در ستایش تبعید؛ مهدی استعدادی شاد

 

پیشگفتار کتابم، در ستایش تبعید،[۱] با متنی از چسلاو میلوش، متولد ۱۹۱۱در لیتوانی، شروع می‌شود. کسی که یکی از سالمندترین شاعران زنده‌ی جهان است و چند دهه از مهاجرتش به امریکا و اقامتش در کالیفرنیا می‌گذرد.

عنوان مطلب او را، همچون امانتی عزیز، به جای نام کتاب بر جلد گذاشته‌ام تا شناسنامه‌ی تمام مطالبی باشد که در این کتاب به مضمون تبعید پرداخته‌اند.

میلوش در پایان مطلب بلند خود که خلاصه‌ای از آن را به دست داده‌ایم، یک آرزو را به صورت پرسش مطرح می‌کند: آیا می‌شود دنیایی را تصور کرد که در آن پدیده‌ی تبعید وجود نداشته باشد؟ زیرا که از دید او، این پدیده امری ضروری نیست.

وی برای اثبات این امر در ادامه می‌پرسد که مگر این کره‌ی خاکی به تمام “فرزندان حوا” تعلق ندارد؟

متاسفانه او در نوشته‌ی خود پی این پرسش را نمی‌گیرد و متن را با لطیفه‌ای به پایان می‌برد و می‌نویسد: آدم گریزانی از اروپای جنگ زده، روزی برای تهیه‌ مقدمات سفر خود جهت پرس و جو به آژانس مسافربری می‌رود. او می‌خواهد از مهلکه دور شود و به محل دور دستی برود که از جنگ و کشتار خبری نباشد. برای همین مدتی طولانی نقشه‌ی جغرافیای موجود در آژانس را به دقت ورانداز کرده و ناگهان بعد می‌پرسد: آقا، جای دیگری ندارید؟

با اینحال درس اخلاقی یا نکته‌ی آموزشی مطلب میلوش در این لطیفه نیست. این شاعرکه معتقد است وظیفه‌ی ادبیات و شعر همانا زنده نگه‌داشتن هستی انسانی در انظار عمومی است. پس رهنمود او وقتی است که می‌گوید: “آزادی تبعید، مبارزه با ضعفهای انسان است که می‌تواند پیامدی ویرانگر یا سازنده داشته باشد.”

این نکته به نوعی تکرار همان سخن راینر ماریا ریلکه نیز هست. آن شاعر متولد پراگ، آلمانی زبان و اهل عرفان، که گفت تبعید هم به پژمردگی می‌تواند منجر شود و هم به شکوفایی. آنهم برای انسانی که از یکسو، با کم‌رنگی و زردی افسردگی روبرو است و از سوی دیگر، ذوق پرواز در آسمان آبی را در سر دارد.

چنین است که ریلکه در شعر همسایه‌ی خود این دوگانگی انسان آواره را توصیف می‌کند:” ای ساز غریبه، در پی منی؟/ در چند شهر دور، تاکنون، با من سخن گفته است طنین توی تنها؟/ تو را صدها نفر به صدا در می‌آورند یا تنها یک نفر؟/کسانی هستند / که در تمامی شهرهای بزرگ/ خود را در رودخانه گُم کرده باشند؟/این حادثه چرا برای من پیش می‌آید؟ /چرا من همیشه همسایه‌ی آنانی‌ام / که باید ترانه بخوانند/ ترانه‌هایی که می‌گویند/ زندگی سنگین است / سنگین تر از تمام چیزها.”

در مطلب دوم کتاب، برای به دست دادن نمونه‌ای از یک متن تاریخی تبعید، سراغ اثری چشمگیر از شاعری را می‌گیریم. اویی که سرسلسله‌ی کسانی است که این درگیری با دو قطب پژمردگی و شکوفایی را تجربه کرده است. 
این فرد، اُوید Ovid است.

نخستین انسانی که مشق تنهایی و تجرد می‌نویسد. از این پس ذکر حقیقت را که گفتار مردم بدوی بود، شاعر بر عهده می‌گیرد تا حقیقت را باز سراید.

سراینده‌ای که در اثر متامورفوزن ( دگردیسیها)، به جز بازسرایی حقیقت، پیش بینی عاقبت ناخوش خود را نیز می‌کند. چنان که از زبان دِدالوس چنین می‌سراید: من از این جزیره‌ی “کرتا” بیزارم. با این غربت به درازا کشیده، در این زمان بی‌انتها، از دلتنگی لبریزم. روح و جانم به دشتهای موطنم پر می‌کشد. اما این دریای لعنتی مانع است. این امواج سنگین و آن صخره‌های سترگ، مرا میخکوب کرده‌اند. فقط راه آسمان باز است. به آنجا خواهم رفت.

در مغرب زمین، اُوید اولین شاعری است که به دستور سلطان حکم تبعید در موردش اجرا شده است. واکنش او همانا متنی است پیچیده که به هنگام سخن از مظلومیت خویش، بیداد فرمانروای روم را همچون یادگاری نامطلوب در دفتر تاریخ ثبت کرده‌است.

اینجا تبعید همان سخن گفتن با شخص غایب می‌شود تا شاید نسلهای آتی این گفتگو را دوباره بشنوند.

در گاهشمار احکام تبعیدیان پس از اُوید معمولا نام دانته(۱۲۶۵_۱۳۲۱) به میان می‌آید. اویی که با اثر”کمدی الاهی” به شهرت جهانی رسیده است. اثری که شریعت‌پناهان را همچون مسببین تبعید خود به باد تمسخر گرفته است. متنی که حاصل پیوستن دانته به قافله‌ی بی‌کسان است و همراهی با کاروان آوارگان، به سوی ولایت غریبه.

چنان که در همان نخستین سروده برزخ، فصل اول کتاب، می‌نویسد:” در نیمه‌ی زندگانی‌مان، وقتی من به فراز آمدم / خود را در جنگلی تاریک باز یافتم/ چون راه راست را گم کرده بودم.”

در آن فاصله‌ی زمانی بین تعویض قاضی، یعنی وقتی حکم تبعید از دستور سلطان به فتوای کلیسا می‌رسد، ایران‌زمین شاهد سرگردانی شاعران و به ستوه آمدن وجدانهای بیداری بوده است که با خلافت در سرزمینهای زیر سلطه‌ی اسلام توافق نداشتند. از رودکی و فردوسی تا سعدی، شعر و شاعری زمینه‌ای برای واکنش نسبت به این شرایط ظالمانه تاریخی بوده است.

البته با تجربه‌ی معاصر ایرانیان می‌توان عمق سختی این شرایط را دقیقتر دریافت. شرایطی که ناشی از سیطره‌ی جزمگرایی مذهبی است.

امروزه دیگر می‌دانیم که سلطه‌ی تفسیر خودکامه از دین و سنت به خودی خود کافی است تا زمین و زمان را تیره و تار سازد، آینده را از امید تهی کند و بر تن اُفق لباس سیاه بپوشاند.

ناگفته نگذاریم که شکلگیری چنین وضعیتی همواره مقدمه خودشیفتگی مسخره‌ی فرمانروا و خلیفه‌ بوده است. همان خودکامگی‌یی که در شکل بدوی خود سده‌های متمادی گریبان عرفای پاکباخته و صوفیان بزرگواری را فشرده است.

از میان قربانیان ستم فقاهتی و جور زمانه، شهاب‌الدین سهروردی نمونه‌ی برجسته‌ای است.

اویی که در “قصه‌ی غربت”خویش از فرط بیداد حاکمیت اسلامی و خشکه مقدسان وابسته‌ به آن، رهایی را در فنای تن و جان خود دیده تا شاید روحش از آزار آزاد گردد. این خودکشی از ترس مرگ، که گاه و بی‌گاه به کسب و کار عُرفا بدل شده است، حادترین شکل خود را در نظریه‌ی ابن عربی می‌یابد. اویی که دلزده از نامرادیها و برای بی‌ارزش جلوه دادن قدرت قلدران زمانه تمام هستی انسانی را به هیچ می‌گیرد. فقط به اصطلاح خودش واجب الوجود را واقعی می‌داند و هر پدیده‌ی دیگر از جمله انسان برای او در حکم مجاز و سایه و دروغ جلوه‌گر می‌شود.

ابن عربی متولد مورسیا به سال۱۱۶۴/۱۱۶۵ است. وی از چندین و چند شهر شبه جزیره‌ی ایبریه می‌گذرد تا سرانجام با کوله‌بار فرهنگ مسیحی زادگاهش در دمشق به سال ۱۲۴۰ در یکی از مراکز فرمانروایی اسلامی زمانه بمیرد.

او که با عمر خودش شکلی از درد پیچیده‌ غربت را بازتاب می‌دهد و با انکار افراطی خویش می‌گوید هستی ما وهمی بیش نیست، فنا طلبی سایر عرفا را رقم زده است. در واقع بر این زمینه‌ی نظری و رفتاری است که حکایت سهروردی قابل فهم می‌شود.

بدین ترتیب آن قصه‌ی “شیخ اشراق” که چیزی حدود یک قرن پیش از حضور دانته نگاشته شده، به نوبه خود از تفاوت عملکرد استبداد در غرب و شرق خبر می‌دهد. تفاوتی که باعث واکنشهای مختلف فرهیختگان زمانه گشته‌است.

بر این منوال در تقارن با زمانه‌ی دانته(قرن ۱۳و۱۴ میلادی) و شرایط سخت زندگی برای دگراندیشان دوران، زبان فارسی به حیات شاعران شوریده‌ای چون مولانا و سخن سرایان با تدبیری نظیر سعدی می‌رسد.

آن سروده‌های پُر از تمنای “دیوان شمس” یا همین غزل”بشنو از نی…” مولانا ماندگار در حافظه‌ی جمعی ما ست. اویی که یکی از مشهورترین استعارات برای انسان را آفریده تا “از جداییها” شکایت کند.:” سینه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگویم شرح درد اشتیاق”.

این آثار جلال الدین، شاعر شوریده، که بلخ زادگاهش و قونیه آرامگاهش است در کنار بوستان و گلستان سعدی، متون گرانبهایی در تاریخ ادبیات سرایندگان ما ست.

کسانی که، به قول دانته، طعم تلخ آب غربت و نان شور تبعید را چشیده‌اند. اینان از بنیانگذاران ادبیاتی معترض و ناهمنوا با حاکمیت هستند. ادبیاتی که با شکلگیری خود به پدیده‌هایی چون شریعت‌پناهی خلفای اموی و عباسی، یورش و کشتار لشکریان مغول و سرانجام نظام ملوک الطوایفی پُر از درگیری و دسیسه‌ی دوران “آل”‌های سلطنتی مختلف دست رد زده است.

این نفی و انکار فقط در سخن و سرایش مخفیانه که در جمع محرمان و اخوان خوانده می‌شده، باقی نمانده است. شعر و داستانسرایی علنی در غربت که بعدها سینه به سینه از مرزها گذشته تا دوباره به موطن سراینده برسد، سرشار از نفی و انکار بیدادگریها است. چنان که سعدی در “حکایت سفر به حبشه” سروده‌است:”بسیج سفر کردم اندر نَفَس/ بیابان گرفتم چو مرغ از قفس”.

سعدی حکایت درخشانی از این هوشیاری تاریخی برابر بیداد دارد که راز بقای خود را در سُرایش سازمان می‌دهد.

به واقع ما از زمان رودکی و فردوسی به بعد در هیأت شاعر به یک پیکره و فیگور تاریخی می‌رسیم که والاترین شکل از آگاهی جمعی را نمایندگی می‌کند.

سعدی یکی از این سرچشمه‌های جوشان شناخت و خردمندی است که در پی یافتن دارالامان، به جهانگردی پرداخته تا یک نیستان ناله از دست جور و ستم را بسراید. با نفس راحتی که در وادی ایمن می‌کشد. در هنگامه‌ی دسترسی به پناهگاه:” به هند آمدم بعد از آن رستخیز/ و زان جا به راه یمن تا حِجیز/ از آن جمله سختی که بر من گذشت/ دهانم جز امروز شیرین نگشت.”

منتها اگر سعدی به برکت عمر پُردوام خویش این بخت را می‌یابد که دوره‌ای را در دیار آشنای خویش بگذراند، این اقبال از مجموعه شاعران بزرگ سبک هندی دریغ می‌شود. آنانی که به هنگامه سیطره‌ی صفویان، مجبور به ترک دیار می‌شوند.

سعدی سروده است:” در اقبال و تائید بوبکرسعد/ که مادر نزاید چون او قبل و بعد/ ز جور فلک دادخواه آمدم/ در این سایه گستر پناه آمدم”. یا وقتی در دیباچه بوستان دوباره در ستایش ابوبکر ابن سعد ابن زنگی می‌آورد: گر از فتنه آید کسی در پناه/ ندارد جز این کشور آرامگاه”.

اما همانطور که اشاره رفت این همای سعادت از سر شاعرانی چون صائب یا کلیم دور مانده است: “صائب از هند مجو عزت اصفاهان را/فیض صبح وطن از شام غریبان مطلب”. یا اینکه:”وطن تمام خس و خار، بی کس است کلیم/ برو سواد وطن را از آستان بردار”.

این سروده‌ی همان کلیم کاشانی است که ایران را دارالامان حادثه خوانده و لزوم گریختن خویش را اینگونه موجه دانسته است: “… هند کشتی نوح و زمانه توفان است”.

علت این پاگرفتن “توفان” را کتب تاریخی و مثلا رستم التواریخ در “مبالغه‌ی عظیم شاه طهماسب در امر به معروف و نهی از منکر” دانسته‌اند که به فرایند “رانده شدن طبقه‌ی شعرا و ارباب نظم” منجر گشته است.

در تاریخ گذشته‌ی ما، سلسله‌ی صفویان بیش از هر همتایی به مظهر تظاهر به مذهب مشهور است. این تظاهری که با استناد به قرآن توجیه شده، پیامدی جز راه گریختن برای شاعران نداشته است. زیرا در آن مکتوب، آیه‌ای، شاعران را پیرو شیطان خوانده است: سوره‌ی شعرا، “الشعرا یتبعهم الغاوون”.

انگار تاثیر فکر و فلسفه‌ی افلاطونی بر قرآن بیش از این نمی‌تواند آشکار باشد. فیلسوفی که در مدینه‌ی فاضله‌ی خویش جایی برای سُرایش و سرایندگان قائل نبود ! این جفاکاری در حالی است که در ایران پیش از حمله‌ی اعراب، زرتشتِ پیامبر، شاعر “گاثها” بوده است و تفکر ایرانشهری در “داستان آفرینش” خود کیومرث را به جای آدم و حوا به صحنه آورده است.

منتها پس از سلطه‌ی اسلام بر ایران، کشاکش تاریخی بر سر حق حیات شاعر و سُرایش بر قرار بوده است. از یکسو شاعری که خیال خود را با کلمات به پرواز در می‌آورده، خواه ناخواه با حاکم و حاکمیتی درگیر می‌شده که در پی جا انداختن کلام و تثبیت قدرت خود بوده است.

نقطه عطفی از این کشاکش در تاریخ جدید ایران همزمان می‌شود با سلسله‌ی صفویه. سپس آن کشاکش که در بطن خود یک برتری طلبی و چالش فرهنگی است، در زمانه‌ی به راه افتادن جنبش مشروطه به مرحله‌ی جدیدی می‌رسد. آنگاه، یعنی از ۱۹۰۶ میلادی تا امروز، کشاکش تاریخی سه‌ و ‌چهار نسل ایرانی را با مسئله‌ی تبعید درگیر می‌کند. نسلهای متفاوتی که با عمر خود امر دربدری را معنا کرده‌اند.

به واقع این خودکامگی قدرتمداران از یکسو و چالش فرهنگی اهل قلم از سوی دیگر، افراد مختلفی را با آثارشان به صحنه آورده است. اگر صائب و کلیم، به زمانه‌ی اقتدار نوادگان شیخ صفی، نمونه‌هایی برای تجربه‌ی غربت و نگارش ادبیات تبعید باشند، شاعری مثل لاهوتی، که در شهر مسکو زیر فرمان استالین می‌میرد، نمونه‌ای در تاریخ صدسال اخیر ما است. اویی که در تشریح حال خود می‌سراید:” جرمم در این محیط ستم این بود که من/ حس دارم و ممیز بد از نکو شدم/ او بسته هر طرف به رخ من در امید/ عقل مرا ببین که طرفدار او شدم”.

به هر ترتیب فراز و نشیبهای زندگی لاهوتی به خودی خود افسانه مشهوری است از پاکبازی انسانی در دفاع از آزادی بیان و اندیشه. حتا اگر از منظر امروزی ما آزادیخواهیش مُلهم از ایدئولوژی مارکسیسم روسی باشد.

بهر صورت این بخشی از پایداری آدمی در جهت تحول فرهنگی به دوران مشروطه خواهی‌ است که هواداران مشروعه برندگان قمار سیاسی‌اش هستند.

شایان توجه است که زبان فارسی به هنگام مشروطه خواهی دیگر فقط شاعر تبعیدی ندارد زیرا به جمع تبعیدیانش نویسنده، مترجم و روزنامه‌نگار نیز افزوده شده است. میرزاحبیب اصفهانی، میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی از جمله چهره‌های شاخص کثرت‌پذیری ادبی در جمعیت ایرانی تبعیدیان هستند.

به جز این افزایش عناصر فرهنگ‌ورز که از انواع مختلف ادبی می‌آیند، تبعید پس از مشروطه بطور مشخص معنای خود را نیز گسترش می‌دهد. زیرا سرکوب سیاسی، تنگ نظری قومی و ناملایمات فرهنگی گاهی تک به تک و گاه به صورت ترکیبی سبب‌ساز تبعید می‌شوند.

این اتفاقات البته عالمگیر بوده‌است. چنان که تبعید گاه منوط می‌شود به قلمرو اختیار(مثلا داستانویس مشهوری چون ارنست همینگوی به تصمیم خود از موطن دور می شود) و گاه تبعید وابسته‌ی قلمرو اجبار است.

شاعری چون ناظم حکمت وادار می‌شود ترکیه را ترک کند و تابعیتش را برای چند دهه ساقط می‌کنند. این گونا‌گونی معنای تبعید به حیطه‌ی حیات ملی ما نیز سرایت کرده است. گاهی با احکام علنی همانطور که به سال ۱۳۴۱دامن روح‌الله خمینی را گرفت و گاهی با فرمانهای نانوشته‌ای که حکومت خمینی بعد از سال ۵۸ برای خیل بیشمار ایرانیان وضع کرد.

از این پس تبعید به مسئله‌ی ملی و کشوری ما بدل شد. چنان که ما از هر سه ستون اصلی جامعه‌ی امروزی بشر، یعنی اقتصاد و سیاست و فرهنگ، نمایندگانی در انیران داریم. اگر از نمایندگان حوزه‌ی کسب و کار بگذریم که در غرب “پناهجویان اقتصادی” نام می‌گیرند و به عالم مکتوبات و قلم التفاتی ندارند، اما از افراد و دستاوردهایشان در آن دو حوزه‌ی دیگر، یعنی فرهنگ و سیاست، نمی‌شود گذشت.

بنابراین پرداختن ما به گونا‌گونی تبعیدیان، سراغ تعریف دسته‌بندیهای مختلف ایشان می‌رود. براین منوال زندگی و آفرینش هنرمندانی نظیر هدایت، گلستان ، چوبک و رؤیایی را فقط زیر سقف مفهوم تبعیدیان فرهنگی توضیح می‌دهد.

کسانی که همزمان در کنار همقطارانی مثل بزرگ علوی و ساعدی و نادرپور و اسماعیل خویی و…، در نیم قرن قبل زیسته‌ و هنوز می‌زیند.

سه نفر اخیر از چهره‌های مشهور تبعیدیان سیاسی معاصر و دو دهه‌ی گذشته هستند. آنهم با آثار ادبی و قلمی که سند و مدرک اساسی این تقابل سیاسی با حاکمیت بعد از انقلاب بهمن‌ماه ۵۷ است.

چنان که نادرپور شعر “آیه‌ی شیطانی”خود را که واکنشی به مسببین غربت گزینی او است، اینچنین جمعبندی می‌کند: “آری، فریب کاری ابلیس و بیم مار/ انبوه مرد و زن را بیمار کرده بود/تنها، هنوز، سایه‌ی شاعر در آسمان/ شعری نگفته را/ به طنز خویش، بدین گونه‌می‌سرود:/نه، شیطان به چشم مردم ایران زمین، خداست:/ زان روسپرده‌اند به شیطان زمام ما.”

اسماعیل خویی نیز که در اشعار تبعید و “بیدرکجا”یی خود حتا قوالبی چون قصیده و رباعی را به خدمت گرفته تا علیه بیداد حاکمیت و قدرتمداران مرتجع زمانه خاموش نباشد، در شعری با نام نابهنگام در فضای اوزان نیمایی یک ماموت را همچون تمثیل هیئت حاکمه به تصویر می‌کشد: ” یخهای باستان که تَرک می‌خورند/ (به کارآیی‌ی کدام زمین لرزه)، /در نابهنگام و/در ناگهانه، /دیگربار،/زیرِنگاه و قهقهه‌ی آذرخش و تندر/ و در فضای جنگلی‌ی رگبار،/ماموت‌های فرتوت از/ تابوت‌های دورترین دورانِ گمشده در ناکجای زمان/برمی‌خیزند/ و ز منخرین و هَرم نَفَس‌های جانگزای و توانای خویش/ قیر آتش جهنمِ از یاد رفته را/ باز/ بیرون می‌ریزند…”.

گونه‌گونی عناصر تبعیدی که از شاخه‌های مختلف شکوفایی ادبی و آفرینش هنری و تلاش مطبوعاتی می‌آیند، در لایه‌ پوشیده‌ی خود اشاره‌ای ضمنی به پیچید‌گی اشکال بیدادگری دارند. زیرا از این پس فرد تبعیدی، کسی نیست که فقط یک نفر حکم تبعید او را داده باشد. چون برای به اجرا گذاشتن حکم تبعید و فعلیت بخشیدن به زندگی در غربت، از قرن هژده ببعد، فقط سلطان یا ارباب کلیسا که در زبان حکمت سیاسی به نیروهای کلریکال معروفند، میدانداری نمی‌کنند.

از این مرحله‌ی تاریخی به بعد اید‌ئولوژیهای نژادپرستانه و زورمدار نیز سهمی فجیع در بیدادگری به عهده می‌گیرند.

به جز نمونه‌ی کشتار و سرگردانی اقوام یهود و ارمنی و کرد و فلسطینی، همچون نمونه‌های آشنای قوم ستیزی تاریخ، گریختن شاعری چون هاینریش هاینه از آلمان به فرانسه سرآغاز فصل دیگری از آوارگی شاعران بیشمار و اندیشگران فرهیخته در اروپا است. همان هاینریش هاینه آزادیخواهی که در شعری با نام طرحی از آلمان از جمله می‌آورد:”چون اکنون از فراز کوه/نظری می‌افکنم بر سرزمین آلمان‌/فقط مردمانی کوتوله می‌بینم‌/که می‌لولند در گوری عظیم‌/و من آرامش طلایی را می‌جویم‌/تا چیره شود بر غوغای خون و رگ آلمانی‌/که عجین است با غل و زنجیر دست و پایشان/…/ نورچشمیهای ابریشمپوش‌/خویش را شریان خلق می‌‌‌نامند/ اوباشان، القاب افتخاری می‌گیرند/ و مزدوران، در هیبت سروران، سینه ستبر می‌کنند.”

هاینه(۱۷۹۷_ ۱۸۵۹)، این شاعر تبعیدی مشهور که به تعبیری پدر شعر مدرن جهان و محبوب کسانی چون شارل بودلر و فریدریش نیچه بوده است، بیش از نیم قرن پیش تر از ظهور خودکامگی‌های جور و واجور اروپایی آن را در آثار خود پیش بینی می‌کند. دیکتاتور‌هایی متکی بر بسیج میلیونی توده‌ها و همچنین فریبکاری رهبر فرهمند. نظامهای سیاسی که پیامد تثبیت‌شان برای شاعر و دگراندیش ناهمنوا با ظلم و ستم چیزی جز اجبار گریختن از شهر و دیار خویش در پی نداشته است.

چنین است که بازیابی موطن و آرامش به ساحت رویا و آرزو پر می‌کشد. شعر شاعر تبعیدی الزه لاسکه شولر با عنوان “آرامش” نمونه‌ای برای این وضعیت است:” همراه آدمی آرام، می‌خواهم که گردش روم/ در کوهستانهای میهنم/ و بر بالای دره‌ها سینه‌هایم را پُر کنم از هوای سبک نسیم/ همه جا درختان سدر کهنسال/ و شکوفه می‌بارد/ شانه‌‌هایم اما خم گشته‌اند/ زیر بار بالهای پروازم/ همواره می‌‌‌‌‌جویم دستانی آرام را/ تا با میهنم به گردش روم.”

شاعر همچون قربانی بیگناه در تبعید با مجازاتی سخت و غیر انسانی دست و پنچه نرم می‌کند. درد جدایی می‌کشد و رنج می‌برد. شاهدان تراژدی خونبار بشریت.

اینان مصادیقی از ملل مختلف هستند. از پاسترناک و ماندلشتام و برودسکی گرفته تا میلوش و کوندرا که از شرق اروپا در درازای قرن به غربت گریخته‌اند.

همچنین کسی چون برتولت برشت که شعرش در زبان آلمانی پیرو هاینریش هاینه قلمداد می‌شود. اویی که در شعری با عنوان تبعید Exil ْ سروده: ” مایحتاج حیات را / تبعیدی از محیطی غریبه می‌گیرد/ و با صرفه جویی خرج می‌کند یادگارهای خویش را/ از او سراغی نمی‌گیرند / نه سلامی/ نه سراغی / نه توجهی/ ستایشی در کار نیست/ تبعیدی در حال حاضر حضور ندارد. /…”

به جز شاعران که پیشقراولان به تبعید رفتن بوده‌اند، بایستی از خیل نویسندگان و متفکران آواره در سده‌ی بیست نیز گفت. کسانی نظیر توماس مان، بنیامین و بلوخ و آدورنو. این فرهیختگان که هر کدام برای باروری یک مکتب فکری و تحول فرهنگی کارآیی داشته‌اند، به هنگامه‌ی سالهای کابوسی سلطه‌ی نازیسم از زادگاه خویش دور بوده‌اند. از اینان برخی در حین فرار و اقامت در تبعیدگاه جان سپرده‌اند. مثل والتر بنیامین تا مصداق صحت سخن گومبرویچ نویسنده‌ی توانای لهستانی باشند که گفته، تبعید چیزی جز گورستانهای سرزمین غریبه نیست.

کتاب یادشده “در ستایش تبعید”، ترجمه‌ی آخرین دست نوشته‌ی والتر بنیامین را در بر دارد که در حین حس استیصال به مسائلی چون رستگاری بشر و مشکلات زمانه پرداخته است. اما برخی که از دام مهلکه‌ی تبعید جان سالم بدر برده، با روح و روانی جراحت یافته، شاهدان سرنگونی توتالیتاریسم در آتیه بوده‌اند.

از میان این دسته‌ی اخیر که برپایه‌ی آن شعر معروف برتولت برشت(همواره ناروا دانسته‌ام این اسم مهاجری که بر ما می‌گذارند) همگی تبعیدی هستند و نه مهاجر، به معرفی دو نفرشان در کتاب خود پرداخته‌ام.

این دو، ارنست بلوخ و تئودور‌آدورنو هستند. حضور اولی بخاطر پافشاری‌اش بر عنصر امید در تبعید و نگاشتن اثر فلسفی مهمی بانام “پرنسیپ امید” و نیز طرح و تشریح مفهوم “ناهمزمانگی”است. این شرح یکی از نکات محوری کتابی از او است با نام “میراث این زمانه”.

در کتاب من بررسی دستاوردهای ایرانیان در تبعید، با نگاهی اجمالی به نشریات برون‌مرزی و به جُستارنویسی زنده‌یاد غلامحسین ساعدی(گوهر مراد) شروع می‌شود.

ساعدی، داستان نویس توانایی بود و در همان چند سرمقاله‌ای که در الفبای تبعید نگاشت سعی در توضیح و تبین مفاهیم کلیدی کرد. از یکسو ماهیت معترض ادبیات تبعید را خاطر نشان ساخت که این خود بر معنا و مفهوم شخصیت آواره و سرگردان و نیز تلاش فرهنگی و ادبی‌اش استوار است. از سوی دیگر همین ماهیت و معنا بود که آثاری از این دست را از ادبیات مهاجرت متمایز می‌ساخت.

با اینحال ساعدی به رغم این تاکید بر معنای خاص تبعید، خود در ارائه‌ی آثار تبعید پایدار نشد و به خاطر حساسیتهای خویش دوران طاقت‌فرسا را دوام نیاورد. وی شاهدی شد برای سخن گومبرویچ که تبعید را مترادف گورستانهای غریبه گرفته است.

منتها شاید آرمیدن در پرلاشزی که هدایت را در بر دارد برای ساعدی نشانه‌ای از یافتن همدل بوده باشد. مگر در یادبودی برای هدایت، نشریه‌ی الفبای چاپ پاریس( شماره ۲)، ساعدی نخواسته بود که برخیزد آن کوکب هدایت؟

بهرحال پرلاشز پاریسی، گورستان خاصی برای ما است که پس از هدایت و ساعدی، مهماندار شاعرشوریده و جوانمرگ ایرانی با نام کمال رفعت صفایی می‌شود. اویی که به هنگامه شکفتن در غربت از شاخه زندگی چیده شد، در “جهان در جهان”، یکی از چند شعر درخشانش، از جمله آورده است:” باران و شبنم علفهای ناشناس/ و اشگ ملاحان آواره را که از پلکهایم پاک می‌کنم/ وطن معنایی دیگر می‌یابد/…/وطن چیست؟/ همان غبار کودکی که از گاهواره برمی‌خیزد و /در گردباد بیست سالگی گم می‌شود؟/چه کردم؟/ کوشیدم تا اندکی از پدرم هوشیارتر باشم/ نشد/ به تلاطم در افتادم تا میراث من، آشفتگی‌های مادرم نباشد/ نشد./ وطن چیست؟/ چه جای افتخار:/ که جلاد، فرمان مرگ مقرر را/ به زبان تو قرائت کند/یا به زبان ناشناس؟/…”

اما این فرهنگ‌ورزان فقط در مرگ خلاصه نگشته‌اند که گورستان یگانه مکان آنان محسوب گردد. شهرهایی چون تفلیس( با آخوندزاده)، استانبول( با دهخدا)، پاریس و بمبئی (با هدایت) و… آزمایشگاه‌ها و کارگاه‌های تولید آثار هنری و ادبی بوده‌اند.

در این یک قرن و نیم‌ شاید شهر برلن سهم بسزایی در فرهنگ مدرنیته‌ی ما داشته باشد. چنانچه در آنجا اولین صفحه‌ی نُت موسیقی (علینقی وزیری) و سرآغاز داستان نویسی مدرن (جمالزاده) نگاشته شده است. تاثیرات نشریه‌ی “کاوه” تقی‌زاده و نظریه‌پردازیهای ارانی و خلیل ملکی که در برلن نشو و نما نموده‌اند، دیگر بر همگان آشکار است و نیازی به اشاره ندارد.

و اما در پایان این نکته را نیز خلاصه بگوئیم که وطن همچون وجدانی بیدار سایه به سایه تبعیدیان راه می‌رود فقط یک مفهوم نیست که در ذهن خانه کرده باشد. وطن بیش از هرچیزی یک حس همیشگی است که گاه بر پوست می‌نشیند وگاه همراه آه از سینه بیرون می‌زند. این نوع تجربه از حضور وطن را انکار تنها در برون مرز می‌شود کسب کرد.

[۱] – مهدی استعدادی شاد، در ستایش تبعید، نشر باران، سوئد ۲۰۰۵. این نوشته متن بازبینی شده پیشگفتار این کتاب است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *