یدالله رؤیایی دلتنگی‌ها

یدالله رؤیایی

 

دلتنگی‌ها

از دوردست عمر،
تا سرزمین میلادم،
صدها هزار فرسخ بود.
با اسب‌های خسته که راه دراز را
طوفان ضربه‌های سم آرند ارمغان،
با بوی خیس یال،
و طبل بی قرار نفس‌ها،
پرواز تازیانه‌ی خود را فراز راه
افراشتم.

انبوه لال فاصله‌ها را
ـ این خیل خیرگی‌ها را ـ زیر پای خویش،
انباشتم.

دیدم که شوق آمدن من،
یکباره ازدحام عظیم سکوت شد

دیدم تولدم به دیارش غریب بود
و سایه‌ای که سوخته ز آوارگی، هنوز
در آفتاب‌ها،
دنبال لانه‌ی تن
می‌گردد.

تنهایی زمین من، آنجا
با صد شکاف بیهده، رویای سیل را
خندیده است

پیشانی شکسته‌ی باروها،
راز جهان برهنگی را به چشم دهر،
باریده است
اوج مناره‌ها،
کز هول تند صاعقه سر باختند،
در بی‌زبانی‌اش ـ همه سرشار سنگ ـ
خاموش مانده، وسعت شن‌های دور را
اندیشه می‌کند:
شاید گریز سایه‌ی بالی؟
شاید طنین بانگ اذانی…!

آن برج‌های کهنه، که ماندند
بی‌بغبغوی گرم کبوترها،
پرهای سرد و ریخته را دیریست
با بادهای تنها، بیدار می‌کنند

و ریگزارها ـ که نشانی ز رود و دشت ـ
گویی درخت‌ها و صداها را،
تکرار می‌کنند

انصاف ماهتاب،
در خواب جانورها،
و خاربوته‌ها،
شب‌های شب تقدس می‌ریزد
و از بلندِ ریخته بر خاک،
ـ از یادگار قلعه‌ی مفقود ـ
سودای اوج و همهمه می‌خیزد

و بام‌ها به ریزش هر باران
غربال می‌شوند
ـ با خاک‌هایشان که زمان گرسنه را،
در آفتاب‌هاش به زنجیر دیده‌اند –

اندام‌های نور، به سودای سایه‌ها
پامال می‌شوند
ـ با فوجشان که ظلمت تسلیم را
بیگاه در خشونت تقدیر دیده‌اند ـ
ای یادگارهای ویران!_
(ترکیبی از غلاف تهی از مار)
آن مار، آن خزنده‌ی معصوم
من بود کز میان شما بگریخت
و جلد گوهرین سر ویرانه‌ها نهاد
تا روزگار ـ این بسیار ـ
بگذشت…

من از هراس عریانی،
بر خویش جامه کردم نامم را.

اینک کدام نام مرا خوانده است؟
ای یادها، فراوانی‌ها!
اینک کدام نیش؟

آه… ای من! ای برادر پنهانم!
زخم گران من را بنواز!
من بازگشت، بی‌تو نتوانم

در پیش چشم خسته‌ی من، باز شد ـ
بار دگر ادامه‌ی مأنوس جاده‌ها،
طوفان ضربه‌های سم و بوی خیس یال،
ابعاد خیره، فاصله‌های عبوس و لال

من با تولدم،
در دوردست عمر،
تبعید می‌شوم
همراه بی‌گناهی‌هایم،
در آن سوی زمانه ( که دور از من،
با سرنوشت‌های موعود جلوه داشت)،
جاوید می‌شوم.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹