رضا بهزادی پیرمرد فرتوت و مارکز
رضا بهزادی
پیرمرد فرتوت و مارکز
گابریل گارسیا مارکز داستان کوتاهی دارد به نام پیرمرد فرتوت که گاه به فرشته پیر فرتوت نیز ترجمه شده است این یکی از شاهکارهای داستانهای کوتاه جهان میباشد و خود مارکز گفته بود حتی در حال نوشتن این داستان نمیدانست که چگونه از آن استقبال میشود اما به خوبی گفته بود که این داستان کاملا داستانی است متفاوت .
داستان از این قرار است که روزی مردم دهکدهای نسبتاً بزرگ از خواب بیدار میشوند و پیرمرد بسیار بسیار پیری را با بالهای بسیار بسیار بزرگ در پشت خانهای میبینند.
این پیرمرد بالدار در گل و شل که از بارانهای چند روزه به جا مانده بود دراز کشیده بود و این درست پشت خانه پلایا و همسرش الزاینده بود که فقیر بودند و در آن روزها پسرشان سخت مریض بود و دچار تب شده بود و پدر و مادر سر از پا نمیشناختند و اما اتفاقات عجیب و غریب که در این چند مدت با بودن پیرمرد که در طول داستان نامش به خاطر بالهایش و دیگر رفتارهایش به فرشته تبدیل میشود رخ میدهد. نه تنها این پیرمرد اسم فرشته به خود میگیرد بلکه پسر پلایا سالم میشود و زندگی آنها راحتتر و بهتر و حتی ثروتمند نیز میشوند.
مارکزبا آوردن تیپهای مختلف و حوادث جادویی داستان را ا ز واقعیت به خیال میکشاند و از درون مایه های جادویی خویش خواننده را به میدان زندگی برمیگرداند. او از تعجب بینندگان که هر روزه برای دیدن این پیرمرد بالدار میآمدند و رفتار آنها و قضاوت آنها و اتفاقات عجیب و غریب دیگر مینویسد، اما خواننده داستان بعد از خواندن داستان هیچ کدام از اتفاقات حاصل را غیر واقعی حس نمیکند، و همه چیز آنطور جلوه میکند که هست و بوده، گرچه عجیب و غریب، اما شدنی.
از روزی که مرد خانه” پلایا” بعد از چند روز بارانی در پشت خانه خود پیرمردی را با بالهای بسیار بزرگ که روی زمین دراز کشیده بود میبینند ، زندگی آنها از بیخ و بن عوض میشود.
پیرمرد بسیار پیر بود با بالهایی بسیار بزرگ وپلایا و همسرش نمیدانند که با این موجود چه کار بکند و به همین خاطر از ریش سفیدان و آدمهای با تجربه کمک میخواهند. اولین کسی که به این پیرمرد فرتوت با بالهای بسیار بزرگ نامی میگذارد پیرزنی است که بیشتر مردم از او حرف شنوی دارند و او با دیدن این پیرمرد با صدای بلند و مطمئن میگوید که این یک فرشته پیر است و او در آن شکی ندارد که ا و برای بچه آمده است.
بعد از نامگذاری فرشته به این پیرمرد پیر دیگر آسایش از خانواده پلایا و همسرش ایلزانده گرفته میشود، چون از دور و نزدیک برای دیدن این فرشته مردم سرازیر این دهکده گمنام میشوند و زندگی روزمره آنچنان بغرنج و پیچیده و سخت میشود که صاحب خانه با مشورت دوستان و شهردار شهرمجبورمیشود برای تماشاچیان بلیط تهیه کند و هر کس که میخواهد فرشته را ببیند باید با پرداخت پولی بسیار کم و در ساعت مشخص و معینی بتواند فرشته آسمانی را که در زمین پیدا شده بود تماشا بکنند و روزانه با آوردن نوشیدنی ، خوراکی و به خصوص ذرت پخته وقت خود را با این فرشته آسمانی که به زمین فرود آمده بود و در خانه پلایا جاخوش کرده بود، سرگرم میکردند و در اوایل با پرتاب پوست میوه و هسته میوهای دانه دار به سمت این پیرمرد او را آزار میدادنند
هر کسی برای خود نظری داشت یکی میگفت بهتر است او را ژنرال ۵ ستاره بنامیم تا در جنگها پیروز بشویم و دیگری میگفت بهتر است بگذاریم جفتگیری بکند تا نسلهای بالداری به وجود بیاید و صدها نظر دیگر پدر روحانی شهر با صدای بلند میگوید او میتواند یک شیاد باشد و یا شیطان که به جلد فزشته آمده است، دلیلش را این میدانست که این مرد نه زبان آنان را میفهمد و نه زبان دین آنها را و نه خدایشان را. این پدیده به گوش همه از جمله فرماندار، استاندار، پدرروحانی ، کشیش و حتی اسقف بزرگ رسیده بود و اسقف در آخر تصمیم تهایی را به پاپ واگذار کزده بود و مرتب جلسههای مختلف برای سرنوشت فرشته برگزار میشد و همگی برای آینده و زندگی او تصمیم میگزفتنند، و این خود فرشته بود که هیچ نفشی در این تصمیم گیریها نداشت.
روزی که نمایش سیار از راه میرسد، از زنی صحبت میکند که بدن او به علت نافرمانی او از پدر و مادر تبدیل به یک رطیل شده است اما سرش همچنان انسان است و شبیه به سر یک دختر غمگین میباشد ، او نفرین شده پدر و مادر بود و او که بدون اجازه پدر و مادر به جشنی در شب رفته بود، هنگام بازگشت در جنگل گلوله ای سنگی از آسمان با شتاب تمام ابرها را شکافته بود و مستقیم بر بدن این زن فرود آمده بود و همین گلوله او را به دو قسمت کرده است.
اما قبل از این نمایش سیار چندین نفر با کاروانهای مختلف خود نظر مردم را جلب کرده بودند مثلاً بندبازی که به خوبی بند بازی میکرد اما بالهایش کوچک بود و نتوانسته بود نظر مردم را جلب کند و یا پیرزنی که ضربان قلب خویش را شمرده بود و دیگر عدد کم آورده بود و یا مردی پرتغالی که از سر و صدای ستارگان شکایت میکرد و معتقد بود که آنها او را بیخواب کردهاند و او دچار بیخوابی شده بود، و یا مردی که در شبها در رویا همه اجسام را مرتب میکرد و در روز همه آنها را خراب میکرد و یا مرد فلجی که معالجه نشده بود اما نزدیک بود در بلیط بخت آزمایی جایزه بزرگ را ببرد و ووو!.
آنگاه که فرشته مریض شد و مثل انسانها سرما خورد عطسه کرد سرفه کرد و آرام آرام توانست غذا بخورد دیگر حالات آسمانیاش را از دست داده بود
یک روزصبح زود پلایا از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که نوزاد آنها کاملاً حالش خوب است و دیگر تب ندارد و این را معجزه فرشته میداند و او همسرش تصمیم میگیرند که فرشته را سوار قایقی کرده با مقداری آذوقه و آب شیرین به دریا رها کنند اما روز بعد جمعیت زیاد میشود و آنها چارهای جز نگهداری فرشته بالدار ندارند.
گابریل گارسیا مارکز توانست فرشته آسمانی را به یک انسان زمینی تبدیل کند، او نه تنها به ساختارشکنی و پدیده شناسی روان انسان وارد شده بود بلکه دیدگاه افراد مومن و مذهبی را در مورد این موجود نیمه آسمانی و نیمه زمینی به چالش میکشاند و او انسان را به انتظار و شکایت انسان را به تمسخر و اختیار میکشاند.
او به درستی به خواننده نشان میدهد که این داستان واقعیتی است که در دنیای ما صورت گرفته است و با ترکیبی از رئالیسم جادویی و رئالیسم موجود دنیای ما را زیباتر و داستان خود را جذابتر و خواننده را بار دیگر با قلم جادویی خود انگشت به دهان میگذارد.
نویسنده مرز واقعیت و جادو را بدون آنکه داستان را خدشهدار بکند و واقعیت و افسانه را بر هم بزند فرشته آسمانی را انسانی زمینی با خصوصیات انسانی و با ارزشهای مادی و معنوی انسان به خواننده عرضه میکند. داستان او واقعیت تحولی است در سورئالیسم موجود و ترکیبی از دو پدیده واقعیت موجود و ترکیبی از خیال بافی و عناصر جادویی انسانها، و چه کسی بهتر از مارکز! او با مهارتی خاص مرز میان رئالیسم جادویی و واقعیت و سوررئال را با نوشتاری خاص از بین برده است و خواننده هیچ راهی جز پذیرش آن نیست زیرا او فرشته زمینی را انسان میداند، پیرمردی که روزی بارانی در پشت خانه ای یافت میشود که بر خلاف رسم و سنت به او نام فرشته میگذارند و خواننده نه تنها برای لذت بردن از داستان بلکه برای دست یافتن به جواب سوال خویش دوست دارد شناخت خود را عمیقتر و کلید داستان را دررفتن درون این مرز خیال و واقعیت در داستان موجود دنبال کند.
مارکز طوری این داستان را که سورئالیسم و فانتزی و واقعیت با هم گره خورده است، به خواننده عرضه میکند که اگر ما به درستی ساختار این داستان را بنگریم آن را مانند یک بافتی جدا نشدنی میبینیم یعنی واقیعت و خیال در هم شده است و غیر قابل جدا شدن است این ساختار و بافتی است مانند یک تور ماهیگیری بسیار بسیار قوی و محکم که هرگز اجزای این خانه بهم بافته شده پاره نخواهند شد و اما آنچه که داستان را زیباتر کرده است ساختار شکنی و تابوشکنیهای اوست و او با ساختن هویت جدید برای مردی که فرشته نام گرفته بود به او شکلی جدید، پدیدهای جدید با خصوصیاتی جدید میدهد، چرا که فرشته آمده است در روی زمین، زمینی که ا نسانها در آن مشترک زندگی میکنند و فرشته چون دیگران غذا میخورد مریض میشود تلاش میکند و به دنیای پیرامون خود مینگرد.
او توانسته است که عناصر خیالی را در بسترهای واقعی و آن هم در آن محیط و با آن آرزوها و آفریدن حوادث با محتوا در هم آمیخته بسازد و این چیزی نیست جز یک بافت بسیار بسیار محکم و این بافت متلاشی نمیشود.
نویسنده با آمدن نمایش سیار زن و کارناوالها و یا مردی جذامی که چند گل آفتابگردان به جای مو از سرش روییده بود و دیگر سرگرمیهای جدید و عجیب و غریب به خواننده نشان میدهد که از تماشاچیان فرشته کم میشود، و به خصوص بعد از آنکه دکتر متوجه شده بود که این فرشته پیر همچون کودک خردسال آبله مرغان گرفته بود از فرشته آسمانی به موجودی زمینی تبدیل میشود.
نویسنده به خوبی واقعیت و رئالیسم جادویی و داستانی را که میتوانست خود نیز یک رمان باشد جلوی چشم خواننده فیلم وار به تصویر میکشاند بدون آنکه خواننده را خسته کند او را به سرزمین خیالی داستان خود میبرد و چه زیبا توانسته است این بافت را تا آخر داستان ادامه بدهد آنجایی که الیزانده در آشپزخانه خود مشغول خرد کردن پیاز بود همزمان شاهد تلاش فرشته پیر برای پرواز بود و نیز او بود که آخرین لحظههای پیرمرد را و پروازش را با بالهای بزرگش تجربه کرده بود و هم او بود که دید این پیرمرد که پدر روحانی آنرا شیطان نامیده بود و او را شیاد میخواند، توانسته بود با تمام دردها و رنجهایش پرواز بکند، پروازی که باعث شور و شعف و رضایت زن خانه شده بود چرا که این آرزوی پیرمرد بالدار تنها نبود این آرزوی زن و پلایا نیز بود که توانسته بود خانهای دو طبقه با باغی زیبا و با پنجرههایی بسیار زیبا برای خود و خانوادهاش درست بکند واین پیرمرد فرتوت بالدار زمانی طولانی را با آنها زندگی کرده بود.
آنچه که نظر خواننده را دراین داستان جلب میکند عدم شناسایی مرز میان واقعیت و خیال است. داستان با اینکه دارای عناصر شناخته شده خیالی میباشد اما محتوایی واقعی و ساختاری حقیقی دارد که این ساختار و این بافت با تمام اتفاقات و با تمام واقعیتهای ساخته شده جادویی نویسنده با مهارتی خاص تا آخر داستان حفظ شده است .
نویسنده با خلاقیت خود و شناخت بسیار عمیق او از رئالیسم توانسته است کلید تقسیم رئالیسم جادویی و رئالیسم در دست بگیرد و حتی آن را به خواننده واگذار بکند وهیچ نویسندهای نمیتواند بدون شناخت از رئالیسم واقعی پا به سرزمین خیال بگذارد و مارکز از عناصر خیالی در داستانی واقعی یا روایتی واقعی استفاده کرده است و یکی از زیباترین داستانهای مارکز همین داستان است، این داستان سالهاست مرا به تفکر وا داشته است. با اینکه داستان کوتاه میباشد اما عناصر موجود و تعاریف روانی از موجودی ناشناخته و ساختار شکنی و تابو شکنی او توانسته است برای ما هویتی جدید بسازد، هویتی که سالهاست خود با آن آمیخته شدهایم این هویت چیزی نیست جز پیوند موجود با آرزوهای انسانی، آنجا که فرشته را وا میدارد که غذا بخورد و حتی مانند بچه آبله مرغان بگیرد به من خواننده انتقال این پیام را میدهد که گاه ناشناختهها زاییده خود ما هستند و گاه ما با آفریدن عناصر خیالی در بستری واقعی به زندگی خویش هنری برجسته میدهیم و در این داستان ما شاهد محیطی واقعی با آرزوهایی و حوادثی واقعی هستیم که باعناصر و نوشتاری خیالی مانند روییدن گل آفتابگردان و یا تقسیم بدن یک زن به دو نیم و یاشمردن ضربان قلب یک انسان تا آنکه دیگر عددی در کار نباشد و به عبارت دیگر” دیگر عدد کم بیاورد” همه و همه ساخته یک ذهن انسانی است که هم موجود است و هم وجودش باعث ایجاد عناصر خیالی در بستری واقعی میباشد .