ویکو هُووینن؛ زادمرد
زادمُرد
نویسنده: ویکو هوُوینن
برگردان از فنلاندی: :کیامرث باغبانی
خانه آخرت تو در کجا خواهد بود؟
“لِوی سوتکو” این پرسش را از تابلوِ تبلیغات مذهبی کنار بزرگراه خواند.
– “لِوی سوتکو” با خود پچ پچ کرد: چرا این پرسش تاکنون به ذهنم نرسیده بود. سپس او سیگاری گیراند و کوشش کرد تا پاسخ مناسبی برای این پرسش بیابد.
اما پس از طی ده بیست کیلومتر به خاطر حواس پرتی در رانندگی، با ماشین به زیر ترن رفت. دلیل تصادف زن جوانی بود که نزدیک ریل راهآهنی که جاده را در جلوتر قطع می کرد ، خارتوت میچید. “لِوی سوتکو” برای بهتر دیدن پستانهای درشتی که از چاک پیراهن زن پیدا بود، به سوی او خیره شد و به تقاطع جاده و راه آهن توجه نکرد. در نتیجه، مرگ او با فریاد “وای” سر رسید!
خوب دیگه، به این ترتیب “لِوی سوتکو” به بارگاه خداوند وارد شد. او خدا را برای اولین بار دید؛ خداوند به جثه مردی بود به بلندای صدمتر که چکمه های ساق بلندی به پا داشت و پشت یک میز تحریر خیلی بزرگ نشسته بود.
– خدا در حال روشن کردن پیپاش از “لِوی سوتکو” پرسید: خوب، چه خبرا؟
– “لِوی سوتکو” در جواب خدا گفت: هیچ خبر خاصی نیست.
– خداوند بعد از یک پک عمیق به پیپ، با لپهای پر از دود پرسید: خوب، فکر کردهای که آخرتت را میخواهی چگونه بگذرانی.
– “لِوی سوتکو” پاسخ داد که: اگر بشود روحم را در کالبد موجودات دیگر جای بدهم بد نیست.
خدا گفت:
– آره، چرا که نه، قبوله؛ ولی چه مخلوقی را برای حلول در سر داری؟
“لِوی سوتکو” با آرامش گفت:
– اگر ممکن باشد، از کلاغ آغاز می کنم.
– خدا کلاهش را بر سر گذاشت و گفت: به به، چه خوب. پس برویم به جستجوی یک کلاغ مناسب.
بدینسان خدا در پیش و “لِوی سوتکو” هم از پشت سر راه افتادند؛ “لِوی سوتکو” کوشش می کرد تا از خدا عقب نماند.
“لِوی سوتکو” در کالبد کلاغ
روح یک کلاغ جوان را با تر دستی بههم پیچانده و از جسمش دور کردند و روح “لِوی سوتکو” به جای آن به درون کلاغ سٌرید.
چون “لِوی سوتکو” به خود آمد دید که بر شاخه یک سرو بزرگ در کنار دریاچه نشسته است و دور و برش بیست تایی کلاغ قار قار میکنند. او برای آزمایش صداهایی از خودش در آورد، اول چیزی مثل جیک جیک گنجشکها از دهانش خارج شد و بعد یک قار طولانی زد. امان از دست روزگار، کلاغها از آواز ناشیانه او بسیار خندیدند. “لِوی سوتکو” چند بار با حرکت بالهایش از جای پرید و احساس کرد که از سبکی در هوا شناور است. نوک بزرگش را باز کرد و از ته گلو، با طنینی محکم، قار قاری حسابی بیرون داد.
دسته کلاغها به مسأله زادمُردگی پی برده بودند اما با اینحال “لِوی سوتکو” را در گروه خود پذیرفتند. یک کلاغ جوان پرید و نشست روی همان شاخه و گفت که من “هوونن” هستم. هوونن یک پرنده چابک رفیق دوست بود که در مقایسه با دنیای انسانی، می توانست کارگر بلوند لاقید جوانی باشد که کارش راهاندازی کندههای شناور درخت در آب رودخانه است.
آن روز باد سختی می وزید. دریاچهِ آبی، کف به لب آورده میخروشید. در ساحل هم درختها خم و راست می شدند و می نالیدند. “لِوی سوتکو” و هوونن بر شاخههای سروی کهنسال بالهای خود را به باد سپرده ، با لذت قار قار میکردند. هوونن که صدایی بیش از اندازه خشن داشت، پس از اندک زمانی داد زد:
– آهای، من خدایگان، پروردگار تو هستم!
“لِوی سوتکو” پاسخ دوستش را با قارخندی داد. آنها ساعتی به این بازی ادامه دادند تا اینکه کلاغهای پیر از سر و صدا خسته شدند و به آنها دستور دادند: دهانتان را ببندید!
سر شب دسته کلاغها به روی لاشه خوکی در کنار آشغالها فرود آمدند. آنجا شامشان را خوردند و برای خواب شب به سوی کاجی پیر که در میان یک جزیره بود پرواز کردند. با سرزدن خورشید و تابیدن آفتاب، کلاغها به سوی یک باتلاق پر کشیدند و در نیزارهای ساحل آن، ماهی های گندیده را با اشتها خوردند. “لِوی سوتکو” از زندگی کلاغی خودش لذت می برد. این برایش افتخار آفرین بود که در میان روز در آسمان مه گرفته دریاچه با سربلندی پرواز کند. او صدای قار قار خود را به خوبی در بهترین شکل، کامل کرد. اکنون دیگر او هنگام پرواز با اعتماد به خود و از ته دل قار میزد.
یک روز صبح “لِوی سوتکو” و هوونن قبل از دیگران از خواب برخاستند و آرام بال کشیدند. آن روز در شهر “کایانی” بازار فصلی برقرار بود، از اینرو آنها نکهای استخوانی خود را به آن سو راست کرده و پر کشیدند. مسیر از آسمانی با مه نازک بر فراز رودخانه “تنتی” به سوی دریاچه “نوآس”؛ در نور صبحگاهی از بالای “سوٌرسِلکَه” طی شد. نزدیک “کایانی” در ساحل ” تِپّانا” گوشه جنگل کاج برای اندکی استراحت فرود آمدند.
نزدیکی ساعت نه بود که طرح لِوی-کلاغ به اجرا درآمد.
هر دو کلاغ به طرف “سیسّیلینّا” پرکشیدند. بعد هم بال به بال در ارتفاع سه متری زمین سرتاسر خیابان مرکزی را که پر از آدم بود، طی کردند. آنها همزمان با قویترین صدایی که در توان بدن یک کلاغ باشد قار میزدند. چند بار همان مسیر را رفتند و برگشتند. سپس برای کمی نفس تازه کردن به پشتبام کلوپ کایانی پر کشیدند.
کاملا روشن است که پرواز پایین دو کلاغ آنهم با قار قار بلند، توجه گروه رهگذران خیابان مرکزی را برانگیخته باشد. پرندگان تقریباً در یک متری بالای سر رهگذران پرواز میکردند، آنچنان نزدیک که صدای بال زدنشان بخوبی به گوش میرسید و صدای قارقارشان هم که گفتن ندارد؛ بسیار بلند بود.
در بازگشت، همان مسیر را پی گرفتند. بسیاری از رهگذران از تعجب در خیابان میایستادند و به این حرکت کلاغها میخندیدند. خنده دارترین بخش کار این بود که کلاغها در مسیر پرواز خود به هر گوشهای حتی پنجره مغازهها نگاه میکردند، انگار که به دنبال پیدا کردن آشنایی در خیابان بودند. در این میان تنها “لِوی سوتکو” توانست چهره آشنای دادیار دادگستری “سالمنکیوی” را به جا بیاورد.
برای چندمین بار باز هم کلاغها طول خیابان مرکزی را پیمودند، پس از آن به سوی رودخانه کایانی پیچیدند و از روی خرابه های قلعه به طرف “کوورنا” پرواز کرده تا در جایی، کنار دریاچه نوآس به استراحت پرداختند. در هنگام پرواز از این اتفاقات تازه و موفقیت خودشان میگفتند و میخندیدند. نزدیکیهای ظهر بود که به یک دسته کلاغ آشنا پیوستند.
با رسیدن پاییز، کلاغها برای خوردن دانه به کشتزارها کوچ کردند. اما یکی از مالکان لعنتی روستای “توهکاکوله” با تفنگ دوربین دار هوونن را از پا در آورد. “لِوی سوتکو” از این اتفاق آزرده شد و دسته را رها کرد و به کنج تنهایی خزید. اما از آنجا که جغد شکاری در پیاش بود و هوا هم سرد شده بود، تصمیم گرفت که کالبد نو کند. فکر کرد، خوب است فصل زمستان را به شکل یک گربه ماهی در دریاچه زیر لایه یخِ باله بزند.
در کالبد گربهماهی
“لِوی سوتکو” به خود فشار آورد، روح موجود از کالبد کلاغ بیرون پرید و در کنار سوراخ یخ سطح دریاچه، در بوران به لرزه افتاد. سحرگاه بود. ساعت پنج و پانزده دقیقه از سوراخ یخهای روی لجنزار سروصدا به گوش رسید و طبق قرار، یک گربهماهی هشت کیلویی به روی آب آمد. “لِوی سوتکو” از پشت آبششهای ماهی به درون او وارد شد و با خشم، روح قبلی موجود در کالبد ماهی را بیرون انداخت.
ماهی بزرگ ترسناک کمی در دهانه سوراخ مکث کرد تا پیش از رفتن به ته آب نگاهی به برفها و آسمان روشن بیندازد.
در ابتدا “لِوی سوتکو” دچار احساساتی ناشناخته شد. کالبد جدید، اگر بشود اینجور گفت، در برابر دشمنان، بزرگ و چابک بود. تماس آب سرد با بدن لزج و دمِ به بزرگی مشت او دلپذیر بود. هر چند تاریکی مطلق حاکم بود اما او رفت و آمد ماهیها و بوی آنها را حس میکرد. آب دریاچه بوی باتلاق و مزه لجن داشت. دهن گربهماهی مزه روغن نهنگ و ماهی گرفته بود که برای “لِوی سوتکو” خوشایند نبود. دهانش را باز و بسته کرد و متوجه شد که در دهان گشاد جهنمیاش یک توپ فوتبال جا می گیرد.
در سپیده صبح “لِوی سوتکو” دریافت که اکنون دیگر یک جانور وحشی شکارگر است. دید که هوش و حواسش بطور حریصانه ای فقط دنبال شکار ماهیها است و دیگر هیچ. چاک دهان “لِوی سوتکو” به لبخندی باز شد، با خود اندیشید، اینجا باید یاد گرفت که جانوری دیگر را درسته و زنده قورت داد. در لذت از قدرت، به طرف لشکری از ماهیهای کوچک “مویکّو” حمله برد و از توده بهم فشرده گروه، تعدادی به وزن دو کیلو را بلعید. نیمساعتی هم مشغول بلعیدن ماهیهای خاردار و سختفلس بود، بعد احساس کرد که یک بار دیگر شکمش پر است. بر باله پشتی خود تکیه داد تا چند روزی استراحت کند.
پی برد که زندگی انگلوار برایش دردآور است. حس کرد که در شکم بزرگش کرم کدو لول میخورد و در جگرش هم کرمهای جگر باعث دردسر شدهاند. و اینها بسیار رنج آور بود و احساسی دردناک به همراه داشت.
“لِوی سوتکو” افسرده و بیخواب شده بود. تاریکی مداوم هم بر مشکل میافزود. در تاریکی آب هیچ صدایی بر نمیخاست. حرکت موجها هم هیچ چیزی را در ته آب تکان نمی داد. وقتی که فهمید شکماش پر از تخم است بیشتر از خودش بدش آمد. فهمید که عشقبازی با ماهیهای نر برایش پیآمد خوشی نداشته است.
روی دریاچه هوا معتدل شده بود. گاهی برفهای روی یخ آب میشدند و باز یک یخبندان کوتاه در پی میآمد. “لِوی سوتکو” از ته دریاچه بالا آمد، به سوی چشمه کم عمقی شنا کرد و خودش را چنان به درون جوی کمآب فشرد که تقریبن گردنش از یخ بیرون ماند. آسمان سرد و صاف بود. او از دریچه چشم کوچک گربهماهی، درختان ساحل را در نور سرخرنگ خورشید دید زد. سپس با خود اندیشید که: آخر رفع خستگی هم لازم است. در مسافتی دورتر گروهی به بازی پاتیناژ مشغول بودند. از میان گروه دختران، ملکه زیبایی محل جدا شد و به طرف ساحل رفت. دختر ظاهرا به دنبال چیزی میگشت. تنها سنگ بزرگی که “لِوی سوتکو” در کنارش آرمیده بود، او را از دید دختر دور نگه میداشت. دوشیزه روی یخها خم شد. “لِوی سوتکو” توانست از آنجا منظره دل انگیزی را ببیند، چیزی که در زندگی بعد از مرگ برای او دستنیافتنی بود. دو سه بار دمش را با شدت حرکت داد و آب را در سطح وسیعی پاشید.سپس او به عمق دریاچه شتافت.
نزدیکی سالنو او دیگر نمیتوانست زندگی زیر یخ و آب را تحمل کند. فشار آب یخ خفه کننده شده بود. این شد که لاشه مرده گربهماهی را در آبهای زیر پل رها کرد. روح “لِوی سوتکو”، پکرتر از جوجه کرکسی که از دستگاه جوجهکشی باغوحش به کمک خانم سِسّه و آقای ایلکا از تخم در آمده باشد، پرید و آمد روی نرده پل نشست. به طرف اتوبوس قراضه بی پنجرهای که در حیاط پشتی یک تعمیرگاه پارک شده بود، پرواز کرد. در آنجا او دوباره به یک کالبد مناسب دیگر برای میزبانی روح خود دست یافت.
در کالبد سگ
هنگام سپیده صبح، سگ بزرگ دورگهای آمد تا در حیاط پشت تعمیرگاه دوری بزند. سگ سیاهی بود که خطهای قهوهای هم داشت. گوشهایش آویزان و دمش شمشیری بود. تقریبا چاق هم بود. با کوشش تمام یک پایش را بلند کرده و علامت مرزی خود را روی چرخها، آمپر بنزین، دستهدنده و جاهای دیگر ماشین میگذاشت.
“لِوی سوتکو” عمیقا مشتاق رفتن در کالبد این حیوان که درجلدش زندگی کردن بسیار دلپذیر بود، شد. از راه گوش به درون سگ وارد شد و روح قبلی سگ با خونسردی از گوش دیگرش بدر آمد، درون هواکش یک ماشین دیگر رفت و از فیلتر صافی هوا با ناله گذر کرد و دور موتور را پایین آورد.
“لِوی سوتکو” چندتایی واق درست حسابی کرد و با پاهای عقب روی توده برفها خنج کشید. بعد با دم کمان کرده به طرف زندگی جدیدش رفت. به ویژه شاد بود که اکنون بر پوزه خود، حس بویایی بسیارقوی دارد. میتوانست چیزهای مختلف در باره این خانه را از روی رد پاهای موجود بر برف بخواند، بوی اتاقها، جنس کفشها و بوی ویژه پای هرکس را بشناسد. آخ جون! در اطراف کلبه سوسیس فروشی چه بویی پیچیده. آب از چاک دهان “لِوی سوتکو” سرازیر شده بود. با صدای بلند و ممتد میل خود را به سوسیس فروش اعلام داشت و البته تکهای سوسیس، اگر چه کمی کهنه، به دست آورد.
در اولین مورد، هنگام کنترل گذرنامه توسط یک سگ شکاری ترس ودلهره داشت اما به اندازه کافی ابتکار عمل به خرج داد تا ورودش به قلمرو زندگی سگی طبیعی جلوهگر شود. در این همزیستی اطلاعات زیادی بدست آورد و فهمید سرشت سگی چگونه است، زندگی سگی چه اهداف و آهنگی دارد، از چه نوع رژیم غذایی باید پیروی کرد…
از روی غریزه و همچنین برای گوش دادن به حرف آدمها “لِوی سوتکو” تمام روز به گوشه و کنار خانه سرک میکشید. در خانه یک کاسه لعابی را به طرف او سراندند که شیر، باقیمانده غذا، تکههای نان و سیب زمینی در آن بود. هر چند این نهار کمی خوارکننده بود اما “لِوی سوتکو” عزمش را به خوردن جزم کرد و ملچ ملوچ کنان نهار را صرف کرد و زمین اطراف کاسه را هم لیس زد. دوسه ساعتی کنار پیرمرد که پشت و شکم او را میخاراند دراز کشید و دست پیری را لیسید.
هفته بعد یک عضو فعال گروه سگهای محله او را به همراهی دعوت کرد. آخ که چه صفایی داشت دویدن در کوچههای محل همراه با یک گلهِ دهتایی سگ. او سر دوستی را با یک سگ شکاری جوان به نام هِمپّا باز کرد. هِمپّا در دنیای سگی، پیشرو و رهبر بود.
یک صبح یخبندان صدای فرمان هِمپّا بلند شد که:
آهای بچهها الان برویم روی جاده بیرون روستا گٌه اسب بخوریم!
گلهی سگها از سایه درختان جاده ساحلی یخزده جدا شد و به سوی یخهای سفید دریاچه تاختند و آنگاه صدای واقواق شادمانه در آسمان پیچید. “لِوی سوتکو” طرح یک بازی را داد. سگها پشت سرهم و یا در کنار هم میدویدند و در یک لحظه که فرمان ایست میرسید، میپیچیدند به طرف خاشاک یا تکه کاغذ روی یخها که باد آورده بود. بعد پاها به زیبایی بالا گرفته میشد و برای علامت گذاری، شاش در همه جا روی برفها به پرواز در میآمد.
پَهِنِ یخ زده اسب مزه کاملا خوبی داشت. مثل سالادی که در لیست غذایی اقلیت ساکن در کنارههای غربی کشور پیدا میشود؛ یا چیزی در همان مایه.
“لِوی سوتکو” در مجموع از زندگی سگی خود لذت میبرد. زندگی شلوغ در جمع دوستان با تفریح فراوان و اتفاقات جالب بسیار همراه بود. میرفت دور و بر کیوسک تا خبرهای مهم روزنامهها را بخواند و بعد در خانه به تماشای تلویزیون بنشیند که از اتفاقات دنیای انسانی هم بیخبر نماند. به ویژه اوضاع خاورمیانه توجهش را همیشه جلب میکرد…
ولی آخرسر در ماه چهار از زندگی سگی که برایش لذت بسیار به همراه داشت، خسته شد. در خواست حلول به کالبد مرغماهیخوار را کرد ولی از دفتر پروردگار به او خبر رسید که غازکلنگها هنوز در در دسترس نیستند. آنها در سفرند و تا چهارم ماه پنج به فنلاند نمیرسند. “لِوی سوتکو” درخواست کرد که روزهای باقیمانده تا آن تاریخ را در کالبد انسانی میهمان باشد و البته که با در خواست او از طرف دفتر باریتعالی موافقت شد.
سرپرست آلکو
روح “لِوی سوتکو” بر دستگیره ترمز خطر کوپه ترن در کمین نشسته بود. آخر سر دریافت که کدامیک از مسافران رییس جدید شرکت انحصار مشروبات الکلی شعبه این منطقه است. با خبرگیی که داشت پروسه حلول را به خوبی اجرا کرد.
صبح روز جمعه بود که رییس جدید آلکو چمدان به دست وارد فروشگاه شد. در مراسم آشنایی با کارکنان شعبه، از آنان خواست که در مورد او القاب و عناوین … را کنار بگذارند و او را به جای شما تو خطاب کنند.
به این ترتیب کارکنان به سادگی احساس خوبی نسبت به رییس جدید پیدا کردند. خود او هم از اینچنین کسی بودن احساس غرور کرد. بعد شروع به مطالعه پروندهها کرد و از موجودی انبارها هم پرسید.
هنگام بسته شدن فروشگاه سرپرست جدید گفت که قصد دارد برای پیشبرد کارها در فروشگاه بماند، آخر او باید به همه قفسهها سر میزد و برنامه خریدهای آینده را میریخت. در همان نگاه اول برای او معلوم شده بود که مدیر قبلی بیشتر به مشروبات تولیدی خود شرکت آلکو توجه داشته است چون موجودی مشروبات اعیانی خارجی خیلی کم بود.
اکنون که کارکنان برای گذراندن تعطیلات آخرهفته از فروشگاه خارج شده بودند او به سراغ قفسه کنیاک رفت و یکی دو بطر حناییرنگ را برداشت و به اتاق کارش پناه برد. پردهها را هم کیپ جلوی پنجرهها کشید. از قرار معلوم “لِوی سوتکو” قصد داشت که دهان خود را از مزههای دوران زندگی کلاغی، ماهیی و سگی، درست و حسابی آب بکشد!
جمعه شب را به خوبی و خوشی به فراوانی نوشید. تمام روز شنبه و یکشنبه صبح را هم به نوشیدن ادامه داد. نیمروز یکشنبه از کمد نظافت یک جفت چکمه پلاستیکی برداشت و پوشید و با سروصدا کولهباری از دهها شیشه کنیاک بست که در بین آنها به سختی سوسیس و سایر خوراکیها هم جا گرفت.
در دفتر فروشگاه بر روی میز کارش یادداشتی گذاشت:
“من با سیرک بازان دورهگرد رفتم؛ آقایان کارکنان آلکو، خودتان مشروبهایتان را بفروشید، این پسر دیگر رفت.”
“لِوی سوتکو” به ساحل دریاچه رسید و از آنجا از روی یخهای سست بهاری به سوی جزیرهای کوچک راهی شد.
آنجا در جزیرهی میان میدان گسترده یخها که با آواز جیرجیری ملایم ذره ذره خرد میشدند، کنار سفره پر از خوردنی و نوشیدنی روز خوش بهاری را گذراند.
در کالبد کٌلنگ، به سوی لاپلند
دلیل رفتن او چند اتفاق همزمان بود. اول اینکه ته آخرین شیشه داشت بالا میآمد. دوم اینکه پلیس در آنسوی آب به یک کیلومتری دریاچه رسیده بود. سوم اینکه آواز شادی کلنگهای مهاجر در آسمان از بین ابرهای پشمکی به گوش میرسید. از دسته کلنگها که به شکل خیش گاوآهن پرواز میکردند یکی جدا شد و از آسمان فرود آمد و روی سنگهای کناره جزیره نشست. “لِوی سوتکو” وقت را تلف نکرد، به اندرون کلنگ خزید. بالهای بزرگ باز شدند، پرنده دلاور به هوا بلند شد و در دسته پرندگان از دسترس دور گردید.
از آن به بعد کسی از “لِوی سوتکو” هیچ خبری نشنیده است. آیا او در کالبد کلنگ در لاپلند است یا به شکل یک طوطی دریایی در “لینتوووری” روی صخرههای ساحلی نشسته است؟
ویکو هووینن
۱۹۷۳
اولین داستان نویسنده مشهور فنلاندی “ویکو هووینن” (Veikko Huovinen 1927-2009) در سال ۱۹۵۰ منتشر شد که مورد توجه قرار گرفت و سال بعد جایزه ای را نصیبش کرد. از او بیش از سی اثر به زبان فنلاندی چاپ شده است. هووینن برای کارهای ادبی دهها جایزه متعدد و مختلف برده است. داستان کوتاه “زادمُرد” ویکو هووینن در سال ۱۹۷۳ منتشر شده است.
Leevi Sytky, Hyvönen, Kajaani, Tenet, Nuasjärvi, Suurselkä, Teppana, Sissilinna, Salmenkivi, Kajaanijoki, Kuurna, Tuhkakylä, muikku, Hemppa, Lappi, Lintuvuori