فریدون نجفی؛ از خاطره تا داستان
فریدون نجفی؛
از خاطره تا داستان
در زمان انقلاب پنجاه و هفت، یعنی در آن روز و روزگاری که سازمانهای انقلابی در اوج محبوبیت بودند و زندانیان سیاسی، قهرمانان در زنجیر( هنوز بعد از نیم قرن زندانیان سیاسی قهرمانان در زنجیراند اما گروههای سیاسی دیگر در جایگاه سابق نیستند به صد دلیل حسرت انگیز)، انقلابیون همه جا در بوق و کرنا میکردند که شکنجه کشک است. آنها در کتابهایشان مینوشتند، مجاهدین و مبارزین برای تحمل درد و رنج شکنجه، تمام تمرکزشان را متوجه آه و ناله و بینوایان میکردند.(شکنجه نعره میزاید و نعره ناله یاد آرد و من اینک بیاد نالهی خلق سیه روزم…).
در آن زمان من، نوجوانی تشنه آگاهی بودم و این گونه مطالب برایم حکم وحی داشتند. اما بعدها که خود در آن موقعیت قرار گرفتم هرچه تلاش کردم این وحی را درعمل بکار گیرم و حواسم را از درد و فشار شلاق به جای دیگری معطوف کنم، نشد که نشد. بعدتر هم وقتی از تجربه سایر دوستان پرسیدم همه معتقد بودند این که شکنجه کشک است افسانهای بیش نیست. البته طولی نکشید که به تجربه دانستم این جمله برای شکنجههای روانی تا حدودی مصداق پیدا میکند. در واقع وقتی به انفرادی افتادم کم کم و به تجربه دانستم که برای فرار از فشارهای عصبی و سکوت درهم شکننده و ممتد انفرادی، تنها راه گریز، فرار به دنیای آزاد اندیشه و تخیل است. یعنی در عمل و به مرور آموختم برای دوام آوردن در آن دنیای نا امیدی و اندوه، بخصوص در دراز مدت، باید ذهن و فکر را از اسارت تن و سلول رها کرد. یعنی ای مرغ زیرک، گر به دامی گرفتار آمدی، زنده بگورت کردند، نگاهت را به دنیای درون انداز.
این تجربه شورانگیز مرا به این اندیشه رهنمون کرد که اگر زنده ماندم، تمام آن لحظههای دو گانه و متضاد را به راستی و درستی ثبت و تحویل نسلهای بعد بدهم چرا که در زندان یکی از بزرگترین مشکلات ما نداشتن تجربه و آگاهی از نحوه برخورد با بازجو و شکنجه و حبس بود(اطلاعات ما از قوانین آن چهاردیواری صرفن محدود میشد به زندانیانی که قبل از خودمان دستگیر شده بودند.) بنابراین برای عدم تکرار تاریخ و حفظ حافظهی جمعی ما مجبور به نوشتن و ثبت وقایع زمان بوده و هستیم به هر شکل که در توان داریم و این بخصوص در رابطه با ما، زندانیان نجات یافته دهه شصت، دیگر جای هیچ اما و اگر نداشته و ندارد. به قول رنه شار، میراث ما با وصیتنامه به ما واگذار نشده.
اما بعدها که در غربت موقعیتم تثبیت شد و شروع به نوشتن و یاداشت خاطرات کردم، تازه پی به زمان از دست رفته بردم و دانستم چه زود دیر شده. چرا که صدها دوست و رفیق و عزیز پیش از من دست به کار شده بودند. بیشتری برای ثبت خاطرات خود در زندان به خاطره نویسی رو آورده بودند. از میان تمام آن خاطرات وقتی کتاب چهار جلدی ایرج مصداقی را دیدم، نه زیستن نه مرگ (چند سال با ایرج همبند بودم) خیالم راحت شد و دانستم که دیگر نیازی به تلاش در آن میدان نیست به صد دلیل از جمله این که، آن چهار جلد چنان صادقانه، دقیق و کامل نوشته شده، که امکان نداشت در مقابل آن برگ تازهای رو کرد. هر کاری در آن شکل و فرم میکردم تکرار بیهودهای بیش نبود.
بعدها وقتی بیشتر تعمق کردم پی بردم برای رسیدن به مقصود راه دیگری هم هست. راهی که با شرایط من حتی همخوانی بیشتری هم دارد. چرا که من در تمام آن سالهای پر غم و درد در دنیائی دیگری هم زیسته بودم دنیای موازی با واقعیت که صرفن شامل اتفاقات تلخ اطرافم نبود، که بتوانم به راحتی با بازگو کردن خاطرات روزمره مکتوبش کنم. دنیای من در آن روزگار نه صد در صد واقعی بود و نه کاملن ذهنی و خیالی و عاری از واقعیت. چیزی بین خواب و بیداری. دنیای آن سالهای من گاه با همه سختی و تلخیهایش زیباتر از واقعیت بود. دنیائی که من در آن میزیستم بیشتر اوقات در تضاد با واقعیتی بود که سیستم سعی در تحمیل آن به ما داشت. دنیایی که به من این فرصت را داد تا در آن من دیگری را که سالها در خود پنهان کرده بودم بار دگر بیابم. دنیائی که گاه با مرور خاطرات کودکی سرشار میشد از امید و آرزوی رهائی و گاه دیگر در چشم بر هم زدنی با باز شدن در یک سلول برمیگشت به تاریکی مطلق اسارت. دنیائی که گاه مرا با خود میبرد به کوه ودرس و جوانی فراموش شده و گاه دگر بر میگرداند داخل سلولی که مجبور بودم در آن با لیوانی آب سرد حمام کنم، چرا که نگهبان حال انجام وظیفهاش را نداشت. و همه این رفت و برگشتهای ناگزیر و متضاد باعث میشدند آسمان بالای سر و زمین زیرپایم دیگر آن تاریکخانه وحشتناک خمینی ساخته نباشد.
در هر حال وقتی متوجه شدم که نمیتوانم از قالب خاطره نویسی استفاده کنم راه پرپیچ و خم داستان کوتاه را برگزیدم. چرا که من برای نشان دادن آن فضای دوگانه باید به چیزی ماوراء حقیقت و واقعیت چنگ میزدم. پس شروع کردم به کندوکاو در دنیای داستان و این خود سالها به طول انجامید تا اینکه سرانجام در آن مسیر پر فراز و نشیب و دشوار، تشنه و گرسنه به ساحل زیبای ادبیات رسیدم آن هم در دهه پنجم زندگی. کشف دنیای ادبیات اما مرا چنان از خود بیخود کرد که درست مثل آن شخصیت رمان صد سال تنهایی به ناگهان از زیرزمین بیرون جهیدم و فریاد زدم، مردم من کشف کردم. زمین گرد است.
جمال میرصادقی داستان را توالی حوادث واقعی و تاریخی یا ساختگی و ابداعی میداند، تسخیر عمل به وسیله تخیل.
اما از نظر من و مائی که سالهای زندان را تجربه کردیم داستان بیشتر خلاصه میشود در یک کلمهی پر ابهام و سراسر تعلیق، زندان. براستی که برای ما ایرانیها شاید قرنها است که کلمه زندان خود سرشار است از صدها داستان بیآغاز و بیپایان و شاید هم بینیاز از آغاز و پایان، یعنی کوتاهترین داستان دنیا.
در این جا مایلم با استفاده از چند نمونه از خاطرات زندان نشان دهم که چرا برای نمایاندن آنها شایستهتر بود تا از قالب داستان و بخصوص داستان کوتاه سود جویم.
در اوایل سال شصت و یک در زندان اوین در بند یک، سلول دربستهی پنج بالا که حدودن نود نفر بودیم شبی رژیم در اخبار ساعت هشت اعلام کرد، مجاهدین سه نفر از نیروهای سپاه را در عملیاتی مخوف، شکنجه کرده، سپس سوزانده و جسد آنها را در بیابانهای اطراف تهران رها کردهاند. تلویزیون در ادامه این خبر مصاحبهای با خسرو زندی (جاودانه شده) ترتیب داده بود که در آن خسرو با پاهای باد کرده و پیچیده در باند در حالی که بشددت تکیده و رنجور به نظر میرسید لب چالهای نشسته، اعتراف میکرد که جزء تیمی بوده که در یک جنایت برنامهریزی شده آن سه نفر را ابتداء شکنجه و سپس سوزانده و در چاله جلوی پایش رها کردند. و این در حالی بود که درست در همان زمان رژیم در سازمان ملل متحد برای اعمال شکنجه در زندانها شدیدن تحت فشار بود.
از سوی دیگر درست در همین رابطه از چند روز قبل خبرهای به ما میرسید. داستان از این قرار بود که هر روز از اتاق ما تعدادی از افراد زیر حکم را برای بازجویی به دادستانی میبردند. این دوستان در زمانی که در راهرو در نوبت شکنجه و بازجویی خود بودند، شنیده بودند که بازجوها دو زندانی را به شدت شکنجه میکردند تا مسئولیت شکنجه و سوزاندن سه پاسدار را به عهده بگیرند. من در آن زمان اطمینان داشتم که این گونه برخوردها صرفن تبلیغات رژیم است و نمیتواند کار سازمان باشد. (که ظاهرا اشتباه میکردم.) اما وقتی شادی پنهان اکثریت افراد اتاق را بعد از آن خبر دیدم، بهت زده به فکر فرورفتم.
در آن شرایط این مسئله آنقدر برای من نوزده ساله مهم بود که علی رغم خطر و ریسکی)تعدادی تواب و بریده در میان ما بودند) که داشت دست به یک نظرسنجی از افراد اتاق زدم. در آن زمان افراد از سطوح مختلف وابستگی سازمان مجاهدین در سلول حضور داشتند. از افراد سر موضع و رده بالایی نظیر علی پور بهاالدین، کاندید سازمان برای مجلس، حسین ونکی( محافظ محمد ضابطی) گرفته تا مسعود متحدین و مهرداد کمالی(همه جاودانه شدند) تا دهها هوادار ساده یا تشکیلاتی. سوالم ساده بود. آیا به نظر آنها ما مجاز به شکنجه به هر دلیل بودیم یا نه. همین.
پاسخ حدود هشتاد و پنج درصد آنها مثبت بود. من هنوز که هنوز است بعد از چهل سال نتوانستهام این تضاد را در خود حل کنم که براستی مگر ممکن است افرادی که خود قربانی شکنجه بودهاند، اعمال آن را بر طرف مقابل مجاز بدانند! تا آن زمان فکر میکردم یکی از رسالتهای اصلی جنبش ما نفی شکنجه و اعدام است.
تصور کنید اگر این گزاره در داستانی پرورانده شود، داستانی که البته ضمن انعکاس صداهای مختلف آنها را به چالش با یکدیگر وادارد، چه نقش مهمی در نشان دادن تضاد درونی در یک جمع به ظاهر همگون دارد و یا از آن مهمتر چه نقشی در نشان دادن بینش نسل ما در آن مقطع از تاریخ دارد و نشان میدهد که ما تا به کجا خود دور بودیم از مقصودی که در طلب آن مبارزه میکردیم.
نمونه دیگر به زمانی برمیگردد که در انفرادی بودم. در سال شصت و یک، لاجوردی برای در هم شکستن مقاومت زندانیان تعداد زیادی از زندانیها را راهی انفرادیهای گوهردشت کرد. تز لاجوردی در آن زمان این بود که زندانی سیاسی به خبر زنده است پس چنانچه از آن محروم شود، در عرض شش ماه خواهد برید.
در آن ایام زندان گوهر دشت تازه تاسیس، بر خلاف اوین، بیشتر تشکیل شده بود از بندهای انفرادی که در آنها سلولهای انفرادی در دو طرف بندها قرار داشتند. در هر طرف ده سلول. این بندها طوری ساخته شدهاند که ده سلول طرف راست سراسر تابستان رو به آفتاب و شدیدن گرم هستند. دما در آن سلولها در وسط روز به بالای پنجاه درجه میرسید. در زمستان هم برعکس، پشت به آفتاب بود و به شدت سرد. از بد شانسی من، سه تابستانی را که در انفرادی گذراندم در یکی از این سلولها بودم. هر سلول پنجره کوچکی هم داشت که در تابستان همیشه باز بود، و این باعث هجوم مگسها به داخل سلول میشد. شبها نوبت پشهها بود.
در آن روزگار از صبح تا شب کارمان شکار مگسها و پشهها بود. البته صبحهای زود که هوا نسبتن خنکتر بود، مقابله با مگسها دشوارتر بود. اما در عوض ظهرها که مگسها از شدت گرما بیحال میشدند، نوبت به ما میرسید.
روزی استثنائن هوا خوب بود و اکثریت مگسها حضور در هواخوری را به داخل سلول ترجیح داده بودند. حدودن ساعت ده بود که من هم فارغ از مزاحمت مگسها براساس برنامه روزانهام مشغول پیاده روی بودم. یک دو سه چهار قدم از پنجره به طرف در و بر عکس. یک بار وقتی نزدیک پنجره شدم و آمدم تا دور بزنم چشمم به مگسی افتاد که روی هره پنجره طاقباز خوابیده و مشغول بازی با یک توپ بود. توپی که شبیه به یک قطره آب و به اندازه شکم خود آن مگس بود را با دست و پا روی شکمش میچرخاند. ابتدا فکر کردم دیوانه شدهام اما چند دقیقه که گذشت، دیدم حشره بدون توجه به من همچنان مشغول بازی است. هیجان زده با مورس به سلول کناری ماجرا را گزارش کردم.
رفیقم عادل نوری(در سال شصت و هفت جاودانه شد) خیلی خونسرد جواب داد: گیج! تو تازه آن را کشف کردهای؟
زدم: بدجنس! یعنی تو زودتر آن را دیده و به من خبر ندادی؟
علامت خنده را زد و گفت: پس حالا بلند شو تا ادامه شو را از دست ندادی ببین که چگونه سرانجام آن توپ را میبلعد و بازی را تمام میکند.
تصور کنید این خاطره خود به تنهائی چه داستان کاملی میتواند باشد. داستان سفری از اعماق تنهایی به دنیای همزیستی با مگسی که او خود تنهائی اختیاریاش را تنها با یک قطره آب به زیبایی هر چه تمامتر به بازی گرفته. داستان لذت بردن از تنهائی دو زندانی.
خاطرهای دیگر، در تابستان شصت و چهار بالاخره بندهای انفرادی گوهر دشت را تعطیل کردند. خیلی از ما سه سال انفرادی را تاب آوردیم ولی آن وضعیت که نامش شکنجه سفید است، خللی در مواضع ما به وجود نیاورد. و این شکست آشکار لاجوردی خود جرم جدید ما محسوب میشد از این رو رژیم، ما را زندانیان مقاوم و خطرناکی میدید که مایل نبود با سایر زندانیها ادغام شویم. پس بناچار بند شش را تاسیس کرد و اسم آن را گذاشت بند زندانیان قدیمی گوهردشت. در همان زمان سه زندانی دیگر را هم که برای ما ناشناخته بودند، به جمع ما افزود. اگرچه این سه نفر موضعی مثل ما داشتند یا حداقل چنین وانمود میکردند، با اینهمه ما در برخورد با آنها احتیاط میکردیم.
برخورد مسئولین زندان با بند ما متفاوت از دیگر بندها بود. ما را تقریبن آزاد گذاشته بودند و خیلی دخالت در امور داخلی بند نمیکردند. البته هر از چندی این ندا را هم به ما میداند که این آزادی به معنای قطع امید از شماست و این یعنی عفو بیعفو و اگر وضعیت تغییر کند، اولین کاری که خواهیم کرد غلتاندن چند نارنجک به داخل بند شما است.
این بند در فاصله سالهای شصت و چهار تا اواسط شصت و شش، بهشت موعود یا «جامعه بیطبقه توحیدی» بچهها بود. در آن بند، ما روابط تشکیلاتی داشتیم و در راس تشکیلات دکتر فرزین نصرتی(جاودانه شد) قرار داشت که ظاهرن با سعادتی(جاودانه) در یک تیم فعالیت داشت. چنان وارسته و آزاده بود که تقریبن همه صلاحیتش را پذیرفته بودیم.
از جمله آقدامات بچهها در آن بند، دستکاری تلویزیون و گرفتن رادیو مجاهد بود. در هر حال فضای مقاومت بالا بود و البته این فقط محدود به بند ما نمیشد. در سال شصت و شش چند اعتصاب در گوهردشت صورت گرفت. رژیم بر فشار خود افزود. گروه گروه زندانیها را زیرهشت میبردند و وحشیانه میزدند. روشن بود که در آن شرایط بند ما نیز زیر فشار رفت و در این رابطه اولین کاری که کردند، خارج کردن حمید کرکوک، یکی از آن سه نفر از بند ما بود.
حمید دانشجوی سال سوم داروسازی دانشگاه تبریز و فوقالعاده باهوش بود. شخصیت پیچیدهای داشت، درونگرا اما به شددت دودل بود . اشاره کردم که ما نسبت به آن سه نفر با احتیاط برخورد میکردیم و هرگز نگذاشتیم آنها به راز رادیو پی ببرند. ولی دو سال همزیستی با ما برای حمید کافی بود که تا حدودی به روابط ما پی ببرد. او بیست نفر را که فکر میکرد در راس تشکیلات قرار دارند، لو داد. چندی بعد آن بیست نفر را، که من و عادل هم به اشتباه در بینشان قرار گرفته بودیم، مخفیانه با دو آمبولانس به اوین بردند. احتمالا قصد اعدام داشتند و حتی ما را به دادگاه هم بردند. ولی به دلایلی که چندی بعد از آن مطلع شدیم، در آن زمان از خیر اعدام ما گذشتند و یک ماه بعد به گوهردشت بازگرداندند ولی این بار همه را در یک بند انفرادی جادادند تا هر شب توسط لشگری و چند پاسدار به نوبت مورد شکنجه قرار بگیریم. آنها هر شب به یک سلول حمله میکردند و زندانی را زیر مشت و میله و لگد میگرفتند. صدای داد و فریاد در راهرو و سلولها میپیچید و این عذاب بیشتری داشت تا وقتی خود زیر شکنجه بودی.
در یکی از آن روزها سلول بغل با مورس برایم زد که از یکی از بچههای ته بند صدای حمید کرکوک را شنیده. کمی بعد دوباره هم او خبر داد که حمید در سلول کنار او یعنی درهمین بند است. آن دوست همچنین گفت که خیلی از آن فریادهای نیمه شبها از سلول حمید میآید.
روزها گذشت و شرایط بد و بدتر شد تا این که سرانجام با اعدامهای شصت و هفت آتش شر کل جنگل سرسبز ما را در کینه خود سوزاند و دنیای ما را به آخر رساند. بعد از آن زندان برای اندک بازماندگان آن آتش شوم شد همچون جنگل سوختهای که دیگر در آن نشانی از حیات یافت نمیشد. بعدها اندک اندک دوباره از خاکستر آن جنگل سوخته جوانهها روئید و ما اندک بازماندگان آن یاران همدل دگر بار یک دیگر را یافتیم ولی دیگر در میانمان خبری از حمید نبود.
من داستان «دیوانه سلول زرد» را متاثر از فریادهای وحشتناک او نوشتم. خائنی که آگاهانه خیانت کرد و رژیم شیطان سرانجام بعد از سوء استفاده اعدامش کرد. خائنی که خود از خیانت خود بیش از ما زجر کشید.
حال تصور کنید اگر این خاطرات به شکل داستان درآیند چه برد عمیقی خواهند داشت. یعنی چنانچه بتوانی فضای زندان و پشت ذهن زندانیها را که اکثرا جوان هم بودند، نشان بدهی چه اثر ماندگاری از جزئیات تاریخ آن برهه بجا گذاشتهای. در حقیقت زندگی مشترکی که ما در زندان تجربه کردیم، گمان نکنم هرگز در خارج از آن محیط معنا داشته باشد. همه سر یک سفره نشستن، ورزش جمعی، به نوبت آزاردیدن و شکنجه شدن و مهمتر از همه دائم در انتظار مرگی نزدیک و اجتناب ناپذیر روزها را سپری کردن چنان سرنوشت ما را به یکدیگر گره زده بود که حتی تصور آن هم در زندگی عادی دشوار است. حال در این میان اگر دست توانائی پیدا شود و بتواند به آن فضای صمیمی و پاک یک خائن دودل اضافه کند چه عمقی به این تراژدی بخشیده. تراژدی که خلاف کلیشههای رایج، خائن در آن اولین قربانی خیانت خود میشود.
من از هر دوی این مثالها دو داستان کوتاه ساختهام که یکی در کتاب نتهای درخشان به چاپ رسیده و دیگری در مجموعهای آماده چاپ است. این مجموعه هنوز نامی ندارد، اگر تا زمان چاپ داستان حمید عباسی حاضر شود قطعن نام آن را خواهم گذاشت «تف شیطان». گمان کنم تا حدودی توانسته باشم منطق و دلیلهایم را برای انتخاب داستان کوتاه عنوان کنم یعنی در واقع امیدوارم شما هم با من هم عقیده شده باشید که این موقعیتهای متضاد را من در داستان بهتر میتوانستم نشان دهم.
سیدنی استرالیا بیست دوازده بیست و دو