رضا بهزادی؛ احمد آفتاب
رضا بهزادی؛
احمد آفتاب
در اتاق شماره ۷ زندان کارون اهواز باز شد و مردی با قدی بلند و چهرهای (صورت) قهوهای سوخته، با سیبیل و کمی ریش خاکستری با شلواری مشکی و پیراهنی قهوهای با یک کیف مشکی که در دو طرفش خانه خدا (کعبه) به رنگ سفید نقش شده بود، وارد شد.
نگهبان به ۳ نفری که در سلول (اتاق) بودند گفت”چند روزی اینجاس” و به احمد آفتاب زندانی جدید گفت”نگران نباش، خودم حکم آزادی را دیدم، به جون یک دونه دخترم برای عیدی سال ۹۰ آزاد میشی، ۲-۳ هفته دندون رو جگر بزار، الان دخترت ماشاالله داره پزشک میشه”.
اتاق ۱۲ متری شماره ۷ زندان در گوشه بند دوم زندان پشت حیاط هواخوری زندانیان غیرسیاسی بود، در گوشهای از اتاق چند پتو روی هم انباشته شده بود که روی آنها چند متکی هم گذاشته شده بود. یک هیتر برقی و یک قوطی بزرگ کنسرو لوبیا هم دیده میشد،
خود را معرفی کرد با سه زندانی در گوشۀ دیگر چندکتاب روی هم چیده شده بود.
احمد آفتاب دست داده در گوشهای نشست و به فکر فرو رفت .
“چند روزه گرفتن شمارو؟ تازه اومدی به این زندان؟”مرد پیراهن سفید این را گفت.
“نمیدونم به خدا، ۲-۳ جای دیگه هم بودم، توی کارون ۷ ساله که هستم ولی کلا ۲۰ سالی میشه” .
“نکنه از برادران گشت هستی و آمدی از ما حرف بکشی؟”
این را مرد پیراهن مشکی گفت و نگاهی به دو زندانی دیگر کرد و سرش را تکان داد.
“گفتم که سالها زندان بودم. اواسط جنگ بود که یکبار مرا بخاطر نان شب و درآمد کمی که داشتم به جرم قاچاق گرفتن و از دست این جلادها و جنگ بالاخره سالم زنده ماندم ولی بی دلیل سالهای سال در زندان ماندم”.
“آره جنگ راه انداختن چون قدرت پاسخگویی به مردم و سازمانها و احزاب را نداشتن با همین جنگ هم دزدیدن، هم کشتن و هم خود را تثبیت کردن.”
این را پیراهن آبی گفت و پیراهن سفید هم تایید کرد.
“خوب اگر راست میگی و ما را مسخره نمی کنی واسه ما تعریف کن.”
این را پیراهن سیاه گفت و پیراهن آبی قوطی خالی کنسرو لوبیا را که پر از آب کرده بود را روی هیتر برقی گذاشت تا برای احمد آفتاب زندانی تازه وارد چای آماده کند.
برادر زنم از طریقی با قایق شبها کفش ورزشی، رادیو ضبط، لباس و خرت و پرت دیگر را ۲ بار در ماه و گاهی حتی یکبار، نمیدونم از بصره و یا از کویت به حاجت دوستش میداد، که هر دو باهم بفروشیم و خرج زندگی را در این شرایط جنگی و بیکاری و بدبختی بگذرانیم.
هوای بهاری آبادان با باران نرم همراه شده بود و با پرواز و حمله هواپیمای عراقی به خرمشهر، آبادان و شهرهای اطراف، من نگرانیم برای همسر، بچهام، پدر و مادرم بیشتر و بیشتر میشد و گرسنگی امانم را بریده بود.
نزدیک بهمنشیر آبادان ما را گرفتن و بردن یکجایی که وسایل را بگیرند و ما را با دادن تعهد آزاد کنند.
بخت برگشته ما آخوند ریشقرمز معروف آمده بود آنجا، و ما را هم اشتباها برده بودند کمیته موقت که بیشتر فعالان سیاسی و مخالفان را نگهداری میکردند. رییس پاسگاه ۱۷ نفر را ردیف کرده بود که به جای دیگر بفرستند در اصل به زندان اصلی در شهر اهواز، به دستور او ما ۵نفر بودیم که به قول خودشان جرم قاچاق داشتیم، خوب میخواستیم شکم زن و بچه مان را سیر کنیم. ما ۵ نفر هم به گوشه دیگر حیاط بردند، آخوند ریشقرمزی بعد از خوردن غذای مفصل رفت توی یک اتاق و بعد از یکساعت خوابآلود بیرون آمد. چند کلمه با رئیس پاسگاه حرف زد و نگاهی به ۱۷ نفر زندانی کرد. رییس پاسگاه اعتراضکنان رفت که به جایی تلفن کنه.
آخوند ریشقرمز به یک پسر جوان که همراهش بود حرفهایی زد و او با سرعت، خارج شد و با یک کیف چرمی آمد.
آخوند ریشقرمزی از درون کیف یک کلت برداشت و از همان اولین نفر شروع کرد و با یک تیر توی سر این جوانان….دوبار کلت عوض کرد و با شلیک هر گلوله ندای مرگ بلندتر و واضح تر به گوشم میرسید و ترس و لرزش بدنم شدیدتر و خاطرات کودکی و چهره همسر و پدرم کمرنگ تر میشدند .
تیر ۱۷ را که زد داشت سمت ما ۵ نفر میآمد، یک هواپیمای عراقی با سرعت و فاصله کوتاه دو عدد بمب انداخت که ما دیگر هیچ نمیدیدیم و گوشهایمان هم چیزی نمیشنید. بعد از چند دقیقه فقط صدای روشن شدن ماشین را شنیدیم و صدای پسر جوان که میگفت “خدا رو شکر حاج آقا، شما هم سالم هستید.
هواپیمای عراقی چرخی زد و دوباره آمد ولی اینبار شروع به تیراندازی کرد و به دو مامور پاسگاه و دو نفری که با من ایستاده بودند ، شلیک کرد و من دیگر چیزی نفهمیدم.
” بیا احمد آقا، بیا این چای و خرما را بخور ، گلوت تازه شه ، بر پدر این جلاد لعنت، این بی شرف بی خدا”
این را پیراهن آبی گفت و جلوی احمد یک لیوان چای و در یک بشقاب پلاستیکی چند دونه خرما گذاشت.
” از کجا معلوم که داره حقیقت را میگه ؟ ای بابا؟!!
این را پیراهن مشکی گفت .
” خوب اگر بقیه ماجرا را تعریف کنه معلوم میشه، اینقدر بد کردن این نامردها، این را پیراهن سفید گفت.
آره، بعدها فهمیدم که رییس پاسگاه ما را به خرم آباد برد و من ۷ سال بدون هیچگونه حکمی و بدون حتی یک ملاقاتی در زندان بودم و وقتی آزادم کردن تازه فهمیدم چرا کسی سراغم نیامده بود ” خوب چرا داداش؟” مرد پیراهن سفید پرسید.
چون به خانم من و فامیل گفته بودن که من در بمباران آن روز در پاسگاه شهید شده بودم و برای من مراسم هفته، چهلم و سال هم گرفته بودن، اینها را بعد از اینکه زنم به هوش آمد برام تعریف کرد،همان روزی که بعد از ۷سال دیدمش. چون او با دیدن من و زدن چند جیغ و ناله های فراوان نیم ساعتی کاملا بیهوش بیهوش شده بود.
همسر و دخترم که حالا دیگه ده ساله شده بود با پول بنیاد شهید و با کمک عموی من زندگی میکردند. آخه گویا تنها برادرم، احد، ناپدید شده بود. من هم با توجه با این قضایا و با تاکید حرف همسر و عمویم و برادرزنم که او هم در جنگ فلج شده بود تصمیم گرفتم که از روز آزادی دیگر نه احمد آفتاب، بلکه احد آفتاب باشم.
” آره کار خوبی کردی، در غیر این صورت همسرت را به جرم این و اون مشکل زندانی میکردند” این را پیراهن سفید گفت.
در این ۳-۴ سالی که به اسم احد با همسر و دخترم زندگی میکردم جرات ترک منطقه را نداشتم و در اصل در یک زندان بزرگتر زندانی شده بودم و همیشه با ترس و فقر و نگرانی زندگی میکردم، زمانی که همسرم حامله شد من هم رفتم شهربانی شهر و ماجرا را تعریف کردم. اینبار هر سه نفر ما را زندانی کردند و بعد از ۳ ماه زن و دخترم آزاد شدند ولی دیگه از پول بنیاد شهید …. آره مرا به جرم خیانت به خون شهدای جنگ و خیانت به رهبر انقلاب به ۱۵ سال حبس محکوم کردند و الان هم ۱۳ سال از دستگیری دوم میگذره. عمر و جوانیام که رفت هیچ، بدنامی و آوارگی خانواده همراه با گرسنگی و فقر و بدبختی برایمان ماند. قراره با عفو امام ۷ روز دیگه آزاد بشم، ولی به جان دخترم و پسرم که الان ۱۲ سالشه قسم ، نمیدونم آزادی چیه، روم نمیشه برم خونه.
سلول شماره ۷ آروم و ساکت شده بود.
صدای باران روی سیمان حیاط زندان، آهنگ آن شب آوارگی احمد آفتاب شده بود……..
……