اسفندیار منفردزاده؛ نوآوری یعنی سنت شکنی
نوآوری یعنی سنتشکنی[۱]
اسد سیف: نام اسفندیار منفردزاده برای من برابر است با متفاوت و نو. هم در عرصه موسیقی متن برای فیلم و هم در عرصه آهنگسازی. سئوال این است؛ چگونه به این تفاوت در نگاه رسیدی و به چه شکل این نوآوری را عرضه داشتی؟
اسفندیار منفردزاده: کارورز هنر در تمام زمینههای هنری، پس از یادگرفتن دانش هنر و شناختن چهارچوبهای سنتی و ممنوعهها، برای خلق اثری که تکراری نباشد و بتواند به نوگرایی روی آورد، شایسته است چهارچوبشکنی کند. بر آنچه که کپی شده یا تکراری باشد، نمیتوان «نو» نام نهاد. سادهتر اینکه؛ کارورزان هنر ناگزیر هستند بلیطی پیش از قرعهکشی داشته باشند که هنوز برنده یا بازنده نشده باشد.
به اشتباه مشاهیری ترانهخوان گاه درخواست ساختن آهنگی مشابهی کار موفقی را از من داشتهاند. کار نو نمیتواند مشابه داشته و تکراری باشد. کاش اثری بخواهند که شبیه به هیچ کاری نباشد.
نوگرائی با شتاب سازگاری ندارد و ابزار بدعت گذاری آگاهی و جرأت است. کارورزان هنرها به اندازه نوآوری در آثارخود هنرمند هستند! کارورزان هنر اگر بتوانند پیش ازعرضه آثارشان منتقد خود باشند و از تکرار دیگران پرهیز کنند در راه هنرمند شدن گام برداشتهاند!
پس از عرضه اثر، شرح چرائی خطا بیهوده است. در کار خلاقه نباید آسانپسند بود. میتوان از اثر اندکی فاصله گرفت و بازنگری کرد، آنگاه به رفع نواقص آن کوشید. تا آنجا که خالق اثر راضی شود و نتواند ایراد و اشتباه در آن بیابد، آن را بیعیب بداند وعرضه کند. رضایت کامل از کار، بویژه در نوآوری گام نخست است.
در ارایهی کارِ تولید شده، نباید عجله کرد و در این فکر بود که کار را امروز، شاید فردا و یا شاید ده سال بعد منتشر کنیم، باید به این فکر کرد که کار بیعیب باشد.
خلاصه بگویم، بدعت یا نوآوری همیشه یعنی سنت شکنی! به این معنا که با شناخت و عبور از سنتها، از آن پیشی گیرد. این بدعت در گذر زمان سنت میشود و آیندگان با شکستن همین سنت بدعتگذاری میکنند! پویایی یعنی همین… هنگام راندن اتوموبیل آیینهی کوچک یعنی «سنت» و اندازه نگاه به عقب در برابر شیشهی بسیار بزرگتر یعنی «بدعت» و اندازه نگاه به جلو! دنیاییست که در آن ناگزیر پیش میرانی.
اسد سیف: از یک سئوال بنیادین آغاز میکنم. ترانه چیست و ترانهسرا کیست؟ فکر نمیکنی در این عرصه به یک اغتشاش فکری گرفتار آمدهایم؟
اسفندیار منفردزاده: گمان دارم ترانه گذشته از تعریف کهن خویش که میگفتند؛ “کی شعر ترانگیزد خاطر که حزین باشد.” (حافظ)، یعنی خاطر که حزین باشد، شعر نمیتواند شاد باشد. پس از آن در تاریخ ادبیات فارسی، ترانههای خیام و باباطاهر را داریم که به این چهارپارهها ترانه نیز میگفتهاند. در جهان معاصر اما ترانه ارزش خود را در ترکیب شعر و موسیقی کسب میکند. حال ارزش شعر چه اندازه باشد، بحثی ثانویه است؛ “دم گاراژ بودم، یارم سوار شد. دل مسافرین بر من کباب شد”، “مامان دورش میگردم، به قربونش میگردم.”
اینها دارای ارزش شعری نیستند، اما ترانه هستند. شعر هم شاید نباشند، کلام هستند. پس میتوان گفت؛ ترانه ترکیبی است از موسیقی با کلام و یا شعر. به نظرم این تعریفی درستتر است نسبت به دیگر تعریفها.
دیدهام که بسیاری از شاعران دوست دارند که شعرشان ترانه گردد. چون میدانند شعری که ترانه شود، پرِ پرواز به خود میگیرد و بیشتر بر زبانها جاری میشود. در دانشگاه تهران که من ارکستر دانشجویان آن را رهبری میکردم، با دانشجویان کار میکردم. یادم است در رابطه با پرونده خسرو گلسرخی بازداشت شده بودم، دوستانی از دانشجویان که خیال میکردند من برای ترانه «شبانه» گرفتارشدهام، در دانشگاه تهران از مقام امنیتی ساواک «ثابتی» در باره ترانه “کوچهها باریکن و دکُونا بستاس”، پرسیده بودند؛ شعر «شبانه» را که شاملو سروده و خود پیشتر آن را به چاپ رسانده است، چرا منفردزاده بازداشت میشود؟- «ثابتی» گفته بود:- « چون خواننده آگاه است، شعر در کتاب او را «گمراه» نمیکند!- اما وقتی با آواز خوانده میشود، بر ذهن چند میلیون نفر اثر «نادرست» میگذارد، آنها را تحت تأثیر قرار میدهد و گولشان میزند!» بی شک گوشههایی از این پاسخ «ثابتی» به شکلی درست است. شعر شاملو که ترانه شد، بر زبانها جاری گشت و رژیم از آن احساس خطر میکرد.
اما گذشته از این- من آن شعر را که بیان روشن اعتراض به ناهنجاری های زمان بود، برای ترانه شدن انتخاب کردم، زیرا احساس میکردم که امکان کاری متفاوت و متضاد با روال «تولید ترانه» در رادیو تلویزیون را برایم پیش میآورد. تصویری را که از این شعر در ذهن داشتم باید با مردمان درمیان می گذاشتم.، اسیر آن بودم. با تجربه ای که پس از «جمعه» داشتم، آن شعر را به ترانه نشاندم و پرواز دادم. اینکه در این کار چه اندازه موفق بودهام، به اندازه توان من و سلیقه پذیرش مخاطب برمیگردد.
شاید جالب باشد که بگویم من آن زمان جوانی بودم ۲۳ ساله، که در رادیو کار میکردم. روش کار آهنگساز رادیو این بود که باید برای خوانندهای آهنگی بسازد و سپس آن آهنگ را در اختیار شاعری که دفتر برنامهها تعیین میکرد قرار دهد تا «شاعر» بر آن کلامی بنشاند! و آماده ضبط با صدای خواننده شود. هر ماه میبایست این کار را میکردم. در اینجا شاعر بود که حرفش میبایست به ترانه درآید. نقش اصلی را در محتوای ترانه او داشت. برای نمونه بر آهنگی از من شعری عبدالله الفت گذاشت تا ایرج بخواند؛ «شمع و گل و پروانه/ یار و می و پروانه/ بنشسته اند از شادی در بزم ما مستانه/ می خنده زد در جامم/ دنیا شده بر کامم/ …”
بر آهنگ من شعری گذاشته میشود با این ادعا که “دنیا شده بر کام من.” من در انتخاب این شعر هیچ نقش نداشتم. گاه نمیدانستم آهنگی که میسازم با چه موضوعی خوانده میشود. و این دیوانهام میکرد. برای همین از رادیو درسن ۲۴ سالگی بیرون آمدم. و این زمانی بود که برای همه، رفتن به رادیو و کار در آنجا یک رؤیا بود. من نمیتوانستم نسبت به آنچه که در ذهن میگذشت و آن نه تنها آرمان من، آرمان پدر و پدرانمان هم بود، بیتفاوت باشم. من میدانستم که آری اگر بگویم، امتیاز خواهم گرفت. نه که بگویم، از چیزهایی محروم خواهم شد. با این همه آموخته بودم که نه بگویم. به رادیو هم نه گفتم و از آن خارج شدم. هدایت و شاملو و دیگر بزرگان عرصه هنر و ادبیات آموزگار من بودند در این راه…بی بازگشت!
از رادیو که بیرون آمدم، در زمینه ساختن موسیقی برای «ترانه» نخستین کارم، پس از ساختن موزیک متن فیلم های «بیگانه بیا!» و «قیصر» برای فیلم “رضاموتوری” بود موسیقی برای ترانه “مرد تنها”؛ «یه مرد بود، یه مرد…” بر شعر شهیار قنبری که استقبال کمی از آن شد و بعد به شکل مستقل نیز پخش شد. سپس موسیقی بر روی شعر ترانه “جمعه” را ساختم برای صدای فرهاد. در اینجا هم صدا متفاوت بود، هم آهنگ و هم کلام. بیان کننده این ترانه برای من مهم بود. با صدای متداول نمیشد این ترانه را بجای درست اذهان نشاند. باید چهارچوبی شکسته میشد. در همین متفاوت بودن و درکنار آرزوی همه گیر شدن آن بود که فکر کردم، اگر این ترانه با صدای فرهاد پر نگرفت و با اقبال روبرو نشد، با صدایی دیگر آن را تهیه کنم. در این راه حتا آن را با صدای گوگوش نیز ضبط کردم. ترانه را در اختیار زندهیاد کریم چمنآرا که در خیابان پهلوی مؤسسه بتهون را داشت، گذاشتم و به او گفتم اگر این ترانه با صدای فرهاد گُل نکرد، آن را با صدای گوگوش پخش کن. برای من مهم این بود که این کلام به میان مردم برود. شاید باور نکنید که من حتا سراغ آغاسی هم رفتم. با او از لالهزار آشنایی داشتم. فکر میکردم که اگر مردم این ترانه را با صدای فرهاد نپسندیدند، با صدای گوگوش آن را پخش خواهم کرد. اگر صدای گوگوش نیز در میان یک قشر محدود ماند و فراتر نرفت، از طریق آغاسی که صدای او پیش و پس از مسابقه ها پخش میشد، میتوانم اجرای آن را حتا به استادیوم امجدیه بکشانم تا دهها هزار مخاطب داشته باشد.
خوشبختانه از این ترانه با صدای فرهاد استقبال دور از انتظار شد. شاید جالب باشد که بگویم در آغاز بسیاری از تولیدکنندگان و فروشندگان صفحه از تولید و پخش آن امتناع میکردند. میگفتند؛ این دیگه چیه؟ این چه خواندنیه؟- تا ناگزیر امتیاز کامل ترانه «جمعه» را به مبلغ ششهزار تومان به یک مغازه صفحهفروش که کارش تولید و پخش نبود فروختم و…!
همراه مسعود کیمیایی برای بودن در تهیه فیلم “بلوچ” راهی بلوچستان شدم، اما تمام ذهن من آگاهی از بازتاب مخاطبهای «جمعه» بود. هر روز به -خریدار کاردر تهران – زنگ می زدم تا از میزان فروش صفحه و استقبال مردم از آن بدانم. پس از چند روز به من گفت؛ «آقا اگه اینطوری بره، «آمنه» رو هم میگیره.» صفحه ترانه آمنه آن زمان بالاترین فروش را داشت و این خبر برای من یک دنیا موفقیت بود. برای شهیار و فرهاد نیز چنین بود. به قول معروف «جمعه» «گرفت». و خوب هم گل کرد. سهم مالی ما البته برای هر کدام دقیقن دو هزار تومان از ششهزارتومان شد ولی از مسئول آن مؤسسه پخش روزی شنیدم که پس از یک سال و نیم فروش، آن را به پنجاه هزار تومان به مؤسسهای دیگر، “استریو دیسکو” که در خیابان روزولت دفتر داشت، فروخته است.
حال که به این موفقیت میاندیشم، هیچ چیز جز عشق عامل موفقیت این ترانه نبود. تا کسی عشق را در زندگی تجربه نکند، پی به منظور من نمیتواند ببرد. این ترانه حاصل عشق ما بود به موسیقی. من همیشه در زندگی کوشش کردهام تا یاد بگیرم. آنزمان نیز در پی همین کوششها بود که میخواستم آموختههای خویش را به شکلی دیگر عرضه دارم و تجربه کنم. تصادف هم در اینجا نقش نداشت. هر کدام از نسل ما به اندازه ای که در روند کارمان آگاه بودیم، توان انتخاب مناسب داشتیم و از این رو آگاهانه موفق بودیم!
شاید گفتن این موضوع نیز مفید باشد که نسل قدیمیتر از کارهایی چون «جمعه» خوشش نمیآمد. نمونه اگر بگویم، میتوانم از مادر خودم یاد کنم که بارها تکرار میکرد؛ این چه صداییست. ببند آن را. خفه شدم از شنیدن این زر- زر. او حق داشت. به صدای دلکش عادت داشت و این صدا برایش غریبه بود. این را نیز بگویم که فرهاد انتخاب من بود. او تن به «فارسی» خواندن نمیداد. به التماس و خواهشِ من این ترانه را خواند. او پیش از «مرد تنها»، از خواندن ترجمه به فارسی شده ترانه های فیلم «بانوی زیبای من» بسیار ناراضی بود و به همین دلیل تا زنده بود اجازه پخش آن ها را به کسی نداد!- و مایل نبود فارسی بخواند!. من به او قول دادم که اگر پس از اجرا راضی نبود، آن را پاک میکنیم. فرهاد مشروط آن را خواند. میگفت چرا مرا انتخاب کردهای؟ این همه خواننده است. برو سراغ آنها. به وی گفتم؛ من قصد دارم کاری متفاوت بکنم و صدای تو نیز متفاوت با صداهای دیگر است. با میانجی گری «شهبال شب پره»، راضی به خواندن شد. پس از اجرا اما خوشش آمد و…
من هر آنچه را که در سر داشتم، با جسارت به انجام می رساندم. اما جوان هایی که در ایران امروز ناگزیر تحت عنوان “موسیقی زیرزمینی” کارهایی تولید میکنند، پرندههایی پربسته هستند. خلاقیت هنرمندانه «خط قرمز» نمی پذیرد! زیرزمینی نمیتوان ارزشهای والا خلق کرد و آنچه را که در چنین شرایطی تولید شده، نباید با معیار هنر موسیقی سنجید. موسیقی زیرزمینی در واقع عکسالعمل به شرایط موجود است. نباید اینگونه موسیقی را از پیش رد و یا تأیید کرد. آینده است که تعیین کننده میزان ارزشها و یا ضدارزشها خواهد بود. این موسیقی نطفهایست کاشته شده در شرایط مشخص اجتماعی.. تا آینده به بار بنشیند یا….!
خلاصه اینکه؛
برای جدا کردن دو عنصر ترانه ۱-«شعر ترانه» و ۲-«موسیقی ترانه»… همواره سوال کرده و می کنم:- آیا مولوی، حافظ، خیام و… شاملو، نیما، اخوان و …”ترانه سرا” بودند؟- پاسخ؛ آن عزیزانی که مفاهیم تازه و مناسب را برنمی تابند تا معنای «ترانه» را به روز کنند، براستی چیست؟
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۸
[۱] – آنچه در اینجا میخوانید تنها گوشهایست از یک بحث طولانیتر با دوست عزیزم اسفندیار منفردزاده که به علت سفر کاری او ناتمام ماند. به این امید که ادامه صحبت در یکی از شمارههای آینده “آوای تبعید” منتشر شود.