پرویز احمدی‌نژاد؛ روخوانی تراژدی “یتیم چین” اثر ولتر در سالن ادبی خانم ژوفرن

 

پرویز احمدینژاد

روخوانی تراژدی “یتیم چین” اثر ولتر در سالن ادبی خانم ژوفرن

با دیدن تابلوی بالا، نمیدانم چرا تمایل شدیدی در من ایجاد میشود تا به هر طریقی که شده خودم را به این جلسه برسانم. اما دستم به دامن خانم ژوفرن که همسر کارخانه‌دار معروفی است نمی‌رسد. نه پارتی دارم و نه کسی را در جمع منورالفکران پاریسی میشناسم. اما فکری به خاطرم می‌رسد، و میدانم که مونتسکیو با نوشتن “نامه‌های پارسی”  خیلی معروف شده و حالا بخاطر ایرانی بودنم هم که شده شاید مشکل‌گشایم شود.  می‌دانم که پاتوقش کافه‌ی پروکوپ است. بسرعت خودم را به محله‌ی ششم پاریس، خیابان کمدی قدیم، شماه ی۱۳ میرسانم و خوشبختانه اسم مشتریهای معروف پشت صندل‌ ها نوشته شده. مونتسکیو را که خیلی پیر و فرسوده شده پیدا میکنم. با بچه‌های فرهنگنامه مشغول بازی شطرنج است. خودم را معرفی میکنم؛ سلام آقای مونتسکیو، من اوزبک هستم و تازگیها برگشته‌ام پاریس و قرار است از زندگی پاریسی‌ها گزارشی تهیه کنم. ابتدا من را بجا نمی‌آورد، اما با یک برگشت دویست و شصت ساله به عقب، اوزبک، یکی از شخصیتهای نامه‌های پارسی را بازمی‌شناسد. از سلام و علیکها بگذریم، اما وقتی سراغ غلامان و خواجه‌ها و زن‌های حرمسرا را می‌گیرد، در جواب می‌گویم که ای بابا کجایی؟ ما هم انقلاب کردیم و انقلاب ما را…همه چیز قرار بود تغییر کند؛ شاه رفت و شیخ آمد، اما استبداد ادامه دارد. آقای مونتسکیو، فقط امیدمان به زنهاست. البته آن زنهایی که شما میشناختی، دود شدند و رفتند هوا. این روزها بعضی از زنها لچکهایشان را از سر برداشته و به سر چوب میبندند و نمیدانید چه رعشه‌ای بر اندام هر چه آقازاده و حاجی‌زاده و شاه‌زاده و شیخ‌زاده و غلام و خواجه انداخته‌اند. آقای مونتسکیو، شرح احوال ولایت را بگذاریم برای فرصتی دیگر، که گفتنیها بسیار است. من آمده‌ام تا شما من را به سالن این خانم ژوفرن ببرید، می‌خواهم بدانم آنجا چه میگذرد…چه دردسرتان بدهم، قول می‌دهد و اسم و آدرسم را میگیرد. خودم رابه بازار کهنه‌فروشان می‌رسانم و یکدست لباس قرن هیجدهمی و یک کلاه‌گیس یک بار مصرفی تهیه میکنم. همه چیز آماده است، فقط کارت دعوت خانم ژوفرن باید برسد، که آنهم بعد از دو روز انتظار کشنده بدستم می‌رسد. روز موعود یک کالسکه کرایه می‌کنم و خود را به منزل خانم ژوفرن می‌رسانم. پیشخدمت در را باز می‌کند و می‌پرسد؛ اسم چه کسی را باید اعلام کنم؟ می‌گویم؛ اوزبک. اوزبکِ نامه‌های پارسی. وارد سالن که میشوم، خانم ژوفرن به استقبالم می‌آید ودستش را جلوی صورتم قرار می‌دهد و من هم در موقعیتی قرار می‌گیرم که به ناچار بوسه‌ای از دستش میگیرم. همه طوری نگاه می کنند که انگار من را سالهاست می‌شناسند. گویا این کتاب را همه خوانده‌اند. اما همه به هم شباهت دارند و من هیچ کس را نمی‌شناسم. مونتسکیو را پیدا می‌کنم و کنارش می‌نشینم؛ به امید آنکه با کمک او بقیه را شناسایی کنم و دلیل این اجتماع را جویا شوم.

مونتسکیو دردِ دلش باز می‌شود؛ ولترِ بیچاره با وجودیکه زندگی‌اش را صرف زبان، هنر، تئاتر، ادبیات، فلسفه و بسیار چیزهای دیگر این فرنگستان کرده است، اما بیشتر عمرش را در تبعید گذرانده واکنون هم در تبعید است. کتابهایش را هم یکی در میان یا ممنوع کرده‌اند، یا سوزانده‌اند. امروز در غیبت او دیدرو با کمک دالامبر، نیمتنه‌ی او را آورده وگذاشته آن بالا وسط مجلس تا با حضور طیف وسیعی از اهل ادب و علم و هنر و سیاست و مذهب و… به روخوانی یکی از نمایشنامه‌های او گوش دهیم. متعصبین سلطنت، پارلمان و کلیسا باید بدانند که اگر جسم او را از وطنش دور کرده‌اند، روح و کلام او با ماست و اینجاست. خانم ژوفرن آرام و قرار ندارد، پشت سر لوکن ایستاده و همه را تحت نظر دارد. آقای لوکن، هنرپیشه‌ی نقش اول نسخه‌ی دست‌نویس نمایشنامه‌ی “یتیم چین” اثر ولتر را در دست دارد و برای روخوانی آماده است. خانم ژوفرن را می‌بینم که با ملاهت و مهارت بر این جمعی که اکثر آنها مرد هستند حکمرانی می‌کند و همه از او اطاعت! جل‌الخالق! اینجا همه چیز بر عکس ولایت گل و بلبل است. در پاریس از این سالنها فراوان پیدا می‌شود و ریاست همه‌شان هم به عهده‌ی خانمها است؛ سالن خانم نکر، سالن خانم لسپیناس، سالن خانم هلوتیوس…این سرکار خانمها برای گسترش و نشر افکار این آقایان بسیار تلاش کرده‌اند، اما امروزه نامشان به فراموشی سپرده شده.

مونتسکیو در میان حضار دنبال آدمهای سرشناس می‌گردد و یکی یکی آنها را معرفی می‌کند؛ طرف چپ ردیف اول کنت دو بوفون، گیاه‌شناس، فیلسوف و همکار فرهنگنامه نشسته است. پشت سر او فیزیکدان آقای رئومور. خانم ژولی دو لسپیناس هم که معرف حضورتان است؟ من با خجالت می‌گویم نه! ادامه می‌دهد همان خانمی که سالن ادبی دارد و رمان‌نویس مشهوری هم است. پشت سر او خانم آن ماری دو بوکاژ نشسته که زن فرهیخته‌ای است و سالن ادبی خودش را ترتیب می‌دهد. آنجا هم پرنس دو کونتی نشسته؛ شاهزاده‌ای روشنفکر و مخالف لویی پانزدهم. ردیف دوم فرانسوا کسنی، پزشک و اقتصاد‌دان؛ ژرمن سوفلو، آرشیتکت؛ ژان فیلیپ رامو، آهنگساز و موسیقیدان؛ کندیاک، روانشناس معروف را می‌بینید. سمت راست هم هلوتیوس، شاعر، فیلسوف ماتریالیست و فراماسون کنار همسرش که معرف حضورتان هست – بله، آن کاترین که سالن ادبی دارد-. آفرین. کنار آنها خانم فرانسواز دو گرافینی، رما‌ نویس با ماری وو صحبت می‌کند. ردیف دوم اَبه رنال، کشیش، نویسنده، متفکر آزادیخواه، مخالف برده‌داری و ضد کلنیالیسم ایستاده و فردریش ملشیور گریم، ادیب آلمانی و دوست دیدرو هم آنجاست. البته تازگیها روابطشان شکرآب شده است، چون گریم با عقاید انقلابیون مخالفت نشان می‌دهد…خلاصه آنقدر آدمهای اسم و رسم دار از طبقات و تفکرات گوناگون را نام برد که ذکر اسامی همه برایم مقدور نیست. اگر اسم کسی از قلم افتاد به حساب کم‌حافظه‌گی اوزبک بگذارید. اما اسم یکی از این آقایان را از یاد نمی‌برم و او آقای مالزرب است که میان این جمع نشسته و با همه خوش و بش میکند. آقای مونتسکیو از او شرح مفصلی داد و من در فرصت کوتاهی که تا شروع نمایشنامه‌خوانی مانده است، خلاصه‌اش را نقل میکنم. آقای مالزرب تحصیلات حقوق دارد و قاضی است. عضو آکادمی فرانسه و مدتی وزیر بوده، سپس از طرف پادشاه به سمت رئیس اداره‌ی بررسی کتابها برگزیده شده است؛ به عبارت دیگر یعنی رئیس اداره‌ی سانسور و دارای امتیاز از طرف شاه. همه‌ی کتابها قبل از چاپ و نشر باید از زیر نظر او رد شده و او آنها را می‌خواند و کاملآ آگاه است که هر کسی چه ارجی دارد. این خواندنها باعث شده که از علم، هنر، فلسفه، الهیات، ادبیات، تئاتر…آگاهی داشته باشد. اینجا حس میکنم که آقای مونتسکیو دارد با احترام و اندکی با محبت از آقای مالزرب صحبت می‌کند. به او می‌گویم، آقای مونتسکیو مگر خود شما چند بار گرفتار سانسور نشدید، و این کتابِ نامه‌های پارسی را مجبور نشدید مخفیانه و بدون نام چاپ کنید؟ حالا این آقای سانسورچی شده است آدم آگاه؟ آقای مونتسکیو به اطراف نگاه می‌کند تا مطمئن شود کسی به حرفهای ما گوش نمی‌دهد؛ سپس کمی آرامتر ادامه می‌دهد. چند ماه پیش آقای مالزرب مطلع می‌شود که با فشار متعصبین کلیسا، پارلمان دستور تفتیش خانه‌ی دیدرو و ضبط دست‌نوشته‌ها و آثار او را صادر کرده است. فوراً  با دیدرو تماس می‌گیرد و به او می‌گوید که قرار است تا بیست و چهار ساعت دیگر خان‌ اش را تفتیش کنند. دیدرو که از شنیدن این خبر از دهان رئیس کل سانسورچیان مبهوت و حیران مانده، می‌گوید؛ مدتهاست هرچه که نوشته‌ام در خانه‌ام انبار کرد‌ ام؛ در این فرصت کوتاه کجا می‌توانم آنها را پنهان کنم، و چه کسی حاضر است این خطر را بپذیرد؟ آقای مالزرب پاسخ می‌دهد: فکر می‌کنم خانه‌ی من بهترین محل برای مخفی کردن آثار ارزشمند شما باشد؛ آنها را به خانه‌ی من منتقل کنید، آنجا تنها محلی است که مأموران سر نمی‌کشند!… و به این ترتیب چندین اثر چاپ نشده‌ی دیدرو از خطر نابودی نجات پیدا می‌کنند. دیدرو حالا می‌داند نوشته‌های خطرناکش را کجا پنهان کند. هرچند؛ مدتی است که از هر اثرش یک نسخه دست‌نویس می‌فرستد برای کاترین، تزار روسیه، که کتابخانه ‌را خریده است و یک مقرری‌ هم به او می‌دهد تا باخیال راحت بیاندیشد و بنویسد…  من مات و مبهوت مانده‌ام و انگشت شستم را بطرف مالزرب بلند می‌کنم. البته در اروپا این حرکت به معنای تحسین است، نه چیز دیگری.

نمایشنام‌ خوانی شروع می‌شود. من که از تراژدی، آنهم به صورت شعر چیزی سر در نمی‌آورم؛ پلکهایم سنگینی می‌کند و در رؤیا فرو می‌روم. ولایت خودمان را میبینم که اگر مثلاً بخواهند فقط برای نمایشنامه‌نویسان تبعیدی یا مهاجر روخوانی برگزار کنند، چقدر مجسمه باید بسازند؟ چند نفر آدم حسابی دور هم جمع می‌شوند؟ چند هنرپیشه‌ی”نقش اول” حاضر می‌شوند نمایشنامه‌ای از این تبعیدی‌ها را قرائت کنند؟ در آسمانها پرسه می‌زنم و با ساعدی، بیضایی، یلفانی، مکی، رادین، صیاد، رحمانی‌نژاد، قاسمی، دانشور…در اینجا و آنجا برخورد می‌کنم. هر کدام در یک سیاره‌ای! بدون تعاون یاران و عاری از شانس این منورالفکران! باز خواب میبینم که خانمها لچکهایشان را از سر برداشته‌اند و گذاشته‌اند سر چوب…کم کم تعدادشان بیشتر می‌شود …و از دور لشکری پُر هیبت پیش می‌آید…رخسان هم در میان آنهاست. روی کاغذی نوشته است: نامه‌ی شصت و نهم. گر چه مرا در محیطی سخت مقید ساخته بودی ولی من پیوسته آزاد میزیستم. رخسان…آری رخسانِ بدیع‌الجمال …

صدای کف زدنها بیدارم می‌کند.آقای مونتسکیو می‌گوید :اوزبک خان ! شاید مگر خانمها…به همت خانم ژوفرن، کمدی فرانسز این نمایشنامه را برای اجرا پذیرفته است. بعد از این جلسه و پشتیبانی این شخصیتها مگر کسی می‌تواند مانع اجرا شود؟ و با کنایه اضافه می‌کند: اگر خواستید به کمدی فرانسز برای تماشا بروید، بهتر است قبلاً کمی استراحت کنید، آدم اگر خسته باشد زود به خواب می‌رود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یادداشت: جلسهی روخوانی از تراژدی”یتیم چین “سال ۱۷۵۵ بوسیله‌ی بازیگر معروف لوکن، در سالن ادبی خانم ژوفرن برگزار شد. ماه اوت همین سال این تراژدی با بازی او در کمدی فرانسز اجرا شد و موفقیت بزرگی بدست آورد. تعدادی از شخصیتهایی که در بالا نامشان ذکر شد در این جلسه حضور داشتند، و من اسامی عد‌ ای دیگر را به آنها اضافه کردم. نقاش این تابلو؛ گابریل لومونیه این اثر را در سال ۱۸۱۲خلق کرده، و شخصیتهایی را به تصویر درآورده که همگی در این جلسه حضور نداشته‌اند، ولی آنها در اغلب سالنهای ادبی شرکت می‌کردند.

بخشی از کتاب “دیدرو، مبتکر درام خانوادگی” نوشته من و در انتظار انتشار.

پاریس، فوریه ۲۰۱۸

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *