علیرضا اصغرزاده ؛ در حسرت آفتاب یادی از رضا براهنی

علیرضا اصغرزاده ؛

در حسرت آفتاب

یادی از دکتر رضا براهنی در آستانه  هشتادوسومین زادروزش

 

«من نیز کتابهای خوبی نوشته ام، این طور نیست؟» این سؤال را نیچه  رنجور و فرتوت از دیدارکنندگانی که برایش کتاب هدیه می آورده اند، می پرسیده است؛ نیچه‌ای که  درد جانکاه “فراموشی” گریبانش را گرفته و عاجزش کرده بود.  سنگینی عجز و درد و اندوه ناشی از بیماری فراموشی، به ‌ویژه برای دوستان و عزیزان بیمار، صدچندان می شود وقتی که “قربانی،” نویسنده و متفکری به بزرگی و ابهّت نیچه و براهنی باشد. برای  نویسندگان  پُرتوانی چون نیچه و براهنی، چه دردی می‌تواند عذاب دهنده تر و طاقت فرساتر از نَنوشتن باشد؟ «آه، اگر من نتوانم بنویسم خواهم مرد. ترجیح می دهم قلم به دست پانزده سال در زندان بمانم.» (۱)

کسانی که با آثار رضا براهنی آشنایی دارند حتماَ می دانند که  سبک نوشتاری او بخشاً “خودزندگی نامه نویسانه” و اتوبیوگرافیک است. حتی در اکثر قصه‌ها و رمانهای او نیز تمیز و تشخیض متن از نویسنده و روایت از راوی بسیار مشکل است. برای مثال،  او سرگذشت غم‌انگیز مادرش را که در سنین پیری به بیماری آلزایمر دچار بوده  در رمان «آزاده خانم و نویسنده‌اش»  شرح داده و بیتابی زجرآور خود را از تصور این که زمانی آلزایمر مادر به سراغ او نیز خواهد‌ آمد، پنهان نکرده است: «بزرگترین استعداد مادر حافظۀ اوست، و حتی بعضیها معتقدند که او یادش بوده که در شکم مادرش چه می گذشته. پس تو حق داری بترسی. اگر حافظۀ او را به ارث برده باشی…پس باید به انتظار این باشی که روزی در را باز کنی و بروی بیرون و یادت نباشد که کجا هستی.» (۲)

و اینک انتظار به پایان رسیده و “پرده‌های جهنم” بالا رفته؛ و او ساکت و خاموش، در چنگال آن بلایی که می‌ترسید به سرش بیاید، بی‌قلم و بی‌خامه،  زیر نگاه “همهمه‌گرهای آن شهر ویران،” تنها زندانی آشویتس خصوصی‌اش، “محصور در دیوارهای لال، دیوارهای بی مکان، بی زمان و بی زبان .”  اینک،  آن دل پرآتش، هوس شعله ور کردن شمعهای این شبستان سرد و تاریک را از یاد برده؛ و آن مردی که جنون نوشتن داشت، قلم بر زمین گذاشته است.  دیگر آن صدای رسا اشعارعاشقانه  نمی خواند و آن شاعر عاشق در حسرت آفتاب، آواز کشتگان نمی سراید.  او اکنون ساکت است و خسته. از پنجره نم گرفته اتاقش در “آسایشگاه” به تماشای پرواز غازهای وحشی کانادا می نشیند و با جان ودل به آواز موزون غازها گوش می سپارد، همان گونه که خودش سالها پیش سروده بود:

اونگایی گاک گاک/  اونگایی گاک

کانگایی گاک گاگ /  کانگایی گاک

 

درپشت آن نگاه پریشان وغمگینی که از روی صندلی چرخدار،  پرواز غازها را در مسیر آفتاب تعقیب می کند، مردی حضور دارد که شوق پرواز در دلش پژمرده و  سنگینی زمان بالهای ستبرش را شکسته.  اونویسنده‌ای است جسور و پرتلاش که در دل شبی تیره و تار، بی وقفه و خستگی ناپذیر قلم زده تا نقبی به سوی روشنایی بزند. قهرمانان قصه های او زندانیان  صبور سرزمین تاریکیها هستند؛ انسانهایی که چون خود براهنی،  بی تابانه به دیوارهای سنگی این زندان چنگ زده‌اند تا روزنه ای به بیرون باز کنند. ستیز بی امان با قدرت، آرزوهای سوخته، تلاشهای ناسرانجام و بیتابی‌های دردناک موتیفهای اصلی اغلب اشعار و رمانهای براهنی هستند.

«شتاب کردم که آفتاب بیاید/ نیامد.» این بند اول شعر زیبای “نیامد،” تلاشها و ناکامیهای جان دردمند براهنی را عمیقاً بیان می کند. یکی از  بزرگترین ناکامی‌هایش در دوران کودکی روی می دهد، وقتی که ارتش شاهنشاهی حکومت ملی آذربایجان را سرنگون می کند و قفلی آهنین بر زبان مردم آذربایجان می زند. همزمان با قلع و قمع دولت ملی آذربایجان، در کلاس ششم ابتدایی براهنی نوجوان را مجبورش می کنند تا خامه و رنگهای روزنامه دیواری مدرسه اش را که به زبان مادری-ترکی آذری- نوشته بوده، بلیسد و دفتر انشایش را بخورد!  برای کودکی بااستعداد که حسّهای آغازین  نویسندگی را تجربه می کند، حادثه ای اینچنین مهیب، چه معنا و مفهوم و تاثیراتی می تواند در پی داشته باشد؟

سالها بعد، براهنی متفکر و نویسنده این فاجعه جانگداز را در جمله ای کوتاه و تکان دهنده خلاصه می نماید:  “زبانم را قورت دادم!” این حادثه دردناک رابطه او را با عنصر زبان از بیخ و بن دگرگون می کند. براهنی از همان کودکی درمی یابد که زبان چیزی است به مراتب بزرگتر از یک وسیله گفتگو و ابزار مکالمه.  رابطه زبان را با قدرت درک می کند و همین استنباط به درک وسیعتر او از مقوله زبان و جایگاه آن در شعر، رمان و نظریه های ادبی منجر می شود. از سویی، درکی به مراتب دمکراتیکتر از اکثر نویسنده های هم دوره خود راجع به کاربرد حرفه ای زبان و جنبه های عملی و سمبولیک آن، کسب می کند. برای مثال، حتی زمانی که در مقام یک استاد مسلم  زبان و ادبیات فارسی قلم می زند، از هرگونه سره نویسی، شوونیسم زبانی و ناسیونالیسم ادبی دوری می جوید- باتلاقی که خیلی های دیگر، از احمد کسروی گرفته تا نادرپور و اخوان ثالث وهوشنگ گلشیری و (به نوعی) اسماعیل خویی، در آن گیر افتادند و ماندند بی آنکه درکش کنند.  از سویی دیگر،  کمر به مبازه ای بی امان با راسیسم زبانی می بندد و از هر فرصتی استفاده می کند تا جنایتها و جباریّتهای زبانی و گفتمانی  را افشا نماید:

«و آنوقت به کمک هم زبانش را بریدیم. بدون آنکه دستهامان بلرزد، بدون آنکه کوچکترین اشتباهی بکنیم… با بریدن زبانش، وادارش کردیم که خفقان را بپذیرد. ما زبان را برای او بدل به خاطره ای در مغز کردیم و او را زندانی ویرانه های بی زبان یادهایش کردیم. به او یاد دادیم که شقاوت ما را فقط در مغزش زندانی کند؛ هرگز نتواند از آن چیزی برزبان بیاورد. با بریدن زبانش، او را زندانی خودش کردیم… او را محصور در دیوارهای لال، دیوارهای بی مکان، بی زمان و بی زبان کردیم.»(۳)

شگفتا! آیا نویسنده دیگری هم می شناسیم که در آثارش تا این حد و با این شوریدگی از لالها و بی زبانها و زبان‌بُریده ها و زبان‌بُرها و زبان‌کُشها و شکلها و شیوه های زبان‌بُریدن و شکنجه دادن و تجاوز کردن و مُثله نمودن و کُشتن صحبت کرده باشد؟  بئل هوکس، نویسنده آفریقایی-آمریکایی، از نوعی وحشت زبانی صحبت کرده است که به تصوّر او می‌بایست بر سر آفریقایی‌هایی که به بردگی گرفته شده بودند، آمده باشد. در کنار شکنجه های فیزیکی- از شلاق خوردن و گرسنه نگهداشته شدن گرفته تا معروضیت به  تجاوز جنسی و مثله شدن و جلو سگهای درنده انداخته شدن و لینچ گشتن-  برده های آفریقایی در معرض نوعی تجاوز زبانی هم بوده اند، به خاطر آنکه آنان زبان حاکم در کشتیهای حامل بَرده و بازارهای خرید و فروش بَرده و زبان  بَرده داران وشکنجه گران و لینچ کنندگانشان را نمی فهمیده اند. به باور هوکس، آزار روانی و جسمی ناشی از این نوع شکنجه و “ترور زبانی” می بایست بسا کُشنده تر از شکنجه فیزیکی بوده باشد. از سوی دیگر،  بردگان نیز با برهم زدن ساختار و قوائد زبان برده دار، با لگدمال کردن لهجه اطو کشیده و پر فیس و افاده برده دار، گاه آگاهانه و گاه ناخودآگاه، با زبان و لهجۀ شکسته-بستۀ خود، نفرتشان را از بردگی و برده دار و سیستم برده داری  نشان می داده اند. و براهنی چه زیبا اینگونه حالها را در شعر «ۀـ» به تصویر کشیده است:

«هَلَه م هَلَه م هَلَه لَم لَم هَلای هَلهَلَه هَلهَل

و با زبان و چشم بومی من می گرید

چرا که گریه اصالت دارد  در این زبان/  در این دو چشم

هَلَه م هَلَه م هَلَه لَم لَم هَلای هَلهَلَه هَلهَل…

دیلیم! دیلیم! “دی یَن” ای حیف اولموشوم، یازیغیم!»

نویسنده پرکار و خوش ذوق کِنیایی «إنگوگی وا ثیونگو» نیز از آن جانهای شیفته ای است که “درد زبان” داشته است. دائماّ در حال سفر بوده از زبان بی‌پناه مادری‌اش “گی کویو” به زبان رسمی کشورش “کی سواحیلی” و از این دو به انگلیسی. و در این رفت و برگشتهای پرمخاطره چه عذابهایی که نکشیده است! و یا گلوریا انزَلدوآ، نویسندۀ چی کانا-مکزیکی-آمریکایی که با قلم عصیانگرش جسورانه از زبانها و قلمهای عاصی نوشته و از اندیشه‌های ممنوعه؛ از سرحدات فیزیکی نوشته  و از مرزهای پیچیده و درهم تنیده جنسیّت و زبان و زنانگی و  سکسوالیته و تن‌های کوئیر و بی شناسنامه و پناهجو و زخمی و خونین. و خیلی های دیگر، همه از تبار قلم و از جنس مقاومت ومبارزه!

براهنی، امّا، قلمش آشناتر است و زبانش  گَزَنده تر.  در زبان او آواز کشتگان تاریخمان را می‌شنویم که به جرم گستاخی اندیشه و جسارت بیان در جای جای شرق میانه با وحشیانه ترین وجوح ممکن کشته شده اند- از منصور حلاج و عمادالدین نسیمی و عین القضات همدانی و فرخی یزدی گرفته تا نویسندگان  قتلهای  زنجیره ای بیست سال پیش  و قتل فجیع جمال خاشقجی همین دو ماه قبل. کیست که جزئیات دلخراش مثله شدن جمال خاشقجی در کنسولگری عربستان سعودی در استامبول را بشنود و به مثله شدن مردی که در «روزگار دوزخی آقای ایاز» زیر دندانهای درشت و براق و خون‌چکان ارّۀ محمود  “انالحق” می گفت، فکر نکند:

«زبانی که در دهانش می چرخید و کلمات را با سلامت و صلابت، و اندیشه و احساس تمام از خلال  لبها و دندانها بیرون می داد، از بیخ بریده شد و زبان لیز پوشیده به خون، خون تازه نورانی، در دست محمود ماند؛ و محمود آن را داخل طشتی انداخت که کنار سطل گذاشته شده بود. آنگاه کلمات از بین رفتند، و او حرف و صدا و کلمه و نطق و بیان را فراموش کرد.»(۴)

زبان شعر و رمان براهنی، مثل نثرش، زبان جاری و ساری مردم است، با همه التقاط و ناخالصی و رنگارنگی اش. علاوه بر معانی موجود در متن، براهنی با فرم نوشتنش و حتی با انتخاب کلماتش به جنگ خالصگرایی زبانی و انحصار گفتمانی رفته است. سبک نوشتاری او فرمهای نخبه گرایانه و فخرآمیز ادبیات فارسی را به چالش می گیرد ودر این پروسه  نقشی “منهدم سازانه” ایفا می نماید- نقشی از جنس “واژگون‌سازی و فرارَوَندگی” فوکویی.  “منهدم سازیهای زبانی/ادبی” نه تنها هیچ تناقضی با شخصیت عصیانگر و روحیه سرکش  براهنی ندارند بلکه متأثر از سرشت بیقرار و طینت قدرت‌ستیزانه اویند. در چشمان “قدرت” خیره شدن و حقیقت را به او گفتن و هزینه همچو جسارتی را پرداختن- و یا حاضر به پرداختنش شدن- بزرگترین خصلت یک روشنفکر مسئول است: متفکری که صاحب اندیشه انتقادی است از جنس و جنم سقراط،، گرامشی، ادوارد سعید، هانا آرنت، نؤام چامسکی و دیگران.

در سال پنجاه‌ ودو  در زندان ساواک شاه،  بازجو از براهنی در مورد کشته های ۲۱ آذر و رمان «مردگان خانه وقفی» می پرسد: «آیا خانه شما در تبریز مرکز کتب ضالۀ احزاب خائن نبود؟» و براهنی در دو جای مختلف به این پرسش پاسخ می دهد. در داخل زندان به بازجو می گوید: «ما هیچ وقت خونه نداشتیم!» و در بیرون زندان،  در “آزاده خانم و نویسنده اش” پرسش بازجو را این‌گونه پاسخ می‌دهد: «…می‌خواست بگوید که در عمرش فقط از کتب ضاله و احزاب خائن خوشش آمده.» (۵)  دلبستگی به “کتب ضاله و احزاب خائن” همان روحیه “خلاف جریان آب” شنا کردن و “در چشم قدرت زل زدن” است که در جای‌جای نوشتجات براهنی موج می زند، از ظل الله و آدمخواران تاجدار گرفته تا آواز کشتگان و رازهای سرزمین من با غرشهای آن گرگ اجنبی‌کُش آذربایجانش.

کتاب «تاریخ مذکر» براهنی ( به‌ویژه چاپ انگلیسی)  خواننده را به قعر بویناک جامعه مردسالار وفرهنگ سکسیست ایرانی می بَرد و با زبانی عریان و گستاخ پرده از کردارها و گفتارهای هموفوبیک و مشمئزکننده سکسی و جنسی برمی دارد. تاریخ مذکراثری است که دهه ها پیش در حوزه ستم جنسی و جنسیتی در ایران نوشته شده و سیستم جنایتکار مردسالاری در تاریخ ایرن را پشت میز محاکمه نشانده است.  با گذشت چندین دهه از چاپ این اثر،  کتاب هنوز هم تازگی و پویایی خود را حفظ کرده و در جسوری قلم و عریانی بیان همچنان بی رقیب و بینظیر است. در این عصر شکوفایی گفتمانهای پست‌مدرنیستی و فمینیستی، حتی رادیکالترین و پیشروترین فمینیستهای ایرانی نیز نتوانسته اند به گردپای « تاریخ مذکر، فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم» براهنی برسند، چه در جسوری زبان، چه در عمق تجزیه وتحلیل، و چه در تنوع متغیرها و تمهای بررسی شده.

در آثاری مانند «جنون نوشتن» و به‌ویژه «روزگار دوزخی آقای ایاز،» براهنی از منظری دیگر به موضوع سکسوالیته پرداخته و در حوزه های همجنسگرایی و دگرباشی جنسی و کوئیری  تابوشکنیها کرده. کدام یک از نویسنده های هم دورۀ او با تابوهای فرهنگی/زبانی، نابرابری‌های جنسی/جنسیّتی و ستمهای نژادی/اتنیکی این‌گونه جسورانه برخورد نموده و خطر کرده است؟ نویسنده ها و فمنیستها و آنتی راسیستها و آنتی سکسیستهای حیّ و حاضر چطور؟ براهنی، امّا، “چون شیر، بی باک از زوزه ها،” به سراغ اباطیل فرهنگی و تابوهای جنسی/اتنیکی/زبانی/مذهبی رفته و سقراط‌گونه گفتمانهای رسمی، شرعی و سنّتی را به چالش گرفته است.

« من با خونم آن کتاب را نوشته‌ام،» براهنی به ناشر رمان “روزگار دوزخی آقای ایاز” می گوید- ناشر فرصت‌طلبی که در راستای خوش‌خدمتی به درگاه قدرت، بُزدلانه  رمان براهنی را خمیر می‌کند و در توجیه عمل بیشرمانه اش، تخریبنامه ای نیز بر علیه براهنی می‌نویسد.(۶)  و اغلب کتابهای براهنی از جنم آثاری هستند که با خون و “خونِ دل” نوشته می شوند. در کشوری که آزاد اندیشیدن و آزادانه نوشتن و گفتن جرم باشد، طبیعی است که رمانی مثل ایاز نیز با خون نویسنده  نوشته  می‌شود.  مگر این روزها در پروسه بزرگ‌داشت بیستمین سالگرد قتل دگراندیشان و نویسندگان در خزان خونین هفتادوهفت نیستیم، دوستان و همکاران براهنی مثل محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، پیروز دوانی، مجید شریف، حمید حاجی‌زاده و دیگران؟ مگر غیر از فقر، شکنجه، تجاوز، زندان، شمع آجین شدن و کاردآجین گشتن چیز دیگری هم در انتظار نویسندگان دگراندیش آن دیار هست؟

در زندان ساواک، براهنی به بازجویش می گوید: «ما هیچ وقت خونه نداشتیم،» واقعیتی که او در اغلب نوشته‌ها و مصاحبه‌هایش به آن اشاره نموده است.  براهنی  زاده فقر است و مأنوس محرومیت. نقش خودآگاهی طبقاتی او در شیفتگی اش به فرقه دمکرات آذربایجان و شخص میرجعفر پیشه وری از نقش دلبستگی اش به آزادی زبان و حق تعیین سرنوشت مردم آذربایجان، کمتر نبوده است. برای او مقولاتی مانند حق تعیین سرنوشت، حقوق برابر زبانی و شهروندی هرگز معنا و مفهومی مستقل از زیربنای مادی و روابط طبقاتی نداشته‌اند. او از نادر نویسندگان ایرانی است که متون مطرح مارکسی و مارکسیستی را به دقت مطالعه کرده و عمیقاً درک نموده (خواندن، فهمیدن، و فهم عمیق سه مقوله مرتبط و در عین حال متفاوت هستند.) و ترجمه فارسی  « بیانیه ی حزب  کمونیست» او، به باور صاحب این قلم، زیباترین و وفادارترین ترجمه ای است که از متن انگلیسی «مانیفست کمونیست»  مارکس و انگلس صورت گرفته است.

آگاهی طبقاتی و جهان بینی ماتریالیستی (از جنس مارکسی) در زمینه ها و پس زمینه‌های اغلب نوشته‌های براهنی  نمایانند. سالها پیش از آن که خانم کیمبرلی کرِنشا نظریه و ترم “انترسکشنالیتی” را وارد گفتمانهای آکادمیک در غرب بکند، رضا براهنی از “درهم تنیدگی” طبقه و جنسیت و قومیت صحبت کرده و این “سه معضل اساسی”  جامعه ایران را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است- با این تفاوت که “طبقه” در نگرش براهنی به “نوعی هویت” تقلیل نیافته بلکه در همان معانی گسترده و عمیقی که مارکس ترسیم کرده، در نظر گرفته شده است.

همین مسئله درمقایسه‌ی  نگرش براهنی با “مکتب پسا استعماری” نیز صدق می کند. در نظریه‌پردازیها و نقدهای ادبیِ براهنی، هرجا که لازم بوده، به نقش و جایگاه استعمار و امپریالیسم در شکل گیری ایدئولوژیها و ژانرهای مخصوص هنری/ ادبی توجه کافی شده است. توجه براهنی به تأثیر روابط طبقاتی و نیز نقش استعمار و امپریالیسم  در بستری که در آن متن ادبی تولید می‌شود، به مراتب بیشتر از توجه نظریه‌پردازان مکتب پسااستعماری به نقش طبقه و استعمار و امپریالیسم بوده است- یعنی نویسندگانی مثل هُمی بابا، گایاتری اسپیواک و حتی در مواردی ادوارد سعید. بر همین اساس، صاحب این قلم رضا براهنی را نه در جرگه نویسندگان پسااستعماری که در زمره نویسندگان “ضد استعماری” به شمار می آورد. بزرگترین ضعف نگرشهای پسا‌استعماری،  گریز از “طبقه” و نوعی روی‌آوری واپسگرایانه به “هویت” و “فرهنگ” بوده است. برای نمونه، زنده یاد ادوارد سعید می شد که ساعتها در مورد گرامشی و نظریه‌های فرهنگی/زبانی او صحبت می کرد بی‌آنکه اشاره‌ای به مارکسیست و کمونیست بودن گرامشی کرده باشد!

مسابقۀ فرار از “طبقه” به سوی بحثهای هویّتی و فرهنگی  به دنبال سقوط اتحاد جماهیر شوروی در اوایل دهه  نود میلادی به اوج خود رسید. تئوریهای پست‌مدرنیستی، پساساختارگرایانه و گلوبالیستی راست‌گرا شروع به فتح سنگرهای گفتمان و پراسیس طبقه-محور کردند. کار به جایی رسید که آقای فوکویاما “لیبرال دمکراسی” را فاتح تضاد طبقاتی شناساند و پیروزمندانه “پایان تاریخ” را اعلام نمود. برای متفکرینی مثل براهنی که با نگرشی ماتریالیستی-مارکسی حوادث را تعقیب می کردند،  پیدا بود که جشن و یایکوبی نولیبرالها و پسامدرنیستها و پسااستعماریستها دوام چندانی نخواهد داشت و دیری نخواهد پایید که کاپیتالیسم تضادهای درونی خود را آشکار خواهد کرد.  و همان گونه هم شد. بحرانهای اقتصادی سال  ۲۰۰۸ تزلزل سیستم سرمایه داری را بار دیگر نشان دادند. شکاف روزافزون طبقاتی هم در درون جوامع سرمایه داری و هم در جوامع پیرامون به حدی رسید که حتی  اقتصاد‌‌‌‌‌‌دانان و نظریه پردازان بورژوا  لب به اعتراض گشودند و به تضاد بین یک-درصدیهای مالتی میلیونر و میلیاردر در مقابل نودونه-درصدیهای محروم و گرسنه و پابرهنه و بی‌خان‌ومان اعتراف نمودند.

از پشت لیبرال دمکراسی موعود آقای فوکویاما، هیولای خوفناک نولیبرالیسم سربرافراشت و بی هیچ شرم و ملاحظه ای، پیاده کردن قانون جنگل در جوامع انسانی را بشارت داد. این هیولا که از دوره تاچر و ریگان آرام-آرام به پیش می خزید، با ظهور ترامپ و ترامپیسم با سرعت سرسام‌آوری به پیش می تازد و منبع الهامی شده است  برای ظهور کاراکترها و جریانات شبه-فاشیستی در اقصی نقاط جهان، از فیلیپین گرفته تا برزیل و استرالیا و کشورهای مختلف اروپایی و خاورمیانه ای. گردن کِشی  راسیسم و ناسیونالیسم سفید د ر آمریکای شمالی و اروپا، نابودی بی‌سابقه محیط زیست همراه با چپاول بی‌سابقه‌تر منابع طبیعی، رشد فاجعه آمیز میلیتاریسم و  فاشیسم مذهبی و بیگانه هراسی و مهاجر ستیزی نشانه های کوچکی هستند از فاجعه بزرگی که در پیش است- مگر آنکه آلتیرناتیو چپ  جان تازه‌ای بگیرد و در برابر کاپیتالیسم لجام گسیخته و هواداران راسیست و ناسیونالیست و فاشیست آن قد علم کند.

واقعیت آن است که تئوریهای “طبقه-گریز” قادر به تجزیه و تحلیل سیستم سرمایه داری و معضلات روزافزون آن نیستند. نظریه پردازانی مثل هُمی بابا و گایاتری اسپیواک که از پیشکسوتان مکتب پسااستعماری شناخته میشوند، در زمره اولین اندیشمندانی بودند که با مشاهده روند ناخوشایند کاپیتالیسم، به ناکارآیی تئوریهای پست-کلونیال در عصر نئولیبرالیسم اذعان نمودند. در میان نظریه پردازان بورژوایی، آقای فرانسیس فوکویاما نیز در کتاب اخیرش به نام «هویّت،» بازیها و سیاستهای هویتی بیست-سی سال اخیر را سرمنشأ قبیله گرایی، ادبیات نفرت، عروج ترامپیسم و “ناسیونالیسم سفید” می داند و (به سبک بورژوائی مخصوص خودش) آرزو می کند تا نظریه‌ها و فعالیتهای طبقه-محور باز هم به صحنه مبارزات اجتماعی آمریکا برگردند وتا دیر نشده جلو رشد سرسام آور فاصله طبقاتی و قبیله گرایی قرون وسطایی را بگیرند.(۷)

در این میان، رضا براهنی در مقام یک نویسنده خلاق و نظریه پرداز ادبی پیشرو، کارنامه درخشانی دارد.  به رغم  درک عمیقی که از تئوریهای پست مدرنیستی داشت، و با آگاهی به دستاوردهای گوناگون این تئوریها به ویژه در حوزه‌های زبان و نظریه‌های ادبی، براهنی مرعوب مکاتب پست مدرنیستی نشد. آثار او در مورد ستم اتنیکی، حق تعیین سرنوشت خلقها و آزادی زبانها نه از نظرگاهی قوم گرایانه که از منظری آنتی راسیستی و ضدنژادپرستانه نوشته شده اند. در واقع، آنتی راسیست بودن درست نقطه مقابل هرگونه اتنیک گرایی و تبارگرایی و نژادگرایی است. کدام نویسنده و روشنفکر آگاه و مسئول می تواند شاهد راسیسم عریان آریایی باشد و عکس‌العملی نشان ندهد؟ کدام انسان با وجدان می تواند شاهد بیخانمانی و گرسنگی و درماندگی انسانهای دیگر باشد و کاری نکند؟ چه کسی می تواند فاجعه دهشتناک ستم جنسی و نابرابری جنسیتی را ببیند و ساکت بماند؟ عدم سکوت در برابر بی‌عدالتیهای اجتماعی همان عنصر برجسته‌ای است که در کنار خلاقیتهای ماندگار ادبی-تئوریک، براهنی را براهنی کرده است: نویسنده ای مسئول، روشنفکری متعهد و انسانی خلّاق و مبارز.

و درست به خاطر همین نوشته ها و فعالیتهای جسورانۀ او برعلیه راسیسم و سکسیسم و ستم طبقاتی است که روشنفکران و دانشجویان و قشر کتابخوان ما به این نویسنده و استاد بزرگ عشق می ورزند. و دقیقأ به همین خاطر است که براهنی نمی‌تواند و نباید فراموش شود.

گرامی باد بیست و یکم آذر، هشتادوسومین زادروز استاد رضا براهنی!

آزاده در بهار می آید

-یا هر زمان که بیاید بهار آمده است-

و در را تا نیمه مخفیانه می گشاید

و رازهای ما را بر ما می خواند…

سن گـَلنده گیلانارلار گول اودو

عؤمرون غوربتلرده چورودو

 

پی نوشت

۱- براهنی، رضا (۱۹۹۷). آزاده خانم و نویسنده‌اش یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی. چاپ دوم. سوئد: نشر باران. ص ۳۲۴

۲- آزاده خانم و نویسنده اش، صص ۲۹۹-۳۰۰

۳- براهنی، رضا . روزگار دوزخی آقای ایاز. ص ۴۲

۴- براهنی، رضا . روزگار دوزخی آقای ایاز. صص ۴۲-۳

۵- آزاده خانم و نویسنده‌اش، صص۲۵۶-۷

۶-براهنی، رضا. با یاد دوست: غلامحسین ساعدی، قصه‌نویس، نمایشنامه‌نویس، عاشق. آرشیو رادیو زمانه.

https://www.radiozamaneh.com/420979

۷- Fukuyama, F. (2018). Identity: The Demand for Dignity and the Politics of Resentment. New York: Farrar, Straus and Giroux.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲