قبر حراجی؛ عبدالقادر بلوچ

 

من معمولاً با فروشندگان دوره گرد زیاد مهربان نیستم. اما در را که باز کردم زن زیبا و جوانی را که لباس مختصری پوشیده بود، دستش را دراز کرد و گفت: “امیلی تایسون هستم.” با آغوش باز پذیرفتم و در حالی‌که نیشم تا بناگوشم باز شده بود، گفتم: “منم بلوچ هستم.” پرسید آیا نیم‌ساعت وقت دارم که راجع به مسئله مهمی با من صحبت کند.

‏می‏خواستم بگویم نیم ساعت که چیزی نیست، هر چه از عمرم را که باقی مانده تقدیمش می‏کنم. اما جلوی خودم را گرفتم و در حالی‌که کنار می‏رفتم اشاره کردم؛ تشریف بیاورند داخل.

در همان دقایق اول بحثمان کشیده شد به ایران. من همانطور که چای، شیرینی و تنقلات را روی میز می‏گذاشتم، چشمم تصادفی به پاهای ایشان که روی هم انداخته بود،‏ افتاد و نطقم بازتر ‏شد. طوری که یک نفس، خلاصۀ سی و پنج سال کشتار و خفقان و سانسور نظام را برای ایشان تعریف کردم و رسیدم به جنبش سبز. اشاره کردم به رومیزی سبزم تا بداند که من هم چندان بی جنبش نیستم. خانم امیلی به دقت گوش می‏داد و با اصوات «اَ»، «اِ»، «اُ» و ریز و درشت کردن چشمان درشتش و حالاتی که به صورت زیبایش می‏داد، تعجب، انزجار و همراهی خودش را با من نشان می‏داد.

متأسفانه در یک غفلت، من خواستم نفسی بکشم. ایشان از فرصت استفاده کرده، رشته کلام را از دست بنده ربودند. آه سردی کشید. چنان سرد که نزدیک بود من آتش بگیرم. خیلی ناراحت شدم که ناراحتش کرده بودم. ایشان گفت: “ببینید آقای بلوچ شما تا حالا دوتا سکته کردین و با این اخباری که تو کشورتون هست و با این علاقه‏ای که شما به کشورتون دارید، فکر نکنم بیست سالی بیشتر دووم بیارین. البته شما ماشاء‏الله خیلی قبراق و سرحال هستین و خیلی از سنتون جوونترید، ولی خوب ماها دیگه مثل جوونا، پنجاه سال وقت نداریم.”

نگاهی به او که بیست سالی از من جوان‌تر بود انداختم و از این‌که مرا جوان و قبراق می‏دید، بیشتر از او خوشم آمد. خواستم به او بگویم: “کمی شکسته شدم اما جوونای امروزی رو می‌گذارم توی جیبم.” ولی او سریع نفسش را کشید و بدون فوت وقت شروع کرد چند منحنی را به من نشان دادن که نرخ صعودی قیمت قبرها را از سال هشتاد و پنج تا حالا نشان می‏داد. در آن سال‌ها قبر در بهترین نقطۀ شهر چیزی دور و بر هشتصد و پنجاه دلار بود. امیلی، با نوک خودکار، منحنی افزایش قیمت را به سمت بالا و به جایی بیرون از کاغذ توی هوا برد و گفت: “بیست سال دیگه که شما بخواهید بمیرید، ببینید قیمت‌ها کجاست!” و دستش را تا جایی که می‏توانست بالا برد. در حالی‌که او از مرگ و قبر من حرف می‏زد من مبهوت پوست صاف و بازوهای مرمرین و خوش‌تراشش بودم. انگار متوجه شد که من جاهایی را که باید نگاه کنم نگاه نمی‏کنم و جاهایی را که نباید نگاه کنم نگاه می‏کنم. فوری دستش را پایین آورد.

من به خودم آمدم. مو به تنم سیخ شد. با خودم گفتم: “این چه نوع حرف زدنه؟ من بمیرم یعنی چه؟” اما امیلی در جا گفت: “فرق نمی‏کنه. من هم اگر قبرم را نخریده بودم موقع مردن ورشکست می‏شدم.” خواستم بگویم: “خدا نکنه. دشمنت بمیره.” اما متوجه شدم زبان انگلیسی گستردگی زبان ما را ندارد. و برای بیان محبت، می‏لنگد. امیلی دولا شد که قهوه‏اش را بردارد. از چاک یقه پیراهنش چشمم به صحنه‏ای افتاد که اگر هم مرده بودم، زنده می‏شدم. اما او که متوجه زنده شدن ناگهانی من شده بود، یقه‏انش را بالا کشید و کاتالوگ  قبرستان نیو وست مینستر را نشانم داد و گفت: “قبرهای ما در این قبرستان از ده هزار دلار شروع میشن.”

سوتی زدم و پرسیدم: “ده هزار دلار؟!” سرش را چند بار تکان داد و در حالی‌که دستش را جلوی سینه‏اش گرفته بود، دولا شد و فنجان قهوه را گذاشت و گفت: “بعله دوست من! خریدن قبر امروز نه تنها یک ضرورت بل‌که یک سرمایه‌گذاری عاقلانه است.” او بلافاصله سه آلبومی را که داشت، نشانم داد. قبرستان نیووست. قبرستان کوکیتلام. قبرستان پورت کوکیتلام. جاهای عالی قبرستان “سُلد اوت” شده بودند. جاهای متوسط تک و توکی که بودند، قیمتشان از قیمت خود من هم بیشتر بود. جاهای بد قبرستان که به قول امیلی با اولین باران زمستانی تا بهار سال بعد زیر آب می‏رفتند بالای شش هزار دلار بودند. خانم امیلی راهنمایی کرد که  می‏شود آنها را قسطی هم خرید اما بستگی به مبلغی داشت که جلو پرداخت بکنم و این‌که بانک اعتبارم را تأیید کند. من که تا آن لحظه سعی داشتم برای تحت تأثیر قرار دادن امیلی نقش ایرانی‏های پولدار را بازی کنم، مجبور شدم دستم را رو کنم. رک و پوست کنده به او گفتم که آدم آس و پاسی هستم که در هفت بانک یک عباسی ندارم. او با کمال تعجب به من نگاه کرد و پرسید: “پس شما چطور می‏میرید؟”

شانه‏هایم را به علامت درماندگی بالا انداختم و بی جواب ماندم. متوجه شدم که من استطاعت مردن را ندارم. او از این‌که به کاهدان زده بود زیاد خوشحال نبود. آخرین آلبومش را درآورد و گفت:”اینا قبرای حراجی ماست.”  آب دهانم را قورت دادم و با شرمندگی در حالی‌که عرق کرده بودم، پرسیدم: “ارزان‌ترینش چنده؟” بعد به فکر همسرم افتادم و پرسیدم: “یکی بخرین دوتا ببرین هم دارین”؟

چند بار صفحات را پس و پیش کرد و گفت: “اهان پیدا کردم. جایی خارج شهر. نزدیک مرز استان آلبرتا! اما مشرفه به کوه و دورنمای خیلی قشنگی داره.” مبلغش را پرسیدم. چهار هزار و پانصد و هشت دلار را که گفت، سرم را با تأسف تکان دادم. انگار می‏دانست بیهوده است. آلبوم‌ها را جمع کرد و در حالی که بلند می‏شد برود گفت: “آقای بلوچ باید جدی‌تر به واقعیت مرگ فکر کنید. مسئلۀ پر کردن دندان نیست که دکتری با معرفت آن را برایتان راه بیندازد.”

نگرانی از صورتش می‏بارید. برای آن‌که جلوی ضایع شدن کامل خودم را گرفته باشم، گفتم: “من در ایران، قبر شخصی، در بهترین جای بلوچستان دارم.” گفت: “خدا کند تا آنموقع ملاها بروند والا آن قبر هم با این مبارزات سیاسی‏ای که فرمودین، به درد شما نمی‌خورد.”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *