فریدون تنکابنی؛ دل بستن و دل کندن

«هنـری» (­ این نامـی است که جمشید به شـوخـی به او داده است) و منوچهر دارند تخته بازی می‌کنند و کرکری می‌خوانند.

«هنری» مـی‌گوید: «منوچهر جان، بد نیست هرچند وقت یک بار، هر وقت فرصت کردی، بیای اینجا من بازی یادت بدم!»

منوچهر می‌گوید: «بابا می‌گفتند شما استاد تخته‌بازهای اینجا هستید. ما که استاد را گذاشتیم تو جیب‌مان، ما که استاد را لقمۀ چپش کردیم، ما که استاد را سوتش کردیم، استاد که شما باشید، وای به حال شاگردها…!»

هنری می‌گوید: «منوچهر جان، دو صـد گفتـه چون نیم کردار نیست. جوجه را آخر پاییزمی‌شمرند…»

منوچهر می‌گوید: «پاییـز شـد، زمستان شـد، ما جوجـه‌ای ندیدیم که بشمریم…»

من دارم روزنامه‌های «هنری» را زیرورو می‌کنم و به آن‌ها که ندیده‌ام، نگاهی می‌اندازم. همه جور روزنامه‌ای هست. از راستِ راست تا چپِ چپ.

منوچهر می‌گوید: «آقا، یکی دوتا از آن روزنامه‌ها را بده ایشان مطالعه بفرمایند!»

هنری می‌گوید. «حسن جان، یک آهنگ رفتم که رفتم بگذار، منوچهر جان از بیکاری کسل شده. اقلاً آهنگ گوش کنه!»

حسن دارد با رادیو ور می‌رود. هنری مـی‌گوید: «دوازده شد، مسکو را بگیر.»

مانند مسلمان‌ها که نمازشان قضا نمی‌شود، «هنری» هم رادیو مسکوش ترک نمی‌شود. حسن مسکو را می‌گیرد. صدای گیرنده بلند می‌شود. نخستین خبرش نامه‌ای است که وزیر خارجه شوروی به وزیر خارجه جمهوری اسلامی نوشته و در آن از پذیرایی گرم آن‌ها تشکر کرده و مخصوصاً از این که این سـعادت و این افتخار را به‌ دسـت آورده است که خدمـت «امام خمینی» شرفیاب شود، سر فخر بر آسمان سوده! خبرهای دیگر هم نظیر همین است. کلی لی لی به لالای جمهـوری اسلامـی مـی‌گذارند و کلـی پیـزر لای پالان آخوندها می‌چپانند.

خون خونم را می‌خورد اما حرفی نمی‌زنم. گفت‌وگو با «هنری» بی‌فایده است. عمری است این‌گونه بار آمده و تغییرناپذیر است. او که سالخورده است. بسیاری از جـوان‌ها و میا‌ن‌سالان هـم همیـن ‌طورند. مانند همیـن منوچهر که روبروی «هنری» نشسته است و دارد با او تخته بازی می‌کند.

اما حسن طاقت نمی‌آورد. می‌گوید: «این رادیو مسکو دیگر حال آدم را به‌هم می‌زند. انگار نه انگار که دنیا تکان خورده. انگار نه انگار که گرباچفی آمده. انگار نه انگار که پرسترویکایی وجود دارد.»

می‌گویم: «حسن جان، طاقت بیار، پرسترویـکا کم کم به رادیـو مسکو هم می‌رسد.»

حسن می‌گوید: «هر وقـت به بخـش خاورمیانۀ وزارت خارجۀ شوروی رسید، به رادیو مسکو هم می‌رسد!»

«هنری» دیگـر احساس وظیفـه مـی‌کند کـه دخالت کند: «چی شده حسن جان؟ چرا جوش آورده‌ای؟»

حسن می‌گوید: «آخر به این چه مـی‌شود گفت؟ حالا که حتی غربی‌ها، امپریالیست‌ها و کاپیتالیست‌ها دارند جمهوری اسلامی را تقبیح می‌کنند، دارند به خمینی چشـم غره می‌روند، رفقا فرصت گیر آورده‌اند که با «امام خمینی» مغازله کنند!»

«هنری» خیلی خونسـرد، با همـان روش نـخ‌نمای آشنـا، یکـی از آن کلیشـه‌های خاک خـورده و زنگار گرفتـه را بیـرون می‌کشد و رو می‌کند: «حسن جان، شوروی مصالح و منافع خودش را بهتر تشخیص می‌دهد یا ما، من و تو؟»

حسن با خشم و تمسخر می‌گوید: «بله، البته، شـوروی بی‌شک مصالح و منافع خود را خیلی خوب تشخیص می‌دهد.»

«هنری» بلافاصله کلیشۀ خاک‌ خورده و زنگار گرفتـۀ بعدی را بیـرون می‌کشد و رو مـی‌کند: «مصالح و منافع شوروی، مصالح و منافع ایران هم هست.»

حسن با خشم و خروش می‌گوید: «هیچ چنین چیـزی نیست. سال‌ها این را به گوش ما خوانده‌اند، اما واقعیت‌ها نشـان دادند که چنیـن چیزی درست نیست.»

«هنری» به همان خونسردی، خونسردی سنگی که پتک چوبی بر آن کارگر نباشد، می‌گوید: «حسن جان، خیلی ضد شوروی شده‌ای!»

من که منتظر همین بودم، فقط قاه قاه مـی‌خندم. ایـن اتهام حسن را به جلزو ولز می‌اندازد و بیشتر به خشم و خروش می‌آورد. زهرخندی می‌زند و می‌گوید:«آخر اگر من ضد شوروی بودم که از این همه دسته گلی که رفقا به آب می‌دهند، خوشحال می‌شدم. آن رایی که به نفع جمهوری اسلامی دادند، انگار نه انگار که همین دیروز کلی کمونیسـت ایرانی قتل عام شده‌اند، این سفر وزیر خارجه، این مغازله‌ها و معاشقه‌ها، همۀ این‌ها به من فرصت می‌داد که به شوروی بتازم و دشنام بدهم. اما می‌دانید چیست؟ من به عنوان یک کمونیست هوادار شوروی، معتقد به شوروی، هر وقت برنامۀ رادیو مسکو را می‌شنوم، از شرم آب می‌شوم و به زمین فرو می‌روم.»

«هنری» و منوچهر هـر دو سـکوت کرده‌اند و در سـکوت، مانند بـرج زهـرمار، دارند تختـه بازی می‌کنند. حتی دیگر برای همدیگر کرکری هم نمـی‌خوانند. در ذهن‌شان دارند می‌گویند: «با مرتدها نمی‌شود بحث کرد. بحث با مرتدها بی‌فایده است. مرتدها را نمی‌شود به راه راست هدایت کرد. اگر کسی فقط ضدحزبی باشد، باز امیـدی هست، اما ضد شوروی که شد، پاک از دست رفته است.»

برای آن که سکوت را بشکنـم، به حسن مـی‌گویم: «حسن جان، حالا چه اصـراری داری خـودت را عذاب بدهی. از من یاد بگیر. من هیـچ وقت رادیو مسکو گوش نمی‌کنم. رادیو اسراییل گوش کن. بی‌بی‌سی گوش کن. رادیوی صهیونیست‌ها و امپریالیست‌ها را گوش کن!»

 

یک بار شـاهد گفـت‌وگـوی فرهاد با آن طنـز تنـد و تیـز و گـزنـده‌و بـی‌پروایش، با هنـری و منـوچهر بـودم. هنـری همیـن که درمی‌ماند، به کلیشه‌های خاک‌خورده دست می‌انداخت: «خب، معلوم است. ما هم اشتباه می‌کنیم. دیکتۀ ننوشته غلط ندارد. سفرۀ نینداخته بوی مشک می‌دهد.»

فرهاد سخـن او را بـرید و گفـت: «کاش دسـت‌شان می‌شکست و آن دیکته را نمی‌نوشتند و آن سفره را نمی‌گستردند.آن دیکته که غلط‌هایش یکی دوتا و ده‌تا و صدتا نبود. سراپا غلط بود. داستان آن حکایت عبید است که مردی زن گرفت. شب عروسی دید زنش دختر نیست. فردا صبح خانم را دید که با خیال راحت نشسته است و دارد گوشش را سوراخ می‌کند. گفت: خانم جان، قربان قد و بالایت بروم، چیزی را که باید اینجا سوراخ می‌شد، خانۀ پدرت سوراخ کردی. چیزی که باید خانۀ پدرت سوراخ می‌شد، اینجا داری سـوراخ مـی‌کنی! حالا حکایت ماسـت. از مصـدق و بازرگان که باید پشتیبانـی مـی‌کردیم، نکردیم، از آخـوندها که نباید پشتیبانی می‌کردیم، پشتیبانی کردیم. آن هم چه پشتیبانی و حمایتی! فقط همین‌مان مانده بود که تاری از ریش امام خمینی را لای کتاب کاپیتال ببینیم!»

منوچهر پرسید: «یعنی می‌فرمایید آن زمان که خمینی رهبر بلامنازع انقلاب و مردم بود ما باید با او مخالفت می‌کردیم؟»

فرهاد گفت: «نه، البته که نه.»

منوچهـر بـاز پـرسیـد: «یا آن زمـان کـه جنـگ شـروع شـد و حتـی سلطنت‌طلب‌ها هم…»

فرهاد با شـگرد منوچهـر آشنا بود. شـگرد منوچهر این بود که از آغاز انقلاب، حتی پیش از انقلاب، شروع می‌کرد و شش ماه، شش‌ماه، یک سال، یک سال، جلو می‌آمد و ثابت می‌کرد که «سیاست ما» درسـت بوده است و از شنونده بله می‌گرفت.

فرهاد نگذاشت دراین دام بیفتد. سخن او را برید: «صبر کن، یک دقیقه دست نگه‌دار. استدلال تو شبیه استدلال آن آخوندی است که کنار حوض مسجد، برای طلبـه‌ها، به چنـدین و چنـد دلیل ثابت کرد که در حوض آب وجود ندارد. و وقتی که آن‌ها با همـۀ حیرت و ناباوری‌شان مجاب شدند، یا خود را ناچار دیدند مجاب شـوند، خندید و دسـت در حـوض کرد و مشتی آب به آن‌ها پاشید و گفت: به همیـن یک دلیل سـاده، همۀ آن استدلال‌ها باطل و بـی‌‌معنی اسـت. حالا اگر استدلال‌های تو درست است، باید پرسید: پـس ما اینجا، با این وضـع، چـه می‌کنیم؟ آن همه شهید، آن همه زندانی! رفقای افسر!»

نفس تازه کرد و گفت: «می‌گویند آدم عاقل از یک سوراخ، دوبار گزیده نمی‌شود. ما صدبار گزیده می‌شویم و چاره‌مان نمی‌شود. بر باد دادن سازمان نظامی، فداکردن آن همه انسان با ارزش، درست تکرار فاجعۀ سال سی و سه بود. همان سـاده گرفتن، همان بـی‌خیالی، همان بـی‌مسؤولیتی… انگار تنها رسالت مقدس ما افزودن بر برگ‌های «کتاب شهیدان» است!»

فرهاد افتـاده بـود روی دور حـرف‌زدن: «یک بار، از یک شخص سادۀ معمولی سخنی شنیدم که تکانم داد. می‌گفت: ما با اعتقادی که به هوش و زیرکی شما‌ها داشتیم، آن حمایـت مطلق و بی‌چون ‌و چرا از آخوندها را پلیتیک شما می‌دانستیم و با خود می‌گفتیم: این‌ها می‌دانند چه می‌کنند، دارند آخوندها را خر مـی‌کنند که سر فرصت، وقتش که شد، حساب‌شان را برسند، بعد دیدیم، نه بابا، هیچ چیـز پشت قضیه نبود، آخوندها حساب شماها را رسیدند، این شما بودید که دست بسته در دام آن‌ها افتادید. آن وقـت با خـودمان گفتیـم: ایـن‌ها کور بـودند!؟ آنچـه ما دیدیـم، ندیدند!؟ می‌بخشید، دچار صنعت ارسال مثل شده‌ام. حکایت آن دانشمند و فیلسوفی است که برخورد به یک روستایی ساده که یک گونی گندم را بار خرش کرده بـود و برای این که تعادل حفظ بشـود، یک گونـی را هم پر از ریگ بیابان کرده بود و در طرف دیگر آویخته بود. دانشمند به روستایـی گفت: چرا خرت را بیهوده به زحمت می‌اندازی، خب بار گندم را نصف کن و هر نیمـه را یک طرف خر بیاویز. روستایی به اعجاب درآمد و گفت: تو با این عقل و هوش و زیرکی باید غرق ثروت و نعمت باشی. دانشمند گفت: نه، به خدا، برای گذران روزانه هم درمانده‌ام. روستایی دست به ترکیب بار خرش نزد و گفت: بگذار من به روش خود زندگی کنم. می‌ترسم این عقل و زیرکی تو سبب سیاه‌بختی و سیاه روزی من هم بشود!»

فرهاد دیگر متکلم وحده شده بود. گفت: «با یک کارگر سادۀ سالخورده که عمری را در مبارزه گذرانده بود، دوست بودم. ساعت‌ها سیاست حزب را برایش تشریح می‌کردم. خوب گوش می‌کرد. آخر سر می‌گفت: البته هرچه حزب بگوید، من گوش می‌کنم، اما به عقیده من آخوند آدم بشو نیست! به گمان من، همین یک جملۀ ساده که حاصل عمر و تجربۀ زندگی‌اش بود، به همۀ آن سیاست ان شاء الله گربه است ما می‌ارزید.»

 

از خانۀ «هنری» که بیرون آمدیم، به حسن گفتم: «نمی‌دانم این سخن حکیمانه را چه کسی گفته. اما هر کس گفته به راستی حکیم بوده. می‌گوید: ذهن متعصب مانند مردمک چشـم است، هرچـه بیشتر نور برآن بتابانید، تنگ‌تر خواهد شد. نظیر سخن آن فرزانۀ ایرانی، یادش به خیر، که همیشه می‌گفت: تعصب، استعفا از تعقل است.»

به نشانۀ موافقت، سکوت می‌کند. پس از چند دقیقه می‌گوید: «می‌دانید، وضع شما با وضع من و امثال من تفـاوت دارد. شـما دل مشغولی خود را دارید. دل مشغولی شما نوشتن است. و همین زندگی‌تان را پر می‌کند. اما من احساس می‌کنم که یکباره در خلأ رها شـده‌ام، تهـی شده‌ام. زندگی‌ام پوچ است. دیگر هدفی در زندگی ندارم.»

می‌گویم: «حسن جان، آرمان را با تشکیلات اشتباه نکن. اشتباهی که خیلـی‌ها کرده‌اند و مـی‌کنند. سازمان و تشکیلات امـروزی است، موقتـی است، درهـم مـی‌ریزد، دوباره می‌شود ساختش. آرمان است که همیشگی است. آرمانی که تو را به این راه کشانده، هنـوز هـم معتبر است، همیشـه معتبر است. آرمانـت را از دست مده. آرمان که از کف رفـت، زندگی تهی می‌شود. معنای خود را از دست می‌دهد.»

می‌گوید: «خب، همۀ این‌ها هم معتقدند که آرمان دارند.»

می‌گویم: «این‌ها آرمان را به ایدئولوژی، به مذهب بدل کرده‌اند. چیزی جامـد و کلیشـه‌ای مانند دیگر باورهاشان. آرمـان زنـده و پـویاست، مانند عشق، باید هر روز به آن برسـی، نباید بگذاری دچـار تکـرار و روزمـّره‌گی شود. نباید بگذاری عادت شـود. عادتی مانند عادت‌های دیگر. هر روز باید به حساب آن رسیدگی کنـی. نباید بگذاری ته ذهنـت جا خوش کند و تو زندگی دیگری را بگذرانی، زندگی متفاوتی را بگذرانی.»

پس از مدتی راه رفتن در سکوت، ازهم جدا می‌شویم.

 

نظیر این سخن حسن را از بسیاری از جوانان شنیده‌ام و یاد این سـخن «سیلونه» افتاده‌ام: «درمییافتم که پیوستن به حزب انقلابی زحمتکشان را نباید کار سادهای چون عضویت در یک حزب سیاسی معمولی تلقی کرد. برای من و بسیاری کسان دیگر، پیوستن به حزب، بهمنزلۀ گرویدن به آیینی تازه بود. پذیرفتـن تعهدی همـهجانبـه بود که شیوۀ تفکر و نحوۀ زندگی خاص خود را ایجاب میکرد.»[۱]

 

 

 

[۱] اینیاتسیو سیلونه: خروج اضطراری، ترجمۀ مهدی سحابی، ص ۱۰۱.