ترنجِ سنگ سفید حسین دولت آباد

فصلی از جلد دوم رمان « خونِ اژدها»

     

من به تجربه دریافته بودم ‌‌که اگر به انسان‌هایِ زیر ‌دست‌ مانند ماه منیر و تُرنجِ سنگ سفیدی اعتماد و اطمینان می‌کردی، اگر به‌ حریم ‌و حقوق انسانی ‌‌‌‌‌آن‌ها حرمت می‌گذاشتی، دیر‌ یا زود ترس‌شان می‌ریخت ‌‌و در ‌محیط و فضای امن و خالی از ‌اضطراب و دغدغه، از سنگر و پناهگاه تزویر، ریا و دروغ بیرون می‌آمدند، رام می‌شدند، سپر می‌انداختند و به مرور زمان چهره و شخصیّت حقیقی‌ آن‌ها از پرده بیرون می‌افتاد. من از ‌تملق، کرنش و مجیز ‌گوئی، از دستور و امر و نهی بیزار بودم و زندگی با آدم‌های ساده، بی‌‌پیرایه و صمیمی را دوست داشتم و از‌ همدمی و مصاحبت با آن‌ها لذّت می‌بردم. باری، ترنج سنگ سفیدی نیز، مانند ماه ‌منیر و تاجبانو در مدّت کوتاهی به حسن نیّت من پی‌برد، شک و تردیدش از میان رفت، لحن صدا رفتار و طرز نگاه‌اش‌ تغییر کرد، سنگ دامن‌اش را ریخت و بی‌ واهمه به من نزدیک شد. آن پیرزن سیاهچرده روستائی که در آن سال‌ها از زن‌های هرزه و هر جائی زخم بر داشته بود و از آن‌ها منزجز و متنفر شده بود،‌ گاهی ‌‌‌‌‌چنان مادرانه و با مهر به من نگاه می‌کرد که بند دل‌ام می‌لرزید:

« خانم، من نمک به‌ حرام نیستم، به خـداوندی خدا قسم قصد

غیبت و بد‌گوئی از ‌آقا رو ندارم، ولی آقا، این آقا … ولی این آقا…»

« مگه آقا چکار کرده ترنج، چرا زبونت نمی‌چرخه؟»

من در ‌زندان زنان، پااندازها را از نزدیک دیده بودم و حتا با آن‌ها بر سر یک سفره نشسته و همکاسه شده بودم و پروا و ابائی نداشتم از این که با ترنج سنگ سفیدی نیز همنشین می‌شدم. پیرزن خدمتکار و سرایدار آپارتمانی بود که نریمان برای ترک شیرازی‌اش مبله کرده بود.

« آخه شما خیلی خوشگل و جوونین، حیفه، دلم می‌سوزه»

« آقا نریمان که زیاد پیر نیست، مگه چند سالشه؟»

« مبادا ازم برنجین خانم، آقا جای پدر شماست، ولی …»

« خدا خیرت بده ترنج، تفاوت سن من و آقا اینقدرها نیست»

« مگه شما چند سال از خدا عمر گرفتین، بله؟ جخ بیست و پنج یا بیست و شش سال، ولی آقا پنجاه سال رو شیرین داره.»

در روزهای نخست آشنائی با ترنجِ سنگ سفیدی جانب احتیاط را نگه‌ می‌داشتم و مواظب بودم تا حرفی در مذمت آقا به‌زبان نمی‌آوردم، اگر چه ترنج دل‌سوزی و غمخواری می‌کرد و مادرانه نگران سرنوشت من بود، ولی‌اگر ‌‌نریمان او را به‌زیر اخیه می‌کشید، بی‌تردید به‌ خاطر عاطفه قشقائی منافع و موقعیّت‌اش را به‌خطر نمی‌انداخت و همه چیز را لو می‌داد.

«‌ سن و سال مرد شرط نیست، تفاهم و انسانیّت شرطه، اگه مرد نجیب و با شعور باشه، اگه …»

« … نجابت، انسانیّت، فهم و شعور، هیهات، هیهات، کجائی خانم، کجائی؟ تخم این چیزها رو مدت‌ها پیش ملخ خورده.»

« ترنج، انگار دل پری از این روزگار و از آقا داری.»

« خیر خانم، زبونم لال، من از چشمم بدی دیدم از آقا ندیدم، آقا سخی و دست و دل بازه، بریز و بپاش داره، مرتب براش مهمون میاد. خیر، خدا وکیلی آقا در این ده ساله چیزی از من دریغ نداشته، گیرم گاه گاهی

عصبانی می‌شد و سرم داد می‌کشید، ولی، ولی …»

« … ولی، ولی چی ترنج، چرا حرفتو می‌خوری؟»

« آخه آقا که همیشه اینجا نبود، ظهر یا عصر، هر وقت که هوس می‌کرد، با یه خانم مَکُش مرگِ ما می‌اومد و بعد‌از چند ساعتی می‌رفت.»

اگر چه به منظور ترنج پی برده بودم، ولی چیزی بروز نمی‌دادم:

« لابد آقا کاری داشته که ظهر از شرکت می‌اومده اینجا»

ترنج نگاه اش را از من دزدید و صدایش چند پرده پائین آورد:

« بله، بله، با اونا کار خصوصی داشت. آقا می‌رفت و من می‌موندم با ادا و اطوار و خرده فرمایش‌های اون خانمایِ مَکُش مرگ ما…!»

« مگه اون خانم‌ها با آقا بر نمی‌گشتن به شرکت؟»

« خیر، همه خانمها که‌کارمند آقا نبودن. خیر، خانمها اینجا تخت پوست مینداختن، ترنج بیا، ترنج برو، ترنج دوتا ذغال بذار رو گاز، ترنج مزّه بیار، ترنح! ترنج! روزها تا خرخره عرق می‌خوردن و تا سنکوب نکنن، کنار منقل می‌نشستن و تا آخر شب تریاک می‌کشیدن.»

خودم را به نادانی می‌زدم و آگاهانه به ترنج میدان می‌دادم:

« چرا سنکوب؟ مگه کسی که عرق می‌خوره سنکوب می‌کنه»

« بله، اگه زیاد بخوری، فشار خونت می‌ره بالا، ممکنه سکته کنی، علاجش تریاکه خانم، شیره تریاک البته بهتره، خدا از سر تقصیراتم بگذره، من براشون توی آشپزخونه شیره تریاک درست می‌کردم.»

« حالا فهمیدم، پس این بوی کهنه، بوی شیره تریاکه!»

«‌آقا خودش ازم خواسته بود براش شیره تریاک بخرم، می‌خواست بره سفر، زبونم لق خورد و گفتم خودم بلدم درست کنم، بله، تقصیر خودم بود، به دهن آقا مزّه کرد، چند صباحی اینجا شده بود شیره کشخونه و من شده بودم سر‌ چاق‌کن، آقا دو تا استکان ودکا می‌خورد، چند سَر می‌کشید و می‌رفت تو‌حجله و بعد من باید تا آخر شب پا به پای اونا بیدار می‌موندم. فرداش آقا سرم هوار می‌کشید که چرا عذر اون پتیاره‌ رو نخواستم، چرا در‌ خونه رو به روی غریبه‌ها باز کردم، چرا، چرا اون زنکه رو مثل کهنه نجس ننداختم بیرون … ملتفتی ‌خانم، تازه بدهکار آقا می‌شدم، بخدا آقا خودش به رفقاش خبر می‌داد، آقا خودش اونا رو می‌فرستاد اینجا و از من بد بخت و بیچاره توقع و انتظار داشت در‌ خونه رو باز نکنم، جوابشون کنم، براشون منقل نذارم و عرق نیارم و …»

« ترنج، آقا دو تا ویلا تو خطه شمال داره، تو کرج و شهریار باغ و خونه ویلائی داره، هتل داره، براش جا قحط نیست، آخه چرا اینجا…»

«…‌ای خانم، ای‌ خانم، معلومه که آقا باغ و باغات و ویلا داره. ولی خیال می‌کنی آقا می‌ره شهریار و شمال‌ نماز حاجات می‌خونه؟ خیر خانم، خیر! این ساختمون از بالا تا پائین مال آقاست، از این جا تا شرکت و دفتر آقا چهار قدم راهه، اینجا دم دست آقاست، هر وقت اراده کنه…»

«ترنج، می‌خوای بگی اینجا عشرتکده دَمِ دستی آقا بود؟»

« خدا بسر شاهده من اوّل خبر نداشتم، یه آشنائی به من‌گفت یه آقای مجردی دنبال‌کلفت می‌گرده، قرار شد هفته‌ای دو بار از مهر آباد بیام و اینجا رو نظافت کنم، منتها آقا وقتی فهمید گه‌گاهی یکی دو تا دود می‌گیرم و کس و کاری توی این ولایت ندارم، آقائی‌کرد و گفت اگه شب‌ها دیر وقت بود و خسته بودی و نخواستی برگردی مهرآباد، بگیر ‌یه گوشه‌ای بخواب. خدا عمر و عزت آقا رو زیاد کنه، بله، اون بالا، نزدیک خرپشته، یه اتاقکی به ‌من داد، اونجا راحت بودم، مزاحم کسی نمی‌شدم و هر‌وقت با من کاری داشتن، دو تا پله می‌اومدن بالا و داد می زدن: ترنج، ترنج…»

« آقا همولایتی قاچاق فروش تو رو از کجا می‌شناخت؟»

« از کجا؟ از زندون شهربانی، آقا همه جا رفیق داره، عرب و عجم رو می‌شناسه، منتها کسر شأن آقا بود که از اون مردکه دست کوتاه مواد بخره، می‌گفت یارو اوباش بی سر و پاست. گیرم همولایتی ما فهمیده بود من واسه کی تریاک می‌خریدم، هر دفعه نرخشو بالا می برد»

«ترنج، منقل و وافور و دم و دستگاه شیره‌کشی رو کجا گذاشتی، این بویِ مونده لابد مال این چیزهاست که از بین نمی‌ره»

« آقا گفت همه‌چی رو ببرم بالا، توی اتاق خودم. خانم، دود شیره تریاک و دود سیگار رفته توی جرم دیوار، توی جرم این کاغذها…»

سیگارش را با احتیاط خاموش کرد و نگاه‌اش را دزدید:

« من از فردا روی بالکن سیگار می‌کشم، اگه اجازه بدین توی اون اتاقک دو تا دود می‌گیرم، ولی، ولی مگه شما …»

حرف‌اش نیمه تمام ماند و نگاهی به قد و بالای من انداخت. انگار قصد داشت بپرسد: « مگه شما اینجا ماندگار شدید؟»

« ترنج، من خانمِ موقتی‌‌‌آقا نیستم، این‌جا خونه منه، من‌‌‌اومدم که این‌جا بمونم، هفته آینده نقاش ساختمون میارم و می‌دم در و دیوارها رو رنگ بزنه. آقا تلفن کرد، قراره اثاثیه و کتابهامو فردا از ولایت بیارن.»

« کتاب؟ جهیزیه؟ ولی آقا از این بابت هیچی به من نگفت!»

« مگه تو مباشر آقائی؟ مگه آقا همه حرف‌ها را بتو می‌گه؟»

« لازم نیست همه چی رو به من بگه خانم، خودم می‌فهمم!»

« عجب، مگه تو علم غیب داری، آخه از کجا می فهمی؟»

« نه، من علم غیب ندارم و کف بین نیستم، از وجنات آدم‌ها به ضمیر و باطن‌ اونا پی می‌برم، مثلاً شما خانم، شما خودتون اینجا نشستین ولی دلتون جای دیگه‌ست. همون روز اوّل تا چشمم به شما افتاد، فهمیدم که حواستون اینجا نیست، نه، جایِ دیگه‌ست. آدمی که عاشق باشه از دور پیداست، از دور داد می‌زنه. خانم به خدا قسم مجیز نمی‌گم و خودشیرینی نمی‌کنم، مهر شما به‌ دلم افتاده، شما با همه فرق دارین، حیف شماست، دلم رضا نمی‌ده شما اینجا صدمه ببینین!»

« خوابنما شدی ترنج، ها؟ کی قراره به من صدمه بزنه؟»

« خدا بسر شاهده حیفم میاد، حیف جوونی و خوشگلی شماست،

حیف انسانیّت و خوشروئی شماست، شما مثل فرشته می‌مونین، این خونه ‌‌جای شما نیست، شما عینهو سیب سرخ می‌مونین، حیفه لکّه دار بشین. از اینجا برین‌ خانم، آدمای ناباب میان ‌اینجا، میان واسه خوشگذرونی، عیاشی و خانمبازی! آدمای قالتاق، پاچه‌ ورمالیده، تریاکی، عرقخور، زنای اونجوری و بی شرم و حیا … خدا از سر تقصیرات من بگذره، من، من …»

« اینجا خونه منه، کجا برم؟ من با آقا نریمان ازدواج کردم!»

«ای‌خانم، ای‌خانم، خیال می‌کنی برای آقا فرقی می‌کنه؟ نه، آقا رو نمی‌شناسی، نه خانم، به ‌ظاهر و زبونش نگاه نکن، بخدا قسم اگه رأیش باشه، اگه هوس چیزی رو بکنه، شمر جلو دارش نیست. آقا عالم و آدم رو سر یه انگشتش می‌چرخونه، من ده ساله که اینجام، ده سال شاهد و ناظر همه چی بودم، می‌دونم آقا با چه جور آدمائی حشر و نشر داره.»

اگر چه من به‌ اندازه کافی در‌ باره کوسه ماهی، گرگ بیابان، پاچه ورمالیده ولایت و‌ آن‌اژدهای هفت‌سر داستان‌ها شنیده بودم، ولی هیچکدام به اندازه آن بوی‌‌‌ِ مشکوکِ کهنه، حرفها، هول و هراس ترنجِ سنگ سفیدی مرا مضطرب نکرده‌ بود. پیرزن که سال‌ها تجربه داشت، انگار آینده‌ام را در آینه می‌دید، وجدانش معذّب بود و قصد کرده بود تا مرا از منجلاب نجات می‌داد. از چشم ترنج، من فرشته آسمانی بودم‌‌‌ که نباید در آن محیط فاسد و در میان مردم ناباب دامن‌ام آلوده می‌شد. پیرزن به من می‌گفت تا دیر نشده، باید بار و بنه‌ام را می‌بستم و از عشرتکده نریمان می‌رفتم.

« خیالت تخت باشه، من این‌جور آدمها رو اینجا راه نمی‌دم.»

« ای‌خانم، غیر از اینجور آدمها کس دیگه‌ای اینجا نمیاد. آقا فقط

و فقط با این قماش آدمها ایاب و ذهاب داره، من ده ساله که اینجام، همه جور و همه رنگشو دیدم، نه خانم، نه، هیچ کسی حریفِ آقا نمی‌شه»

« ده سال، اوووی، قصد نداری چند صباحی برگردی ولایت؟»

ترنج انگار پی برد که آگاهانه حرف را عوض‌کردم، به دل‌گرفت:

«‌هه، ولایت؟ سنگ سفید؟ برم ولایت چکار‌کنم، گرسنگی بکشم؟ بله؟ …ای خانم، اگه من اینجا زیادی هستم، یک‌باره بگین.»

« نه، قصد ندارم تو رو جواب کنم، گفتم در این چند روزه که آقا رفته شیراز عزاداری، رفته ختم باباش، تو هم برو ولایت یه نفسی بکش.»

« آقا دستور داد پیش شما باشم و یک‌دم از شما غافل نشم.»

« باشه، غافل نشو، حالا برو بالا دو تا دود بگیر، من خودم این ظرف‌ها رو می‌شورم، برو، برو، فردا که اثاثیه رو آوردن صدات می‌کنم»

در غیاب نریمان چند قفسه برای کتاب‌ها خریده بودم، ترنج آن‌ها را در‌گوشه اتاق‌ دیده بود و داستان جهیزیه عاطفه قشقائی را باور نمی‌کرد. روزی‌ که باربرها کارتن‌ها را آوردند، ترنج بال چادرش را دور ‌کمرش‌‌‌گره زد و کمک کرد تا کتاب‌ها را توی قفسه‌ها می‌چیدم.

« خانم، شما همه این کتاب‌ها رو خووندین؟ یا قمر بنی هاشم، چه صبر و چه حوصله ای، ماشالا، صد ماشالا…»

« نه ترنج، هنوز همه رو نخوندم، خریدم تا به مرور بخونم»

«راستی خانم، شما کتاب شاهنامه رو ندارین؟»

« تو که گفتی سواد نداری، شاهنامه رو واسه کی می‌خوای؟»

« من‌ بی سوادم، شاهنامه رو نحوندم، ولی داستان‌هاشو شنیدم»

« از کی شنیدی، کجا؟ از نقّال، توی قهوه خونه ولایت!»

« قهوه‌خونه که جای زن‌ها نیست، تازه توی ده ما قهوه‌خونه نبود،

قدیم و ندیما، دوران بچگی‌‌، توی ولایت فقط یه نفر شاهنامه داشت، خیلی کهنه بود، کاغذش زرد و پاره شده بود. روزهای زمستون که مردها بی‌کار بودن و بیخ دیوار قلعه، رو به آفتاب، سبیل در سبیل می‌نشستن، خیرالله واسه اونا شاهنامه می‌خووند. اسفندیار‌ از بَر غلط‌های خیرالله رو‌ می‌گرفت. خدا بیامرز نصف داستان‌های شاهنامه رو حفظ بود»

« اسفندیار؟ تو ولایت شما از این اسم‌ها رو بچه‌هاشون می‌ذارن»

« بله، مرحوم اسفندیار شوهر من بود، عمرشو داد به شما»

پاکت سیگار هما اتوئی را از جیب جلیقه‌اش در آورد و راه افتاد:

« خانم، با اجازه برم دو تا پک به سیگار بزنم و برگردم»

« بیا، بشین همین‌جا بکش، دود سیگار منو اذیّت نمی‌کنه»

« خیر، خیر خانم، بوش توی اتاق می‌مونه، می‌رم روی بالکن.»

« مهم نیست، بوی دود از ده‌سال پیش اینجا مونده و کهنه شده، بوی دود سیگار تو هم روش، بیا، بیا یه دونه واسه من روشن کن»

« حیف رنگ و رخ شماست خانم، نه، نه، سیگار نکشین»

« من سیگاری نیستم، گاهی هوس می‌کنم… رفع فکر و خیال»

« بله، خیالات، خیالات منو سیگاری و معتاد کرد، خیالات…!»

سیگاری گیراند و دو دستی جلو من گرفت:

« انگار سر شما رو درد آوردم خانم، خیلی پر حرفی‌کردم»

« نه، بگو، بگو، نشخوار آدمیزاد حرفه، نه، بگو، برام جالبه.»

« ولی، ولی هروقت من پرچانگی می‌کنم، شما نقاشی می‌کشین»

دفتر و قلم همیشه دم دست‌ام بود و یاد داشت می‌کردم. از زمانی

که با ترنج هم نشین شده بودم، این وسوسه دو باره به جانم افتاده بود. پیر زن عمری را با زحمت و ذلّت از سر گذرانده بود، از وجین و خوشه چینی در روستا شروع کرده بود تا به دف زنی و آواز خوانی و بعدها به کلفتی رسیده بود. ترنج گنجینه‌ای بود و من از او خیلی چیزها یاد گرفتم، از جمله دف زدن. ترنج، مانند روزگاری که به گدائی افتاده بود، مانند زمانی که پیاده از این ده به آن ده می‌رفت، دف می‌زد و حماسه گل محمد ‌یاغی را به آواز خوش می‌خواند، بله، مانند آن سال‌های آوارگی، دف را سر ‌‌دست

می‌گرفت و با صدای داوودی مرا مسحور و جادو می‌کرد.

« نه، نقاشی نمی‌کشم، نُت ور می‌دارم، بگو، بگو، گوش می‌کنم،»

«بله، بعد از مرگ اسفندیارم خیالاتی و معتاد شدم. بله خانم، از بچگی توی گوش ما خووندن که تریاک دوای همه دردهاست، توی ولایت

ما تا دلت بخواد درد پیدا می‌شه، بله،‌ همه جور درد! نه، دوا و دکتر نیست، ولی‌‌ تریاک به‌‌وفور گیر میاد، فت و فراوون! اگه دندونات درد بگیره، می‌گن برو دوتا دود بگیر، اگه از زورِکار و زحمت کمرت خم بشه و درد استخوون دمار از روزگارت در بیاره، می‌گن خواهر، دو تا دود بگیری خستگی‌‌ از تنت در می‌ره، اگه بچه شب‌ها ونگ بزنه، می‌گن یه ذره شیره ته‌حلقش بنداز ساکت می‌شه، اگه داغدیده باشی و شب‌ از غم و غصّه خوابت نبره، می‌گن شیره تریاک آرومت می‌کنه، دو‌تا دود بگیر تا راحت بخوابی. می‌بینی‌‌‌‌خانم، تریاک از بچگی توی خون ماست، مختص ولایت ما نیست، برو گرگان، برو زابل، برو  زاهدان، برو مشهد، بله، هر جا که بری آسمون همین رنگه.»

« ببینم ترنج، شوهر تو، مرحوم اسفندیار که تریاکی نبود، بود؟»

« خیر، خیر،‌‌‌ اسفندیار عاشق ساز و ‌آواز بود. چگور می‌زد، دست و پنجه اونو هیچ کسی نداشت، صداش مثل صدای داوود بود، باور می‌کنی خانم؟ داوود پیغمبر. بله، اسفندیار سر‌سفره عقد اسم منو عوض‌کرد و ترنج گذاشت! بعدها همه به معصومه بَرغَمدی می‌گفتن ترنج، بله، ترنج!»

« ترنج، چه اسم قشنگی، چه ذوق و سلیقه ای!!»

« اگه بدونی چه ذوق و قریحه‌ای داشت خانم، اگه بدونی.»

روزها، دم غروب، بعد از کلاس‌‌، چرخی توی خیابان‌های پایتخت می‌زدم، پیاده به‌خانه بر‌ می‌گشتم، پشت میز می‌نشستم و تمرین می‌کردم. نریمان پیش از سفر شیراز، ماشین تحریری به ‌نام شرکت خریده بود و در اختیار من گذاشته بود. ترنج هر‌از‌ گاهی از لای در سرک می‌کشید و مدتی به دکمه‌های ماشین و رقص انگشت‌های من خیره می‌ماند:

« خانم، ببخشین، تازه چای دم کردم، اگه خسته شدین…»

ترنج شب‌ها، در اتاقک بالا دو تا دود می‌گرفت، با یک قوری چای تازه دم و ضبط صوت بسالن می‌آمد، رو به روی من روی مبل می‌نشست، نوار یادگاری اسفندیارش را توی دستگاه می‌گذاشت و از روزگار گذشته‌، از ولایت خراسان، از مادیان ارباب صولت، از روزگار قحطی و‌گرسنگی و مرگ و میر، از بمبی‌که روس‌ها در زمان جنگ جهانی توی کویر انداخته بودند و از جمال و کمال شوهر مرحوم‌اش قصه می‌گفت. از‌ چشم ترنج، اسفندیار او به قمر بنی‌هاشم شباهت داشت، مانند یار و یاور حسین، رشید، خوش قد و قامت بود و با آن چشم‌های درشت و سیاه، طاق ابروها، پیشانی بلند و صاف، کاکل سیاه، سیاه، مثل پر زاغ با قهرمانِ صحرای کربلا مو نمی‌زد. هنگامی‌که اسفندیار او چگور می‌نواخت، مرغان هوا زبان به کام می‌گرفتند و خاموش می‌شدند و بلبل‌ها از چهچهه باز می‌ماندند. هنگامی‌که اسفندیار‌ او بر پشت اسب می‌پرید، کمر مادیان‌ مانند کمر رخش‌‌‌‌ خم بر ‌‌می‌داشت. زمانی‌‌ که اسفندیار او در صحرا چهار نعل می‌تاخت، مادیان پر در‌‌‌‌‌‌ می‌آورد، مانند اسب بالدار در هوا پرواز می‌کرد و باد به گردش نمی‌رسید.

اسفندیار آی‌ی اسفندیار، اسفندیار….! شوهر‌ ترنج، اسفندیار، روز عاشورا، پیش چشم اهالی‌‌ که با حسرت و حسادت به تماشای تاخت و تاز او ایستاده بودند، از زین به‌‌زمین افتاده بود، جمجمه‌اش شکسته بود، مغزش خونریزی کرده بود و در «شامِ غریبان» از دنیا رفته بود:

« بله خانم، مردم حسود و نظر تنگ اسفندیارم را چشم زدن!»

جرعه‌ای چای توی نعلبکی ریخت و یک نفس هورت کشید:

« من‌کی دودی بودم خانم؟ غم اسفندیار منو به این روز انداخت. هر چند از خود تعریف کردن غلط کردنه، ولی من ترنج بودم، ظریف، مثل گل ترج و نارنج، اسفندیار که جوونمرگ شد، منم کلّه پا شدم»

اسفندیار چگور می‌نواخت و صدای ساز زیر طاق سالن می‌پیچید.

ترنج رو به ضبط صوت برگشت، چندبار با مهر روی آن دست کشید، گوئی کاکل سیاه اسفندیارش را نوازش می‌کرد:

« من بعد‌از مرگ اسفندیار دیگه شوهر نکردم، خدا به سر شاهده

غیر از اسفندیار دست هیچ مردی به ترنج نرسیده، دست هیچ مردی. چند سال بیوه بودم، کلّه به تنور زدم و برا مردم نان پختم تا یتیم‌های شوهرم سینه از خاک ورداشتن، هرچند حصبه به ولایت ما آمد و طفلکی‌ها عمر به کفاف نکردن، خدا دخترها رو، یادگار اسفندیار رو از من گرفت تا سر پیری خوارم کنه، تا به پیسی بیفتم و توی خونه مردم کلفتی‌کنم.»

بال چارقدش را توی صورتش کشید تا اشک‌هایش را نمی‌دیدم، از جا بر خاستم، کنار پیر زن نشستم و دست‌اش را گرفتـم. انگشت هایش

مانند ترکه درخت در زمستان، خشک و سرد بود:

« گریه نکن مادر، خواهش می‌کنم، دلم ریش می شه»

« اگه، اگه دخترم زنده می‌موند، حالا به قد و بالایِ شما بود…»

تا به‌ قصد او پی ببرم، تا به ‌خودم بجنبم و دست‌ام را پس بکشم،

آن را به لب‌هایش چسباند و محکم بوسید. چندش‌ام شد و از جا پریدم.

« آخه چرا، چرا دست منو بوسیدی؟ ها؟ من از این‌کار بدم میاد»

« ببخش خانم، ببخش! بخدا مهرم در اومد!»

صدای چگور دم به دم اوج می‌گرفت، ترنج با چشم‌های اشک‌آلود و ملتمس به من نگاه می‌کرد و به زاری می‌گفت:

« خدایا، از من رنجیدی خانم، بخدا قصد بدی نداشتم»

« اینقدر به من نگو خانم، خانم، تو خسته نشدی؟»

« دستم به دامنت خانم، رضا ندین آقا منو بیرون کنه… اگه، اگه شما اینجا موندگار بشین، آقا بی برو برگرد منو میندازه بیرون.»

نوار به آخر رسید، چگور اسفندیار خاموش شد و من هنوز گیج و حیرت زده ایستاده بودم و منظور او را نمی‌فهمیدم: « چرا؟»

«خانم، رحم کنین، شما هنوز جوونین، مثل من بدبخت و بیچاره از کار نیفتادین، من سر پیری آواره می‌شم، به‌گدائی می‌افتم»

ضبط صوت را روی زانوی پیرزن گذاشتم و به‌تلخی‌گفتم:

« تو انگار عوضی فهمیدی، آقا منو جای تو به اینجا نیاورده، من زن عقدی نریمانم، همسر نریمان. کلفت، پا انداز و سر ‌‌چاق کن آقا نیستم. قرار نیست جای تو رو بگیرم. فهمیدی؟ حالا برو بگیر راحت بخواب!»

« خدا از زبونت بشنوه خانم…»

« گوش خدا سالهاست که کر شده، نمی شنوه… برو بخواب»

ترنج آخرین قطره زهرش را ریخت، غرولند‌کنان، پشت خم، پشت خم از‌ سالن بیرون رفت:

« شما نوبر نیستین خانم، همه اون زن‌ها اولش از اینجور حرف‌ها می‌زدن، باشه، باشه، شب دراز است و قلندر بیدار، خواهیم دید…»

ترنج رفت و من تا مدت‌ها دور‌ خودم می‌چرخیدم و در جائی آرام و قرار نمی‌گرفتم. خواب از سرم کوچ کرده بود، غافلگیر شده بودم، توی سالن قدم می‌زدم، بافه موهایم را دور انگشت می‌پیچیدم و نمی‌توانستم به افکارم سر و‌‌‌ سامانی بدهم. نه، ضربه ناگهانی و سهمگین بود، به سادگی و صمیمیّت‌ام خیانت شده بود، تعادل‌ام به ‌هم خورده بود و مانند مارگزید‌ه‌ها بخودم می‌پیچیدم. آخر ‌شب از چرخش خسته شدم، درماندم، به‌یاد بطری ودکای نریمان افتادم، یکدم جلو یخچال دو دل و مردد ایستادم، سرانجام تسلیم شدم، استکان را لبا لب پرکردم و یک نفس سر کشیدم: «پا انداز!»

ودکا خیلی زود اثر کرد و سرم به چرخش افتاد. روی ‌‌کاناپه سالن دراز کشیدم تا پلک‌هایم سنگین شد و سوار از غبار بیرون آمد. مادیان‌ زیر طاق آسمان شیهه کشید ‌و من هراسان و پا برهنه از صخره بالا پیچیدم. دنیا را آب فرا‌ گرفته بود و من روی صخره‌ها چشم به راه ایستاده بودم و به هوای مه آلود و دریای توفانی نگاه می‌کردم. دریا … روی پنجه پاهایم بلند شدم و‌گردن کشیدم، مهران سوار بر اسب بالدار بر فراز امواج خروشان دریا پرواز می‌کرد. امواج دهان‌‌‌ گشوده بودند و مانند اژدهائی هفت سر در پی او خیز بر ‌‌می‌داشتند. اسفندیار، قمر بنی هاشم یا مهران …؟ چهره‌ها جا عوض می‌کردند، چهره هیچکدام را بوضوح نمی‌دیدم، امواجی که به صخره می‌خوردند، خروش و ‌پژواکی نداشتند، همه چیز انگار در‌ خاموشی و خلاء رخ می‌داد، در دنیائی در بسته، محصور و شیشه‌ای، دنیای شیشه‌ای، اسب و سوار عروسکی… دریا، آن اژدهای هفت سر، اسب و سوار را یکجا بلعید و  از شادی کف به‌ لب آورد و دخترکی از دورن کف بیرون افتاد. دخترک و عروسک روی موج‌های کف آلود می‌چرخیدند، دخترکی زیبا و مهتابی‌که شبیه شیوایِ من بود. دریا جنازه شیوا را به ساحل آورده بود و من هر چه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم او را از سر آب بگیرم: «آی مهران، بچّه‌م.»

صدای خودم را نشناختم، لیچ عرق از خواب پریدم و سیخ روی کاناپه نشستم. هیچ اثری از دریا و توفان و شیوا نبود، آسمان سرخ سحر از پشت پرده توری سفید پیدا بود و شقیقه های من از درد تیر می‌کشید.

– من به عمرم هرگز سوار اسب نشدم، تو چی؟

نگاه صفا به راه رفته بود و انگار در آن دور دست‌های دور، سواری را می‌دید که چهار نعل می‌تاخت و در سراب بیابان می‌لرزید. چند صفحه را یک نفس خوانده بودم، دهان‌ام خشک شده بود، خسته بودم، دفتر چه را بستم و لیوان آب را از روی میز برداشتم:

– ای برادر، مگه قاچاقچی جماعت ممکنه به عمر عزیزش سوار خر و قاطر نشده باشه؟

– آها راست می‌گی، گویا تو یه دورانی با قاچاقچی‌ها و بارسالارها کار می‌کردی، پاک یادم رفته بود.

– آخه دورانی‌که من توی ولایت خر بندری و قاطر سوار می‌شدم، تو طلبه بودی و در محضز حضرات عظام تلمذ می‌کردی.

– شاید اگه بیمار و زمینگیر نمی‌شدم، هیچ وقت هوس نمی‌کردم،

می‌دونی مهران، اسب سواری باید خیلی لذّت داشته باشه.

– من سال‌هاست که فقط تاکسی سوار می‌شم و از تو چه پنهون،

رانندگی توی راه بندون پاریس داره حالمو به هم می‌زنه.

– مهران، اگه از  فرمانداری خسته شدی برگرد سر شغل قدیمی. شنیدم خیلی از رفقا «استاندار» شدن.

در زبان فرانسه به‌ جائی‌ که دست ‌فروشها بساط می‌کردند، stan « استان» می‌گفتند و در نتیجه رفقای دستفروش ما «استاندار» بودند.

– خدا رو چه دیدی، اگه وضع چشم و گوش‌ام بهتر نشه، مجبورم دو باره برم توی مترو استاندار بشم.

– دوگل توی خاطراتش نوشته: پیری مثل Naufrage* می‌مونه.

– منظور کشتی اینجانب داره غرق می شه، فاتحه‌ش خونده ست!

– نه، نه، تا شقایق هست، زندگی باید کرد، من با سهراب سپهری میونه خوبی ندارم، ولی از این شعرش خوشم میاد. خب، اگه موافق باشی برگردیم توی اتاق، حالا دیگه واسه اسب سواری خیلی دیر شده.

– خاطراتت به کجا کشید، حوصله داری امروز روش کار کنیم.

– چند جا شک کردم، اسم یه شهر سوریه یادم رفته، هفته آینده ازت می پرسم. حالا بریم بالا تا شب نشده تتمه این فصل رو برام بخون.

– دو سه صفحه بیشتر نمونده، هنوز وقت داریم!

صندلی چرخدار صفا را رو به‌آفتاب گذاشتم، در‌سایه روی نیمکت آهنی نشستم و منتظر ماندم تا مثل همیشه می‌گفت: « خب؟»

ترنج سنگ سفیدی هر از گاهی با حسرت به من خیره می‌شد، به

پیری، تنگدستی و در‌ماندگی‌اش اشاره می‌کرد و این بیت شعر را با لحن محزونی می‌خواند: مصیبت بود پیری و نیستی! با اینهمه من دنیای او را نمی‌فهمیدم، انگار پیری، اعتیاد، خواری و ذلّتِ او به رذالت منجر شده بود و احساسات و عواطف‌اش را مسموم کرده بود. نمی‌دانم، شاید غریزه حیات بر عقل و عواطف‌اش ظفر آمده بود و بخاطر هراس از آینده، موذی، مکّار و محیل شده بود. شاید‌اگر زیر پای او خالی نمی‌شد و با حضور همسر دوم نریمان آینده اش به‌خطر نمی‌افتاد، مانند عقرب نیش نمی‌زد‌و آگاهانه زهر به کام ام نمی‌ریخت. ترنج در آن چند روزه مرا شناخته بود و پی برده بود که با « زن‌های اونجوری» و « خانم‌های مَکُش مرگِ ما» فرق داشتم، برای عیش، عشرت و خوشگذرانی به پایتخت نرفته بودم و اگر ماندگار می‌شدم، زندگی در آن آپارتمان شکل و روال دیگری پیدا می‌کرد‌و پایِ مشتری‌های عیاش، عرقخور و تریاکی او از آنجا کوتاه و « عشرتکده» تعطیل می‌شد.

« خانم اگه با من فرمایشی ندارین، اجازه بدین برم تا مهر آباد»

« باشه برو، کلید آپارتمان رو بذار روی گنجه!»

« خانم، دهساله که آقا کلید اینجا رو داده به من، حالا شما …»

« آقا فردا از سفر بر می‌گرده، بگو عاطفه کلید رو ازت گرفت»

ترنج کلید را از کیسه اش در آورد و آهسته روی گنجه اگذاشت:

« خانم، شما خیال می‌کنین دستِ تُرَنج کجه؟ آقا دهساله خونه و زندگیشو به من سپرده، تا حالا یه سوزن اینجا گم نشده، حالا  شما …»

« … حالا این خونه و زندگی مال منه، فردا برو به آقا بگو.»

« آخه برم به آقا چی بگم؟ خانم، شما که بی‌رحم نبودین، خدا رو خوش نمیاد. دارین اینجوری منو جواب می‌کنین.»

« نه، می‌خوام قفل و کلید در آپارتمان رو عوض‌کنم. ببین، اگه همولایتی نقاش و رنگ‌کار سراغ داری از مهرآباد با خودت بیار»

ترنج چند قدم به تردید برداشت و رو به من برگشت:

« خانم، شما که به آقا نمی‌گین بین ما چی گذشته، شما …»

« آقا یک سر داره و هزار سودا، حواسش به این حرفها نیست.»

نریمان اگرچه مانند باد صرصر می‌تاخت و مدام با کسی تلفنی و

یا حضوری معامله و یا مذاکره می‌کرد، «پورسانتاژ» می‌داد و «پورسانتاژ» می‌گرفت، ولی حواس‌اش به همه، حتا به ترنج سنگ سفیدی بود.

« بیا جلو عزیزم، وای، اگه بدونی دلم چقدر برات تنگ شده»

نریمان تازه از گرد راه رسیده بود، عطش داشت و بی طاقت بود.

« توی دفتر، اینجا، مگه خل شدی… هی، آروم باش»

« عاطفه، من یه هفته از تو دور بودم، هفت روز، یه هفته، بیا…»

« چند بار بگم عزیزم، من اینجا راحت نیستم، نه، نه، ولم کن»

« خب، باشه، برو خونه، برو، برو، دو قدم راهه، من الان میام!»

«وسط روز نمی‌شه، همه می‌فهمن، نه، نه، امشب بیا خونه!»

آهی کشید، به لبه میز تکیه داد و کمر بند شلوارش را بست:

« عاطفه، به من نگاه کن، چی شده، ترنج چیزی بتو گفته؟»

طفره رفتم و سؤال او را با سؤال جواب دادم:

« مگه قراره اونو بندازی بیرون؟ چرا اینهمه زنجموره می‌کنه؟»

« ببین، به من‌‌گوش بده، هی، یه روده راست تو شکم این عفریته نیست، مبادا، مبادا حرف‌های اونو باور‌کنی.»

« پیرزن بیچاره فهمیده که من احتیاجی به کلفت ندارم»

« کاش زودتر گفته بودی، هر‌‌چی که تو بخوای عزیزم. باشه، من باید زودتر اونو می‌فرستادم یه جای دیگه… می‌دونی عاطفه، دلم نمی‌اومد بعداز چند سال اونو بیرون‌کنم، یکی‌از دوستان تازگی یه خونه ویلائی توی شهریار خریده، سرایدار می‌خواد. آره، ترنج رو می‌فرستم شهریار …»

« مگه رفیقت می‌خواد اونجا شیرکشخونه راه بندازه؟»

نریمان اگر چه رنگ به رنگ شد، ولی به شوخی برگزار کرد:

«… حالا دیدی؟ می‌دونستم… عاطفه، بخدا این ور وره جادو دروغ می‌گه، ببین، من یه ‌بار، آره، فقط یه بار ازش خواستم تا واسه یکی‌‌‌‌ از رفقا شیره تریاک بخره، خلاص! تا ازش غافل شدم، اونجا رو‌کرد شیره کشخونه،  من که هیچ وقت اونجا نبودم، کاری اونجا نداشتم، گه گاهی سری می‌زدم. پیرزن فهمیده بود و مشتری می‌آورد. دور از چشم من، هر کس و نا کسی رو به اونجا راه می‌داد، براشون سور و سات و بساط می‌چید و …»

«… حالا کی قراره اونو ببری به ویلای شهریار؟ من می‌خوام خونه رو رنگ بزنم تا شاید بوی گَند شیره تریاک از بین بره.»

« فردا، فردا راننده شرکت بار و بنه عفریته رو می بره! خب، بگو دیگه چی می‌خوای عزیز دل نریمان، ها؟ …»

دسته کلید را روی گوشه میز نریمان گذاشتم:

« آقا نریمان لطفاً این کلیدها رو به کسی نده، من دیروز قفل رو عوض کردم، راستشو بخوای، می ترسم کلید دست غریبه ها افتاده باشه.»

« کار درستی کردی عزیزم، فردا کارگر نقاش می‌فرستم اونجا، هر رنگی دوست داری انتخاب کن، من سلیقه تو رو قبول دارم»

« آقا نریمان، حموم و توالت رو رنگ روغنی بزنیم»

« عزیزم، عرض کردم هر چی که تو می‌پسندی»

تلفن چند بار زنگ زد، به این بهانه نریمان را تنها گذاشتم و روی پنجه پا از معبد او بیرون رفتم. اگر چه من آشکارا به عشرتکده آنها اشاره نکرده بودم، ولی نریمانِ هشیار پی به منظورم برده بود و با شناختی که از او داشتم، بی‌تردید در اولین فرصت، به شیوه خودش تلافی می‌کرد:

«‌راستی عاطفه، من دوست تو، ماه‌جبین رو تصادفی دیدم. نه، در حقیت اون منو پیدا کرد، دلواپس‌و احوالپرس دختر مرحوم شیرن بود، من نمی‌دونستم که شیرین مادر تو بوده… تازه یادم اومد، شیرین و فرهاد…»

دَرِ معبد را باز گذاشت، گره کراوات‌اش را مرتب کرد و کت‌اش را از دوشِ دوسیه صندلی بر داشت و با عجله پوشید

« آقا نریمان، طعنه می‌زنی، تاجبانویِ بیچاره ماه جبین و مه لقا نیست، ولی انسانه، یه انسان واقعی. این زن از مادر با من مهربون‌تره،»

« نه، نه، ولی خیلی شیرین با مزّه ست، تو رو خیلی دوست داره، حالا عجله دارم، باید برم، شب، شب اگه اومدم برات می‌گم، گویا یه لنجی توی خلیج غرق شده، چند‌نفر از همشهریها مردن، زن بیچاره خیلی نگران

بود، ازش پرسیدم مگه از‌ خویشانش بودن،‌گفت نه، طفلی همسایه ما بود.»

دم در مکثی کرد، نگاهی پرسا و با معنا به من انداخت:

« تا شب، … ببین، شب شاید یه‌کمی دیر بیام، ولی حتماً میام.»

اشاره نریمان به لنج و همسایه تاجبانو بی سبب نبود، نه، تلنگری به ذهن‌ام خورد‌ه بود و به‌یاد آن خواب پلشتی افتاده بودم که سرتاسر شب آزارم داده بود، به یاد دریا، توفان، موج‌ها و شیوا، به یاد مهران‌که دریا او را

بلعیده بود… نه، نه، یاد حزن آور مهران هرگز مرا رها نمی‌کرد، هرگز…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *