ارسلان عربلویی:   لنگه کفش فسفری سیندرلا

ارسلان عربلویی:

 

لنگه کفش فسفری سیندرلا

 

زمان: ساعت ۲ بامداد

مکان: ایستگاه مرکزی قطار، شهر کلن

منتظرم؛ مثل ھمه راننده ھای تاکسى که درصفی طولانی، تاکسی ها را به خط کرده، خود کنار ماشین ھایشان ایستاده اند.

قطار رسیده و راننده‌ها می دانند که مسافران یکی در پی دیگری از سالن خارج می شوند و مستقیم به سوی تاکسی‌ها می آیند. نوبت که به من می رسد، دختری جوان با عجله به سمت تاکسی می آید؛ با نگاھی سریع به قول بچه‌های امروزی مرا اسکن می کند و انگار که از نتیجه کار راضی نباشد، بقیه راننده‌ها را ھم از نظر می گذراند وبالاخره تصمیم می گیرد و می پرسد: «کرایه تاکسى تا شهر دورماگن چقدر مى شود؟»

درھمان حالی که به او جواب می دھم: «حدود ۵۰یورو.»؛ من ھم به سهم خودم او را سبک سنگین می کنم. به جز کوله کوچکی که برپشت دارد، کفش های فسفر یاش نظرم را جلب می کند. می گوید: «برویم!» و با چالاکی سوار می شود.

به راه میافتم ولی شم رانندۀ تاکسی بودنم، حس ناخوشایندی را بو می کشد. اول اتوبان، دختر یک لنگه کفش‌اش را بالا می آورد، نشانم می‌دهد و می پرسد: «آقاى راننده تاکسى! به نظر شما قیمت این کفش‌ها چقدراست؟» ازآینه نگاهش می کنم؛ شیطنت سرخوشانه و کمی مرموزی از چهره و صدایش منتقل می شود. با بی‌حوصلگی و دلخور از سوال عجیبش، به کفشی که در دست دارد، نگاه می کنم. مارک مشخصی ندارد و رنگ جیغش – حتی در نور کم داخل تاکسی- چشمگیر است.

جواب میدهم: «۱۰۰یورو.»

کمى می گذرد. دختربا صدای بلند می گوید: «حالا شد ۱۲۰ یورو.»

با تعجب نگاهش کرده، خودم را کنترل می کنم که چیزى نگویم.

کمی مانده به مقصد، باز صدای دختر بلند می شود: «آقای راننده! ارزش کفش های من حالا به ۱۴۰یورو رسید.»

این بار با لحنی کمى عصبانى می گویم: «مگر اینجا بازار بورس فرانکفورت یا لندن است که هی ارزش کفش‌هایت را بالا مى برى؟»

دختر می خندد و می گوید: «نه. ولی باور کن؛ کفش‌های من جادویی است. هر لحظه که می گذرد، قیمت آن‌ها بالاتر می رود.» با خودم می گویم: «باز ھم یک مسافر دیوانه!»

حالا به مقصد رسیده ایم. قبل از اینکه ترمز کنم، دختر با خنده ها ی شدیدتر از قبل می گوید: «الان شد ۱۵۰ یورو.»

حیرانم که ماجرای قیمت بالا رونده کفش دخترچیست! پا را که روی ترمز می گذارم؛ هنوز تاکسی کاملاً متوقف نشده که دختر در یک چشم به هم زدن با مهارت وصف ناپذیری در تاکسى را باز می کند، پایین می پرد و پا می گذارد به فرار.

یک لحظه بدون هیچ واکنشی برجا می مانم و بعد بی اختیار پیاده شده، به دنبال دختر میدوم. سرعت دخترک فوق العاده است. حالا معنی ارزیابی اولیه دختر را پیش از سوار شدن به تاکسی می فهمم. ماجرا آن قدر به من برخورده که با سرعتی باورنکردنی به دنبال دخترک میدوم. در یک لحظه که تصور می کنم به دختر رسیده ام، ناگهان پایم به پشت پایش می خورد و لنگه کفش از پای او درمی آید؛ همراه با من که دیگر از پا درآمده ، روی زمین ولو شده ام .

زمان: ساعت ۳ بامداد

مکان: خیابانی عریض در «دورماگن»

درجایی که هیچ موجود زنده ای در آن دیده نمی شود، وسط خیابان نشسته ام. لنگه کفش فسفری دختر در دستم جیغ می‌زند. سیگارم را روشن کرده، پکی عمیق می زنم و هم زمان به سیندرلایی فکر می کنم که لنگه کفشاش در دستم مانده است. در مسیر برگشت، تازه می فهمم که کفش ۱۰۰یورویى به اضافه کرایه تاکسى ۵۰ یورویی میشود….

دختر جوان حق داشت که سر کوچه بگوید: «الان ارزش کفش‌هاى من شد ۱۵۰ یورو!»

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳