندان ازاد شد. اولین کاری که کرد دادن آدرس منزل خاله فاطمه به یک تاکسی بود. در مسیر بوی عید می‌آمد و هیجان خرید در همه جا به چشم می خورد، اما نرگس جز دیدار خاله فاطمه و به آغوش کشیدن “جیلی” هیچ چیزی که او را به هیجان بیاورد حس نمی کرد.

از تاکسی پیاده شد. کوچه تقریباً هیچ تغییری نکرده بود. به نظرش امد که ساختمان خاله فاطمه  فرسوده‌تر شده است. احساس غریبی داشت که هم ترس، هم دلهره و هم شادی در هم ادغام شده بودند. با نگرانی زنگ واحد خاله فاطمه رافشرد.  دقایقی گذشت و صدای زنی جوان را شنید: بفرمایید .

نرگس کمی دستپاچه شد و گفت: با فاطمه خانم کار دارم. همان صدا گفت ما اینجا فاطمه خانم نداریم و آیفون را قطع کرد. نرگس نمی توانست  بدون گرفتن یک خبر از آنجا برود. هرچند که میدانست دوباره زنگ زدن حتماً مزاحمت تلقی می شود، اما برای بار دوم‌ دست به زنگ شد و ابن بار بسیار محترمانه و متواضعانه از خانم جوان خواست در را باز کند .گفت که به دنبال گمشده ای می گردد.

زن جوان در را گشود و نرگس از همان پله‌های رنگ و رو رفته تا طبقه چهارم بالا رفت و در مسیر، چند سیلی را که به هنگام بازداشت خورده بود به یاد آورد. به طبقه چهارم که رسید، خانم جوان را دید که در پاگرد منتظر او بود. نرگس خیلی خلاصه سابقه سکونت خود در واحد روبرویی و صاحب‌خانه‌اش بنام فاطمه خانم را برای او توضیح داد. خانم جوان کاملاً اظهار بی‌اطلاعی کرد و گفت: ما اینجا را از فردی بنام علی‌آقا اجاره کرده ایم. نرگس خواهش کرد تا خانم جوان شماره تلفن علی‌آقا را به او بدهد. خانم جوان با کمی شک و تردید به داخل خانه رفت و با یک برگ کاغذ که شماره تلفنی بر آن نوشته شده بود بر گشت. آن‌را به دست نرگس داد. و برای اینکه مطمئن باشد کار خطایی انجام نداده است، به نرگس گفت اگر بخواهید می‌توانید همین الان با گوشی من به او زنگ بزنید. نرگس استقبال کرد و شماره علی‌آقا را گرفت. علی‌آقا به قدری غافلگیر شده بود که چند دقیقه طول کشید تا باور کند کسی که پشت خط است واقعاً نرگس است اما وقتی که مطمین شد، از نرگس خواست همانجا بماند تا او حداکثر به فاصله یکساعت خود را به انجا برساند و از خانم جوان هم خواهش کرد اجازه دهد نرگس تا رسیدن او در منرل انها بماند.

علی‌آقا با پرایدش به سوی خانه راند. اولین سئوال نرگس در مورد خاله فاطمه و قطع شدن تماس‌هایش بود. علی‌آقا سعی کرد جواب قطعی ندهد و گفت بگذار برسیم خونه همه چیز را مفصل توضیح می دهم و حال “جیلی” هم خیلی خوب است. دو بار مریض شد که بردمش کلینیک دامپزشکی نزدیک خونه مون. دکتر تشخیص داد عقیم شود بهتر است که اینکار را هم انجام‌داد. نرگس با لحنی دلسوزانه گفت؛ یعنی نسل جیلی دیگه ادامه پیدا نمی کنه؟

علی‌آقا سری تکان داد و گفت: بلی متأسفانه همینطور است. وارد خانه شدند. همسر علی‌آقا به استقبال نرگس آمد و با او روبوسی کرد. پس از آن اولین دیدار جیلی و نرگس پس از چهار سال اتفاق افتاد و هنوز ننشسته بودند که علی‌آقا جیلی را در آغوش نرگس گذاشت. نرگس نتوانست جلو اشک هایش را بگیرد و کرک های پرپشت جیلی برای دومین بار از اشک خیس شد. چند قطره اشک هم روی گونه های زن علی‌آقا ظاهر شد.

علی‌آقا برای اینکه فضا را تغییر دهد جیلی را از آغوش نرگس جدا کرد وگفت وقت برای این کارها زیاد خواهید داشت .پس از رفتن جیلی نرگس مانند کسی که ناگهان مطلب  فراموش‌شده‌ای را به یاد اورده باشد، با صدایی که لرزشی از هیجان با خود داشت پرسید: پس خاله فاطمه کجاست. و به چهره علی وخانمش چشم دوخت. هر دو سر به زیر داشتند. نرگس برای دومین بار، اما این بار  با نگرانی، سئوال خود را تکرار کرد.

بالاخره علی‌آقا در حالیکه دستمالی برمی‌داشت تا اشک های احتمالی اش را‌ پاک کند و هچنانکه سرش پایین بود گفت: نرگس خانم، مادرم عمرش را داد به شما و الان حدود دوسال‌ونیم از فوتش گذشته است. در واقع از همان زمان که ارتباط تلفنی اش با شما قطع شد، از دنیا رفته بود. نرگس همچنانکه این جملات را می شنید به تابلوی یک منظره بهاری که بر دیوار روبرویش نصب بود خیره شده بود. به یاد روزی افتاد که یکی از دوستان هم‌دانشگاهی‌اش او را به باغ خانوادگی‌شان در اطراف تهران دعوت کرد و او خاله فاطمه را هم ‌با خودش برد. تابلو جان گرفته بود و خاله فاطمه زیر یک درخت پر شکوفه گیلاس ایستاده بود و می‌خندید که نرگس هم لبخندی زد و موجب تعجب علی‌آقا و همسرش شد. بطوری‌که علی‌آقا خطاب به نرگس گفت نرگس خانم حالت خوب است؟ و بعد به خانمش گفت: یک لیوان شربت گلاب برای نر گس خانم بیاور. نرگس از تابلو بیرون آمد و گفت چیزی نیست. حالم خوب است. من در آن تابلو خاله فاطمه را دیدم.  علی‌آقا و خانمش از این حرف تعجب کردند اما به روی خود نیاوردند. نرگس شربت را تا به آخر سرکشید. علی‌آقا که حال نر گس را مساعد دید گفت: نرگس خانم مادر تا آخرین لحظه عمرش به یاد شما بود. دوشنبه ها روز عشقش بود. گاهی وقت ها من به شما حسودیم میشد. یکی از اخرین وصیت هاش هم مربوط به شما بود. اول اینکه از جیلی مانند بچه خودمان نگه داری کنیم و آنرا سالم‌ تحویل شما بدهیم. دوم ماهانه شما را فراموش نکنم. سوم اینکه بعد از آزادی تا هر زمان که بتوانی خودت را جمع‌وجور کنی می توانی روی زندگی با‌ما حساب کنی.

مصاحبت علی ونرگس چند ساعت ادامه یافت که بیشتر آن حول خصوصیات خاله فاطمه دور می زد. تقریباً نزدیگ ظهر بود که نرگس عزم خداحافظی کرد. علی‌آقا خیلی اصرار داشت که نرگس در منزلشان بماند که نرگس به بهانه داشتن کار مهم نپذیرفت و خواهش کرد جیلی را هم در سبدش  بگذارند تا او را هم با خود ببرد. موقع خداحافظی نرگس شماره قطعه خاله فاطمه در بهشت زهرا را از علی‌آقا گرفت و از ساکش یک کفشدوزک رنگی کاموایی بیرون آورد و به خانم‌ علی‌آقا داد و با اشاره به شکم برآمده او گفت: خودم بافتم. کادوی من برای اون نی‌نی که در راهه.

نرگس درحال پوشیدن کفش‌هایش بود که علی‌آقا گفت: خوب شد یادم آمد، هشت میلیون تومان از اون سی میلیون پول شما باقی مانده. من آن را برای اینکه قاطی نشه در یک حساب جدا گذاشتم. این هم کارتشه. رمزش را هم روی این برگه نوشتم. نرگس اطاق را ترک ‌نکرده بود که صدای آیفون آمد. آژانس دم در بود. علی‌آقا کمک کرد و سبد را تا دم در آورد. تاکسی به  راه افتاد.

حدود  ساعت چهار بود که نرگس دسته گلش را روی سنگ مزار خاله فاطمه گذاشته بود. جیلی را از سبد خارج کرد و در اغوش فشرد. به هشت سال پیش رفت: خانم من این خونه‌تونو پسندیدم. یک خرده تخفیف بده بیام بشینم. خاله فاطمه با آن صورت تپل و پیراهن مشکی با گلهای سفید مقابلش ایستاده بود: ازت خوشم اومده، مادر دختری حساب میکنم همون مبلغی که گفتی خوبه.

نرگس چند بار پلک‌هایش را باز و بسته کرد. خاله فاطمه محو شد.

نگاه نرگس‌به دوردست‌ها رفت. خورشید همزمان با غروب رنگ عوض می‌کرد و نرگس غرق در رنگها بود.

۱۴۰۱/۱۱/۱۵