فرج سرکوهی؛ نگاهی به رمان “لبخند مریم”

فرج سرکوهی؛

برکشیدن فاجعه ویرانی به تراژدی ادبی

نگاهی به رمان “لبخند مریم”

“روی سینه کش دیوار بالا می‌رفت. چه فرار رقت‌انگیزی! رقت‌انگیزتر از فرار ما در بیابان… گربه بر رف شکاف جا گرفته است و می‌نالد. هنوز نه راه پس داشت و نه راه پیش. گیر افتاده و هیچ کمکی از کسی ساخته نیست. از هیچ کس. عرض رف فقط به اندازه‌ای است که گربه خود را پهلو به پهلوی دیوار بچسباند و بر آن بایستد. اگر سطح دیوار این طور صاف و صیقلی نبود شاید می‌توانست خود را بر دیوار بسراند و پائین بکشاند اما حالا ایستادنش بر آن رف معلوم نیست تا کی ادامه خواهد یافت یا نالیدن‌اش.” (نقل عزرا. لبخند مریم)

قاضی ربیحاوی از خلاق‌ترین نویسندگان نسلی است که شور و شوق آرمان‌گرائی را در انقلاب زیست و جوانی آن در میدان تجربه‌های همین انقلاب به پیری زودرس رسید. توفان‌های سیاسی نخستین سال‌های جمهوری اسلامی فضا را بر حضور ادبی این نسل تنگ کرد و نخستین تجربه‌های آن را در خلق فرهنگی به خون کشید، هشت سال جنگ، آوارگی و ویرانی، زخم درهم شکستن آرمان‌ها و سانسوری که دیواره های آن هر روز تنگ تر شد، خلاقیت فرهنگی را بر این نسل دشوار کرد، اما این نسل، به رغم این همه، و به رغم محرومیت از فضاهای باز فرهنگی، پرپر شدن خود را در آثار ماندگار به ادبیات و فاجعه عینی را به تراژدی ادبی برکشید.

قاضی ربیحاوی، که به شهادت آثار خود تجربه دردناک اما غنی سرکوب، جنگ و آوارگی را زیسته، درونی کرده و بازآفریده است، از نخستین نویسندگان برجسته این نسل است که فاجعه جنگ و آوارگی را در داستان های خوش ساختار، منسجم، جذاب و پرکشش ثبت کرد. این نوشته به معرفی داستان بلند «لبخند مریم» می پردازد که به تازگی، انتشارات مردمک در خارج از ایران تجدید چاپ کرده است.

چهار فصل و دو راوی در بازآفرینی خلاقانه

چهار فصل داستان بلند لبخند مریم را دو راوی از منظر و با زبان و لحن متمایز خود روایت می کنند.

زمان واقعیت داستانی لبخند مریم به یک شبانه روز و فضای روایت به «ساختمان کمپ آوارگان جنگ» در حاشیه تهران و بیابان، که به «پادگان» یا «زندان» شباهت می برد، محدود است اما هر دو راوی با برگشت به گذشته هائی که با پاساژهای استادانه، تکنیک های «نقل حادثه به زمان وقوع» و «نقل گذشته در حال» را پیوند می زنند، زمان و مکان محدود داستان را به زندگی خود و دیگران و به تمامی کشور گسترش داده و موقعیت تراژیک داستان را نه با صفت و توصیف های کلی و مجرد که در قالب رخدادهائی جزئی، منفرد و عینی روایت می کنند.

پیرنگ پرکشش داستان لبخند مریم خواننده را به دنبال می کشد. ضرباهنگ همگن با ساختار نثر زیبای داستان، دیالوگ های با مهارت پرداخته شده، تکنیک های روایتگری خلاق و چفت و بست های محکم بافت داستان، موقعیت داستانی را به خوبی تصویر و زبان و لحن متناسب با هویت دو راوی، تمایز شخصیت های متفاوت لبخند مریم را بازآفرینی می کنند و این همه به کارآمده است بی آن که تکنیک و زبان حضور خود را به رخ بکشانند یا داستان، به روال برخی داستان های دو دهه اخیر در ایران، به صنعت گری و بازی های تصنعی یا به نقل و نقالی تقلیل یابد.

پی آیندی رخدادها در روایت به ناچار بر تمایز خطی گذشته و حال و آینده بنا می شود اما ربیحاوی با شکستن زمان تک خطی و بازگشت به گذشته روایت لبخند مریم را گسترش داده و با بهره گیری از پاساژهای زیبا احساس همزمانی زمان های متفاوت را در خواننده برمی انگیزد.

کشف و بازآفرینی زبان و لحن زنانه

از آثار موفقی چون «چراغ ها را من خاموش می کنم» که بگذریم، در اغلب داستان های فارسی سه دهه اخیر، حتی داستان‌هائی که زنان نوشته اند، قهرمانان زن نیز با لحن و زبان مردان یا با لحن و زبان نویسنده سخن می گویند و جهان عاطفی، حسی، زبان و ذهن زنان داستان نامکشوف می ماند.

وقتی فاجعه رابطه انسانی را کور می کند

عیسی و عزرا، دو آدم اصلی داستان، در عشق و در طلب هم می سوزند اما موقعیت ناانسانی که در آن گرفتار آمده اند، راه را بر رابطه انسانی آنان بسته است.

کنار هم، اما پشت به هم، بر رختخوابی در یک ساختمان کمپ آوارگان جنگ دراز کشیده و بی سخن، حال و حس و فاجعه درونی خود و موقعیت ناانسانی بیرونی را برای هم نقل می کنند.

پدر عزرا در آتش پالایشگاه سوخته و او که به دوران پیش از انقلاب دانش آموزی «موفق» بود و می توانست به شاعر و نویسنده موفقی برکشد، چون بسیاری از جوانان هم‌نسل خود به انقلابی می پیوندند که توفان آن ساختار های جامعه را درهم شکسته و نیروهای نهفته جامعه را آزاد می کند.

قاضی ربیحاوی با خلق ذهن و زبان و جهان عاطفی و حسی زنانه عزرا و جمیله، موفقیتی جدی را در کارنامه نویسندگی خود ثبت کرده است

عزرا و فرنگیس، خواهر عیسی، چون بسیاری از جوانان پرشور نسل خود به انگیزه «آزادی»، «حمایت از طبقات محروم» و درمان «درد مشترک» به سازمان های سیاسی می پیوندند و عیسی را، که پیش از انقلاب فقر و کارگری را تجربه کرده و در نخستین سال های انقلاب به عزرا دل می بندد، به دنبال خود می کشند.

اما داس های تیز، آرزوهای زیبای این نسل را درو می کنند و جنگ و آوارگی نیز در پی می آیند. عیسی و عزرا از شهر جنگ زده خود می گریزند. «همه جا پر آتش بود حتی تنها جاده خروجی شهر ما مجبور شدیم پیاده راه بیفتیم توی بیابان با مریم پنج ماهه که در شکمم می غلتید و بازی می کرد.»

اما تبردار فاجعه قربانیان خود را رها نمی کند. «پس از ۱۱ ساعت پیاده روی توی بیابان برهوت ناگاه هواپیمای دیگری که این بار درست بالای سرمان بود از شکم آسمان پرت شد به قصد هلاک ما. صدای جیغ و فریاد که پیچید من دستپاچه شدم و خودم را به داخل یک گودال انداختم بی آن که بدانم تخته سنگی بی رحم در کمین نشسته تا بر سر مریم مفلوکم فرود آید و زبان و پاهای او را برای همیشه از او بگیرد.»

در زمان داستان، عیسی، درمانده و درهم شکسته، آبدارچی یک دفتر سینمائی در تهران است و در جهان او «مانعی هست. دیوار سیاه نامفهوم که ناگاه فرو می روی در آن، بعد وسط مانع می مانی با تقلای زیاد؛ اما نه راه پس مانده نه راه پیش، چون حالا دیوار سیاه تبدیل شده به باتلاقی که ذره ذره تو را می بعلد.»

عزرا در ساختمان کمپ آوارگان و در موقعیتی اسیر است که آرزوهای گذشته «حالا فقط یاس مرا بر می انگیزند و نه افتخاری را یادآوری آن موفقیت های حقیر روحیه شکست را در وجودم شدت می دهد» و فرنگیس «حالا با ۴ تا بچه در زنجان در یک خوابگاه پرت و دورافتاده رندگی می کند.»

و مریم؟ «مریم اگر سالم بود حالا به مدرسه می رفت مثل دختربچه های دیگر با روپوش آبی و موهائی که زیر مقنعه پوشانده بود. نازنینم حالا می نشست پشت میز کلاس سوم با چشم های درشت و مژه های بلند گوش می سپرد به درس و مشق حتم دارم شاگرد اول بود.»

مریم لال و فلج با حفظ فردیت خود نماینده نسلی است که قربانی آرمان گرائی یا سادگی پدران و مادران خود، قربانی جنگ و آوارگی و فقری است که موقعیت بر او آوار کرده است. «نازنین موجود افتاده در این تبعیدگاه که تنها نگاه می کند و آدم نمی داند چه کند با نگاه اش.»

عیسی و عزرا در دامچاله برباد رفتن آرزوها و آرمان ها و در فقر و آوارگی به دام افتاده اند و همراه با مریم، صلیب بر دوش به مسلخ می روند اما در موقعیتی که «مسیح اگر ناچار بود صلیب بر گرده تا ابد پیش برود به سوی مسلخ و اگر هرچه می رفت نمی رسید و مقصد او باز فاصله می گرفت از او»، «پشت بام ساختمان، کنج دیوار، در تاریکی» به تنها پناهگاه گریستن بدل می شود.

آدم های دیگر کمپ آوارگان نیز اسیر در غربت و فقر و درماندگی، برای گریز از واقعیت ها به رویاهای دست نیافتنی پناه می برند و بر دست نیافتنی بودن رویاهای خود آگاه اند.

مریم لال و فلج با حفظ فردیت خود نماینده نسلی است که قربانی آرمان گرائی یا سادگی پدران و مادران خود، قربانی جنگ و آوارگی و فقری است که موقعیت بر او آوار کرده است.

جی جو، که با بانو می خوابد، عاشق زنی است که عکس او را در مجله ای دیده است. جمیله، زن جوان از همسر جدا شده ساختمان آوارگان که گاه شب ها نیز به خانه نمی آید، عاشق «کشاورزی موفق در جامائیکا» است که عکس او را در مجله ای دیده است اما نمی داند «جامائیکا کجا است». بی بی متی در غربت و تنهائی می میرد و به گفته عیسی «وقتی بی بی رو به بیابان از ترس مردن در غربت گریه می کرد هیچ کاری به عقل من نرسید جز درفتن» و… کابوس ها «نه در خواب که در خود خود بیداری» آدم های داستان را « «عذاب می دهند.»

حلزون در لاک سنگی و گربه گرفتار

داستان لبحند مریم با مرگ «حلزون» مریم آغاز می شود و با مرگ گربه ای پایان می یابد که می کوشد خود را زندان کمپ رها کند.

حلزون که «جی نی» نام دارد و «در لاک سنگی» خود زندانی است شاید از گرسنگی، از غیبت فضای حیاتی، می میرد. «از قاطی بودن خط اشک و آب بر پهنای صورت مریم فهمیدم جی نی تبدیل شده به یک سنگ خشک و خالی به یک سنگ سفت بی جان انتظار مرگ او را از همان شب اول داشتم چون هیج کدام نمی دانستیم غذای او چی است.»

«جی نی» نیز چون نسل عزرا و عیسی، که در غیبت فضای رشد متناسب پرپر شدند، اکنون «فقط یک سنگ مرده بود افتاده در زاویه دو دیوار اتاق این تبعیدگاه و معلوم بود که آخرین تقلایش را برای فرار کرده.»

«کفتر راه گم کرده در باران» فصل سوم کتاب نیز گریزگاهی نمی یابد. «فاتحه کفتر گم شده در باران را باید خواند چون هر سرنوشتی برای او غم انگیز است». عیسی در همین فصل چون کفتر گم کرده راه به دامی «خفت بار» می افتد.

گربه اما در نقل عزرا، سر تسلیم شدن ندارد و می کوشد تا با بالا رفتن از «دیوار صاف سیمانی» بگریزد. چون عیسی و عزرا، که در کمپ آوارگان پناه گرفته اند، چندی در شکاف دیوار، جائی که «راه پیش و پس ندارد» پناه می گیرد.

حتی اگر مادر عزرا نگفته بود که «روح تمام کسانی که در زندگی زجر کشیده اند و مرده اند در داخل بدن گربه های سیاه جا گرفته اند» و عیسی نگفته بود که « گربه پنجه می کشد مدام به پشت تخت پیشانی ام» خواننده یگانگی گربه و دو راوی داستان را درمی یافت.

از نگاه عزرا «دیوار صاف سیمانی اگر آجری بود و ضخامت داشت و این قدر صاف نبود مثل دیوار زندان شاید این گربه مفلوک می توانست خود را بر آن بغلطاند و آهسته پائین بخزد اما انگار دیوار را یک طوری درست کرده اند که حتی حیوانات این ساختمان هم نتوانند از این جا فرار کنند.»

در آخرین پاراگراف های داستان تراژدی بسته و کامل می شود: «صدای کوبش کله مفلوک گربه بر لبه یک میز فلزی. انگار بالاخره تمام شد. آن جا در آن رف ماندن برای او برزخ بود. بهتر شد که رها شد از درد.»

مریم در خواب می گرید و در بیداری می خندد. مادر نمی داند که مریم از جهان پررنج او چه می داند اما ربیحاوی با خلق لبخند مریم حکایت جهان پردرد نسل خود را برای مریم ها به تراژدی ادبی برکشیده است.

 

*داستان بلند “لبخند مریم” در سال ۲۰۱۱ توسط انتشارات مردمک در خارج از ایران تجدید چاپ شده است. این نوشته بخشی از نوشته‌ای بلندتر است که متأسفانه متن کامل آن را نیافتم.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰