زیبا کرباسی؛ یادنامه و یک شعر

زیبا کرباسی؛

یادنامه و یک شعر

 

من این یادداشت را پیش از بدرود جسمانی ی دوست عزیزم رضا براهنی نوشته و در صفحه ی شخصی ام منتشر کرده بودم

برای سال روز تولدش

حالا آن را بدست امین و مهربان آوای تبعید می سپارم

با شعری به یادمان او.

حس و حالی از آزادی در تحویل  صدای  زنان  سرزمینم .

یادت نرود قفس

یادت نرود

رضا براهنی

برخی حقیقت ها را نمی شود بازگو نکرد

برخی یادها را نمی شود انکار کرد

برخی شجاعت ها از آدمی معنا می سازد

یعنی نفس می شود و راه می برد

اگر از من سوال کنند در این جهان بنا به تجربه ی شخصی در باره ی شجاعت آنی ی انسانی سخنی بگویم
همیشه این خاطره را تعریف می کنم و
هر بار بعد از تعریف کردن آن شجاعتم قد می کشد و نیرو می گیرد.

در سال ۲۰۰۱ رضا براهنی ی عزیز مهمان من بود. بعداز ظهری رفتیم بازار تا برای خانواده اش سوغاتی تهیه کند. در مغازه ی کوچکی مشغول سیر و تماشا بودیم که ناگهان من حس کردم دستی از کیف دستی‌ام کیف پولم را بیرون کشید.

سریع نگاه کردم و داد زدم کیف پولم کیف پولم
دیدم رضا براهنی دوید وسط مغازه روبروی مرد جوانی با دو متر قد و هیکلی پته پهن ایستاد. با آن جثه ی کوچکش چنان دادی سر او کشید که مغازه برای چند دقیقه سوت و کور شد. من خیلی ترسیده بودم
مبادا بلایی سرمان بیاید. کارکنان مغازه سمت در دویدند و قفل زدند.

رضا براهنی داد می زد کیف پولش را پس بده.

گفتم کیف پولش را پس بده.

ناگهان پسر کیف پول را کف دست او گذاشت و آقای براهنی آن را به من بازگرداند.

برگشتن آن کیف بیشتر به معجزه شبیه بود
چرا که درون آن برگه ی قولی بود که باید من با امانت خویش از آن نگه داری می کردم و به دست صاحبش می رساندم.

شجاعت بی مانند او مرا از مخمسه نجات داد
آن جا بود که دانستم شجاعت به زور بازو نیست
چیزی از درون قلب می جوشد و جان را محفوظ می دارد.
نوشتم تا بگویم

زادروزت مبارک

ای مرد بزرگ شهر من تبریز

 

 

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۳۶۵
۳۶ تیردال
زیبا کرباسی

رفتیم رو به کاخ آمال و آرزوها
آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی
شهریار تبریزی

نیش دکان کوچک
نبش خیابان شهناز
همیشه باز بود
جونقولو قولو
جونقولو قولو
صدا می داد
تاج باد کرده ی
خروس هایش
با نسیم اول پاییز
آویزان از
چنگک چتر ضخیمش
تا به امتدادش می رسیدیم
قدم هایم ناخودآگاه آهسته می شد
انگشتان کوچکم بی اختیار
از دست پدر
مثل ماهی لیز می خورد
شکل رقصیدن می گرفت
هوا
به رویا بدل می شد
بلندم می کرد
از زمین بابا
تا به زنگوله ی آهوهای پلاستیکی و
توپ های رنگی
دست بسایم و
جیغ بکشم
سرم خم شود از پشت سمت بال هایم و
درآسمان دنبال آزادی بدود خنده هایم
من هم دم هایی از این زندگی
خوشبخت بوده ام بهادر
باور کن

تاریخ عکس ۲۰۱۲

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲