فروغ اسدپور؛ اویان، آییل، یئری! از براهنی چه چیزی را در یاد نگه داریم؟
فروغ اسدپور؛
اویان، آییل، یئری! از براهنی چه چیزی را در یاد نگه داریم؟
ویدئوهای متعددی که از رضا براهنی* و سخنرانیهایش اینجا و آنجا دیدم، مرا به یاد مرد سالخورده ای از ژاپن انداخت که به نوبت به مدارس و دبیرستان ها دعوت میشد تا برای نسل های جدید ژاپنی روایت خود و هم نسلانش را بگوید و به این ترتیب فاجعه ی هیروشیما و ناگازاکی را از فرایند فراموشی برکنار نگه دارد. هم آن پیرمرد و هم براهنی از ” هنر تکرار” بهره میبردند تا دیده ها و زیسته های خود و مردمانشان را به میانجی تکرار خاطره انتقال دهند و جعل تاریخ و تحریف آن را مانع شوند. قصد هر دو ایجاد حافظه ی جمعی بود.
براهنی در باره ی زندان های رژیم شاهنشاهی و حاکمیت دجالان و رجاله ها خاطراتی را بیان کرده که خشم و سبعیت زبانی طیف فرومایگان و اوباشان پیشواپرست را در ایران و خارج از آن برایش تدارک دید. به کشتار آذربایجانی ها در آذر ماه ۱۳۲۵ و کتاب سوزان گسترده ای که ارتش شاه در شهرهای آذربایجان به راه انداخت شهادت داد (که به بیان هراکلیت شهادت چشم بر شنیده های گوش برتری دارد) و از به دار کشیدن آزادیخواهان آذربایجانی نوشت. کودکان وحشت زده ای که شاهد تاب خوردن پیکرهای بی جان فداییان در هوای سرد آذرماه آذربایجان بوده اند. به جز این، خاطره ی اتوبیوگرافیک منحصر به فردی داشت که در هر فرصتی آن را در همراهی تاثیرگذار چشمان فروزان خود با مخاطبانش به اشتراک می گذاشت. اینجا هم نویسنده ی “روزگار دوزخی آقای ایاز” ناباورانه اهانت و خوارداشتی هولناک را تجربه کرد.
تشابه وضعیت آن سالخورده و براهنی ما در همین جا پایان می یابد. در حالی که امکان فراموشی فاجعه در ژاپن ممکن نبوده و نیست در آذربایجان چنین “امکان”ی وجود داشته. چه، در ژاپن دولت و جامعه در کلیت خویش بر سر وقوع فاجعه توافق دارند، کسی فاجعه را انکار نمی کند. در حالی که در ایران خاطره ی سرنگون کردن حکومت ملی آذربایجان و فجایع ناشی از آن، ضدروایتی است که روایت مدرنیتهی ایرانی (در نسخه های چپ و راستاش) را به منزله ی یک ابرروایت از هم بر می درد و به یک وضعیت ذهنی منشعب و پاره پاره در باشندگان این جغرافیا منجر میشود. از آنجا که این واقعه چوب لای چرخ تاریخ نگاری جریان غالب می گذارد، به همین سبب نیز این پویش بیقرار در آذربایجان؛ منطقه ای یوروآسیایی (اوراسیایی) که در طول تاریخ در معرض ناهمسانی و تنوع و دگرگشت های منطقهای و تفکیک و تمایز از مرکز ایران بوده است و همواره ساکنین آن با نیاز دائمی به بازتعریف هویت و سیاست خود مواجه بوده اند؛ یا از “ابرروایت مدرنیته ایرانی” (که در اصل و اساس روایتی بسیار نحیف است) کاملاً حذف و طرد میشود یا در صورت یادآوری تلاش میشود تا خیال پردازی های پرزور آذربایجانیها خاصه رهبران و هواداران فرقه ی دمکرات بدقواره و دست ساز بیگانه جلوه کنند. بنابراین بیان مکرر این خاطرات برای “اخلال گری” در ساختار آن ابرروایت ضرورت داشته و دارد.
حافظه در اینجا به معنای ظرفیت حفظ گذشته و رویدادهای پراهمیت آن از دستبرد تحریف، جعل و فراموشی است. قابلیت استفاده از ذهن است برای آفرینش یا بازآفرینی گذشته. اما این قابلیت به معنای آن نیست که همه ما ضرورتاً از تجارب و رویدادهای دورانساز و دورانسوز گذشتهی مشترک و یا موروثی (قومی-ملی) خویش باخبر هستیم. کسانی باید تا ما را به آن رویدادهای دورانساز و دورانسوز آشنا سازند و به این معنا آن تاریخ را به اشتراک بگذارند.
بنابراین خاطره گویی سیاسی، سیاست وفاداری به یک جغرافیای سیال بین مرزهای گوناگون و مردمان این و آن سوی سرحدات؛ وفاداری به آغازگاه های جدید، سیاست دریاد نگه داشتن و تربیت اخلاقی-روحی نسل بعدی به واسطهی انتساب آنان به یک مردم معین (بی اینکه ضرورتا در تضاد با مردمانی دیگر درآیند) با فرایند هویت یابی، سازمانیابی و عمل سیاسی متعاقب درهم تنیدهاند. خاطرات به واسطهی “ضدسوسیالیزاسیون” [منظور ضد تربیت دستگاه عظیم آموزش و رسانههای گروهی جریان غالب و تاریخ نویسی ایرانشهری] از نسلی به نسل دیگر انتقال می یابند و نسل های جوان تشویق می شوند تا ازله شدن در چرخه ی حافظه زدایی و خشونت و تحقیر نهفته در فرایند آسیمیلاسیون تن بزنند. این خاطرات به حافظه جمعی یک مردم تبدیل میشود و سیاست آنها یا رهبران و روشنفکران شان را شکل میدهد. دلایل آن قتل عام، آن ملیت زدایی، آن کشتار زبانی، آن کتاب سوزان برای نسل های پیاپی شرح داده میشود و عواطفی را در آنان برمیانگیزد، تصویرهایی در اذهان شان میسازد و انگیزهبخش امیدها و آرزوهایی برای آینده میشود و “سلاح آبایی را صیقل می دهد” برای بازاندیشی زخمها و تراژدیها و آماده شان میکند برای رویارویی با آینده.
خاطرهی اتوبیوگرافیک مکرر بازگو شدهی براهنی مبتنی است بر مفهومی از “من، مادر و زبانام”. اما چرا این تجربه نزد براهنی تکرار و بازتکرار می شود؟ برای خاطر تکینهگی آن تجربه و شوک ناشی از سبعیت رفته بر چشمها، گلو، حنجره، زبان، گردن و چهره ی شاعری که قرار است در آینده به رغم تعلق قومی-ملی اش، فارس گردد، برای خاطر مضمون احساسی- عاطفی آن خاطره و برای خاطر کرامت انسانی لگدمال شده ی براهنی، برای خاطر اعمال آپارتاید از سوی عنصر فارسی بر عنصر ترکی، برای خاطر داغ لعنتی که از فرایند مدرنیتهی ایرانی نصیب او و مادرش، او و جغرافیایش، او و مردم و زبانش گردید. همین داغ مشترک است که در نسلهای بعدی هم ” تحریک عصبی-عاطفی” را سبب می شود. او با تکرار این خاطره برای بازخوانی گذشتهی شخصی و جمعی تقلا می کند.
براهنی فرایند تاریخی تراژیکی را در دل یک خاطره گنجانده است. او در باره یک جغرافیای معین در باره یک مردم مشخص در باره یک بازه زمانی خاص و در باره یک حاکمیت مردمی سرنگون گردیده سخن میگوید. اقتدار رعب آور و منش پلیسی-امنیتی دستگاه آموزش پساسقوط و خفتی که به او چشاندند هنوز در یادش هست نوک زبانش می سوزد برای بازگویی آن همه.
اتوبیوگرافی: چشم ها
موضوعی که انتخاب کرده تا برای ما بازگو کند: چشمهای وحشتزده و روح ترس خوردهی یک کودک کلاس ششمی، لو رفته بابت نوشتهای که اصولاً به تشویق مادر به عالم وجود پا گذاشته است (نه اولار یاز، سن فارسی بیلمیسن تورکی یاز)، چشمها که ناباورانه خیره مینگرند به ناظم-پلیس بی رحم و سنگدلی که از رویت خطوط و کلمات ترکی تراوش کرده از ذهن شوریده و کنجکاو رضا، نقش بسته بر روی کاغذ دیواری، دستخوش جنون گشته. دقیقهای بعد پس گردنی ناظم است و فشار دست او بر گردن رضا و جوهر مالانده شده به روی چهرهی [ کوبیده شده]ی او به روی کاغذ و لیسانیدن کلمات ترکی به او و سرانجام قورت دادن مادر و کلمات هر دو با هم. (براهنی هم از لیسیدن کلمات ترکی گفته هم از قورت دادن زبانش)
براهنی در بسیاری از سخنرانیهایش به این نکته اشاره میکند که از آن پس هر کس از زبان مادری ام پرسشی کرد به او پاسخ دادم که مرا واداشتند تا آن را قورت بدهم و از آن پس زبانم را در شکمم حمل می کنم. با این اشاره او نویسندهی ”تاریخ مذکر” به یکباره مونث میشود. حاملهی زبان مادریاش و شاید خود مادرش میشود که به بیان براهنی هرگز یک بیت از شعرهای شاعر فارس (زبان) شده را نتوانست که بخواند و اگر هم برایش میخواندند بیفایده بود. ترجمه نمیتواند آن سکوت هول آور بین مادر و فرزند از دست رفته را پر کند. مادر شهریار هم نالیده و التماس کرده بود که پسرکم، بچهکم چیزی هم به زبان من بگو. این چه زبان یاجوج ماجوجی است که با آن شعر می سرایی و مینویسی و من که زبان به تو آموختم از اشعار تو هیچ سر در نمی آورم؟
مادر براهنی و مادر شهریار، هر دو برابر چشمان خود غریبه شدگی فرزندان خود را نظاره میکنند هر دو شاهد از دست رفتن ارتباط عاطفی و زبانی بینانسلی هستند شاهد گسست فرزند و الحاق غیرداوطلبانهی او به قومی دیگر هستند. سرنوشت یک جماعت انسانی یک قوم خاص یک ملت معین درواقع سرنوشت زبان او است و سرنوشت زبان منوط است به کمیت متکلمان آن. اگر نتوان زبان را به نسل بعدی انتقال داد زوال زبان و مردم و خاطره با هم فرارسیده است. براهنی زبان و مادرش را با هم از دست داد و آنها را برای همیشه در شکم خویش نگه داشت و انتظار روزی را میکشید که زبان مادری خود را از نو بزاید.
البته زمانه عوض میشود. تاریخ “پیش” میرود وکودک آذربایجانی، براهنی ما زبان فارسی را عرق ریزان یاد می گیرد و آن را به زیبایی مینویسد ولی همواره سوگوار آن کودک غرور باخته است سوگوار مادری است که فرزندش را به زبان و جماعتی دیگر باخت. رویداد تروماتیک او را به زنجیر کشیده، لایههای زبانی دیگری روی آن لایه مادری خوارگشتهی “مغولی-مهاجم-غیرتاریخی!!” انباشته شده اند. در زبان فارسی و زبان انگلیسی تبحر حس میکند مهارت دارد اما سیاست آپارتاید و سیادت “زبان قاتل” در همدستی با یکدیگر، زبان مادریاش را از هم بردریدهاند. به جز نخبگان زبان ترکی آذربایجانی و به جز مردمان اعماق آذربایجان (این دو گروه مهم)، دیگران با زبانی فقیر، نحیف، ابتدایی، نامتوازن ، التقاطی و بدقواره می نویسند و تکلم می کنند. براهنی هم از این قاعده برکنار نیست. او داغ دار این شکستخوردگی است، براهنی داغ دار این خفت و خوارگشتگی ملی است، براهنی داغ دار میراث تجدد ایرانی برای آذربایجان است.
درک او از زمان تک خطی و ممتد و پیش رونده نیست ذهن او از “پیشرفت و تجدد” استنباطی مکانیکی ندارد زندگی در منطقه ای بینابین و درون سرحدات و فراسوی مرزها وامیداردش تا رو به عقب برگرداند و آنچه را بر او و مادر و مردمش رفته طبیعی و ناگزیر و تأثیر ناگزیر تجدد یا تنبیه بسزایی در تلافی “تجزیه طلبی” نداند. هیئتمندی زمان نزد او پیچیده و چندسویه است.
رو به عقب می نگرد به یاد می آورد و برای اینک و فردا، سیاست دادخواهی و نه کین ستانی را پیش می کشد. خواستار تغییر نظم سیاسی مستقر میشود. به آغازگاه به معصیت بزرگ به قتل عام ملتاش و سیاست ترور زبانی بازمیگردد. فعالیت انسانی خود را بازگو می کند که در جوهر [دوات] مالانده و تحقیر میشود همانطور که فعالیت خلاقانهی آذربایجانیها و رهبران شان در خون هزاران هزارشان غوطه خورد. از منظر او، تاریخ به منزله ی کنش بررسی میشود. فعالیت غرورانگیز مردم و رهبران فرقه، کنش تاریخی و متحول گر آنان، به نظام آموزشی جدیدی میانجامد که آزادی بیان و نوشتار به زبان مادری را به کودکان هم نسل براهنی هدیه می کند. براهنی از آزادی زبان مادری بهره میبرد روزنامه دیواری به زبان ترکی مینویسد. متلاشی کردن فرقه و حاکمیت آن همزمان میشود با کیفر دیدن رضای ده دوازده ساله: قورت دادن زبان بومی و ملیاش، و ایجاد گسستی عمیق در مسیر زندگی شخصی و قومی او. با بازگشت به گذشته و بیان مکرر خاطرهاش براهنی در صدد غلبه بر آن شکاف و گسست تاریخی است.
خاطرهی براهنی به این ترتیب به گذشته معنا میدهد و امکاناتی را برای آینده تدارک میبیند. او نه تنها از آرمان گرایی ها و اندیشه پردازی های پرزور فرقهای ها پشیمان و نادم نیست که با قدرت لب به اعتراض میگشاید و از ملتسازی مبتنی بر آپارتاید زبانی و نسلکشی فرهنگی و الحاق اجباری فرزندان ملل دیگر به ملت حاکم انتقاد میکند و میکوشد تا از خلع مالکیت ذهنی و تاریخی آذربایجان ممانعت به عمل آورد. میراث جماعت گرایانهی فرقه و میراث صد و اندی سال مبارزات آذربایجانیها را هلهله میکند. به صراحت از یک جمهور چندملیتی و از دو زبانه شدن تهران (ترکی و فارسی) دفاع می کند. خاطرات او نهیبزنندهاند: بیدار شو آذربایجان، هان به هوش باش آذربایجان، راه برو آذربایجان. از مرگ و انقراض تن بزن آذربایجان.
براهنی گذشته را درحال و آینده و آینده را در گذشته و حال می جوید و دیالکتیک زیبایی از تاریخی که باید زایانده شود را به نمایش می گذارد. من این براهنی را در یاد نگه می دارم.
*رضا براهنی در حیات اجتماعی-سیاسی خود راه دراز و پرپیچ و خمی پیمود و مراحل گوناگونی را از سر گذراند. قصد من در اینجا بررسی آن راه دراز و آن مراحل مختلف نیست. در این مطلب او به عنوان راوی و کسی که در تشکیل حافظه ی جمعی در آذربایجان نقش بازی کرده مورد تأکید است.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲