عکس دونفره من؛ محمّدرضا شادگار
از همسایههامان یکی هست که حواسش شش دانگ است. همانکه پنجرهی آشپزخانهاش، مثل پنجرهی آشپزخانهی ما، رو به دریاست. مدام هم سرک میکشد تویِ زندگیِ مردم تا سر از تهوتویِ هر کاری دربیاورد. همسایهی دست راستی میگوید طرف خوشخوشانش میشود زیر پایِ زنان مردم بنشیند. دخترم، همای من، میداند. میگوید:
ـ انگار این زن آرام و قرار ندارد بابا.
میگویم:
ـ کداممان داریم؟
ـ ولی مامانم که داشت؟
ـ شاید. ولی هر چیزی آنطورها نیست که تو نظر اوّل به چشم…
ـ ولی این دفعه بد جوری تو نخَت رفته بابا.
ـ عزیزجان، تو چهکار داری به او؟
ـ من به خدا باهاش کاری ندارم، ولی اونه که انگار با شما کار داره.
ـ من مواظب خودم هستم. مگر مادرت…
کتری را پُرِ آب میکنم و بیآنکه حرفی بزنم، کتری بهدست، میروم رو به اجاق گاز. میگذارمش رویِ اجاق و شعلهی زیرش را روشن میکنم. بعد برمیگردم دولّا میشوم و، از کشوی آشپزخانه، شیشهی سرخالیِ گُلگاوزبان را درمیآورم. درش را باز میکنم میگیرم زیر دماغم. پلک میخوابانم و نفسی تازه میکنم. چشم که باز میکنم میبینم که بهم خیره شده است. سر میگردانم رو به پنجره. به دریا نگاه میکنم. سطح آب آرام است. رویِ آب، تویِ آسمان، مرغان دریایی پُر سروصدا جیغ میکشند و بالوپَر میکوبند. گاهی از خطّ افق یکیدوتاشان، در این گوشه و آن گوشه، اوج میگیرند رو به بالا و بعد، رو به پایین، شیرجه میزنند توی آب. از گُلگاوزبان به اندازهی کفی سَرپُر میریزم توی قوری. میگوید:
ـ مامانم چی؟
قوریِ بیآب را میگذارم سرِ کتری.
ـ بذارید کمکتون کنم. منم خوب بلدم زنجفیل دَم کنم، دُرست مثل مامان.
ـ مادرت؟
ـ پس چی! فقط هم انگار با همون زنجفیلش بود که آرام میشد همیشه، و میشد اصلاً اِندِ خوشی به خدا.
ـ زنجبیل؟!
ـ اون وقتها سرخوش که میشد و سرِ ذوق میاومد… چیه مگه زنجفیل؟
ـ پس یکبار هم شده، سرِ سرد مزاجیش هم که بوده باشه، لااقل حرفم رو خوانده.
ـ کی؟
ـ مادرت. اون سرخوشیِ گهگداریش هم لابد از همان یکذرّه حرفْشنویش بوده.
ـ منظور؟ یعنی مامانم چی؟
مادرش قاب عکسی، که به گوشهاش روبان سیاهِ مورّبی زده بود، گذاشته بود کنارش رویِ مبل. روی همین مبلِ استیلی که حالا او رویش نشسته است و سینهاش را داده جلو. آن روز هم که مادرش آنجا نشسته بود، مثل او، سینهاش را داده بود جلو. سرش را چرخانده بود به راست و داشت قاب عکس کنار دستش را نگاه میکرد. بعد برخاست. چرخی زد و برگشت رو به مبل و بیآنکه از قابِ روبان زدهی روی مبل چشم بگرداند پسپسکی رفت. چند قدمی که برداشت ایستاد. همانطور رو به مبل، خیره به قاب نگاه میکرد. میخواست عکسِ خودش را انگار با منقاشِ نگاه از توی قاب بکشد بیرون. گفتم:
ـ نمیتوانی تحمّل کنی کنارت باشم، حتّی تو عکس؟
گفت:
ـ باختهام. میفهمی؟
ـ حالا چرا با این عکس و روبان این رنگ؟
ـ دلم میخواست بچسبونم گوشهی همین عکس.
ـ رویِ عکسِ دونفره روبانِ سیاه نمیزنند. باید روی یک تمامرُخِ تکنفره…
ـ عکس تو باشه چطوره؟
ـ من همین حالا هم توی گورم.
و سرم را انداختم پایین. خواستم راهم را بکشم بروم که جلوم را گرفت گفت:
ـ ولی اون دفعه چی که من و مامان نجاتت دادیم؟ تو گور نبودی؟
بودم. آن موقع هم بودم. خوب هم میدانم که کارش، همان کاری که به آشنایی و سرِ آخر به وصلتمان ختم شد، کلّی کار بود. به خودش هم بارها گفته بودم:
ـ بله. ازت هم ممنونم. هرچند با گذشتِ عمر ممکنه آدم از زندگیش جزئیّاتی رو فراموش کنه یا که، یکچیزهایِ اضافی رو، به سرگذشتِ خودش بار کُنه و بعد هم، از رو سادگی، باور کنه همهشو.
ـ فقط همین؟ مگه من دروغ میگم؟ مگه یادت رفته اون روز، سرِ همین سبزهکِنار، بعدِ همین اسکلهی فزرتی، تو همین ساحلِ بغلی؟
و از روی شانهی راستش، با دستِ مخالف، به پشت سرش اشاره کرد.
ـ یادت اومد؟ نه؟ پس یادت میآرم الآن. میخواستند ببرندت گنبدان. تو رو انگاری گرفته بودندت، نه؟
با سه انگشت میانیِ دستش کشید روی موهایش، از فرقِ سر تا رُستنگاه میان پیشانی. انگار مسح میکشید.
ـ خودت نبودی میگفتی سبزهکنار رو انداختند فرقِ کلّهات؟ اون وقت کی به دادت رسید با اون خیابانِ خالیِ فرق سرت، اون هم جلوِ اونهمه آدم؟ کی اون جینپوشِ مو بلند رو نجاتش داد؟ کی از اون معرکهی خفت و خواری، اون پسرهی ژیگولو رو بیرون کشید؟
ـ به گمانم، تو و مادرت.
ـ کی جلوشون دراومد؟ کی سروسینهش رو داد جلو، از خودگذشتگی کرد، رفت جلو تا حواسشون رو به خودش بکِشه و آقای اجنبی، که شما باشی، با اون مقوّا نوشتهی آویزونِ گردنت، بزنی به چاکِ جاده دربروی؟
او بود و مادرش لابد، و به گمانش، همو منجیِ من. زنم همیشه همین را میگفت. من آن موقع سنّی نداشتم. نوجوان بودم و خام. تازه چطور میتوانستم با گذشتِ اینهمه سال به یاد بیاورم که، آنجور که منجیام میگفت، بر من چه گذشته بود آن روز، آن هم با آنهمه جزئیّات؟! با آن پاگذاشتنم به فرار و اصرار او به گفتنِ اینکه آنها، در اسکله، دنبالم کردهاند. او دیده بود لابد، که مدام میگفت، آمده بودهاند نزدیک پلاژ ماشینشان را پارک کرده بودند. به گفتهی او، سه نفر بودهاند که پیاده شدند، دو مرد و یک زن. یکیشان، راننده، توی ماشین مانده بوده است. آنها که پیاده شدهاند، هر سهتاشان، به دقّت وامیرسیدهاند قیافهی تکتک مردم را. میگفت:
ـ وقتی تو رو دیدند باید از پلاژ بیرون زده رفته باشی به محوطهی کناری تا از بین جمعیّت خودت رو برسانی به اسکه. تو، نه که خیلی ترسیده بودی، فرار کردی. لابد تازه شروع کرده بودهای به دویدن رو به موجشکن که افتادهند دنبالت.
من هیچ ندیدم. یعنی یادم نمیآید که دیده باشم. یک لحظه هم برنگشتم، از ترس، پشت سرم را نگاهی بکنم. او میگفت که دیده هر سه نفرشان دویدهاند رو به ماشینِ پارک شده و تندی پریدهاند تویش. راننده حینی که ماشین را راه میانداخته، به گمانِ زنم از جایی زیر داشبورد، چراغِ چرخان را برداشته و از شیشهی پاییندادهی طرفِ خودش چراغ را داده بیرون، گذاشته روی سقف. بعد آژیرِ ماشین را بهصدا درآورده و پُرگاز رانده رو به خیابانی که میرسیده به موجشکن.
ـ اون وقت روز تازه وقتش شده بود که دریا دوسه قدمی بِکشه عقب. حتماً هم خیسِ آب بوده، ماسهی ساحلو میگم.
زنم باز ادامه داد:
ـ نرسیده به اسکله، از راهی که به جادهی سبزهکنار میرسید، راننده کج کرد کنار ساحل. سمتِ تو.
میگفت نزدیکم که رسیدهاند راننده تندی غربیلک فرمان را تا تَه چرخانده بوده پیچیده رو به من. چرخهای بهچپپیچیدهی جلو، تپیده بوده توی ماسهی آبدار گیرکرده. من تمامنَفس، انداخته بودهام روی ماسهی ساحل، میدویدهام. ماشین داشته بکسوات میکرده. میگفت، تو یعنی من، وحشت کرده بودهام. مأموران پیاده شدهاند ماشین را هُل بدهند که من برگشتهام نگاهشان کردهام.
ـ ترس ازت میریخت. تندتند نفس میکشیدی و عرق میریختی. معلوم بود دیگه نمیتونی بیشتر ادامه بدهی.
میترسیدم. اوّلش نمیخواستم به پشت سر نگاه کنم. خیره شده بودم به جلوم. صدای آژیر را میشنیدم و وحشت داشتم بهم برسند. آب دریا داشت پس مینشست و بویِ زُهمِ ماهی و نمِ شرجیِ تویِ دماغم نمیگذاشت هوای تازه را دُرست و حسابی توی سینه بکشم. بدنم داغ شده بود از نفَسنفَس زدنهای مدام. گاهی که پام فرو میرفت توی ماسهی آبرفتهی ساحل، سکندری میخوردم و گاه که روی ماسهی به هم پَکیده قرار میگرفت تندتر میدویدم. همچنان هم خیره شده بودم به جلوم، به موجشکن، موجشکنی که توفندگیِ دریا را پس میزد. عظمت و غروری هم اگر باشد به گمانم باید در همین صلابت و سینه سپرکردنها باشد. هر روز هم میدیدهامش که چطور موجها زنجیروار به سمتش هجوم میبُردند. با کوبشِ آبْ آبْکوهه بود که، به پهنای موجشکن قد میکشید، بلند میشد رو به آسمان و بعد با صدای مهیبی، شترق، فرو میریخت روی موجشکن و پخشِ زمین میشد و دیگر اثری ازش نمیمانْد بهجز پشنگهی آب پاشیده شده توی هوا و بویِ نم و خیسى که همهجا را پُر میکرد.
زنم امّا همان روز از زنِ جوانی، با چادری سیاه به سر، میگفت که در پلاژ کناری آبتنی میکرده. زن سرِ دو گوشهی چادرش را زیر چانه گره زده و تا گردن در آب فرو رفته بوده، انگار کلّهقندی سیاه بر آب شناور باشد. میگفت فقط سرِ سیاهِ کلّهقند از آب بیرون زده بوده. زن جوان، با تنی تروتلیس و صورتی آبْندیده و هفتونُه کرده، مرا و مأموران را که میبیند جامیخورد، انگار که شیرینِ خسرو باشد. زنم میگفت زن آبتنیاش را نیمهکاره ول کرده. از آب زده بیرون، بالهای آبچکانِ چادرِ سنگین شدهاش را بهزحمت جمع کرده، بهزورِ چنگ و بازو زده زیر بغلش نگهش داشته و به دو، شلپشلوپکنان، از کنار ساحل خودش را رسانده برای تماشا. زنم میگفت مردم، زن و مرد و بچّه، هجوم آورده بودهاند رو به شماها، به دنبال تو و مأموران. با آبوتاب میگفت که مأموران آمدند طرفِ تو، یعنی من. میگفت برگشتی، یعنی من برگشتم. من چیزی که میدانم و یقین دارم فقط اینکه خسته شده بودم و دیگر نمیخواستم دربروم و، او میگفت، آنها دستِآخر رسیدند بهت. میدانم. این را دیگر با گوش خودم شنیدم که آنها بهجد، باهم و به یکصدا، گفتند:
ـ بِایست!
ایستادم.
ـ برگرد!
برگشتم. یکیشان دستش را برد توی موهام چنگ زد و گفت:
ـ اینقده بلند! پشمِ گوسفنده مگه؟
ـ نه تو را خدا.
گفت:
ـ زانو بزن!
گفتم:
ـ نزنین، تو را خدا نزنین.
زد. یکی از پشت با لگد خواباند زیر چفتِ زانوی چپم. زانوم خالی کرد. خم شدم روی زمین افتادم. تا آمدم به خود بیایم پنجههایی روی سروشانهام نشسته بود. اجازه ندادند سرسوزنی تکان بخورم. یکیشان، با موزَنی در دست، روی سرم خیابانی پَهن و خالی کشید دُرست مثل سبزهکنار، و یکی دیگر پاچه و خشتک شلوارِ جینم را تیغ کشید.
ـ حالا از یادت میره تشبّه به قرتیْقشمشمهای یانکی. افتاد؟
دوزاریام را میگفت. چیزی نگفتم. پلاکِ مقوّایی زردی که رویش نوشتهای بود آویختند به گردنم. فقط کلمهی بیغیرت یا نمیدانم لامذهبِ اجنبی بود که از نوشتهی روی آن زمینهی زرد توانستم بخوانم. با آن سرووَضع مرتّب و زلفِ روغنزدهی فردِ اعلا که داشتم و حالا ازش، نواری کجوکوله، با موزَن زده شده بود و زیرش، از گردنم، داغِ زردی آویزان و پایینتر، شلواری جِرخورده و پارهپاره به پام، میخواستند در شهر بگردانندم تا عبرت دیگران شوم. حیفم آمد و افسوس خوردم از آنهمه زحمتی که برای سروزلفِ آراستهام کشیده بودم. بعد از آنهمه رسیدگی، بلندکردن، خوابدادن، شانه و دسته کردنها و آن کاکُلآرایی هر روزه، حسرت و افسوس هم داشت. حالا با این سرِ کاکلبُریده، نه به یک یانکی، به قولِ آنها، که بیشتر به یک سامورایی شباهت میبردم. آن هم به یکیشان که بییالوکوپال باشد و بیشمشیر، تحقیر شده و سرخورده.
ـ دفعه دیگه اگه با این دَکوپُز ببینیمت اعزام میشی گنبدان.
ـ بازداشتگاه؟!
ـ پس چی فکر کردی.
و زد پسِ کلّهام گفت:
ـ توقّع داشتی کجا اعزامت کنیم؟
پوزخندی زد و زیرلبی گفت:
ـ جایِ بهتری سراغ داری؟
هیچ نگفتم.
ـ هی… کجایی تو؟ داری به چی فکر میکنی؟
ـ به اینکه شما هم اگه پسری، مثل من، میداشتی میفرستادیش اونجا؟
خیره نگاهم کرد. گفت:
ـ ما، هر کاری که میکنیم، دستوربَرِ رئیسْرؤساییم و تحت نظرِ قاضی. منم اگه نباشم، یکی دیگه هست که آنی جایِ منو پُر میکنه. اون وقت عوضِ اینکه من باشم که پسرِ اونو جلب میکنم، اونه که پسرِ منو جلب میکنه.
پوزخندی زد و ادامه داد:
ـ پس میبینی؟ فرقی نمیکنه پسرِ من یا پسرِ هرکس دیگه.
ابرو و شانه انداخت بالا و سرش را به چپ و راست تکان داد. بعد منّومِنی کرد و سرش را بُرد بیخ گوشم تُکزبانی گفت:
ـ اصلاً بگیر تُخـ …مهی امام، وقتیکه مُرِّ کلامِ خداست قانون و عرف و زندگیِ همهمان، فرقی میکنه مگه؟ بعدش هم، خوشگلْپسر، قرار نیست ما مَجْلوب رو به جایی بفرستیم، ما با خودمان میبریمش اونجا، اون هم تحتالحفظ.
و پسِگردنی نرمی بهم زد. بعد زُل زد توی چشمهام و دست کشید به گلوگردنم. لبخندی زد و زیرلبی گفت:
ـ خب، حالا تو بگو! دلت میخواهد کجا ببریمت؟
و نرمنرمک دستش را بُرد رسانْد به پاگوشیهای بلندم نوازش کرد. بعد لب و دهنش را جمع کرد و زبانش را که داشت میچرخاند کشید پشت لَبِ فاقدارش. حال و روزم را، همچو سرنوشت شُومِ او، اینقدر تلخ نمیخواستم. نمیخواستم مثل او باشم. بهخواب هم نمیدیدم روزی راهم بِکشد به بازداشتگاهِ گنبدانْدژ. دُرست است که در زندگیام همیشه مفتون و مرعوبش بودهام، شیفتهی آن زورآوریِ همزاد با دینباوریاش، ولی من که نمیخواستم سهمم از زندگی فقط مردهریگِ دیگری باشد. برای همین هم با زنده شدنِ هر خاطرهای ازش، چه با شنیدن یا خواندنِ مطلبی دربارهاش بوده باشد چه با رویدادِ واقعهای کموبیش مشابهِ اتّفاقی از زندگیِ او، ترس بَرم میداشت. میترسیدم مبادا اسیرش بشوم، بندیِ رفتارش. خوب به یاد دارم که، در آن عالمِ نوجوانی، بغضم گرفته بود. سرم را انداخته بودم پایین. دلم میخواست، نه یکی همچو همو، که همچون ساموراییِ با شهامتی میبودم که شجاعانه هجوم میبُرد توی سینهی دشمن. بعد دست میبُردم شمشیرِ نداشته را، اگر میداشتم، از غلافِ پَر کمر میکشیدمش بیرون و، خلافآمدِ انتظارِ دشمن، هاراکیری میکردم. به خود که آمدم دیدم بد جوری خجلتزده جلو مردم همانطور ایستاده وارفته بودم. کف دست بالا بردم تا بغض و نگاهِ پُرآبِ چشمم را از دیگران بپوشانم که کشالهی ران یکی از پاهام شروع کرد به لرزیدن. زنی، از جمعِ تماشاگر، پسرش را صدا کرد. وقتی پسرِ هفتهشت سالهاش کنارش رسید دست بُرد کلاهِ کِشیِ پسرکش را از سر کشید و، با قیافهی همدلانهای، به طرف من گرفت. اصلاً خجالت نکشیدم. گرفتم کلاه را کشیدم سرم. بعد دیگر نمیدانم چی شد. اصلاً به یادم نمیآید. فقط همینقدر میدانم که داشتم به دو میرفتم رو به خانه. رفتم حمام و گذاشتم آب سرد آرامم کند. حالم که بهتر شد موهام را، زیر دوش، از بیخوبُن ریختم پایین. بعد تیغی برداشتم خواستم سرم را تیغتراش کنم. نباید دستِتنها و هولهولکی، با آن حالِ بغضآلود، سرم را تهتراشی میکردم. سرم، گُلهبهگُله، زخم برداشت. یکیدو جایش را بدجور زخم کردم. خیلی میسوخت. خون و خونابه توی صورت و پسِ گردنم راه کشید. بعد هم همهجایِ سرم شروع کرد به سوزش. بهجایِ نرمتراشی، سرخراشی کرده بودم. ایکاش دل و شهامتش را داشتم، با همان تیغ، هاراکیری میکردم. من امّا دلِ خودکشی نداشتم. از حمام زدم بیرون و رفتم به رختخواب. خوابم نبرد. بر سرم پشت سرِ هم ضماد و مرهم میگذاشتم، زخمبندی میکردم تا خون بند بیاید. نمیآمد. یکبند هم تا صبح دندهبهدنده شدم، ولی دریغ از یک لحظه پلک برهم گذاشتن. در تمام آن شب برای اوّلین بار در زندگیام، در بیداری، کابوس دیدم. کابوسْ دیدنی که بعد، با زن گرفتنم، بیشتر هم شد. گاهی زنم به صراحت و خیلی محکم میگفت یا من، در همین کابوسها که دیگر بسیار به سراغم میآمد، میدیدمش که میگفت:
ـ اون وقت که برا اوّلین بار ما همدیگه رو دیدیم و تو با فداکاریم از اون مخمصه خلاص شدی، من نوزده ساله بودم. اون پسر بچّهای هم که میگی ازش کلاه گرفتی من بودم، البتّه که دختر، نه پسر. اونم نه هفتهشت ساله، بلکه یک نوزده سالهی رسیده.
چرا باید باور میکردم، وقتی که نمیدانستم این گفتهی زنم بهراستی واقعیّت بود یا تکّهای از کابوسم. همینطور وقتی که گفت:
ـ تازه تو خیال میکنی مأموران دست از سرت برداشتند. نخیر، اینطور نبود. ما بودیم که تو رو، تو راهِ گنبدان، فرارت دادیم.
حالا دیگر دُرست به خاطر ندارم بر من آن موقع چه گذشت. خاطرهاش آنقدر تلخ است که هیچوقت در زندگیام نخواستهام چیزی ازش به یاد بیاورم. یعنی قبلاً حتم داشتم که مادری با پسر بچهاش آنجا بود، ولی زنم میگفت:
ـ من بودم و مامانم.
منجیام بودهاند لابد. اگر اندک حقیقتی در این گفتهاش باشد، نجات دهندهام بودهاند بیشک. هرچند فرقی هم نمیکند که آنها چه کسِ من بودهاند یا نبودهاند، یا اصلاً همهی آن ماجرا کابوس بوده باشد یا که رؤیایِ صادقه. لااقل، همینقدر بوده و همینطورها شده که رابطهمان پاگرفته و رسیده است به وصلتمان، و بعد به پدر شدنم و بعدتر به حالا ، به اینجا که هستم، به خستگیِ خانهی آخر. زنم میگفت:
ـ یادت میآد نوشتهی روی اون پلاکِ زرد رو؟
ـ همان بیغیرت؟
ـ نه، اجنبی نوشته بود. قصدشون تحقیرِ تو بود.
ـ چی نوشته بودند روش؟
ـ ملبّس به پوششِ اجنبی.
نرم خندیدم. گفت:
ـ خنده داره حرفم؟
گفتم:
ـ شاید.
به خودم میخندیدم، به حماقتهام، به آن ملبّس بودنم. آن اوّلش هم دروغ گفتم، اوّل هم به خودم. اینکه خواستم حال و هوای زندگیِ حقیرم را با عشق، با زن یا نمیدانم با منجیام، عوض بکنم حماقت بود. گفت:
ـ پس باز هم شروع کردی به خُلوچلبازی.
گفتم:
ـ همان یکبار برای هفت پشتم بس است.
هیچکس به دنیا نمیآید که بد بگذراند، ولی خوشیِ من یکیدو بار بیشتر نبود. یکی همان شبِ وصلتمان، که حالا حتم دارم حماقت بود، یکی هم آن روز که ماماناینهاش را، به قول خودش، مهمان کرده بودیم. یکی هم نمیدانم کی، و یکی دیگر… بقیهاش گُم است. هر چه فکر میکنم یادم نمیآید. حالا دیگر فقط بگومگوها و جنگِ اعصابهاش است که به یادم مانده است. گفت:
ـ تو خیلی تلخی.
گفتم:
ـ حالا فهمیدهی؟
ـ نه. همان شبِ عروسیم فهمیدم. از عقدکنان منِ سیاهبخت سه ساعت بیشتر نگذشته بود که…
ـ بس کن، زن!
کشدار خندید، عصبی و بلند. گفت:
ـ تو یه تختهت کَمه.
دخترم میگوید:
ـ بابا، یه چیزی بگو!
ـ خُب، زن خوبی بود. همینطور که تو هستی.
ـ بود؟ یعنی حالا نیست؟ چرا شما…
ـ سینجیم را تمام میکنی؟
ـ من غلط بکنم. فقط میخواستم بدونم اینکه همهش تولب میروید، مثلاً همچه که میروید تو تراس، حتمنی به مامان ربط داره دیگه؟
و چشم تنگ میکند. وقتی اینجور ناز میکند مثل مادرش میشود. گوشهی چشمهاش چروک میخورد، چروکهایِ ریز و بریدهبریده، و ملاحتی دلنشین روی صورتش مینشیند. من فقط لبخند میزنم، کاری که ازم برمیآید، و زُلزُل نگاهش میکنم. انگار که مادرش پیش چشمم نشسته باشد.
روبان سیاه را اُریب بسته بود گوشهی بالایی قاب عکس. قاب عکس را گذاشته بود کنارش، روی مبل. همان مبل استیلی که، توی عکس، رویش نشسته بود و من، پشتِ او، ایستاده بودم. سعی کرده بودم پلک نزنم. مویِ شرابیاش، توی عکس، شلال ریخته بود روی شانه و سینهی برهنهاش که در پشتِ تورِ نیمتاج و شالِ حریرِ سفید پیدا بود. دستکشهای سفیدِ توردوزی شدهاش تا آرنجهاش میرسید. روی شانه، شال انداخته بود. دو بالِ حریرشْ دو بازوش را پوشانده بود. لبهی دستهگل، که به دست راستش بود، رسیده بود به کوسنِ گوشهی مبل و غنچههای سرخش خمیده بود بر انتهای شالِ آویخته از سرشانهی راست. آن سرِ دیگر شال را از روی بازوی چپ، از میان حلقهای که با دستِ چپِ بهکمرزده ساخته بود، داده بود پایین. کف دست راستم را، از پشتِ سر، روی شانهی راستش گذاشته بودم. دستِ دیگرم آویزان بود سمت چپِ تنم. عکّاس گفته بود لبخند بزنید. برقِ فلاش چشمم را زد. عکّاس دوباره عکس گرفت. این بار پلک نزدم.
آن روز، حتم روزِ حماقتم، رویِ همین مبلِ استیل نشسته بود و تکیه داده بود به پشتیِ بلندش. من کنارش نشسته بودم. چینهای سفید لباسش افتاده بود روی دستهی مبل. به خودش تکانی به ناز داد. لبهی تورِ سفیدش لغزید روی دستم. دست چپش را گذاشته بود روی دست راستم. نوازشی کرد. بعد تا شد روی سفره و انگشت کوچک دست راستش را زد توی آن تک لیوانِ پایهدارِ کنار شمعدانها. چهار انگشت دیگرش را مشت کرده بود، گویی یک گویِ کوچکِ سفید. انگشتش را که بالا کشید عسل از نوکش و پشت آن ناخنِ بلندِ قرمز شدهاش کش آمد و انگار که اشکی باشد چکّه کرد روی سفرهی عقد، کنارِ شمعدانها و اشکِ بر سفره چکیده از شمعها. مچش را چرخاند و انگشتش را برگرداند رو به مچش. کمر راست کرد و رو گرداند تویِ صورتم. خیره نگاهم کرد. بازویِ راستش را حلقه کرد دور گردنم. سپس آن انگشت عسلی را، با آن ناخنِ بلندِ لاکزدهی قرمز، از کنار گوش و بعد بناگوشِ راستم گذراند، و از گوشهی راست لبم، فرو کرد تویِ دهنم. انگشت کوچکش را نرم به دندان گرفتم. عکّاس گفت لبخند بزنید. نور فلاش چشمم را زد. بستمشان. دهنم را بستم و عسل را مزهمزه کردم. کاسهی سرم را تکیه دادم به ماهیچهی نرم و لغزانِ بازوش. چشمم را که باز کردم سروسینهاش را گردانده بود جلوِ صورتم، و جوری که دیگران نبینند، با نوکِ همان ناخنِ عسلیاش خالِ برجستهی مودارِ پایِ ابروم را کشید. دردم گرفت. سر پسکشیدم. انگشت کوچکش را جلوِ چشمم گرفت و اوف اوف کرد. گفت:
ـ این به آن در.
تا انگشتش را ببوسم لب غنچه کردم. با چهار انگشت نرم زد رویِ دستم و لبخند زد. عکّاس دوباره عکس انداخت. مادرش کل کشید. لبخند زدم.
باید درز بگیرم. از همان شبِ اوّل هم، از همان سه ساعتِ بعد از عقدکنان که میگفت فهمیدم سیاهبخت شدهام، باید درز میگرفتم. آن موقع هم، همان سه ساعتِ بعد از عقدکنان، خودش آمده بود. من نشسته بودم روی همین مبل که حالا دخترم نشسته است. پهلویم که رسید دنبالهی تورِ نیمتاجش افتاد روی کتفِ راستم. با دستِ چپ جمعش کرد. لبخند زد. نگاهی کرد به چشمهام و بعد به دستهی مبل. برگشت دامنش را، با همان دست چپ، جمع کرد و نشست رویِ دستهی مبل. دامنش را رها کرد. لباسِ پرچینش افتاد روی سینهام. مهمانها رفته بودند. فقط یکیدوتا از اقوام نزدیکش مانده بودند. داشتند توی اتاقِ پشتی با مادرش حرف میزدند. بهم گفت:
ـ میخواهم همان باشم که تو میخواهی.
گفتم:
ـ هستی.
دستش را انداخت دور گردنم. با ناز حرف میزد:
ـ دلم پسر میخواهد تا نامت رو جاودان کنم.
ـ غصه نخور! تا وقتی قبرستانی رو که من توش میخوابم خراب نکنند، نامم روی یک سنگش میماند.
نگاهش، مثل یخِ گرما دیده، وارفت. اخم کرد و لُندید:
ـ یعنی اینقدر سیاهبختم من؟!
برایش شکلک درآوردم و گفتم:
ـ دختر چی؟
با ابروهای لِنگهبهلِنگه نگاهم کرد. گفت:
ـ ولی دختر مونسِ مادر است.
به لبخند برگزار کردم و گفتم:
ـ مونس میخواهی؟
با دودلی گفت:
ـ یکی، فقط یکی.
ـ چیز دیگری نمیخواهی؟
ـ چرا، فقط یکی، یکچیز.
ابرو انداخت و بعد خم شد رویم. خندهام گرفت. این اوّلین بار بود. همان خوشیِ شیرین را میگویم. حالا دیگر این یادها کهنه شده است. البتّه آن وقت هم که بود یکیدو بار بیشتر پا نداده بود. خیلی وقت است که دیگر از آن شیرینی، چیزی برایم باقی نمانده است بهجز یادآورد گفتوگوهای ملالآوری که گاهوبیگاه تاریکم میکند:
ـ اگه ازت میخوام ملکی بزنی به نامم برای اینه که بچّهای ندارم که ارثت برسه بهش. از مُردهی مرد که، زبونم لال، به زن چیزی نمیرسه. چهارْیک، اونم فقط از اعیان.
گفتم:
ـ تو که از من تلختری.
ـ من؟ من اگه بچّه داشتم که ازت چیزی نمیخواستم. غمم نبود. من نمیخوام بعدِ یه عمر نخوری و نپوشی و چُسگرهزنیم ببینم قوم و خویشهایِ دستهدیزیِ آقا، حاضر و آماده، هولکی بیفتند رویِ این یهذرّه مال.
ـ چرا همه فکر و ذکرت مُردنِ منه؟
ـ وا، خدا به دور!
ـ کی همهش میگه اگه اتّفاقی برات بیفته من چه خاکی تو سرم کنم؟
ـ پس توقّع داری حالا که دُمتو کُلفت کردهم، بعد یه عمر که یکیت رو دوتا کردهم و آقا رو قاضی کردهم، دست رو دست بذارم تا عاقبتم دست درازکردن باشه، اونم پیشِ هر کسوناکس؟
ـ چی داری میگی، شعر میگی؟
ـ بایدم حرفِ حقِ من برات شعر باشه. نگاه کن منو! توقّعِ من، از زندگی با تو، فقط یه آبباریکهاس.
ـ این آبباریکه رو مگه نداری تو؟! خانه و زندگیِ کدام کسوکارت به خوبیِ مالِ توست، یا ریختوپاشش به اندازهی تو؟ پس چرا دیگه، واسه این بهنام زدن، سر قوز افتادهی؟
ـ میدونم به دستِ توئه روزیِ من. ولی تو فقط یه وسیلهای، نه بیشتر. خدا رَزّاقه. قاضی شدنت هم حکمتی توش بوده. خواستِ خودش بوده که نان من از تنورِ حکم کردنِ تو بیرون بیاد. راضیام به رضاش. امّا مثل همین روزیِ هر روزه، که باید سرِ هر سفرهای باشه، ملک و مالِ قُلنبه هم لازمه برا روزِ مبادا.
ـ و اگه این لازمِ قُلنبه همون روزِ مبادا که میگی یکهو بپره به گلوت، چی؟
ـ جوش زیادی نزن! خیال نکن که بیخیالِ فردام میشَم، از ترسِ تو و روزیِ امروزت!
ـ بگو ببینم تو دقیقاً چی میخوای از من، روزیِ هر روزه یا تضمینِ آینده؟
ـ هر دوتاش لازمه. حالا هم، از تصدّقیِ لطفش، همه چیزهای چربوچیلِ قضاوت باشه برا خودت. من فقط این یه آپارتمان رو میخوام که همین تازگی پیشکشت کردهند. بیشتر خواستم؟
حالا او دیگر نیست. فقط بگومگوهاش است که به یادم مانده است. الآن امّا مونسش هست، ساق و سالم و پُرتوقّع، مثل خود او. میگوید:
ـ بابا چرا روی مبلِ مامان که مینشینم اینطوری زُل میزنی بهم؟
نگاهش میکنم و میگویم:
ـ چطوری زل میزنم؟
پای چشمش خیز برمیدارد و شانهاش از هقهق میلرزد. با دست صورتش را میپوشاند. پیشتر وقتی گریه میکرد تمام صورتش پرِ اشک میشد. حالا فقط صورتش را ازم میپوشاند، درست مثل مادرش. میگوید:
ـ من فقط نمیخوام کسی ازتون سوءاستفاده کنه.
موی شلالش شرابی است، مثل مادرش. درز میگیرم. دیگر عادتم شده است. تند سر میگردانم طرفِ اجاق گاز. کتری قُل میزند. میروم قوری را آب میبندم و دوباره میگذارمش سرِ کتری. روقوریِ گوشهسوخته را از رویِ شیرِ گاز برمیدارم، تا میزنم، میگذارم سرِ قوری. میگویم:
ـ نباید ببینمت؟ باشد دخترم. از این به بعد ازت رو میگردانم.
پامیشود. میگوید:
ـ من همچه چیزی گفتم؟
ـ پس چی؟
میآید طرفم، توی آشپزخانه. انگار که درگیرِ چیزی باشد با خودش حرف میزند:
ـ من نمیذارم کسی ازتون سوءاستفاده…
حرصم میدهد. بُراق میشوم و صدایم را میاندازم توی گلو:
ـ من هم نمیخوام تو یکوقت خیال کنی عزیزترین کَست به خودش جرئت داده دستدرازی کنه بهت.
ـ این چه حرفییه؟ پوست و گوشتِ من از شماست. من مالِ شمام. شما هم البتّه تاج سرِ من، عزیز و بزرگِ منید. بابا خسرو، نمیخوام اون ساحره…
ـ فاصلهی من و اون، با نسبتِ من و تو، خیلی فرق میکنه؟
ـ چه فرقی؟
ـ باید از عاقبتش ترسید. اگه این خیال پا بگیره، قبلِ هر چیز، منم که از چشمت میافتم و غریبه میشم برات. این خیلی سَخته فهمیدنش؟!
ـ چیزی که غریبگی میآره بیوفاییست بابا، بیرگیِ آدمه و نداشتن علاقهاس به عزیزش، نه خیالِ سوءاستفادهی کسی. تازه سوءاستفادهچی اونه، همون ساحره، نه شما. شما جواهرید. شما همه چیز منید. هرچه هم از پدر رسد نیکوست.
ـ هر چی؟
ـ پس چی. بد هم حالا نیست بابا یهنگاهی بیندازید به دوروبَرمون! این همه قتل و غارت رو نمیبینید به اسمِ صلاح و رستگاری؟ نکنه ویرتون گرفته کارِ اون شازدِهه رو بکنید که هی ازش تعریف و تمجید میکردید. همون یَله که انگار خوشتون میاومد ازش.
ـ کدام یَل؟
ـ همونکه میگفتید مُروّجِ دینِ بهی بوده. همونکه چشمش رو بست وقتی فرو کردنش تو آبِ مقدّس. به خدا زندگی کردن هم مقدّسه. چشم بازکردن به دنیا و دوست داشتنِ عزیزان هم همینطور. حالا هم اگه دوتا آدم… اصلاً اگه یه آدم، باباشو دوست داشته باشه، گناهه؟ نه گمانم. گناه، همون بیوفاییست که بدجوری هم غریبگی میآره.
میآید جلوم میایستد و لبخند میزند. قدوقامت راست میکنم و سرم را میبرم نزدیک صورتش. میگویم:
ـ خوبه که، تو یکی، چشمت بازه و بابات رو همشأن یک شازده میبینیش، یا لااقل، لایقِ قیاس با یک یَل. من هم حتم، قول بهت میدهم، چشمم بازِ بازه، به همون اندازهای که تو زبونبازی. راستی تو چی کار میکردی اگه این زبونو نداشتی؟
توجّهی نمیکند. ادامه میدهد:
ـ غریب و عزیزش هم اصلاً فرقی نمیکنه. وفاداری باید باشه تا آدم هر لحظهاش تازه بشه. وگرنه، توی زندگی، زیاد اتّفاق میافته که غریبهای برا آدم عزیز بشه، عزیزی هم غریبه.
ـ پس بابات هم برات راحت غریبه میشه وقتی وفا نباشه؟! بعد هم راحت میتوانی فاتحهاش رو بخوانی و تمام.
ـ دورِ جونِ شما، غلط بکنم من.
ـ مادرت که همیشهی خدا، چه روزگار به کامش بود یا نه، سرکوفت میزد. همه رو هم میکوبید. فرقی هم براش نمیکرد کوچک و بزرگ. هر کی رو هم به یکجور از دم تیغش میگذروند. یکی رو با بهرخکشیدنِ بیمبالاتیِ عرفی و شرعیش، یکی دیگه رو واسه غیرت و همّتِ نداشتهاش.
ـ لابد جهلُ جهالت و لجنِ جامعه اونو از دلودماغ انداخته بوده. شاید هم میخواسته عشقش لااقل پایانی خوش داشته باشه. نه اینکه مجبور بشه رو شما، زبونم لال، روی عکس دونفرهش با شما، روبان سیاه بچسبونه. مثل روبانی که خود شما آخرش زدید گوشهی اون قاب.
و به قاب عکسِ رویِ دیوار اشاره میکند. میگویم:
ـ ما حالا سوکواریم. اونو از دست دادهیم. به وقتِ زنده بودنش که نزدم، زدم؟ تازه خودش اون عکس رو دوست میداشت و هی زُل میزد بهش. روبانش رو هم خودش… امّا نمیدونم مادرت چه اجباری داشت به ادامهی رابطهای که، به قول خودش، هیچّی توش نبود و هیچّی هم نمیتوانست از توش دربیاد، بهجز همین عکسِ دونفرهی روبان زده.
ـ پس من چیام؟
ـ تو که عزیزِ منی. راستش، فقط با دنیا اومدنِ تو بود که توانستم اون سالها رو تحمّل کنم. بعد هم که به ثمر رسیدی باورم شد تو برام تحفهای بودهای فوقِ توقّع من.
ـ تحفه بودهم؟ حتی هدیه هم، نه؟ حالا هم، یعنی حالا هم هیچی نیستم؟
ـ هستی. بودهای. حالا هم عزیزی. همیشه هم منو انگشتبهدهن کردهای. امّا نمیدونم مادرت دنبال چی بود با اون سرکوفت زدنهای مدام و تنگ کردنِ عرصه به دیگران؟
ـ لابد شماها شجاعتشو نداشتهاید خودتون باشید و کارِ خودتونو بکنید. خُب اگه نمیخواستید نباید زیرِ بار میرفتید. حرفِ مردم چیه مگه؟ یه مشت دریوری، با اون بایدُ نبایدهایِ مسخرهی الکی. من میگم حالا، لااقل برا شما، امکانی هست که بتونید یهجور دیگه هم تجربه کنید زندگی رو.
ـ چطور؟
ـ با وفاداری.
ـ و این وفا چیه که سرکارِ خانوم، مدام، هی ازش حرف میزنی؟
ـ یعنی ایمان و اعتماد به اونی که داری باش زندگی میکنی، مثل من، به دور از هر بایدونبایدی. باید باور کنیم که ما عارضِ زمونهمون نیستیم.
ـ تو خودت عارضهای.
و میزنم زیرِ خنده و ادامه میدهم:
ـ جدّی میگم، تو هم عارضهی زمانهی خودتی، معروضِ این دوره.
ـ یهباره بفرماین محصولِ این دوره، خیالتونو راحت کنید.
ـ پس چی خیال کردهای، خبر نداری خودت!
و بلندتر میخندم، به قهقاه، که خندهام را میبُرد و به پرخاش میگوید:
ـ یعنی من، من خودی که یعنی خودم باشه ندارم؟ من میگم این ما ایم که زمونهمون رو میسازیم، اون هم نه اونجور که دلبخواهِ خانوادهمونه یا دلخواهِ اونهایی که گذشتهمونو، از بچّگی تا به الآن، ساختهند. اونطوری هم میسازیم که ارادهمونه، نه مثلاً جورِ مامان که راضی بود از اینکه زندگیش قالبِ سُنت باشه.
خیره میشوم به اسبابِ صورتش و نرمهی آویزانِ دو گوشش را با سرانگشتان دو دست میگیرم و پیشانیام را نرم میفشارم به پیشانیاش، به پیوستگیِ میانِ دو ابروش، و دو گوشش را بهیکباره میکشم.
ـ به وحشتم میندازی دختر. بعضی وقتها خیال میکنم هنوزم نشناختهامت.
آرام نگاهم میکند.
ـ تو مطمئنی ازاینها… از…
لب میگزم و ادامه میدهم:
ـ مالِ خودته این حرفها، مال خودِ خودت؟
گوشش را از چنگم میرهاند و سر تکان میدهد. میگوید:
ـ به همون اندازه که من مالِ شمام.
و ابرو میآید و دست میگذارد سرِ شانهام. من نگاه ازش میگردانم و خیره میشوم به دوردست، به چشماندازی که پنجرهی آشپزخانه قابش گرفته است: دریایی طوفانی و موجهایی که یکبند بر صخرهیکناره و موجشکن شلاق میزنند. انگشت میگذارد روی چانهام فشار میدهد و سر و رویم را میگرداند رو به خودش. به چشمهام خیره نگاه میکند. از نگاهش رو میگردانم. کنارهی موجشکن، کفابه پراکنده و آبْ پایین نشسته است. دریا از دوردَست با پشتِهم راندنِ کوههکوهه آبْ رو به ساحل، سطحِ آبِ کنار ساحل را مدام میآشوبد بالاوپایین میکند. انگار بخواهد بتوفد تا کوههی آبی پیشکشِ ساحل بکند و بعد بغلتد در بسترِ نرم و ماسهای ساحل. خیزابی، به پهنای ساحل، خیز برمیدارد. موج بلندی نیز، از سویی دیگر، میتازد که دخترم دست میاندازد دورِ گردنم و میکشدم به بغلش. با کف دست به گُردهام میکوبد. نمیدانم بهش چه بگویم. رفتار و جوانسریاش بیشتر انگار به من کشیده است تا به مادرش. امّا خطِّ چشمش را حتم، مثل مادرش کشیده. میفشاردم به خودش و با شور و شوق میبوسدم. حالا انگار مجسمهای باشد، بیحرکت شده. منتظر است. رژلب قرمزِ برّاقی زده است مثل مادرش. خیلی خواستنیترش کرده، با خطِّ لبی که تازگیاش به خارخارم انداخته. دوبهشک میشوم. یکسر بیقرارم میکند رفتارش. حضور مادرش را یکباره حس میکنم. به یک نفس بویِ تنش را توی سینه میکشم و بیخِ گوشش را، آنجا که پایهی مویِ رنگ شدهاش تمام شده، میبوسم. غرقِ حالِ غریبی هستم حالا. دیگر هیچ صدایی نمیشنوم، مگر تُندتُند نفس کشیدنش را. من امّا بریدهبریده نفس میکشم. در نفَسم انگار آتشی خانه کرده که دارد ذرّه ذرهی وجودم را در خودش فرو میکشد و ویرانم میکند. غریو بیوقفهی دریا به یکباره انگار از صدا میافتد. حالا فقط صدای ضربان قلب است که به گوش میرسد. دیگر، موجی موجشکن را نمیکوبد. آبِ کفآلود، از کوبشِ امواج، لابهلای سنگ و صخرهی موجشکن فروکش میکند. کف فرو مینشیند. انگارکه آبی بر آتشِ تنم ریخته باشد، حالا آرام میشوم من. دیگر قلبم هم نمیکوبد. یواش بازوهاش را، که حلقهی تنم شده، از هم باز میکند و زیرچشمی براندازم میکند.
ـ میلرزید بابا؟!
ـ من؟
دستودلم مگر بلرزد. شک دارم که لرزشِ دلی، تنوبدنِ کسی را لرزانده باشد. با این حال خوش دارم عقب بکشم. حرفی نمیزند، امّا بُغکرده و دمق نگاهم میکند. میگویم:
ـ نمیتوانم به چیزی پشت بکنم که قبولش داشتهام یک عمر.
ـ حتّی اگه اون چیز اشتباه باشه؟!
ـ من اینجور خیال نمیکنم.
ـ آخرش به صرافت میافتید همهاش گاف بوده، شاید بیشتر زندگیتون. همهاش اشتباه.
ـ من اصلاً هم همچه گمانی ندارم.
ـ پیدا میکنید. حتم پیدا میکنید.
و برمیگردد از آشپزخانه میزند بیرون. میرود مینشیند رویِ همان مبل، جایِ مادرش. از همان جا نگاهم میکند. چشم تنگ میکند و میگوید:
ـ بابا خسرو، شما برام خیلی عزیزید. نمیخوام مفتِ مسلّم از دستتون بِدم. نمیخوام حرامتون بکنه اون ساحره.
ـ اگه به سِحر و جادو باشه تو که خودت، خیلی سَرتری ازش.
چانه و فکش تکانتکان میخورد. عصبی است به گمانم. با نگاهش میخواهد غضبم کند. اخم میکند و میگوید:
ـ این پاداشِ وفاداریِ منه؟
چیزی نمیگویم. یکباره سرش را میاندازد پایین، هقهق میکند. میخواهد بزند زیر گریه که از پارچِ آبِ تویِ یخچال، میروم لیوانی پر میکنم و میرسانم به دستش. میگویم:
ـ سخت نگیر! شوخی کردم. تو هم برای من عزیزی، همانطور که مادرت.
سر تکان میدهد و جرعهای سرمیکشد. مینشینم روبهرویش، روی زمین، و سر بلند میکنم. زار و درمانده نگاهش میکنم و میگویم:
ـ اون که بهش میگی ساحره، میدونی برا رتقوفتق امورِ یومیهاش با چه خفت و خواری توانست دستش رو بند کنه تا استخدام بشه؟ برا زنها راه دیگهای هم همیشه هست که البتّه پسندِ خیلیها نیست. غیر از اون راه، میمانْد انتخابی مثل انتخابِ مادرت.
ـ انتخابِ مامانم شما بودید.
ـ میدونم مادرت خیلی خوشسلیقه بود، ولی منظورم چیز دیگهاس. شیرین اگه تأمینِ حدّاقلهای زندگیش رو با استخدام رسمی، که تحقیرِ تحمیلی رو شاخش بود، پس میزد اونم تا الآن مثل مادرت میبود آویزانِ یک مَرد دیگه، و نه اون موقع مادرت حسرتخورش میشد و نه الآن تو، انگاری رقیبِ او. یک کمی انصاف هم خیلی خوبه. حالا هم اون کامله زنیست بیکس و تنها.
ـ منم به خدا فقط شما رو دارم، وگرنه من هم تنها و مجردم، مثل اون.
و دستم را میگیرد و نرم نوازش میکند.
ـ من و مادرت، یعنی نسلِ قبل، به یک حدّاقلهایی اعتقاد داشتیم. من هنوز هم دارم. ما هر کاری که میکردیم باز هم یک چیزهایی برامان حریم و حرمت داشت، ولی نسلِ شماها چی؟
و دستم را از دستش میکشم بیرون.
ـ پس چرا تا وقتی مامانم بود اینقدر باهاش بگومگو میکردید؟
ـ تو با من بگومگو نمیکنی؟
ـ گفته باشم بابا آخرش پشیمون میشید، حسابی هم. اصلاً ببینم شما هیچ هم تا حالاش احساس پشیمونی کردهید؟
اخم میکند و از بالا، مثل مادرش، نگاهم میکند و میگوید:
ـ ولی مامانم…
مادرش بارها بیخِ گوشم، یکنواخت و یکریز، تکرار کرده بود:
ـ اگه میخوام سندی بزنی به نامم برا اینه که فردا روزی، سرت رو که گذاشتی زمین، خیالم راحت باشه یه سرسوزن ارث بهم میماسه.
ـ تو که قبلاً فقط بچّه میخواستی؟
ـ حالا که، با اومدنِ بچّه، وضعم شده بدتر. فقط هشتْیک. تازه مگه بچّه خرج نداره؟
ـ فقط همین؟!
ـ اونم که میخوام واسهی اینه که، وقتی تو نیستی، خرجِ دخترت بکنم تا سروسامان بگیره.
ـ منظورت وقتیست که زنده نیستم، هان؟ تو میگی من باید توی زندگیم، تا زنده هستم، مثل اسب بدوم برا تأمینِ آیندهی بعضیها؟
ـ این بعضیها که میگی، اتّفاقی، زن و بچّهت نیستند؟ میفهمی داری چی میگی؟
ـ نه، تو فقط میفهمی.
ـ مگه بقیه چیکار میکنند؟ پول درنمیآرند؟ خرج نمیکنند؟ همین شیرین یک معلّم سادهاس…
ـ بس کن!
ـ یک معلّم حقّالتّدریسی که نصفِ درآمدِ تو رو هم نداره.
ـ گفتم بس کن!
ـ چرا بس کنم؟ مگه بیراه میگم؟ دیدی که اون روز چطور با زبونِ بیزبونی میخواست حالی بکنه آدم باید دلش جوشِ زندگیش رو بزنه.
ـ تو حالا یعنی دلت جوشِ زندگیت رو میزنه؟
ـ داره میزنه که ازت میخوام به فکر طفلکِ صغیرت باشی.
ـ مگر به فکرش نیستم؟
ـ دِ نیستی. اگه بودی، به نامم میزدی. اصلاً حالیت شد شیرین اون روز سند بهدست برا چی اومده بود خونهمون؟
ـ لابد میخواسته شیرَکت بکند.
ـ نه. میخواست بگه فقط «ثبت با سند برابر است» نه وعدهسرِخرمنِ شوهر. میخواست بگه من اگه کُرکوپَرم هنوز نریخته مالِ اینه که مالکِ یک آشیانهام که بتونم سرم رو شبها توش، با خیالِ راحت، بذارم زمین. اون هم نه فقط تو حرف بلکه توی یک خونهی واقعی که، تا من نمردهام، مالِ خودم بمانَد و بتونم سرم رو توش…
ـ حالا چی شده که یکباره رفتهای سرْوقتِ شیرین؟ این همان شیرینی نیست که یک زمانی میگفتی به پشتش میگه…
ـ چرا همه چی رو باهم قاتی میکنی؟ من هم مثل تو، تا اون وقت فقط روزهای تعطیلش رو دیده بودم. خودت که بعد، همچهکه سرِ کار رفت، اون روش رو هم دیدی.
شیرین همسایهمان است. همانکه گفتم حواسش ششدانگ است. آن زمان، بهحساب، همسایهی جدیدمان بود و حالا البتّه قدیمی. این هم که میگویم شیرین همسایه ماست واسهی اصرارش بود به قبولاندن به ما که آپارتمانی که تویش زندگی میکند مالِ اوست و نه مال پدر یا که شوهرش، شوهری که ما هیچوقت ندیده بودیمش. حتّی سندش را هم نشانمان داده بود. به بهانهی پیدا کردن شمارهی پلاک از روی سندِ ثبتی، یک روز سندش را آورد نشان داد و بعد ورق زد ماهرانه صفحهی نقلوانتقالات را پیشِ چشممان باز کرد، و انگار که قضاقورتکی اتّفاق افتاده باشد، انگشتش را سُراند زیر نامِ شیرین شادزی، مالکِ آپارتمانِ شرقیِ طبقهی سوم.
بعد هم زیرلبی اضافه کرد:
ـ کوچهی چایچیش رو، همینطور شماره واحدشو، اصلاً ننوشته. چرا؟
و ما که انگشتمان را گذاشته بودیم کنارِ قطعهی جنوبیِ مفروز از یکصد و سیزده اصلی به پلاک… بیحرکت خیره شدیم بهش.
برای رسمی شدنش هم که از حراستِ آموزشوپرورش آمدند تحقیق، گفتیم که مالکِ آپارتمانی است که در آن روزگار میگذراند و لابد خرجِ اصلی زندگی بر دوش اوست. چرا که همهی روزهای کاری هفته ـالبتّه حرفی از جمعهها که تعطیل است نزدیمـ او را میبینیم که درست سرِ ساعتِ هفت و ده دقیقهی صبح با رعایت کاملِ شئون اسلامی از خانه میزند بیرون، پیچیده در چادر عربیِ گلوگشادی. چنان هم از چاکِ چادر سیاهش هر صبح مؤمنهای رنگپریده، خوابآلود و معصومانه ـالبتّه همسایهی دستِ راستیمان میگوید: با احساسِ گناه انگارـ نگاهمان میکند که ما وحشت میکنیم نکند الآن است که طفلک پس بیفتد.
توی کوچه که میرفت، روزهای تعطیل را میگویم، شیرین مانتوی تنگ و کوتاه میپوشید. دستکهای روسریاش را پشتِ سر گره میزد و ما پوستِ آفتابخوردهی گلوگردنش را میدیدیم که اثر تاسیدگی و کِرِم سفیدکننده بر آن بود. عینک آفتابی میزد. با کسی سلاموعلیک نمیکرد. آن اوّلها که باهاش هیچ آشنایی به هم نرسانده بودیم و هنوز یادْ بِدهی زنم نشده بود، زنم میگفت:
ـ خدا به دور، انگار از دماغ فیل افتاده. به پشتش میگه دنبالم نیا، بو گند میدهی. قربون این مانتو تنکردنش هم، اونقدر نازکه که میشه شمرد تکّههای لباسِ زیرشو.
روزهای تعطیل بهجایِ کبودیِ دورِ چشمهاش، که شش روزِ هفته با خود به سرِ کار میبرد، سایهی دلنشینی دور چشمهاش مینشست. توی صورتش خونی میدوید و انگار جوان میشد. شب جمعهها هم که روی تراس میرفت تا یکیدو تکّه رختولباسی را که شسته بود پهن کند شلوار جین به پا میکرد و تاپی با رنگِ شاد میپوشید، معمولاً صورتی.
ـ بِپّا بابا، سوخت!
به خود میآیم. صدایِ قُلقُلِ آبجوشِ به تَه رسیدهی کتری تویِ گوشم میپیچد. وِز وِزِ یکریزِ استیلِ داغ شدهاش نه از سمتِ اجاق که انگار از هر سو به گوش میرسد. صدایِ ترکیدنِ کُتُرمهی کفِ کتری بلند میشود. بخار و دود و بویِ سوختگیْ آشپزخانه را پرکرده است. گوشهی روقوریِ آویزان از سرِ قوری، در پایِ کتری، آتش گرفته. سرضرب اجاق را خاموش میکنم و روقوریِ سوخته بهدست، خودم را میرسانم روی تراس. روقوری را میاندازم کف تراس و با کشیدنِ کفِ پا روی آن، آتش را خاموش میکنم و دود را میپراکنم. به اطراف نگاه میکنم به تراسِ خانهی روبهرو، خانهی شیرین. دروپنجرههاش بسته است و پردهها کشیده. هیچ صدایی از آنسو نمیآید.
رویِ تراس که میرفت موهاش همیشه دُماسبی بود. شب جمعهها، اگر تاپی تنش نبود، میدانستیم پیرهن یقهباز میپوشد بیشتر مغزپستهای، آن هم خیلی باز، با گُلِ آفتابگردانی بر گُردهاش و دشتِ سرسبزی روی سینهاش، پر از لالههای واژگون. رویِ تراس که خم میشد تا سینی پر از رختِ آبکشیده را زمین بگذارد، باد لالهها را درهم میپیچاند. از آویزان کردن رختها که فارغ میشد سینی بهدست، کمر راست میکرد. به دریای پُر آشوب خیره میشد و بعد پشت به ما میکرد تا برود تو. گاهی دوباره برمیگشت. چشم میچرخاند و نگاهی به اطراف میانداخت. گُلِ آفتابگردانِ گُردهاش، انگار از پشت آن دشت سرسبزِ لالهها، سرَک میکشید رو به ما.
صدایِ دخترم را میشنوم. به خودم میآیم. برمیگردم بروم تو که پشتِ در میبینمش. این بار اوست که به من زل زده است. سرم را میاندازم پایین. به رویِ خودم نمیآورم. درِ تراس را باز میکنم و پا میگذارم توی آشپزخانه. یکراست میروم سراغ اجاق. میگوید:
ـ چی شده بابا؟
میگویم:
ـ گاهی تو تراس که میروم به یاد مادرت میافتم.
میگوید:
ـ اینکه خیلی خوبه.
ـ یادِ اوّلین بار میافتم که دیدمش. همان دفعه که سینیِ… یعنی چای اینها دستش بود.
ـ باید اون دنیا، به قولِ قدیمیها، روحش شاد باشه.
ـ خُب، این از قدیمیهاش. ولی به قول شما جدیدیها، چی؟
ـ به نظرم ولی… این یعنی وفاداری. اینه که هر چیزی رو دُرست و حسابی میسازه مثل رابطهی یه پدر و دخترو، حتّی اگه اونها گاهی وقتها فقط دلشون برا هم بِره.
ـ همینطوره دخترم. گمانم حق با توئه.
طوری نگاهم میکند که معنیاش را نمیفهمم. ایکاش کسی بود شماتت بکند. نگاهِ شماتتبار هم چیز بدی نیست. امّا الآن طوری نگاهم میکند انگار مادرش است که جلوم نشسته و دارد از توی همان قاب عکسِ دونفره که کنارش، رویِ مبل، گذاشته بود و حالا سینهی دیوار آویزان است، رو به پایین، خیره به من نگاه میکند. روبانش هم هست، اُریب، گوشهی چپِ قاب، سیاه.
تحریر دوّم، نوروز ۹۷